دوشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۴

به یاد استاد حسین منزوی





استاد حسین منزوی پدر غزل معاصر ایران در سال 1328 در شهر زنجان دیده به جهان گشود.وی در اثر ابتلا به عشق یک دختر و ناکام ماندن در وصول به او ،شور و طبع شاعرانه اش بسان یک آتشفشان از ذهن و ضمیر وی جوشیدن گرفت.وی در سال 1383 روی در نقاب خاک کشید

از كهربا و كافور

يك شعر تازه دارم ، شعري براي ديوار
شعري براي بختك ، شعري براي آوار
تا اين غبار مي مرد ، يك بار تا هميشه
بايد كه مي نوشتم ، شعري براي رگبار
اين شهر واره زنده است ،‌اما بر آن مسلط
روحي شبيه چيزي ،‌ چيزي شبيه مردار
چيزي شبيه لعنت ،‌ چيزي شبيه نفرين
چيزي شبيه نكبت ،‌ چيزي شبيه ادبار
در بين خواب و مرداب ، چشم و دهان گشوده است
گمراهه هاي باطل ،‌بن بست هاي انكار
تا مرز بي نهايت ، تصوير خستگي را
تكرار مي كنند اين ،‌ آيينه هاي بيمار
عشقت هواي تازه است ، در اين قفس كه دارد
هر دفعه بوي تعليق ، هر لحظه رنگ تكرار
از عشق اگر نگيرم ،‌ جان دوباره ،‌من نيز
حل مي شوم در اينان اين جرم هاي بيزار
بوي تو دارد اين باد ،‌وز هفت برج و بارو
خواهد گذشت تا من ، همچون نسيم عيار

اي دور مانده از من ناچار و ناسزاوار
آنسوي پنج خندق - پشت چهار ديوار
اي قصه ي تو و من - چون قصه ي شب و روز
پيوسته در پي هم ، اما بدون ديدار
سنگي شده است و با من تنديسوار مانده است
آن روز آخرين وصل ،‌و آن وصل آخرين بار
بوسيدي و دوباره... بوسيدي و دوباره
سيري نمي پذيرفت از بوسه روحت انگار
با هر گلوله يك گل در جان من نشاندي
از بوسه تا كه بستي چشم مرا ، به رگبار
دانسته بودي انگار ، كان روز و هر چه با اوست
از عمر ما ندارد ،‌ديگر نصيب تكرار
آندم كه بوسه دادي چشم مرا ، نگفتم
چشمم مبوس اي يار ، كاين دوري آورد بار ؟

از شب گذشته ام همه بيدار خواب تو
ظلمت شمار سرزدن آفتاب تو
جان تهي به رذاه نگاهت نهاده ام
تا پر كنم هر آينه جام از شراب تو
گيسوي خود مگير ز دستم كه همچنان
من چنگ التجا زده ام در طناب تو
اي من تو را سپرده عنان ، در سكون نمان
سويي بتاز تا بدوم در ركاب تو
يك بوسه يك نگاه از آن چشم و آن دهان
اينك شراب ناب تو و شعر ناب تو
گر بين ديگران و توپ يش آيدم قياس
درياي ديگري نه و آري سراب تو
جز عشق نيست خواندم و ديدم هزار بار
واژه به واژه سطر به سطر كتاب تو
اينجاست منزلم كه بسي جستم و نبود
آبادي اي از آنسوي چشم خراب تو

قصد جان مي كند اين عيد و بهارم بي تو
اين چه عيدي و بهاري است كه دارم بي تو
گيرم اين باغ ، گلاگل بشكوفد رنگين
به چه كار آيدم اي گل ! به چه كارم بي تو ؟
با تو ترسم به جنونم بكشد كار ، اي يار
من كه در عشق چنين شيفته وارم بي تو
به گل روي تواش در بگشايم ورنه
نكند رخنه بهاري به حصارم بي تو
گيرم از هيمه زمرد به نفس رويانده است
بازهم باز بهارش نشمارم بي تو
با غمت صبر سپردم به قراري كه اگر
هم به دادم نرسي ، جان بسپارم بي تو
بي بهار است مرا شعر بهاري ،‌آري
نه هميه نقش گل و مرغ نيارم بي تو
دل تنگم نگذارد كه به الهام لبت
غنچه اي نيز به دفتر بنگارم بي تو

ابري رسيد و آسمانم از تو پر شد
باراني آمد ، آبدانم از تو پر شد
نام تو اول بغض بود و بعد از آن اشك
اول دلم پس ديدگانم از تو پر شد
جان جوان بودي تو و چندان دميدي
تا قلبت بخت جوانم از تو پر شد
خون نيسيتي تا در تن ميرنده گنجي
جاني توو من جاودانم از تو پر شد
چون شيشه مي گرداند عشق ، از روز اول
تا روز آخر ، استكانم از تو پر شد
در باغ خواهش هاي تن روييدي اما
آنقدر باليدي كه جانم از تو پر شد
پيش گل سرخ تو ،‌برگ زرد من كيست ؟
آه اي بهاري كه خزانم از تو پر شد
با هر چه و هر كس تو را تكرار كردم
تا فصل فصل داتسانم از تو پر شد
آيينه ها در پيش خورشيدت نشاندم
و آنقدر ماندم تا جهانم از تو پر شد

باريد صداي تو و گل كرد ترنم
انبوه و درخشنده چنان خوشه ي انجم
تعبير زميني هم اگر خواسته باشي
چون خوشه ي انجم نه كه چون خوشه ي گندم
عشق از دل ترديد بر آمد به تجلا
چون دست تيقن ز گريبان توهم
خورشيد شدي سر زدي از خويش كه من باز
روشن شوم از ظلمت و پيدا شوم از گم
آرامش مرداب به دريا نبرازد
زين بيشترم دم بده آري به تلاطم
شوقي كه سخن با تو بگويم ،‌ گذرم داد
موساي كليمانه ز لكنت به تكلم
بسم الهت اي دوست بر آن غنچه كه خنداند
صد باغ گل از من به يكي نيمه تبسم
شعر آمد و باريد به همراه صدايت
الهام به شكل غزلي يافت تجسم
دادم بده اي يار ! از آن پيش كه شعرم
با پيرهن كاغذي آيد به تظلم

برج ويرانم غبار خويش افشان كرده ام
تا به پرواز آيم از خود جسم را جان كرده ام
غنچه ي سربسته ي رازم بهارم در پي است
صد شكفتن گل درون خويش پنهان كرده ام
چون نسيمي در هواي عطر يك نرگس نگاه
فصل ها مجموعه ي گل را پريشان كرده ام
كرده ام طي صد بيابان را به شوق يك جنون
من از اين ديوانه بازي ها فراوان كرده ام
بسته ام بر مردمك ها نقشي از تعليق را
تا هزار آيينه را در خويش حيران كرده ام
حاصلش تكرار من تا بي نهايت بوده است
اين تقابل ها كه با آيينه چشمان كرده ام
من كه با پرهيز يوسف صبر ايوبيم نيست
عذر خواهم را هم آن چاك گريبان كرده ام
چون هواي نوبهاري در خزان خويش هم
با تو گاهي آفتاب و گاه باران كرده ام
سوزن عشقي كه خار غم بر آرد كو كه من
بارها اين درد را اينگونه درمان كرده ام
از تو تنها نه كه از ياد تو هم دل كنده ام
خانه را از پاي بست اين بار ويران كرده ام

ديوانگي زين بيشتري ؟ زين بيشتر ، ديوانه جان
با ما ، سر ديوانگي داري اگر ، ديوانه جان
در اولين ديدار هم بوي جنون آمد ز تو
وقتي نشستي اندكي نزديك تر ديوانه جان
چون مي نشستي پيش من گفتم كه اينك خويش من
اي آشنا در چشم من با يك نظر ديوانه جان
گفتيم تا پايان بريم اين عشق را با يك سفر
عشقي كه هم آغاز شد با يك سفر ديوانه جان
كي داشته است اما جنون در كار خويش از چند و چون
قيد سفر ديوانه جان ! قيد حضر ديوانه جان
ما وصل را با واژه هايي تازه معنا مي كنيم
روزي بياميزيم اگر با يكديگر ديوانه جان
تا چاربند عقل را ويران كني اينگونه شو
ديوانه خود ديوانه دلديوانه سر ديوانه جان
اي حاصل ضرب جنون در جان جان جان من
ديوانه در ديوانگي ديوانه در ديوانه جان
هم عشق از آنسوي دگر سوي جنونت مي كشد
گيرم كه عاقل هم شدي زين رهگذر ديوانه جان
يا عقل را نابود كن يا با جنون خود بمير
در عشق هم يا با سپر يا بر سپر ديوانه جان

از روز دستبرد به باغ و بهار تو
دارم غنيمت از تو گلي يادگار تو
تقويم را معطل پاييز كرده است
در من مرور باغ هميشه بهار تو
از باغ رد شدي كه كشد سر مه تا ابد
بر چشم هاي ميشي نرگس غبار تو
فرهاد كو كه كوه به شيرين رهات كند
از يك نگاه كردن شوريده وار تو
كم كم به سنگ سرد سيه مي شود بدل
خورشيد هم نچرخد اگر در مدار تو
چشمي به تخت و پخت ندارم . مرا بس است
يك صندلي براي نشستن كنار تو

ماندم به خماري كه شراب تو بجوشد
پس مست شود در خم و از خود بخروشد
آنگه دو سه پيمانه از آن مي كه تو داري
با من به بهايي كه تو داني بفروشد
مستم نتوانست كند غير تو بگذار
صد باده به جوش آيد و صد بار بكوشد
وقتي كه تو باشي خم و خمخانه تهي نيست
بايست دعا كرد كه سرچشمه نخوشد
مستي نبود غايت تأثير تو بايد
ديوانه شود هر كه شراب تو بنوشيد
مستوري و مست تو به يك جامه نگنجد
عريان شود از خويش تو را هر كه بپوشد
خاموش پر از نعره ي مستانه ي من ! كو
از جنس تو گوشي كه سروش تو نيوشد ؟
تو ماده ي آماده دوشيدني اما
كو شيردلي تا كه شراب از تو بدوشد ؟

پيشواز كن شاعر با غزل كه يار آمد
بسته بار گل بر گل عشق با قطار آمد
يك دو روز فرصت بود تارسيدن پاييز
كه به رغم هر تقويم باز هم بهار آمد
دانه اي كه چندين سال پيش از اين به دل كشتم
نيش زد سپس باليد عاقبت به بار آمد
يك نفر گرفت از منعشق و شعر را . انگار
سكه هاي نارايج باز هم به كار آمد
او اميد بود امات بيم نيز با او بود
مثل نور با ظلمت ماه شب سوار آمد
تا محاق كي دزدد بار ديگرش ، حالي
آن شهاب سرگردان باز بر مدار آمد
با رضايتي در خور از تسلط تقدير
گرچه هم شكايت ور هم شكسته وار آمد
او تمام ارزش هاست خود يراي من . با او
باز هم به فصل عشق اصل اعتبار آمد
با زلالي اش سرزد ازكدورتي كهنه
صبح هايم اوست گرچه از غبار آمد

محبوب من ! بعد از تو گيجم بي قرارم خالي ام منگم
بردار بستي از چه خواهد شد چه خواهم كرد آونگم
سازي غريبم من كه در هر پرده ام هر زخمه بنوازد
لحن همايون تو مي آيد برون از ضرب و آهنگم
تو جرأت رو كردن خود را به من بخشيده اي ورنه
آيينه اي پنهان درون خويشتن از وحشت سنگم
صلح است عشق اما اگر پاي تو روزي در ميان باشد
با چنگ و با دندان براي حفظ تو با هر كه مي جنگم
حود را به سويت مي كشانم گام گام و سنگ سنگ اما
توفان جدا مي افكند با يك نهيب از تو به فرسنگم
در اشك و در لبخند و سوك و سور رنگ اصلي ام عشق است
من آسمانم در طلوع و در غروب آبي است پيرنگم
از وقت و روز و فصل عصر و جمعه و پاييز دلتنگند
و بي تو من مانند عصر جمعه ي پاييز دلتنگم

دل من ! باز مثل سابق باش
با همان شور و حال عاشق باش
مهر مي ورز و دم غنيمت دان
عشق مي باز و با دقايق باش
بشكند تا كه كاسه ات را عشق
از ميان همه تو لايق باش
خواستي عقل هم اگر باشي
عقل سرخ گل شقايق باش
شور گرداب و كشتي سنگين ؟
نه اگر تخته پاره قايق باش
بار پارو و لنگر و سكان
بفكن و دور از اين علايق باش
هيچ باد مخالف اينجا نيست
با همه بادها موافق باش

گنجشك من ! پر بزن درزمستانم لانه كن
با جيك جيك مستانت خانه را پر ترانه كن
چون مرغكان بلزيگوش از شاخي به شاخي بپر
از اين بازويم پر بزن بر اين بازويم خانه كن
با نفست خوشبختي را به آشيانم بوزان
با نسيمت بهار را به سوي من روانه كن
اول اين برف سنگين را از سرم پاك كن سپس
موهاي آشفته ام را با انگشتانت شانه كن
حتي اگر نمي ترسي از تاريكي و تنهايي
تا بگريزي به آغوشم ترسيدن را بهانه كن
با عشقت پيوندي بزن روح جواني را به من
هر گره از روح مرا بدل به يك جوانه كن
چنان شو كه هم پيراهن هم تن از ميان برخيزد
بيش از اينها بيش از اينها خود را با من يگانه كن
زنده كن در غزل هايم حال و هواي پيشين را
شوري در من برانگيزد و شعرم را عاشقانه كن

دوباره عشق دوباره هوا دوباره نفس
دوباره عشق دوباره هوي دوباره هوس
دوباره ختم زمستان دوباره فتح بهار
دوباره باغ من و فصل تو نسيم نفس
دوباره باد بهاري - همان نه گرم و نه سرد
دوباره آن وزش ميخوش آن نسيم ملس
دوباره مزمزه اي از شراب كهنه ي عشق
دوباره جامي از آن تند تلخواره ي گس
دوباره همسفري با تو تا حوالي وصل
دوباره طنطنه ي كاروان طنين جرس
نگويمت كه بياميز با من اما ‏ ، آه
بعيد تر منشين از حدود زمزمه رس
كه با تو حرف نگفته بسي به دل دارم
كه يا بسامدش اين عمرها نيايد بس
كبوترم به تكاپوي شاخه اي زيتون
قياس من نه به سيمرغ مي رسد نه مگس
براي ياختن آن به راه آزادي است
اگر نكوفته ام سر به ميله هاي قفس

تقدير تقويم خود را تماما به خون ميكشيد
وقتي كه رستم تهيگاه سهراب را مي دريد
بي شك نمي كاست چيزي از ابعاد آن فاجعه
حتي اگر نوشدارو به هنگام خود مي رسيد
ديگر مصيبت نه در مرگ سهراب بود و نه در زندگيش
وقتي كه رستم در آيينه ي چشم فرزند خود را نديد
آيينه ي آتشيني كه گر زال در آن پري مي فكند
شايد كه يك قاف سيمرغ از آفاق آن مي پريد
آيينه اي كه اگر اشك و خون مي ستردي از آن بي گمان
چون مرگ از عشق هم نقشي آنجا مي آمد پديد
نقشي از آغاز يك عشق - آميزه ي اشك و خون ناتمام
يك طرح و پيرنگ از روي و موي مه آلود گرد آفريد
سهراب آنروز نه بلكه زان پيش تر كشته شد
آندم كه رستم پياده به شهر سمنگان رسيد
و شايد آن شب كه در باغ تهمينه تا صبحدم
گل هاي دوشيزگي چيد و با او به چربش چميد
آري بسي پيش تر از سرشتي كه سهراب بود
خون وي از دشنه ي سرنوشتش فرو مي چكيد
ورنه چرا پيرمرد آن نشان غم انگيز را
در مهر سهراب با خود نمي ديد و در مهره ديد ؟
ورنه به جاي تنش هاي قهر و تپش هاي خشم
بايد كه از قلب خود ضربه ي آشتي مي شنيد
با هيچ قوچ بهشتي نخواهد زدن تاختش
وقتي كه تقدير قرباني خويش را برگزيد

دلخوشم با كاشتن هر چند با آن داشتن نيست
گرچه بي برداشت كارم جز به خيره كاشتن نيست
سرخوش از آواز مستان در زمستانم كه قصدم
لانه را مانند مور از دانه ها انباشتن نيست
حرص محصولي ندارم مزرع عمر است و اينجا
در نهايت نيز با هر كاشتن برداشتن نيست
سخت مي گيرد جهان بر سختكوشان و از آنروز
چاره ي آزاده ماندن غير سهل انگشاتن نيست
گر به خاك افتم چو شب پايان چه باك از آنكه كارم
چون مترسك قامت بي قامتي افرشاتن نيست
از تو دل كندن نمي دانم كه چون دامن ز عشق است
چاره دست همتم را جز فرونگذشاتن نيست
سر به سجده مي گذارم با جبين منكسر هم
در نماز ما شكستن هست اگر نگزاشتن نيست

از زيستن بي تو مگو زيستن اين نيست
ورهست به زعم تو به تعبير من اين نيست
از بويش اگر چشم دلم را نگشايد
يكباره كفن باد به تم پيرهن اين نيست
يك چشم به گردابت و يك چشم به ساحل
گيرم كه دل اينست به دريا زدن اين نيست
تو يك تن و من يك تن از اين رابطه چيزي
عشق است ولي قصه ي يك جان دو تن اين نيست
عطري است در اين سفره ي نگشوده هم اما
حون دل آهوي ختا و ختن اين نيست
سخت است كه بر كوه زند تيشه هم اما
بر سر نزند تيشه اگر كوهكن اين نيست
يك پرتو از آن تافته در چشم تو اما
خورشيد من - آن يكتنه صد شب شكن - اين نيست
زن اسوه ي عشق است و خطر پيشه چنان ويس
ليلاي هراسنده ! نه ، تمثيل زن اين نيست

بانوي اساطير غزل هاي من اينست
صد طعنه به مجنون زده ليلاي من اينست
گفتم كه سرانجام به دريا بزنم دل
هشدار دل! اين بار ، كه درياي من اينست
من رود نياسودنم و بودن و تا وصل
آسودگي ام نيست كه معناي من اينست
هر جا كه تويي مركز تصوير من آنجاست
صاحبنظرم علم مراياي من اينست
گيرم كه بهشتم به نمازي ندهد دست
قد قامتي افراز كه طوباي من اينست
همراه تو تا نابترين آب رسيدن
همواره عطشناكي رؤياي من اينست
من در تو به شوق و تو در آفاق به حيرت
ناياب ترين فصل تماشاي من اينست
ديوانه به سوداي پري از تو كبوتر
از قاف فرود آمده عنقاي من اينست
خرداد تو و آذر من بگذر و بگذار
امروز بجشوند كه سوداي من اينست
دير است اگر نه ورق بعدي تقويم
كولاكم و برفم همه فرداي من اينست


Links:

قلعه
http://www.12345632.persianblog.com/

حسين منزوي درگذشت
http://www.faryaad.com/?xslt=news&code=599

Shargh Newspaper
http://www.sharghnewspaper.com/830217/end.htm

حسين منزوی
http://www.avayeazad.com/hosein_monzavi/list.htm

جمعه، تیر ۰۳، ۱۳۸۴

تجلیل از محمد حقوقی







زندگی نامه
محمد حقوقي در سال 1316 در اصفهان زاده شد دوره آموزشهاي دبستاني و دبيرستاني را در زادگاهش به پايان رساند
سپس وارد دانشسراي عالي تهران شد و در رشته زبان و ادبيات فارسي موفق به دريافت درجه ليسانس گرديد پس از فارغ التحصيلي به اصفهان بازگشت و يك چند در دبيرستانهاي اين شهر به تدريس مشغول شد
آنگاه بار ديگر به تهران آمد و چندي در دبيرستانهاي شميران به تدريس پرداخت
به كمك چند تن دگر نشريه ادبي جنگ اصفهان را تا شماره 11 منتشر كرد

اندوه يادها
شعرهاي سپيد


كاشاكاش
هيچ ات به كار نيامد
نه آكسفور
نه كمبريج
نه زاويه
نه زيج
و نه التعرف لمذهب اهل التصوف
كه نه صوفي بودي
نه حروفي
و نه منتظر آينده آيان
كاشاكاش
كاشي بي نقش
بي هيچ خطي
بنايي و كوفي
لوح ساده ي صاف
كاشاكاش
چه زود بيست سال گذشت
احمد طاهري عراقي
بيست سال
از بام ايام دير
كه انفسي بودي
تا شام ايام اخير
كه آفاقي گشتي
اگر چه هم چنان از كنار درختت اقاقي
گذشتي گذشتي گذشتي
روز روز روزها
بيدارا بر خاك ، من
خوابا در خاك، تو
دريغا كه تا آن روز ديگر نيستم
روزي كه نسيم
ذرات تو را خواهد پراكند
يارا
و هوا را
از شميم ذات تو خواهد آكند
آه
در گذشته ي مغبون
از گذشته چه بگويم
كه با گوشي هنوز
آكنده از قهقهه ي تو
هر روز
پراكنده ترم


خطابه ي قاف
با اين همه
چگونه اشك نبارم
در هواي تو
خطيب خلوتي نوميد
اميد ناپديد در قاف
شط شيهه
و رمه ي رمنده
بر دامنه ي خاكسترين
باران دم اسب
و جهان در بغل سمند ايستاده
تا آذرخش كمندش زند
و تندرش هي كند
قايق مغروق در آب
و شقايق مدفون در خاك
دقايق گذران را
چشم از آسمان بيكران بينداز و
به آسمانه ي خانه بيفكن
از چشم انداز رنگي ارسي عروس
مي بيني
پناه قرقي را
زير طاقي اطراق
آري بد واقعه را
به دريغا يا نه دريغا
قدر آن قدر ندارد
كه تو مي داني و
قضا آن قضا
كه تو مي بيني
ماه نارنجي
يا نارنجك ؟
ميش
يا گرگ ؟
قرقاول
يا عقاب ؟
ماغ مرغابي
يا عربده ي ميغ ؟
قراولان بي سر
برابلقان قبايل مغلوب
در آفاق بوقلمون
و سواران در ركاب اسبان بالدار
در شتاب جنون
شراب و رامش نه
كه خون و خنياست
با توأم
قربوس مبوس
قاچ زين مچسب
چه ابر و چه اسب
كه در آن بالا چيزي والا نيست
و اگر نه
تو بگو
واپسين پله ي نردبان بيابان را
به جز بام پوشالي پر از بشكه ي خالي چيست ؟
پس
همچنان دل از زمين مكن
راه هميشه بگذار
از سكوت تا سكون
و نه تا تيسفون
كه نام نيز مدام نيست
بل
تا آن دو سكوي طلسم
بر دو سوي دروازه ي بي ستون
شارسان بي اسم
با تنها فانوس اصطبل اش
خوابا كه تويي
چه به رويا
چه به كابوس
زنهارا
بر نمك گنديده ي ازل آغاز و سفره ي برچيده ي ابد پايان
چشم بربند و
دست بر چين
كه اجزاي حواس را
تنها پرده ي گوش و پره ي بيني ست
در جهان بي جهت صدا و بو
و خالي سبو و
ديگر هيچ
با اين همه
چگونه اشك نبارم
در هواي تو
خطيب خلوتي نوميد
اميد ناپديد در قاف

كبك يا ققنوس
از زندگي به همين دو انگشت تار
و همان دو دانگ آواز
در گوشه ي اصفهان
خشنود بودي
و هر كه نداند ، من مي دانم
همان كه بايست بود بودي
منوچهر را هميشه دوست داشتي
بي اين كه بداني
چهره ي اوج ايرج و
فره فر فريدون
داشت
و نه خود را
كه تنها منوچهر خشنود بودي
و همان كه بايست بود بودي
با رؤيايي چنان لطيف
كه نه چهره داشت و
نه سايه
و هميشه ، فردات
به سراغ
مي آمد
ققنوس عاشق آتش
در خلوت نيلوفر آبي
كه جز علي ت
هم صحبت نبود
با آرزوي صحبت دايي
كه مگر ناگاه
از راه در رسد
و به زبان دري ت
رندانه سخن گويد
تا باز كبكي شوي
كه صداي قهقهه ات
دره هاي جهان را
ب
ل
ر
ز
ا
ن
د
كبكي ولي از همه ي چشم ها نهان
كه تنها مات
من و علي بنگريم
دريغا منوچهر
خراب خنده و خاكستر
كه رؤياي هميشه اش
خرام مرگ است
و خود نمي دانست
كبك خشنود دائي
و ققنوس خرسند علي
كه تنها به همان دو انگشت تار
و همان دو دانگ آواز خشنود بود
و تا بود همان كه بايست بود بود


منظومه
منظومه
هم چنان ماهي يك بار
دور مي زد
مي گشت
شب ، ژرف بود و ما
در ژرف چاه
بوديم
و از ژرف چاه
گاهي در آب
گاهي در آتش
مي تافتيم
با واژه هاي افشان در چاه
از حرف هاي هوشنگ
يا نوك كلك من
آه
يا حميد يا سپانلو يا سيمين
چرخ ستاره ها را مي ديديم
و نيز مي شنيديم
از آن ماه
كه همواره با نگاهش
در راز ، در سخن بود
و در دور واژه ها
هر جا كه جاي مكثي داشت
پلك مي زد
هيچ گاه واژه ايش
بر لب نمي گذشت
مگر گاهي
مثل آن گاه
كز منظومه اي سخن مي گفتم من كه نمي دانستم
در كدام كيهان است
و آن ماه
مي تابيد و مي گفت
فردا پگاه
نگاه خواهم كرد
تا فردا پگاه
كز پشت ميز ميز هلاليش
كيهان به كيهان
شماره به شماره
مي گشت
تا ماه ديگر
كان ماه بي سخن
باز پلك مي زد
و واژه هاي افشان
در شعر ما چهار تن
از چاه
از من
يا از حميد يا سپانلو يا سيمين
و ماه هاي دورترين نيز
از نامدار نوميد اميد مي تراويد
اميد
كز سي ماه پيش با خروج از منظومه رفته بود و
در طوس خفته بود
و ديگر
تنها با تصوير خود كه به صندلي خاليش مي تابيد
هر ماه
در جمع ما به خاطره
شركت مي كرد
وان ماه هم
ماهي كه با نگاه سخن مي گفت هم چنان
و مي گفت
منظومه مرا كه كيهان به كيهان هر روز در جستجوش بود
در وادي هنوز
خواهد يافت
بي اين كه ما بدانيم
ماه ديگر
در ژرف چاه خواهد خوابيد
و باز
بر ميزبان تاريك به طرف چاه
خواهد تابيد
او آن منيژه
يا ثريا
آن راز
و ما
بدر تمام را
بر صدر كلام
همتاب ماه
خواهم ديد
و قدر كلام را خواهيم دانست
و با شيده و شراره كه آن ها نيز با نگاه سخن مي گويند
با كلام سخن خواهيم گفت
در منظومهاي كه ماهي يك بار
بر قرار خواهد بود
و همچنان بر مدار خواهد گرديد


خاطره
همان يك بار بود تنها كه در كنارم ايستاد
و مثل هميشه ، كه عشف به خاطره ، به جعل خاطره اش بر مي انگيخت
بر نينگيخت
و حتي مثل هميشه كه به من شما مي گفت
شما نگفت
و به راستي چه تفاوت مي كند كه سنگ آفتاب را
از لوتسرن فرستاده باشد يا برن
تنها من خوانده باشم ، يا ما همه
يك كلمه تغيير كرده باشد يا كلمه ها همه
اما البته تفاوت مي كند كه آن روز
تسليتي از من شنيده باشد يا نه
يان اندوهي در چهره ام ديده باشد يا نه
همان روز همان يك بار كه نزديك آمد در كنارم ايستاد و بي هيچ اثري از سر گذشتي يا خبري از در گذشتي از كنارم دور شد
كه بعدها دانستم ، كه او نمي دانست ، كه من از هما نمي دانم هم چنان كه اكنون نيز ، كه ديگر زبان اش بسته است و به خاطره ها پيوسته است ، نمي داند كه من هنوز خود را شما نمي دانم
و دريغا دريغ ، كه ديگر نيست ، تا در گوش او هر دو تسليت را يك جا چون دو گوهر سياه در صدف بنشانم و بنشينيم و گوش هام را
آن چنان كه او بارها به منسپرده بود به او بسپارم
بارها در آن شب ها كه ما شب بيدارها با هم مي بوديم مي خوانديم
مي شنوديم ، مي خورديم مي نوشيديم و من به او مي گفتم كه : رفيق ! هميشه نمي توان حتي با احتياط از چراغ قرمز گذشت
اما او حتي وقتي كه خون در پشت پوست اش چراغ مي زد هيچ نمي انديشيد و هميشه با خنده مي گفت : مگر شما خود بارها از آن قصاره ها نمي گفتيد و از آن جمله ، يكي اين كه تا او آمد تو رفته اي ، پس چه وحشتي دارد گاهي كه مرد و مرگ همديگر را نخواهند ديد
اما اگر آن ها همديگر را ديده باشند ... ؟ آه
آه ... ! همسفر غمگين ام ! مانا تو بگو
چگونه خبر را بگيرم و نپذيرم وقتي كه سنگ نيستم
خبر را زنم داد
آن چنان شكيبا
خونسرد
و با آن چنان شگردي زيبا كه يك روز تمام طول كشيد تا فهميدم . اما جز زنم كه ديگر چيزي نمي شنيد گوشي نداشتم
كه اندوهم را از آن
بياويزم
و نه چاره اي جز اين كه گوشي را بردارم و با مادلن كه شايد هم اكنون در فنجان قهوه اش در لوتسرن به دنبال من مي گردد ، خبر را در ميان بگذارم و بگويم كه او هرگز در انتظار تاكسي نخواهد ماند
راستي مادلن ! يادت مي آيد مي گفتم اين كافه مرا همراه با صفحه ي اپراي كارمن به كافه مرمر جلفا مي برد با خاطره ي بالت گايانه
وقتي كه صحبت از سنگ آفتاب بود
و بعد در كنار آژانس اگزيستانس كه ما ادامه دادم چه بسا او نيز هم اكنون در خيابان نظر منتظر تاكسي است . و تو گفتي : چه بسا سنگ آفتاب را هم در همين كافه برگردانه بوده است . يادت مي آيد ؟
خاطره اي كه هميشه با ماست
كه هنوز هستيم
و از ميان ما ، من ، در هاله اي از اندوه او
كه ديگر نيست
و اگر نه
پشت سنگ آفتاب براي هميسه خفته ست و گوشي را گذاشتم . و در گوش زنم كه دشات آوازي غمناك مي خواند گفتم : خامش
مي شنوي ؟
گفتي : ها
گوش
صداي اوست انگار كسي به ديدارش رفته ست ، صداي اوست
مي شنوي ؟ بشنو
تو
تو همه چهره هايي و هيچ يك از آن ها
چهره ي بي شمار دوشيزه : شما؟
آه ... شما ! شما ! شما
تو همه چهره هايي و هيچ يك از آن ها
ملوسينا ! لورا ! ايزابل ! هما
آه ... هما ! هما ! هما

نگاه
امار
بهشت
ادريس
نخستين بار اشتباهش كردم
با منيژه
شايد چون بي بيژن بود
شاهدي تنها
زني كه ديگر زنها
تن هايي بودند
در كنارش تنها
با سيمايي كه زيبايي كهن داشت
و من داشت
كه من
مانند شاعران كهن
تشبيه به ماه اش كردم
ماه بي هاله
آهوي رمان ، خورشيد دمان
غزال و غزاله
كه نمي دانم چرا چنين فكر مي كردم كه هميشه به فكر درخت انار بود
رماني كه دير خواهد رسيد
اما چون رسيد
زود ترك خواهد خورد
و بر خاك
خواهد
افتاد
با اين همه ،حرفي هم نيست
همينقدر بگويم كه غمگينم
همچون تو شاعر همراه همنگاه
كه اكنون نگاهت در كنارم راه مي رود
و چون من داري مي بيني
در شيب زار جنگل
او را
كه روز را سياه مي كند
با گيسوان جاري ش
در تاراج باد
بيد مجنون كه شالي سپيد به گردن دارد
و دارد به دور دست دريا نگاه مي كند

ميزبان بي نگاه
مهمانان نا خوانده
يك به يك دست دراز مي كنند
و به چشم باز تو
كه دست به سويي ديگر دراز كرده اي
مي نگرند و مي گذرند
آه ... كه نخستين كلمات
رو به كدام خاطره ي غمناك پنجره ي تو باز شد
او كه دير در خانه ات را
به روي هيچ ميهماني
باز نخواهي ديد
ميزبان بي نگاه
كه جهان تو
تنها دست و دل تو
گوش و زبان تو بود
كه ديگر نيست
كه ديگر نيستي
رفته ي بي آمد
كه اگر ديگر بار مي آمدي
ديوارها همه
با شنيدن گام آرام تو
سر فرود مي آوردند
و باز در برابر اندام تو
به احترام
قيام مي كردند
تا چهره هاي گوناگون تو را در آينه هاي مكرر بتابانند
و نگاه بي تاب ما را در تاب تماشاي تو
از تربيع تا ماه تمام
در گهواره بي آرام بخوابانند
دريغا ، اما كه ديگر خانه ي آيينه از تصوير تو خالي ست
تو كه سايه ي روان و آيان ات را
چراغ ها
ديگر به بدرقه نمي روند
به پيشواز نمي آيند
آه
نگاه ...! صندلي ات را
كه چگونه در آن گوشه
تنها و غمگين نشسته است
و بر بالين تخت رؤيات
راديو تاريك ات را
كه چگونه نگران فانوس سر انگشتان توست
تو كه ديگر هرگز باز نخواهي گشت
تا انگشتري صداهاي همه ي زمان ها را
كه چشم نگين اش
آب از چشمه ي روشن دل تو برده ست
به رسم هديه اي بي همتات
ببخشم
تو كه زيباترين صدا
صداي تينا ت بود
آن گاه با جمله ي آشناش
خنده بر لب ، آمد
خنده ، بر لب مي نشاندي
و مي نشستي
تا با تكيه به متكاي اتاق نيما ت
در شميم نسيم باغ سبز
باز شوي
و با نيروي جادوي نيلوفران رقصان
نگاه ات را
به جستجوي چراغ سقف
اين سو و آن سو بگرداني
تا همچنان نور با عبور از شبكيه ات
آرام آرام از شبكه ي يادهات
بر دل
اوفتد
و از آن همه ياد
شاهياد دو نهال ديروز چشمباغ ديدنت
تينا و نيما
كه امروز دو سرو بالاي شنيدنيت شده اند
تنها ديدني و شنيدني تو
از آن هنگام كه دور نگاه ات ديگر
هيچ تصويري را ضبط نكرد
تا شب و روز
تينا ي رؤيات
ونيما ي عصات
همراه همسر هميشه همنوات
زيباترين صدا و سيماي تو باشند
تو باپيام هاي مدام تنها گيرنده و فرستنده ات
گوش و زبان
كه تنها بانوي هميشه بات
باز مي گرفت و باز مي فرستاد
فاطي ! نيما رفت؟
فاطي ! تينا آمد ؟
فاطي! قطره ي چشم
فاطي ! فنجان شير
فاطي
فاطي
واژه ي پاك پاك از ضمير تو ناگاه
تو كه ديگر نيستي
تا راديو يادگار خاموش تو
كنار گوش تو
ديگر بار رو به همه ي دنيا باز شود
تو ! باگريه ي گاهگاهي ات
كه تنها خدات مي ديد
و گاه نيز ما ت
كه چه تاريك
چه تلخ بود
گمشده ي گاهگاه
آنگاه كه صداي دستهات را مي شنيديم
كه از ديوارها ، راه آشنا را مي پرسيد
و از آن همه ، آن ديوار
كه با نگاه ياد زخم پرير سرت
حالي
سر
به زير
افكنده است
همان ديوار آشنا با دستهات
در باغچه ي خانه پار و پيرار
كه از آب و آفتاب
طاق پشت طاق مي زدند
رنگين كمان هاي چتري چشم من
و بادبزن هاي آبي روح تو
كه ديگر
رفته ست
رفته ست
رفته ست
آه ...! چه قافله اي ؟
چه تند ؟
انگار كه قدمي
از گرماي برون
از عرق گرم حياط عصر تابستان
تا سرماي درون
تا عرق سرد حيات عصر زمستان
آه ...! چه فاصله اي ؟
چه كم ؟
انگار كه دمي
و آنگاه كه پلك هاي تو
آرام آرام
فرو خواهد افتاد
و راديو دوست ات
در آخرين خبر خود خواهد خواند : كه زود
كه تو نيز خاموش خواهي شد
با اين همه هرگز ! هرگز نگران مباش
كه ديگر حياتي در حياطي ديگر
نخواهي داشت
كه فراموش خواهي شد ، نه
كه آغوش خاك مادر
اين بارت
بي انديشه و اندوه
خواهد پرورد
ازنهال تازه بال تر
تا درخت بي خزان انبوه
همه زيبايي
همه شكوه
با سايباني بلند
كه از فواصل دور
كنار چشمه اي تابنده و زلال
چون اشك چشم
دلكش ترين اطراقگاه قوافل فرداست


مرگ
مي دانم در دماغ تو ياس شميم ديگر داشت
نيمي از نام ياسپرس
با نسيمي ديگر
در باغ آكادميا
كه رسيده ي واپسي ش كارل تو بود
كارل كال
نوجواني كه اگرچه اميدوارانه رسيد
اما هرگز از شاخه نيفتاد
تا سپيده ي پيري
كه زمين غمگين اش
به هنگام
در بر گرفت
كارل جوان
كه پنجاه سال ناگزير در برابر پزشك نوان
به گوش ايستاده بود
و شنيده بود
مأيوسيد ؟ مي ترسيد ؟
من ؟
ياسپرس و يأس ؟ ياسپرس و ترس؟
نه ... هرگز از مرگ نهراسيده ام
اما آخر
خوب ! پس مي توانيد و بايد بتوانيد و بدانيد از امروز تا آخرين فردا كه همه ي خلط ها را از سينه بيرون افكنده ايد ، يك عمر زمان خواهد برد
و از آن پس بود كه كارل مرگ ستيز ، ياسپرس تيز بيش از هزار بار بر تخت باريك شيب دار ، دراز كشيد و شب و روز را به هم گره زد تا سال حلقه ها به مرز هشتاد رسيد
كارل خواستن كارل توانستن
كه فيلسوف سرمشق تو بود
آموزگار تو
كه روزگارت
در حد حرص در انديشه ي چيستي و كيستي
به فرزانه زيستي گذشت
فرزانگي ، تنها در سه همگانگي
همخانگي با تنها يك دلبند و دو فرزند
همشانگي با تنها يك همسطح و سه استاد
همچانگي با تنها يك آشنا و چهار دوست
و از آن ميان تنها
اين بر كنار دوست
تا بل هر بار كه از ديار غربت
باز مي گردي
به كرج اش بري
و از پس هر شدت مديد
يا مدت شديد
فرج اش بخشي
در باغ گلها
با گپ بي توقف در گلگشت
ميزبان خشنود آزاد
با ميهمان خرسند دربند
تا سفر واپسين
كه غروب ديروز تو را
در شرق طلوع فردات
با عشق بدرقه كردم
تا پيشواز دوباره ي تو
با اندوه بازگشتي باز
كه روز و شب
از آخن تا آتن
در زمان بودي
و از لاتن تا ژرمن
در زبان
و دريغا از آن همه دانش از آن همه درس
كه هيچت بهكار نيامد
مگر سر نترس از مرگ
كه خود به دليري
خوانديش
تا در خواب ات
دلبري كند
آه ... خفته ي بي بيداري
رفته ي نارفته
از كجا تا نا كجا

خبر
او رفت
او كه بام سالي چند شب و روز همگام بود
حز دير هنگام شب
تا شب گير
تا آن بامداد بيگاه
كه سراسيمه
در چارچوب در
ايستاد
تنديس ناگهان
با پرتاب روزنامه اش
كه گشت و گشت
تا صفحه ي محمد حقوقي در گذشت
اما مي بيني كه من اينجام
و مگر نه گاه همنامي هم هست
نيست؟
همنام ! مثل همزاد ؟
آري ! كه تو نيز تنها تو نيستي
من ؟
اما تو تنها تويي
و حالا كه تنها منم
و نه او
كه تنهام
گذاشت
كه از ميان همه ي با من ها
نه اگر نيمه سيب مشهور در نيمه ي جهان
بهترين بام
از بهترين ها م
بود


سرخ و سياه
دريغا كه آخر
رفتي و به حضور نگفتي
يا ديدي و به غرور نشينيدي
كه برخاستن تو و من
همان نشستن من و تو بود
من و تو
كه هرگزا
ما نشديم
و اگر شديم
چنانكه بايد گويا نشديم
شاعر در خيال ملال
كه نه سيب ات نصيب افتاد
و نه حبيبن ات
كه جوانان ماه ، همه بر جايگاه او
در آبي ، خاكستري ، سياه
رشك مي برند
كتابي كه زودا خاكستري و آبي ش
سرخ شد
و شد
سرخ و سياه
بانوي ديروز و امروز
لاله ي خشرو و خوشبوت
كه ديگرش هرگز ! نخواهي ديد
و نخواهي شنيد
نه رو ش را
نه بو ش را
لاله ي داغدار
كه ماه و مهرخانه ي تو بود
با دو ستاره ي شب و روزش
كه بهترين غزل بهترين ترانه ي تو بود


آرش نو
دلم براي هيچ كس به اندازه ي تو زبانه نكشيد
كه زبان تازه ي ما بودي
با راهنامه اي تا دورترين پرديس شاهنامه
كه بالشگاه اسطوره ي بلوط باستاني ست
در آستان گردوبن انبوه ايران كهن
كه هنوزش بر پيشاني خاك
نشان شهاب سنگين شتاب جان روان است
جان آرش تو
سفير مسافر
آرش نو
كه جان جو انت تازه ترين تير كلك پرتابي تو بود
با صفيري تا كجا
كه از ناكجاي عشق
هيچ نمي گفتي
يا مي گفتي و
نمي شنيدمت
تا آن روز هنوز كه آوازه ي گم شدن ات
تاريكم كرد
تاريك با خيال پرهيبگاه ترازوت به شيبگاه بيداد
كه با كفه ي سنگين ترين سنگ ها
اما نه همسنگ تو
با هزار بازوت
كشيدند و بردند
همان ها كه با نخستين ربوده ي زنده ي خود
خود ، رباينده مرده بودند و نمي دانستند
و اين فرجام داد تو بود
داد توست
مختار مجبور
كه فوران آتشفشان دلم
به اندازه ي فرياد تو بود
فرياد توست

شيهه و شعر
از تختوان خضرا
كران تا كران دشت را
سوار برنگاه گهوارگي اش
تاب
مي خورد
بي تاب در خاتون
خان نگران
تا سرانجام ه بر بام طور نام پور
پنج حرف اورنگ را ديد
كه ميتابيد
ماهي كه تا سپيده ي نوجواني
سهراب يك شبه بالنده بود
چابكسواري كه درختان دو سوي جوي
از كنار هيچ سواري چنو
اين چنين به شتاب نگذشته بودند
چنانكخ بيش يا كم
از كنار پدر تازنده اش هم
كه تا زنده بود
فرزند تازه كار را
نور
مي تاباند
بي كه بداند زودا كه ماه دمنده اش
تا اطراقگاه قبيله ي شعر
بر اسبي از فسيله ي ديگر
خواهد نشست
نجيبي با ابريشم يال ها
بال هاي ناگهان نسيم
در هواي مخملين واژه زاران
سال ، سال ، سال ها
سال دوستي و راستي
راستي و مستي
مستي وهستي
سال مال ما
كه به دعوت او به آخرين دو قبيله ي بازمانده
در كوچ واپسين پويستيم
از آباده تا صغاد
و از صغاد تا اطراقگاه آباد فرج و تيمور
دو امير دلير
دو سرور مغرور
دو كوهمرد كوچكگرد هنوز آن روزگار
در ييلاقي ناگهان
كه از پشت ديوار بهار
به شتاب
به تالاب تابستان
و از دل وزان خزان
به عتاب
به تالار زمستان
رسيدند
به تاراجگاه كولاك برهنه ي بي افساري
كه خيمه ها را
به اين سو و آن سو
پرتاب مي كرد
در ميدان ديد قبيله ي قصه ، عشيره ي شعر
تنديش هاي شكسته ي يخين
گمشدگان نشسته ي نگران
در پاي خستگي
در روز بازگشت نخستين سفينه ي انسان از ماه
آه ... آه ... كه خواب هاي خاطره
چه وهمناك
چه فريبا مي گذرند
و از آن ميان
رؤياي كوچ هاي سبز كاش هاي تو
در كوچه هاي آبي كاشي هاي من
تو اندوهناك من شكيبا
با يادمركبي كه هميشه بات
كه هميشه بام بود
با يال ها وخيال ها
در وزش واژه زار بي كنار
كه يكبار بارهي ناران
و ديگر بر باره ي رام
در زير پات
در زير پام بود
براق قبراق
در گذر از دالان هاي شب و روز
در چار هفته ي ماه ها
چار فصل سال ها
از اطراق به اطراق
ما كه ديگر جزيره هاي جدا شده بوديم
از مجمع الجزاير كلام
كه هر كدام
از همان ايام
كشتي گشتي خود را ناخدا شده بوديم
تو در كرانه ي ميلاد گاه ات
در ميعادگاه با خويش
و نه با من از جمع پريش ما
كه ديگر در سالهاي واپسين
از هم جدا شده بوديم
با قلبي كه مدام با شعر مي تپيد
و هر سال زخمي تازه بر مي داشت
و از آن همه ، زخمي با دهان باز
در آخرين شعر خسته ي تو
در خيال آخرين ديدار
در كنار همان جوي با درختان دو سوش
كه گوش به آواز آب داشتي
و چشم بر گذر عمر
بي كه بداني از فردا پگاه
همه ي مرتع ها از صداي گام هاي اسبان تو بيدار مي شوند
و
و اين رعشه ي ناگهان آخرين بارگي ت
كه امروز بامگاهان
دوباره خواندمش
آه ... كه چه شيهه اي مي كشيد

شكل تنهايي
بي اندكي انديشه ي كوچ
داناي هستي و هيچي
مستي و پوچي
همواره چنان بود
كه مرگ نيز بي نياز از كنارش مي گذشت
او آن رازناك فاش
كه لبخندش همه چيز داشت
جز پژواك كاش
كه زندگي اش بيش از آن پيرانه بود
كه آرزويي داشته باشد
بيژن بي چاه
بي ماه
كه تنهايي
درست شكل او بود
كه هرازگاه
در ساحل تماشاي ما مي نشست
تا آن گاه بي گاه
كه زنگ تلفن از دعوت به ساحل تماشاي او گفت
تماشاي او
كه گويي هزار سال و بيش
در ته دريا
در بستر امواج آرام
آرميده بود
او آن رازناك فاش
كه لبخندش همه چيز داشت
جز پژواك كاش


ساحل و دريا
خوب ... از كجا آغاز كنم
از خانه ي ابري او ش
يا از آفتاب و ماهتابي كه هر هفته يك بار
ابرها ا از دامنه ي ازاكو ش
بر مي چيند ؟
يكشنبه هاي آبي يوش
از روزهاي ابري و خاكستري
و شب هاي سربي و سياه
كه نيما طاقباز دراز مي كشد
و با آغاز آواز خروس
گلچين گلچين ، دانه دانه ستاره ها را مثل ماه
در جاده ي آشناي تو كاهاش
از بالاي نگاه
پايين مي آورد
رؤياي ستاره باران سيروس
كه سال هاست در ساحل نيما
به تماشا
پلكيده است
و حالي كه سالي ست با اوست
نيما با تاج خورشيد
و سيروس با كلاه ماه
كه ديگر شب تا روز روز تا شب
به گرد دوست مي گردد
ميهمان هميشه ي سريويلي
كه از ديرباز با ري ... را ش خوانده است
ريرا
ري... را
را ... ري
رازي كه ديگر آشكارا
فاش شب و روز آن ها
و كاش هنوز ماست
نا آشكار
در رؤياي واژه ها

دركنار بوالفضل
پس اشتباه نديده بودم او را
در ساحل درياي ايستاده
پياده
با حركت آهسته
همگام بهرام
كه در هواي هباء منثورا
از كنار شنخانه هاي ويران مي گذشت
ديشب كه مي گذشتم در خواب
در به دره ي دارآباد
با رود ، رود ساكت خرداد
كه داشت
از جريان مي افتاد
چه شبي
چه كابوسي
چه ديدني
چه پريدني
نگاه
چگونه تن نيز شور مي رود
خلاصه مي شود
آه
چه تكيده
چه نزار
چه نابه اندازه
مي بيني ؟
اين جنازه ي روان بي قرار است
خبر را ضيا داد
داد و نداد
گفت : ظاهرا فشارش
پايين تر آمده است و
جمله هايي از اين دست
پايين تر
بالاتر
و من كه ديگر تاريك و بي زبان شده بودم
لختي
مات ماندم كه مرگيادم ناگاه
بر تختي
پرتاب كرد
كه سال ها پيش در تبلرزه هاي شب ها
از پنجره ي بيمارستان در فضا
پرتابم كرده بود
بيتاب و بي قرار
كه نعره كشيده بودم
كاتب
كاتب
اما كاتب غايب بوده بود
و دريغا حال كه از پشت آينه ي دار
كاتب را
توان نعره كشيدن نيست تا بشنوم
شاعر
شاعر
آنچنان كه سال ها پيش مي شنيدم
و مي شنيد ، هم او
آن روز روزها
فرداي شام هاي عرق ريزان
در پاي زنده رود
كه همزمان از آخرين ازدحام كلمات
آمده بوديم
و همزبان در انسجام كلام
رفته بوديم
تا ميعادگاه شاهد
بوالفضل
كه بين تهنيت و تسليت
ميان كاتب شادمان تمام كردن احتجاب
و شاعر غمگين تمام شدن رباب
مانده بود
و آنگاه درودي وگشتي
در زمان بي زبان
و بدرودي و بازگشتي
در زمان با زبان
كه ديگر هر كدام از راهي
به تسليم در اقليم قلم
و تقويم در فلمرو زبان
تن در داده بوديم
چهل سال تار با سلسله ي گيسوان سياه به هم بافته ي شب با شب
كه همچنان
از شانه ي جهان
آويخته است
و من كه بوالفضلم
گواهم
كه آن دو اگر نه با هم
هميشه تا هم بودند
جز اين كه كاتب در مسيل بود و شاعر در مسير
و حال ، باز هم تو بگو خداوندگار
كه اين خيال پريشان
ديگر باكدام حال
سر سير تواند داشت
و با كدام توان
تا همچنان
از خرده شيشه هاي ب شكسته ، آينه سازد
در آتشبازي واژه ها
واژه ها
واژه ها


تا بامداد نور
با قدم خسته
قلم شكسته
ديگر چه داري بنويسي
كجا داري بروي
شيداي هميشه پيدا در نوشتن و در در نوشتن
كه ديگر همه ي آهوان ات رفته اند
با ياد باد شب مرداد
تا بامداد تو
سفر بامداد تاريك
از شامگاه تاريك
به بامداد نو
يادت هست كدام كتابسكو ت
از خود پراند
سكوي پرش اسب سپيد سوار بي قراري كه قرار بود تو باشي
كه قرار تودر پرواز شبانه ي تو بود
تا بام روشن درون تاري ت
كه ناگاه در دل شب
بامداد مي شدي
بامدادي در بامداد
تا لبان تو گيلاسدانه ي گنجشكان بوسه هاي او شود
و حال پس از سي سال گنجشكان من
در باغ ارغوان پري تني
كه دامن اش
اندك جايي است براي زيستن
اندك جايي براي مردن
و حالات كه ماهي چند است نديده ام
از برج اسفند
و چنين پيداست كه ديگرت نخواهم ديد
كه آري
همه ي اسندها رادر آتش ريخته ام
با توام با تو كه چه قدر زندگي را دوست داشتي
با همه ي فريادهات
دوست داشتم
با همه ي يادهام
باري
كه مرگ را در ما راهي نيست
هرگز ، هرگز
كه هر جا برويم باز با گام نهاني باز مي گرديم
هميشه همين جا
با نام جهاني
عران شب پا
تو كه پاي ات را قطع كردند
كه قدم ... بي قدم
و باز هم تو
كه قلم ... بي قلم
تو كه ديگر پاي رفتن ات نيست
و من كه دست نوشتن
جز اينكه گاه تا گاه
در زاويه ي خيال تو
ته مانده ي واژه ها را جارو كنم
كه هنوز هم ، همه ي واژه ها
به دور تو مي گردند
ماه و ستاره وخورشيد
آب و آينه و آيدا

دو ماه و دو چاه
نه كلكي از سلكي ديگر بود
و نه نجدي با مجدي ديگر
كه هر دو
يكي من بودند اهل
كه از اهلي سخن بودند
دو ماه بر آمد ازچاه
كه هر يك به طرزي
به طوري
بخ مرزي
به دوري
بر اين خاكاب
خرسند و ناخرسند
دل بستند و دل گسستند
دو بيژن همبال در آسمان پدر در شمال ابري
دو بيژن همبال بر زمين مادر در شمال آبي
دو همكلام دو همنام
دو همسفر هم سر انجام بر سر چاه نابگاه دالان تاريم
دو هم سايه در پشت ديوارهاي شيشه اي مات
و من كه در ازدحام كلمات
در دوراهي جنگلي انزلي
ديگر نه سر رودسر و لنگرود دارم
نه پر هشتپر و آستارا
و نه پاي يوزپلنگي
كه ناگاه
در ذهنم دويد
كه گيرم داشتم
كه مگر ديگر به آن دو جان مسافر
كه همراه مرغان مهاجر
در آن زاويه ي بي واژه
فرود
آمده اند
مي توان رسيد ؟
ما
روه شبانان تاريك در چراي انبوه واژه گان
كه با آوا قلم ني ها
گهگاهي كوتاه به وجد مي آييم
كوتاه ... تا آن روز كه عين شعر مي شويم
از فراز جنگل تا فرود دريا
كه حالا
بستر تازه ي به اندازه و به اندام آن دو بلند بالاست
با موهاي طلايي هميشه در نور خورشيد
و پاهاي رهاي هميشه در آب دريا


Links:

AVAyeAZAD.com..::..شعر و شاعری..::..محمد حقوقی
http://www.avayeazad.com/mohamad_hoghooghi/list.htm

gooya news :: culture : سخنان محمد حقوقي در ...
سخنان محمد حقوقي در آيين بزرگداشت شاهرخ مسكوب در اصفهان، ايرنا
http://mag.gooya.com/culture/archives/028566.php

محمد حقوقي به بيمارستان رفت
http://eqbal.ir/cultural/othernews/last/8422570618.php

ديدگاه‌هاي رضا براهني، محمد حقوقي و سعيد صديق درباره شاعر صداي
http://old.isna.ir/offices/NewsCont.asp?id=16827

جشن شعر کارنامه
http://www.kosoof.com/photo/00056-4-karname.jpg
http://www.kosoof.com/photo/00056-5-karname.jpg
http://www.kosoof.com/photo/00056-8-karname.jpg

پيچ و خم هاي دارآباد
http://www.hamshahri.net/hamnews/1382/820218/world/_litew.htm

محمد حقوقي به بيمارستان رفت
http://eqbal.ir/cultural/othernews/last/print/prn8422570618.php

mohammad hoghoghi
http://www.qoqnoos.com/body/poem/new-poem/hoghoghi-mohammad/bio.htm

در “برن” خيس-مه در ِمه
http://www.qoqnoos.com/body/poem/new-poem/hoghoghi-mohammad/poem.htm

سه‌شنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۴

تجلیل از منوچهر آتشی






آواز خاك


پرسش
اين ابرهاي سوخته سوگوار
تابوت آفتاب را به كجا مي برند ؟
اين بادهاي تشنه هار و حريص وار
دنبال آبگون سراب كدام باغ
پاي حصارهاي افق سينه مي درند ؟
اكنون درخت لخت كوير
پايان نااميدي
و آغاز خستگي كدامين مسافر است ؟
مرغان رهگذر
مرگ كدام قاصد گمگشته را
از جاده هاي پرت به قريه مي آورند ؟
اي شب !‌ به من بگو
اكنون ستاره ها
نجواگران مرثيه عشق كيستند
هنگام عصر بر سر ديوار باغ ما
باز آن دو مرغ خسته چرا مي گريستند ؟


تشويش
معلوم نيست
باد از كدام سو مي آيد
خورشيد را غبار دهشت پوشانده است
و ابرها به ابر نمي مانند
مثل هزار گله حيران
بي آبخور و مرتع بي چوپان
مثل هزار اسب يله
با زين و برگ كج شده در ميدان يال افشان
مثل هزار برده محكوم عريان در كوچه هاي زنجير سرگردان
گهگاه
از اوج هاي نزديكي
با قطره هاي تلخ و گل آلودش مي افتد باران
معلوم نيست
باد از كدام سو مي آيد پيداست
اما
كه اضطراب حادثه قريه را
در دام سبز جلگه به بازي گرفته است

باغ هاي ديگر
در عمق پاك تنگه ديزاشكن
نجواگران غارنشين پير
از زوزه مهيب هيولايي آهنين
دويانه گشته اند
و كوه با تمام درختانش
بيد و بلوط و بادام امروز
ياد آور ترنم سم ها و سنگ هاست
با سنگ سنگ تنگه حسرت سنگر شدن
و اندوه انعكاس صفير تفنگهاست
اينجا چه قوچ فربهي از من در غلطيد
آنجا چه پازني
روزي كه شيرخان سردار ياغيان
از تار و مار قافله ها بازگشته بود
اينجا چه شعله هاي بلندي
شب كوه را مشبك مي كرد
با شاخه شاخه جنگل بيد و بلوط و بن
آواز خشكسالي پرواز و نغمه است
ديگر پرنده ها
شبهاي پر ستاره
مهتاب را به زمزمه پاسخ نمي دهند
و كوليان خسته پاي اجاق ها
آهنگ جاودانه مس سر نمي دهند
تا آسياب تنگه قافله گندم
سنگين و خسته سربالايي را
از قريه هاي نزديك
در گرگ و ميش صبح نميايد
در عمق شاخه هاي بلوط
ديگر پلنگ ماده نمي زايد
و گرگ عاشق از گله انبوه
ميشي براي ماده بيمارش
ديگر نمي ربايد
گفتند : نهر دره ديزاشكن را
از چشمه سوي باغ دكلهاي نفت
كج كرده اند
و جاده هاي قافله رو را
كوبيده اند زير سم اسبهاي سرب
و كبك هاي چابك خوشبانگ را
به دره هاي غربت پرواز داده اند
نجواگران غارنشين گفتند
اينك به جاي قافله هاي قماش
از چاشتبند يكدگر
خرماي خشك و پاره ناني
با حيله مي ربايند
در خطه كبود افق ديدم
نجواگران گرسنه غار
بيل بلند و توبره اي بر پشت
با فعله هاي ديگر
در امتداد جاده نيلي
آزرده مي روند سر كار
افسوس و آه
گفتم
يك روسپي ديگر
دوشيزگي ربوده شد از كوه زادگاه

مي توانيم به ساحل برسيم
اندهت را با من قسمت كن
شاديت را با خاك
و غرورت را با جوي نحيفي كه ميان سنگستان
مثل گنجشكي پر مي زند و مي گذرد
اسب لخت غفلت در مرتع انديشه ما بسيار است
با شترهاي سفيد صبر در واحه تنهايي
مي توانيم به ساحل برسيم
و از آنجا ناگهان
با هزاران قايق
به جزيره هاي تازه برون جسته مرجان
حمله ور گرديم
تو غمت را با من قسمت كن
علف سبز چشمانت را با خاك
تا مداد من
در سبخ زار كوير كاغذ
باغي از شعر برانگيزد
تا از اين ورطه بي ايماني
بيشه اي انبوه از خنجر برخيزد

مثل شبي دراز
با هر چه روزگار به من داد
با هر چه روزگار گرفت از من
مثل شبي دراز
در شط پاك زمزمه خويش مي روم
با من ستاره ها
نجواگران زمزمه اي عاشقانه اند
و مثل ماهيان طلايي شهاب ها
در بركههاي ساكت چشمم
سرگرم پرفشاني تا هر كرانه اند
همراه با تپيدن قلبم پرنده ها
از بوته هاي شب زده پرواز مي كنند
گل اسب هاي وحشي گندمزار
از مرگ عارفانه يك هدهد غريب
با آه دردناكي لب باز مي كنند
با هر چه روزگار به من داد هيچ و هيچ
با هر چه روزگار گرفت از من
با كولبار يك شب بي ياد و خاطره
با كولبار يك شب پر سنگ اختران
تنها ميان جاده نمناك مي روم
مثل شبي دراز
مثل شبي كه گمشده در او چراغ صبح
تا ساحل اذان خروسان
تا بوي ميش ها
تا سنگلاخ مشرق بي باك مي روم

زير ستاره ها
در آسمان ستاره خواب آلودي
از كهكشان سوخته اي پرسه مي زند
در باغ كهكشاني از اعماق
گويا
توفان نهال ها را از ريشه مي كند
از كهكشان سوخته گويا
خون مي چكد به باغ سفيد ستاره ها
گويا سوار ياغي ناكامي
روي زمين
با تركه باغ خرم نرگس را آشفته مي كند
روي زمين بر دشت هاي خالي
زير ستاره هاي غبار آلود
مرد غريب غمگيني
در كوره راه هاي فراموشي مي گردد
گويا صلاي مبهمي او را ز آنسوي سدرهاي وحشي
مي خواند
باغ سفيد نرگس رويايش را
شايد سوار وحشي كابوسي
با تركه ريخته
در آسمان در كهكشان سوخته اي گويا
بر طبل واژگون عزا مي كوبند
و شيون مداومي از خاك
در نيمروز تعزيه
به آسمان سوخته تبخير مي شود

از پاي سنگ صبور
كجا شد آن همه پرواز ها
كجا شد آن همه پر بر حصار ماه كشيدن
ستاره بازي ها
شهاب وار افق تا افق شيار زدن
دلير و چالاك
به كاروان چابك مرغابيان يورش بردن
چو شعله
بال بلند برنده را
به دود تيره فوج عظيم سار زدن
كجا شد آن همه سودايت اي پرنده پير
عقاب بودي
امير زاده رويايت را
عقاب بودي اي پادشاه كوه اورنگ
و رشك هر چه بلندست با غرور تو
مصاف داشت
نگاه مي كردي
بي خوف خيرگي
به ژرفناي روشني آفتاب
و با بلند خيالي
و پر شكوه گسترش بال بر فضا
و پر هراس داشتن هرچه برزمين
عقاب بودي
مي گفتي بر اوج قله كه
من آفتاب ترم
پر بلندم از شعله اش بلند تر است
پرم كه برگه فولاد ناگدازنده ست
عقاب بودي آري
امير رويايت را
اكنون
غمين كبوتر بيمار برج كهنه خويشي
خمود و خسته و بيمار و خواب
كنار كاسه سفالين خاطرات قديمي
ميان فضله و پوشال آشيانه غربت
گرفته سايه به بالين سنگ صبر
به زير بال خسته
سر مي كني فرو
كه شرم داري از فر قله ها و بلندي ها
به بالهاي سنگين منقار مي زني
كه التهاب پرواز از آن برگيري
با اشتهاي اوج
به هيچ اندوه و رشك
به چشمخندي گويا هيچ طعن و ندامت
كنار روزنه برج
به مرغ هاي پر افشان و بالهاي جوان
به نور باران فوارههاي گنجشكان
به جفت گيري ها و به لانه پردازي ها
به بزم زاغان بر نعش اشتري مرده
به تركتازي شاهين عرصه نخجير
نگاه مي كني از جايت
اي پرنده پير
و با تغافل با دل
دلي كه وسوسه اوج كرده مي گويي
كه : آسماني داري با رويايت
اي پرنده پير

آواز خاك
دشت با حوصله وسعت خود
زخم سم ها را تن مي دهد و مي ماند
چشمه و چاهي نيست
آن سرابست كه تصوير درختان بلند
آب و آبادي و باغ
در بلور خود مي روياند
گردبادست آن
كه به تازنده سواري مي ماند
دشت مي داند و مي خواند
باغ پندار كه تاراج خزان خواهد شد ؟
تشنگي باغ گل نار كه را
تركه خواهد زد در غربت افسانه ؟
سوزن سم ها را سوزان تر در تنم افشانيد
دشت
سايه مي روياند
اهتزاز شنل پاره آشوبگران
بيرق يال بلند اسبان
هيبت شورش و هيهاي سواران را
نيشخندي مهلك
چين ميندازد بر چهره خشك و پوكش
تا كجا مي سپرند ؟
گوني خالي خود را به كدامين اصطبل
مي برند
تا بينبارند اين گمشدگان
از پهن خوشبختي؟
اين ز ويرانه خود بيزاران
سوي پرچين كدامين باغ
سوي تاراج كدامين ده
نعل مي ريزند
راه مي كوبند
خواب خاشاكم و خاكم را مي آشوبند ؟
آه دورم باد
رنگ و نيرنگ بهاران و شفاي باران
بانگ گوش آزار سگ هاي آباديشان دورم باد
تاج نوراني بي باراني
بر سر تشنگي وحشي مغرورم باد
جامه سبزي و شال سرخي
پاره بر پيكر رنجورم باد
خود همين چشمه فياض سراب
خود همين پينه گز بوته و خار
خود همين شولاي عرياني ما را بس
خود همين معبر گرگان غريب
روح سربازان گمشده جنگ كهن بودن
خود همين خلوت پر بودن از خويش
خود همين خالي بي توفان يا توفاني ما را بس
تا نماند در من
مي رسد اينك با گله انبوهش چوپان از راه
ذهن متروك بياباني او
عشق ناممكن او بي سر و سماني او
مهر و خشم او با كهره و گوساله و ميش
هي هي و هيهايش
شكوه روز و شبان نايش
به پگاه و به پسينگاه غبار افشاني ما را بس

حادثه
باد سگ ها را وحشت زده كرد
وزش بوي غريبي را از اقصاي تاريكي
در مشام سگ ها ريخت
حس آغاز زمين لرزه خوف انگيزي
چارپايان را
به خروش انگيخت
باد سگ ها را وحشت زده كرد
گويي از سقف سياه ظلمت ماه
سرخ و خونين و هراس آور در چاه افتاد
خوف اين حادثه گويي
به سوي صبحدمي زود آغاز
قريه را رم داد


طرح
باد در دام باغ مي ناليد
رود شولاي دشت را مي دوخت
قريه سر زير بال شب مي برد
قلعه ماه در افق مي سوخت

پاييز
مرا به سحال سرود غروب ويران كرد
پرنده اي
كه از آونگ نرم ساقه گسيخت
اجاق قافله با دشت سايه بازي كرد
زمين در انحناي افق پر زد و به دريا ريخت

پرندگان شبند اختران بي آواز
فراز آمده با خوشه هاي خرمن روز
نسيم هاي غروب آهوان دربدرند
كه مي دوند به سرچشمه هاي روشن روز


سگ آبادي ديگر
در شب ساحلي شكاك
شب تعقيب
پنجره ها را
باد
برگ مي زد
بوي گل مي آيد
هوم
بوي گل مي آيد شايد گلداني
از هجوم من
در پنجره اي
ايمن مانده است
باني اين هوس ناميمون كيست ؟
شهر را ويران خواهم كرد
و درختان را چون سربازان منهزمي
پاي در ماسه به اردوگاه اسارت مي تاراند
منم
مي انديشم در پنجره بي فانوس
كز خفاياي شبي اينگونه مست و عبوس
چه هيولايي سر خواهد زد ؟
يورش خفاشان دخمه ظلمت را
چه پرستويي محراب به سقفي خواهد بست ؟
صبحدم ورد كدامين مرغ عاشق
ياس ها را از خواب بر خواهد انگيخت؟
شب چسان قافله زوار خسته پروانه
نيت لمس ضريح آتش را
راه در بقعه فانوس شهادت خواهد برد ؟
يا چه آوار شفق ها در حاشيه مشتعل شب
كه فروخواهد ريخت
روي قايق هاي غافل صيادان
چه فلق هاي كبوتر
چه كبوترهاي پاك فلق ها
نتكانده پر
از غبار رخوت كاريز سياهي
كه به خون خواهند آغشت در آفاق سحرگاهي
شب شكاك ساحل
گويي اشباحي موذي را با امواج به خشكي مي ريخت
باد مصروع جنوبي
سگ بي صاحب آبادي ديگر
به نيازي شوم
شن نمناك كپر هاي پوشالي بومي ها را
بو مي كرد
دست خونين خسوفي آرام
ماه را
رخ و كبود
از كرن اسكله مي آيخت


تاك
اي تاك
بيهوده تاب سرسخت
ناپاك زاي پاك
خود را نگاه مي كني آيا
در آبهاي سبز
كه ديگر نيست ؟
خود را
كه قرنهاست
از ياد ابرهاي سبكتاب رفته اي ؟
خود را
سبز بلند بالغ انبوه
كز آسمان آينه آب رفتهاي ؟
پاك آفرين ناپاك
اي تاك
شايد كنون به خلسه روييدني بطئي
روياي جام هاي لبالب را
با ريشه هاي سوخته نشخوار مي كني
انگورهاي سبز و درشت و زلال را
بر استران كنده خود بار مي كني ؟
در هايهوي ميكده خوابهاي تو
شايد
اكنون كبوتران سپيد پياله ها
از چاه شيشه ها
پرواز مي كنند
انديشه هاي خسته مردان بي پناه
در سنگلاخ گردنه غربت و غرور
تا قله هاي فتح
تا قله هاي مفتوح
تا غرفه هاي وصل
ره باز مي كنند
مهجور باغ ها !‌ مطورد خاك
اي تن به داربست افسانههاي كهنه سپرده
غافل كه داربست تو تاكي است مرده
اي تاك
اينجا يقين خاك
درياچه بزرگ سرابست
و شك آسمان
خورشيد سرد خفته در آب است
اي جفت جوي غمناك
اي تاك
دل خوش مكن به هلهله آبهاي دور
باران مگير برق پر زنبور
از عمق خشكسار زمان از انحناي عمر زمين
شب سرد و بي هياهو جاريست
و در اجاق مردك هيزم فروش
هيزم نيست
با خسته تر ز خويشي پيچان هراسناك
از خويشتن گريزان
اي تاك
شب ساكت است و سنگين
با زوزه شكستن خود بشكن اين سكوت
وان داستان كهنه مكرر كن
فرجام تاك تنها تابوت


غزل كوهي
ناگهان جلاب
وسعت پشته را تلاطم داد
و هزاران هزار شاخ بلند
در فضا طرح بست
و هزاران هزار چشم زلال
در فضا مثل شيشه پاره شكست
دست بر ماشه سينه با قنداق
دلم آشفته گشت و خون انگيخت
از سرانگشت نفرتم با خاك
خون صد پازن نكشته گريخت
چه شكوهي !‌ درود بر تو درود
با شك استاده قوچ پيشاهنگ
دورت آشفتگي ز بركه چشم
اي ستبر بلند كوه اورنگ
كورت از گرده چشم خوني گرگ
دورت از جلوه خشم يوز و پلنگ
به نياز قساوتم هي زد
زينهار توارثي ز اعماق
خود گوزني تو ها ! مباد ! افسوس
تپش سينه ريخت در قنداق
پنجه لرزيد روي ماشه چكيد
شعله زد لوله كبود تفنگ
پشته پر شكوه بي جان شد
غرق خون ماند قوچ پيشاهنگ


كسوفي در صبح
گل سفيد بزرگي در آب شب لرزيد
گوزن زرد شهابي ز آبخور رم كرد
كبوتران سفيد از قنات برگشتند
بهار كاشي گنبد دوباره شبنم كرد
درخت زندگي از دود شب برون آمد
كه بارور شود از خوشه هاي روشن چشم
كه ساقه ها بگشايد بر آشيانه مهر
كه ريشه ها بدواند به سنگپاره خشم
درخت مدرسه پر بار و برگ و كودك شد
درخت كوچه كه ناگاه برگ و باد آشفت
پلنگ خوفي در كوچه ها رها گرديد
گل سياه بزرگي در آفتاب شكفت


گلگون سوار
باز آن غريب مغرور
در اين غروب پر غوغا
با اسب در خيابانهاي پر هياهوي شهر
پيدا شد
در چار راه
باز از چراغ قرمز بگذشت
و اسبش
از سوت پاسبان
و بوق پردوام ماشين ها رم كرد
او مغرور در ركاب پاي افشرد
محكم دهانه را
در فك اسب نواخت
و اسب بر دو پا به هوا چنگ انداخت
و موج پر هراس جمعيت را
در كوچههاي تيره پراكنده ساخت
آن سوي تر لگام فرو بگرفت
با پوزخندي آرام
خم گشت روي كوهه زين
و دختران شهري را
كه مي رفتند
از مدرسه به خانه تماشا كرد
باز ‌آن غريبه ؟
دخترها پچ پچ كردند
باز آن سوار وحشي ؟
اما او
اين جلوه گاه عشوه و افسوس را
بي اعتنا
به آه اضطراب غريزه رها كرد
آن سوي تر
در جنب و جوش ميدان
اسبش به بوي خصمي نامرئي
سم كوبيد
و سوي اسب يال افشان تنديس
شيهه كشيد
شهر بزرگ
با هيبت و هياهويش
از خوف ناشناسي
مبهوت ماند
آنگاه كه حريق غروب
در كلبه هاي آب
فرو مي مرد
و مرغك ستاره اي از جنگل افق
بر شاخه شكسته ابري
مي خواند
كج باوران خطه افسانه
از پشت بام ها
با چشم خويش ديدند
كه آن غريب مغرور
بر جلگه كبود دريا مي راند


مرا صدا كن
اي روي آبسالي
اي روشناي بيشه تارك خواب
يك شب مرا صدا كن در باغ هاي باد
يك شب مرا صدا كن از آب
ره بر گريوه افتادست
اين كاروان بي سالار
يابوي پير دكه روغن كشي
با چشم هاي بسته
گر مدار گمشدگي مي چرخد
اي روح غار
اي شعله تلاوت ياري كن
تا قوچ تشنه را كه از آبشخوار
از حس كيد كچه رميده
از پشته هاي سوخته خستگي
و تشنگان قافله هاي كوير را
به چشمه سار عافيتي راهبر شوم
اي آفتاب! گفتارم را
بلاغتي الهام كن
و شيوه فريفتني از سراب
تا خستگان نوميد را
گامي دگر به پيش برانم
اي خوابناك بيشه تاريك
اي روح آب
يك شب مرا صدا كن از بيشه هاي باد
يك شب مرا صدا كن از قعر باغ خواب


عطر هراسناك
دو رشته جبال پريده رنگ
از انحناي دور
سر بر كشيده اند
و ز تنگناي زاويه مبدا
ناو عظيم خورشيد
بار طلا مي آورد از شهرهاي شرق
گفتم
بايد حصارها را ويران كرد
تا نخل هاي تشنه در آغوش هم روند
تا قمريان وحشي
به مهر دختران رطب چين
آموخته شوند
و چاه آب چشم درشتش را
بر هم نيفشرد
و بازيار خسته
روياي چشمه هاي طلايي را
از سر بدر كند
گفتم
بايد دوباره گاو آهن
پندار خاك ها را
زير و زبر كند
گفتم
بايد دوباره سدر كهن برگ و بر كند
از انحناي دور
موج طلا مي آمد من
از اوج تپه ني لبكم را
تا گوش قوچ كوهي جاري كردم
و بهت ناشناختگي را تاراندم
و عصمت رمندگي كوهزادان را
تا خوشه زار مزرعه آوردم
با دختران دهكده دلها تپش گرفت
و چرخ چاه ها
آواز آبهاي فراوان را
بر كنده هاي كهنه غوغا كرد
روح غريب مجنون
از برج گردباد
پيشاني نجيب جوانان قريه را
خوانده بر آن مهابت محتوم درد خويش
با وحشتي شگفت تماشا كرد
گفتم
خون بهار مي گذرد در رگ زمين
و رنگ ها شفيع نيازند
اما
بوي هراسناكي از بوته هاي سوخته مي آيد
و قطره هاي خون من
از جاي زخم داس
گل هاي آبدار كدو را
پژمرده مي كند
و موش هاي مرده
آنجا نگاه كن
كه موش هاي مرده خونين دهان و گوش در بوته هاي جاليز
افتاده اند
شايد
شايد نسيم طاعون
از انحناي دور كوير
دو گردباد عربده جو سينه مي كشند
وز تنگناي زاويه مبدا
ناو سياه خورشيد
با بار سرب و باروت
مي آيد


آواي وحش
پشت مه معلق اسفند اشتران
اشباح بي قواره روياي ساربان
از خوابگاه گرم زمستاني
در گرگ و ميش صبح پراكنده مي شوند
از جاده معطر پشك و غبار گله ميش
آنك سفيده مي زند از شيب تپه ها
با ما بيا
به آن طرف هموار
آن سوي اين تنازع مشكوك
با ما بيا به مشهد ديدار
سبز و بليغ و بالغ روح گياه
در جلوه هاي خسته در سنگ
در خاك پير و پژمرده حلول مي كند
با شبنمي به دريا خواهي رسيد
با شبنمي به خورشيد
برگي ترا به قايق خواهد رساند
برگي ترا به باغ
در باغ مي تواني بوييد سيب راز
سيبي ترا شفاعت خواهد كرد
اشكي ترا خدا
با ما بيا
تا امتلا دره پر سايه
كه بوته هاي گرگم در غلظت مه فلقي
بادامهاي كوهي را
در شيب تند دامنه
دنبال مي كنند
و دال صد ساله
از سنگ سرخ جوع پلنگ
پل بسته تا رمه
تا تپه بلند تلخاني
با پرواز
شط دراز قهوه اي گله هاي گاو
با شاخ ها تجسم تهديد
از قريه موج مي زند آهسته
تا بوي سبز يونجه
تا شيب هاي شبنم و شبدر
تا شيب هاي سرخ شقايق
با ما بيا
از اين مسيل
خاطره سالهاي آب
سال سفيد سيل
سال گسسته يال و دم ” اهرم او برن“
سالي كه خوشه هاي دو سر
از مزرع رئيسي زد سر
با هندوانه :‌ ده مني و شاداب
با ما بيا
تا نوبه زار كايدي
تا يوزخيز گردنه بزپر
تا مامن گرازان گزدان
وان قلعه بلند
كه ما را
تنهاش بر ضيافت بيگاري جاييست
وز آن به سوي اجباري
بيرون شدن رواست
با من بيا
عموي پير تست كه مي خواند
ما فارياب را آباد كرده ايم
در چار قريه مدرسه را ويران
و دفتر اسامي فرزندان را سوزانده ايم
ما كودكانمان را آزاد كرده ايم
با من بيا
آن سوي اين تلاطم شكاك
با من بيا به قلعه من قله
با من بيا به خانه من خاك

Links:

ریشه های شب منوچهر آتشی روئید
http://www.mehrnews.com/fa/NewsDetail.aspx?NewsID=183678

Cappuccino | Persian Online Magazine | منوچهر آتشی
http://www.cappuccinomag.com/introduction/001656.shtml

AVAyeAZAD.com..::..منوچهر آتشی..::..دیوان اشعار
www.avayeazad.com/manoochehr_atashi/list.htm

آواز خاك
http://hozeh.tebyan.net/Html/library/books1/4864.htm

ديداردر فلق
http://hozeh.tebyan.net/Html/library/books1/4865.htm

گندم و گيلاس
http://hozeh.tebyan.net/Html/library/books1/4866.htm

خليج و خزر
http://hozeh.tebyan.net/Html/library/books1/4867.htm

حادثه در بامداد
http://hozeh.tebyan.net/Html/library/books1/4868.htm

اتفاق آخر
http://hozeh.tebyan.net/Html/library/books1/4869.htm

منوچهر آتشي: دست بردن در جغرافياي نقش جهان، خلاف است
http://www.chn.ir/shownews.asp?no=20492

منوچهر آتشي: شاعر بايد مجري شعر باشد، ايسنا
http://news.gooya.com/culture/archives/023018.php

منوچهر آتشي: عرفان مثل يك عامل ژنتيكي وارد خون ما شده است، ايسنا
http://news.gooya.com/culture/archives/022350.php

درباره «دوستي» با منوچهر آتشي
http://poetry.ir/archives/000241.php

در باره آتشي از زبان خود او بشنويد
http://poetry.ir/archives/000104.php

@مخاطب ممنوع@
http://armaghanbehdarvand.persianblog.com/1383_6_armaghanbehdarvand_archive.html

- تقدير از بزرگان
http://www.sharghnewspaper.com/821030/litera.htm

منوچهر آتشي: بنيان زبان شعري حضرت امام (ره) عرفان است
http://www.shabestannews.com/newsdetail.asp?newsid=35028&code=4

عارف قزويني با سپانلو، آتشي و فخرالديني
http://www.persian-language.org/Group/Talk.asp?ID=313&P=10

حادثه در بامدادhttp://www.persian-language.org/Group/Criticism.asp?ID=30&P=11

منوچهر آتشي:شعر با جايزه دادن رونق نمي گيرد
http://www.hayateno.org/831215/art.htm

تحليل انتقادي يا تخيل انتقامي؟
http://www.maniha.com/dianoosh.TahlileEnteghadi.htm

گفت و گو با منوچهر آتشي به مناسبت دريافت جايزه كتاب سال ـ ۱http://www.hamshahri.org/hamnews/1381/811205/world/litew.htm

همه اين كتاب ها
http://www.hamshahri.org/vijenam/mah/1383/831226/page14.htm

منوچهر آتشي و قيصر امين‌پور در اولين فستيوال شعر و ادبhttp://www.shabestannews.com/newsdetail.asp?newsid=34024&code=4

جمعه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۴

تجلیل از مریم حیدرزاده








مثل هيچ كس

تا قيامت
من ميگم بهم نگاه كن
تو ميگي كه جون فدا كن
من ميگم چشمات قشنگه
تو ميگي دنيا دو رنگه
من ميگم دلم اسيره
تو ميگي كه خيلي ديره
من ميگم چشمات و واكن
تو ميگي من و رها كن
من ميگم قلبم رو نشكن
تو ميگي من مي شكنم من ؟
من ميگم دلم رو بردي
تو ميگي به من سپردي ؟
من ميگم دلم شكسته است
تو ميگي خوب ميشه خسته است
من ميگم بمون هميشه
تو ميگي ببين نمي شه
من ميگم تنهام مي ذاري
تو ميگي طاقت نداري
من ميگم تنهايي سخته
تو ميگي اين دست بخته
من ميگم خدا به همرات
تو ميگي چه تلخه حرفات
من ميگم كه تا قيامت
برو زيبا به سلامت
من ميگم خدا به همرات
تو ميگي چه تلخه حرفات
من ميگم كه تا قيامت
برو زيبا به سلامت


گفت و گو
من ميگم بهم نگاه كن
تو ميگي كه جون فدا كن
من ميگم چشات قشنگه
تو ميگي دنيا دو رنگه
من ميگم چه قدر تو ماهي
تو ميگي اول راهي
من ميگم بمون هميشه
تو ميگي ببين نميشه
من مي گم خيلي غريبم
تو ميگي نده فريبم
من ميگم خوابت رو ديدم
تو ميگي ديگه بريدم
من مي گم هدف وصاله
تو ولي ميگي محاله
من ميگم يه عمره سوختم
تو ميگي قلبم رو دوختم
من ميگم چشمات و وا كن
تو ميگي من و رها كن
من ميگم خيلي ديوونم
تو ميگي آره مي دونم
من ميگم دلم شكسته ست
تو ميگي خوب ميشه خسته ست
من ميگم بشين كنارم
تو ميگي دوستت ندارم
من ميگم بهم نظر كن
تو ولي ميگي سفر كن
من ميگم واسم دعا كن
تو ميگي نذر رضا كن
من ميگم قلبم رو نشكن
تو ميگي من مي شكنم من ؟
من ميگم واست مي ميرم
تو ميگي نمي پذيرم
من ميگم شدم فراموش؟
تو ميگي نه ، رفتم از هوش
من ميگم كه رفتم از ياد ؟
تو ميگي نه مرده فرهاد
من ميگم باز شدي حيروون ؟
تو ميگي بيچاره مجنون
من ميگم ازم بريدي ؟
تو مي پرسي نا اميدي ؟
من ميگم واسم عزيزي
تو ميگي زبون ميريزي؟
من ميگم تو خيلي نازي
تو ميگي غرق نيازي
من ميگم دلم رو بردي
تو ميگي به من سپردي ؟
من ميگم كردم تعجب
تو ميگي ديگه بگو خب
من ميگم تنهايي سخته
تو ميگي اين دست بخته
من ميگم دل تو رفته
تو ميگي هفت روزه هفته
من ميگم راه تو دوره
تو ميگي چاره عبوره
من ميگم مي خوام بشم گم
تو ميگي حرفاي مردم ؟
من ميگم نگذري ساده ؟
تو ميگي آدم زياده
من ميگم دل به تو بستن ؟
تو ميگي اينقده هستن
من ميگم تنهام ميذاري ؟
تو ميگي طاقت نداري ؟
من ميگم خدا به همرات
تو ميگي چه تلخه حرفات
من ميگم اهل بهشتي
تو ميگي چه سرنوشتي
من ميگم تو بي گناهي
تو ميگي چه اشتباهي
من ميگم كه غرق دردم
تو ميگي مي خوام بگردم
من ميگم چيزي مي خواستي ؟
تو ميگي تشنمه راستي
من ميگم از غم آبه
تو ميگي دلم كبابه
من مي گم برو كنارش
تو ميگي رفت پيش يارش
من ميگم با تو چيكار كرد ؟
تو ميگي كشت و فرار كرد
من ميگم چيزي گذاشته ؟
تو ميگي دو خط نوشته
من ميگم بختش سياهه
تو ميگي اون بي گناهه
من ميگم رفته كه حالا
تو مي گي مونده خيالا
من ميگم مي آد يه روزي
تو ميگي داري مي سوزي
من ميگم رنگت چه زرده
تو مي پرسي بر ميگرده ؟
من ميگم بياد الهي
تو ميگي كه خيلي ماهي
من ميگم ماهت سفر كرد
تو ميگي تو رو خبر كرد ؟
من ميگم هر كي با ماهش
تو ميگي بار گناهش؟
من ميگم تو بي وفايي
تو ميگي بريم يه جايي
من ميگم دلم اسيره
تو ميگي نه خيلي ديره
من ميگم خدا بزرگه
تو ميگي زندگي گرگه
من ميگم عاشق پرنده ست
تو ميگي معشوق برنده ست
من ميگم به روزها شك كن
تو ميگي بهم كمك كن
من ميگم خدانگهدار
تو ميگي تا چي بخواد يار
من ميگم كه تا قيامت
برو زيبا به سلامت
پشت تو آب نمي ريزم
كه نروندت عزيزم

مثل هيچ كس
مث اون موج صبوري كه وفاداره به دريا
تو مهي مثل حقيقت مهربوني مث رويا
چه قدر تازه و پاكي مث ياساي تو باغچه
مث اون ديوان حافظ كه نشسته لب طاقچه
تو مث اون گل سرخي كه گذاشتم لاي دفتر
مث اون حرفي كه ناگفته مي مونه دم آخر
تو مث بارون عشقي روي تنهايي شاعر
تو همون آبي كه رسمه بريزن پشت مسافر
مث برق دو تا چشمي توي يك قاب شكسته
مث پرواز واسه قلبي كه يكي بالاشو بسته
مث اون مهمون خوبي كه ميآد آخر هفته
مث اون حرفي كه از ياد دل و پنجره رفته
مث پاييزي وليكن پري از گل هاي پونه
مث اون قولي كه دادي گفتي يادش نمي مونه
تو مث چشمه آبي واسه تشنه تو بيابون
تو مث يه آشنا تو غربت واسه يه عاشق مجنون
تو مث يه سرپناهي واسه عابر غريبه
مث چشماي قشنگي كه تو حسرت يه سيبه
چشمه ي چشماي نازت مث اشك من زلاله
مث زندگي رو ابرا بودنت با من محاله
يك روزي بيا تو خوابم بشو شكل يك ستاره
توي خواب دختري كه هيچ كس و جز تو نداره
تو يه عمر مي درخشي تو يه قاب عكس خالي
اما من چشمام رو دوختم به گلاي سرخ قالي
تو مث بادبادك من كه يه روز رفت پيش ابرا
بي خبر رفتي و خواستي بمونم تنهاي تنها
تو مث دفتر مشقم پر خطاي عجيبي
مث شاگرداي اول كمي مغرور و نجيبي
دل تو يه آسمونه دل تنگ من زميني
مي دونم عوض نمي شي تو خودت گفتي هميني
تو مث اون كسي هستي كه ميره واسه هميشه
التماسش مي كني كه بمون اون ميگشه نميشه
مث يه تولدي تو مث تقدير مث قسمت
مث الماسي كه هيچ كس واسه اون نذاشته قيمت
مث نذر بچه هايي مث التماس گلدون
مث ابتداي راهي مث آينه مث شمعدون
مث قصه هاي زيبا پري از خواباي رنگي
حيفه كه پيشم نمونن چشاي به اين قشنگي
پر نازي مث ليلي پر شعري مث نيما
ديدن تو رنگ مهره رفتن تو رنگ يلدا
بيا مثل اون كسي شو كه يه شب قصد سفر كرد
ديد يارش داره ميميره موند ش و صرف نظر كرد

به خاطر من
آخر يه روز دق ميكنم فقط به خاطر تو
دنيا رو عاشق ميكنم فقط به خاطر تو
شب به بيابون مي زنم فقط به خاطر تو
رو دست مجنون مي زنم فقط به خاطر تو
تو نمي خواي بياي پيشم فقط به خاطر من
من ولي سرزنش مي شم فقط به خاطر تو
عشق تو پنهون ميكني فقط به خاطر من
من دلم و خون مي كنم فقط به خاطر تو
از دور تماشا ميكني فقط به خاطر من
من دل و رسوا ميكنم فقط به خاطر تو
از خوبيات كم ميكني فقط به خاطر من
رشته رو محكم مي كنم فقط به خاطر تو
تو خودت رو گم ميكني فقط به خاطر من
من خودم رو گم ميكنم فقط به خاطر تو
شعله رو خاموش ميكني فقط به خاطر من
شب رو فراموش ميكنم فقط به خاطر تو
تو خنده هات غم ميزني فقط به خاطر من
دنيا رو بر هم ميزنم فقط به خاطر تو
يه روز مي شم بي آبرو فقط به خاطر تو
قربوني يه جست و جو فقط به خاطر تو
تو ام يه روز مي ري سفر فقط به خاطر من
خيره مي شن چشام به در فقط به خاطر تو
به من تو ميگي ديوونه فقط به خاطر من
جملت به يادم مي مونه فقط به خاطر تو
تو من و بيرون ميكني فقط به خاطر من
قلبم رو ويرون ميكنم فقط به خاطر تو
ميگي از سنگ دلت فقط به خاطر من
يه عمره كه تنگه دلم فقط به خاطر تو
تو گفتي عاشقي بسه فقط به خاطر من
دنيا واسم يه قفسه فقط به خاطر تو
مي ري سراغ زندگيت فقط به خاطر من
من مي سوزم تو تشنگيت فقط به خاطر تو
تو ميگي عشق يه عادته فقط به خاطر من
دلم پر شكايته فقط به خاطر تو
ميگيري از من فاصله فقط به خاطر من
دست ميكشن از هر گله فقط به خاطر تو
توميگي از اينجا برو فقط به خاطر من
رفتم به احترام تو فقط به خاطر تو
رد ميشي از مقابلم فقط به خاطر من
مونده سر قرار دلم فقط به خاطر تو
ناز ميكني براي من قفط به خاطر من
من ميشينم به پاي تو فقط به خاطر تو
نيستي كنار پنجره فقط به خاطر من
دل نمي تونه بگذره فقط به خاطر تو
تو من رو يادت نمياد فقط به خاطر من
دلم كسي رو نمي خواد فقط به خاطر تو
مي گذري از گذشته ها فقط به خاطر من
مي رم توي نوشته ها فقط به خاطر تو
تو منو تنها مي ذاري فقط به خاطر من
من خودم رو جا ميذارم فقط به خاطر تو
دل رو گذاشتي بي جواب فقط به خاطر من
يه عمر ميكشم عذاب فقط به خاطر تو
دلت شكسته مي دونم فقط به خاطر من
منم يه خسته مي دوني فقط به خاطر تو
آخر ازم جدا شدي فقط به خاطر من
من مشغول دعا شدم فقط به خاطر تو

به خاطر تو
آخر يه روز دق مي كنم فقط به خاطر تو
دنيا رو عاشق ميكنم فقط به خاطر تو
شب به بيابون مي زنم فقط به خاطر تو
رو دست مجنون مي زنم فقط به خاطر تو
عشقت رو پنهون مي كني فقط به خاطر من
من دلم رو خون ميكنم فقط به خاطر تو
تو گفتي عاشقي بسه
دنيا برام يه قفسه
گفتي كه عشق يه عادته
دلم پر از شكايته
گفتي مي خواي بري سفر
خيره شدن چشام به در
من مي شينم به پاي تو فقط به خاطر تو
من مي شينم به پاي تو فقط به خاطر تو
به من تو گفتي ديوونه فقط به خاطر من
حرفت به يادم مي مونه فقط به خاطر تو
از خوبيات كم ميكني
قلبم رو پر پر مي كني
گفتي كه از سنگه دلت
از من و دل تنگه دلت
از خوبيات كم ميكني
قلبم رو پر پر مي كني
گفتي كه از سنگه دلت
از من و دل تنگه دلت
ازم گرفتي فاصله فقط به خاطر من
دست كشيدم از هر گله فقط به خاطر تو
گفتي كه از اينجا برو فقط به خاطر من
مي رم به احترام تو فقط به خاطر تو

خلوت يك شاعر
كاش در دهكده عشق فراواني بود
توي بازار صداقت كمي ارزاني يود
كاش اگر گاه كمي لطف به هم ميكرديم
مختصر بود ولي ساده و پنهاني بود
كاش به حرمت دلهاي مسافر هر شب
روي شفاف تزين خاطره مهماني بود
كاش دريا كمي از درد خودش كم مي كرد
قرض مي داد به ما هرچه پريشاني بود
كاش به تشنگي پونه كه پاسخ داديم
رنگ رفتار من و لحن تو انساني بود
مثل حافظ كه پر از معجزه و الهامست
كاش رنگ شب ما هم كمي عرفاني بود
چه قدر شعر نوشتيم براي باران
غافل از آن دل ديوانه كه باراني بود
كاش سهراب نمي رفت به اين زودي ها
دل پر از صحبت اين شاعر كاشاني بود
كاش دل ها پر افسانه ي نيما مي شد
و به يادش همه شب ماه چراغاني بود
كاش اسم همه دختركان اينجا
نام گلهاي پر از شبنم ايراني بود
كاش چشمان پر از پرسش مردم كمتر
غرق اين زندگي سنگي و سيماني بود
كاش دنياي دل ما شبي از اين شبها
غرق هر چيز كه مي خواهي و مي داني بود
دل اگر رفت شبي كاش دعايي بكنيم
راز اين شعر همين مصرع پاياني بود

اين روزا
اين روزا عادت همه رفتن ودل شكستنه
درد تموم عاشقا پاي كسي نشستنه
اين روزا مشق بچه ها يه صفحه آشفتگيه
گرداي رو آينه ها فقط غم زندگيه
اين روزا درد عاشقا فقط غم نديدنه
مشكل بي ستاره ها يه كم ستاره چيدنه
اين روزا كار گلدونا از شبنمي تر شدنه
آرزوي شقايقا يه شب كبوتر شدنه
اين روا آسمونمون پر از شكسته باليه
جاي نگاه عاشقت باز توي خونه خاليه
اين روزا كار آدما دلهاي پاك رو بردنه
بعدش اونو گرفتن و به ديگري سپردنه
اين روزا كار آدما تو انتظار گذاشتنه
ساده ترين بهانشون از هم خبر نداشتنه
اين روزا سهم عاشقا غصه و بي وفاييه
جرم تمومشون فقط لذت آشناييه
اين روزا توي هر قفس يكي دو تا قناريه
شبها غم قناريها تو خواب خونه جاريه
اين روزا چشماي همه غرق نياز شبنمه
رو گونه هر عاشقي چند قطره بارون غمه
اين روزا ورد بچه ها بازي چرخ و فلكه
قلباي مثل دريامون پر از خراش و تركه
اين روزا عادت گلها مرگ و بهونه كردنه
كار چشماي آدما دل رو ديونه كردنه
اين روزا كار رويامون از پونه خونه ساختنه
نشونه پروانگي زندگي ها رو باختنه
اين روزا تنها چارمون شايد پرنده مردنه
رو بام پاك آسمون ستاره رو شمردنه
اين روزا آدما ديگه تو قلب هم جا ندارن
مردم ديگه تو دلهاشون يه قطره دريا ندارن
اين روزا فرش كوچه ها تو حسرت يه عابره
هر جا يكي منتظر ورود يه مسافره
اين روزا هيچ مسافري بر نمي گرده به خونه
چشاي خسته تا ابد به در بسته مي مونه
اين روزا قصه ها همش قصه دل سوزوندنه
خلاصه حرف همه پر زدن و نموندنه
اين روزا درد آدما فقط غم بي كسيه
زندگيشون حاصلي از حسرت و دلواپسيه
اين روزا خوشبختي ما پشت مه نبودنه
كار تموم شاعرا فقط غزل سرودنه
اين روزا درد آدما داشتن چتر تو بارونه
چشماي خيس و ابريشون همپاي رود كارونه
اين روزا دوستا هم ديگه با هم صداقت ندارن
يه وقتا توي زندگي همديگر و جا مي ذارن
جنس دلاي آدما اين روزا سخت و سنگيه
فقط توي نقاشيا دنيا قشنگ و رنگيه
اين روزا جرم عاشقي شهر دل و فروختنه
چاره فقط نشستن و به پاي چشمي سوختنه
اسم گلا رو اين روزا ديگه كسي نمي دونه
اما تو تا دلت بخواد اينجا غريب فراوونه
اين روزا فرصت دلا براي عاشقي كمه
زخماي بي ستاره ها تشنه ياس مرهمه
اين روزا اشك مون فقط چاره ي بي قراريه
تنها پناه آدما عكساي يادگاريه
اين روزا فصل غربت عشق و يبدهاي مجنونه
بغضاي كال باغچه منتظر يه بارونه
اين روزا دوستاي خوبم همديگر رو گم ميكنن
دلاي پاك و ساده رو فداي مردم ميكنن
اين روزا آدما كمن پشت نقاب پنجره
كمتر ميبيني كسي رو كه تا ابد منتظره
مردم ما به همديگه فقط زود عادت مي كنن
حقا كه بي وفايي رو خوب هم رعايت ميكنن
درسته كه اينجا همه پاييزا رو دوست ندارن
پاييز كه از راه ميرسه پا روي برگاش مي ذارن
اما شايد تو زندگي يه بغض خيس و كال دارن
چند تا غم و يه غصه و آرزوي محال دارن
اين روزا بايد هممون براي هم سايه باشيم
شبا يه كم دلواپس كودك همسايه باشيم
اون وقت دوباره آدما دستاشون رو پل ميكنن
درداي ارغواني رو با هم تحمل مي كنن
اگه به هم كمك كنيم زندگي ديدني ميشه
بر سر پيمان مي مونن دوستاي خوب تا هميشه
اما نه فكر كه ميكنم اين كار يه كار ساده نيست
انگار براي گل شدن هنوز هوا آماده نيست


نامه بي جواب
سلام بهونه قشنگ من براي زندگي
آره باز منم همون ديوونه ي هميشگي
فداي مهربونيات چه مكني با سرنوشت
دلم برات تنگ شده بود اين نامه رو واست نوشت
حال من رو اگه بخواي رنگ گلاي قاليه
جاي نگاهت بد جوري تو صحن چشمام خاليه
ابرا همه پيش منن اينجا هوا پر از غمه
از غصه هام هر چي بگم جون خودت بازم كمه
ديشب دلم گرفته بود رفتم كنار آسمون
فرياد زدم يا تو بيا يا من و پيشت برسون
فداي تو! نمي دوني بي تو چه دردي كشيدم
حقيقت رو واست بگم به آخر خط رسيدم
رفتي و من تنها شدم با غصه هاي زندگي
قسمت تو سفر شد و قسمت من آوارگي
نمي دوني چه قدر دلم تنگه براي ديدنت
براي مهربونيات نوازشات بوسيدنت
به خاطرت مونده يكي هميشه چشم به راهته
يه قلب تنها و كبود هلاك يه نگاهته
من مي دونم همين روزا عشق من از يادت ميره
بعدش خبر ميدن بيا كه داره دوستت ميميره
روزات بلنده يا كوتاه دوست شدي اونجا با كسي
بيشتر از اين من و نذار تو غصه و دلواپسي
يه وقت من و گم نكني تو دود اون شهر غريب
يه سرزمين غربته با صد نيرنگ و فريب
فداي تو يه وقت شبا بي خوابي خستت نكنه
غم غريبي عزيزم زرد و شكستت نكنه
چادر شب لطيف تو از روت شبا پس نزني
تنگ بلور آب تو يه وقت ناغافل نشكني
اگه واست زحمتي نيست بر سر عهد مون بمون
منم تو رو سپردم دست خداي مهربون
راستي ديروز بارون اومد من و خيالت تر شديم
رفتيم تو قلب آسمون با ابرا همسفر شديم
از وقتي رفتي آسمونمون پر كبوتره
زخم دلم خوب نشده از وقتي رفتي بد تره
غصه نخور تا تو بياي حال منم اين جوريه
سرفه هاي مكررم مال هواي دوريه
گلدون شمعدوني مونم عجيب واست دلواپسه
مثه يه بچه كه بار اوله ميره مدرسه
تو از خودت برام بگو بدون من خوش ميگذره ؟
دلت مي خواد مي اومدم يا تنها رفتي بهتره
از وقتي رفتي تو چشام فقط شده كاسه خون
همش يه چشمم به دره چشم ديگم به آسمون
يادت مي آد گريه هامو ريختم كنار پنجره
داد كشيدم تو رو خدا نامه بده يادت نره
يادت ميآد خنديدي و گفتي حالا بذار برم
تو رفتي و من تا حالا كنار در منتظرم
امروز ديدم ديگه داري من رو فراموش مي كني
فانوس آرزوهامونو داري خاموش ميكني
گفتم واست نامه بدم نگي عجب چه بي وفاست
با اين كه من خوب مي دونم جواب نامه با خداست
عكساي نازنين تو با چند تا گل كنارمه
يه بغض كهنه چند روزه دائم در انتظارمه
تنها دليل زندگي با يه غمي دوست دارم
داغ دلم تازه ميشه اسمت و وقتي مي آرم
وقتي تو نيستي چه كنم با اين دل بهونه گير
مگه نگفتم چشمات رو از چشم من هيچ وقت نگير
حرف منو به دل نگير همش مال غريبيه
تو رفتي و من غريب شدم چه دنياي عجيبيه
زودتر بيا بدون تو اينجا واسم جهنمه
ديوار خونمون پر از سايه ي غصه و غمه
تحملي كه تو دادي ديگه داره تموم ميشه
مگه نگفتي همه جا ماله مني تا هميشه
دلم واست شور مي زنه اين دل و بي خبر نذار
تو رو خدا با خوبيات رو هيچ دلي اثر نذار
فكر نكني از راه دور دارم سفارش ميكنم
به جون تو فقط دارم يه قدري خواهش ميكنم
اگه بخوام برات بگم شايد بشه صد تا كتاب
كه هر صفحه ش قصه چند تا درده و چند تا عذاب
مي گم شبا ستاره ها تا مي تونن دعات كنن
نورشونو بدرقه پاكي خنده هات كنن
يه شب تو پاييز كه غمت سر به سر دل مي ذاره
مريم همون كسي كه بيشتر از همه دوست داره

زير درخت آرزو
مي خوام يه قصري بسازم پنجره هاش آبي باشه
من باشم و تو باشي يك شب مهتابي باشه
مي خوام يه كاري بكنم شايد بگي دوسم داري
مي خوام يه حرفي بزنم كه ديگه تنهام نذاري
مي خوام برات از آسمون ياساي خوشبو بچينم
مي خوام شبا عكس تو رو تو خواب گل ها ببينم
مي خوام كه جادوت بكنم هميشه پيشم بموني
از تو كتاب زندگيم يه حرف رنگي بخوني
امشب مي خوام براي تو يه فال حافظ بگيرم
اگر كه خوب در نيومد به احترامت بميرم
امشب مي خوام تا خود صبح فقط برات دعا كنم
براي خوشبخت شدنت خدا خدا خدا كنم
امشب مي خوام رو آسمون عكس چشات رو بكشم
اگه نگاهم نكني ناز نگاتو بكشم
مي خوام تو رو قسم بدم به جون هر چي عاشقه
به جون هر چي قلب صاف رنگ گل شقايقه
يه وقتي كه من نبودم بي خبر از اينجا نري
بدون يه خداحافظي پر نزني تنها نري
يه موقعي فكر نكني دلم واست تنگ نميشه
فكر نكني اگه بري زندگي كمرنگ نميشه
اگه بري شبا چشام يه لحظه هم خواب ندارن
آسموناي آرزو يه قطره مهتاب ندارن
راستي دلت ميآد بري بدون من بري سفر
بعدش فراموشم كني برات بشم يه رهگذر
اصلا بگو كه دوست داري اينجور دوست داشته باشم
اسم تو رو مثل گلا تو گلدونا كاشته باشم
حتي اگه دلت نخواد اسم تو تو قلب منه
چهره تو يادم مي آد وقتي كه بارون مي زنه
اي كاش منم تو آسمون يه مرغ دريايي بودم
شايد دوسم داشتي اگه آهوي صحرايي بودم
اي كاش بدوني چشمات و به صد تا دنيا نمي دم
يه موج گيسوي تو رو به صد تا دريا نمي دم
به آرزوهام مي رسم اگر كه تو پيشم باشي
اونوقت خوشبخت ميشم مثل فرشته ها تو نقاشي
تا وقتي اينجا بموني بارون قشنگ و نم نمه
هواي رفتن كه كني مرگ گلهاي مريمه
نگام كن و برام بگو بگوي مي ري يا مي موني
بگو دوسم داري يا نه مرگ گلهاي شمعدوني
نامه داره تموم ميشه مثل تموم نامه ها
اما تو مثل آسمون عاشقي و بي انتها


هواي رفتن
مي خوام يه قصري بسازم
پنجره هاش آبي باشه
من باشم و تو باشي و
يه شب مهتابي باشه
امشب مي خوام از آسمون
ياسهاي خوشبو بچينم
امشب مي خوام عكس تو رو
تو خواب گل ها ببينم
كاشكي بدوني چشمات رو
به صد تا دنيا نمي دم
يه موج گيسوي تو رو
به صد تا دريا نمي دم
كاش تو هواي عاشقي
هميشه پيشم بموني
از تو كتاب زندگي
حرفاي رنگي بخوني
حتي اگه دلت نخواد
اسم تو ، تو قلب منه
چهره تو يادم مياد
وقتي كه بارون مي زنه
امشب مي خوام براي تو
يه فال حافظ بگيرم اگر كه خوب در نيومد
به احترامت بميرم
امشب مي خوام رو آسمون
عكس چشات رو بكشم
اگر نگاهم نكني
ناز نگات رو بكشم
مي خوام تو رو قسم بدم
به جون هر چي عاشقه
به جون هر چي قلب صاف
رنگ گل شقايقه
يه وقتي كه من نبودم
بي خبر از اينجا نري
بدون يه خداحافظي
پر نزني تنها نري
وقتي كه اينجا بموني
بارون قشنگ و نم نمه
هواي رفتن كه كني
مرگ گلهاي مريمه


خيال
ديشب دوباره ديدمت اما خيال بود
تو در كنار من بشيني محال بود
هر چه نگاه عاشق من بي نصيب بود
چشمان مهربان تو پاك و زلال بود
پاييز بود و كوچه اي و تك مسافري
با تو چه قدر كوچه ما بي مثال بود
نشنيد لحن عاشق من را نگاه تو
پرواز چشم هاي تو محتاج بال بود
سيب درخت بي ثمر آرزوي من
يك عمر مانده بود ولي كال كال بود
گفتم كمي بمان به خدا دوست دارمت
گفتي مجال نيست و ليكن مجال بود
يك عمر هر چه سهم تو از من نگاه بود
سهم من از عبور تو رنج و ملال بود
چيزي شبيه جام بلور دلي غريب
حالا شكست واي صداي وصال بود
شب رفت و ماه گم شد و خوابم حرام شد
اما نه با خيال تو بودم حلال بود



محبت
نام تو رو آورده ام دارم عبادت ميكنم
گرد نگاهت گشته ام دارم زيارت ميكنم
دستت به دست ديگري از اين گذشته كار من
اما نمي دانم چرا دارم حسادت ميكنم
گفتي دلم را بعد از اين دست كس ديگر دهم
شايد تو با خودئ گفته اي دارم اطاعت ميكنم
رفتم كنار پنجره ديدم تو را با بگذريم
چيزي نديدم اين چنين دارم رعايت ميكنم
من عاشق چشم تو ام تو مبتلاي ديگري
دارم به تقدير خودم چنديست عادت ميكنم
تو التماسيم مي كني جوري فراموشت كتم
با التماس ولي تو را به خانه دعوت ميكنم
گفتي محبت كن برو باشد خداحافظ ولي
رفتم كه تو باور كني دارم محبت ميكنم


فاصله
گفتي كه مرا دوست نداري گله اي نيست
بين من و عشق تو ولي فاصله اي نيست
گفتم كه كمي صبر كن و گوش به من كن
گفتي كه نه بايد بروم حوصله اي نيست
پرواز عجب عادت خوبيست ولي حيف
تو رفتي و ديگر اثر از چلچله اي نيست
گفتي كه كمي فكر خودم باشم و آن وقت
جز عشق تو در خاطر من مشغلهاي نيست
فتي تو خدا پشت و پناهت به سلامت
بگذار بسوزند دل من مساله اي نيست


اگه تو از پيشم بري
اگه تو از پيشم بري سر به بيابون مي ذارم
هر چي گل شقايقه رو خاك مجنون مي ذارم
اگه تو از پيشم بري من خودم و گم مي كنم
به عمر تو رو شرمنده حرفاي مردم مي كنم
اگه تو از پيشم بري دل رو به دريا مي زنم
غرور خورشيد و با برف آرزوها مي شكنم
اگه تو از پيشم بري كار من آوارگيه
خلاصه شو واست بگم كه آخر زندگيه
اگه بري شكايت تو رو به دريا ميكنم
شقايقاي عالم و من بي تو رسوا ميكنم
اگه تو از پيشم بري زندگي خاكستريه
فرداش يكي خبر مي ده دلت پيش ديگريه
اگه تو از پيشم بري شمعدونيا دق ميكنن
شكايت چشم تو رو به مررغ عاشق ميكنن
اگه بري پرستوها از زندگيشون سير ميشن
آهوا توي دام صياداي پير اسير مي شن
اگه بري دريا پر از اشك و نياز ماهياس
شباي شهرمون مثه چشماي عاشقت سياس
اگه بري يه شب تو خواب دريا رو آتيش مي زنم
نردبون آسمون و با هر چي نوره مي شكنم
اگه بري پروانه ها شمعا رو خاموشن ميكنن
قنرياي قفسي دل و فراموش ميكنن
اگه بري پلك گلا از غم عشق تو تره
يكي مثه من دلش از چشماي تو بي خبره
اگه تو از پيشم بري پنجرمون بسته ميشه
يه دل با صد تا آرزو از زندگي خسته ميشه
اگه بري مجنون ديگه از من و تو نميگذره
نرو بذار ببينمت باز از كنار پنجره
اگه بري من مي مونم با بازي هاي سرنوشت
كه من رو تو دوزخ گذاشت ترو فرستاد به بهشت
اگه بري به آسمون شب شكايت ميكنم
يه شب مي شينم با خدا تا صبح خلوت ميكنم
اگه بري پرنده ها بر نمي گردن به لونه
بي تو كدوم پرنده اي راه خودش رو مي دونه
اگه تو از پشم بري تو ابرا غوغا ميكنم
براي مردن گلا بهونه پيدا ميكنم
اگه تو از پيشم بري ياسا ترك بر ميدارن
شبنما رو گل رز مگه حتي طاقت ميارن
اگه بري مردم منو به هم ديگه نشون مي دن
مي پرسن از همديگه كه چي راجع من شنيدن
اگه بري همه ميگن عشق من و تو هوسه
بمون با هم نشون بديم كه عشق ما مقدسه
اگه بري مي لرزه فرهاد و ستون بيستون
به خاطر اونم شده تو تا ابد پيشم بمون
اگه بري مي گن ديدي اين آخر و عاقبتش
ما هيچ كدوم و نمي خوايم نه رنج و ئنه محبتش
اگه بري نمي دونن شايد واست خوشبختيه
نمي دونن لذتت بعضي خوشيا تو سختيه
اگر چه وقتي تو بري ديگه من و نمي بيني
اگه بخواي هم مي بايد تا فصل محشر بشيني
اما تورو جوون خودت كه از همه عزيزتري
با يك نگاهت منو تا اوون ور دنيا مي بري
اگه ميشه بري يه جا به آرزوهات برسي
يا كه دور از چشماي من قلب تو دادي به كسي
برو منم با يد تو زندگي رو سر ميكنم
گاهي به اشتياق تو قلبم و پر پر ميكنم
عيدا كه شد عشق تو رو تو قلب هفت سين مي چينم
با اينكه رفتي باز تو رو كنار هفت سين مي بينم
غصه نخور دنياي ما سمبل بي وفاييه
هر چي من و تو مي كشيم تقصير آشناييه
راستي اگه بخواي بري اين جوري طاقت مي يارم
خودم بايد دست تو رو دست غربت بذارم
اگه بري دنبال تو ميام تا اوج آسمون
اون وقت مي بينم همه رو پس تو نرو پيشم بمون
دلت مي خواد اگه يه روز بدون من مي رفتي يه جا
دنبال مهربونيات آواره شم تو كوچه ها
اگه بري يه وقت مي آي مي بيني مريم نداري
اون وقت بايد دسته گل و رو خاك مريم بذاري
اگه بري بيداي مجنون و پريشون مي كنم
سقف دل و بر سر آرزوها ويرون ميكنم
اگه بري اينجا يه دل بمون كه صاحب اون مريمه
اگه بري دعاي من بازم مي ياد پشت سرت
من به فداي تو و عشق تو و فكر سفرت



مي دونم
زندگي پر از سواله مي دونم
رسيدن به تو خياله مي دونم
تو ميگي يه روزي مال من ميشي
اما موندت محاله مي دونم
تو ميگي شبا دعامون مي كني
چشمه چات زلاله مي دونم
توي آسمون سرنوشت ما
ماه كاملمهلاله مي دونم
تو ميگي پرنده شيم بريم هوا
غصه ما دو تا باله مي دونم
چشم من پر از غم نبودنت
دل تو پر از ملاله مي دونم
طاقتم ديگه داره تموم ميشه
صبر تو رو به زواله مي دونم
آره مي ري و نمي پرسي كه اين
دل عاشق در چه حاله مي دونم


حدس
و حدس مي زنم شبي مرا جواب ميكني
و قصر كوچك دل مرا خراب ميكني
سر قرار عاشقي هميشه دير كرده اي
ولي براي رفتنت عجب شتاب ميكني
من از كنار پنجره تو را نگاه ميكنم
و تو به نامديگري مرا خطاب مي كني
چه ساده در ازاي يك نگاه پاك و ماندني
هزار مرتبه مرا ز خجلت آب ميكني
به خاطر تو من هميشه با همه غريبه ام
تو كمتر از غريبه اي مرا حساب ميكني
و كاش گفته بودي از همان نگاه اولت
كه بعد من دوباره دوست انتخاب مي كني


يك فكر ديگر
امشب تمام خويش را از غصه پرپر ميكنم
گلدان زرد ياد را با تو معطر ميكنم
تو رفته اي و رفتنت يك اتفاق ساده نيست
ناچار اين پرواز را اين بار باور ميكنم
يك عهد بستم با خودم وقتي بيايي پيش من
يه احترام رجعتت من ناز كمتر مي كنم
يك شب اگر گفتي برو ديگر ز دستت خسته ام
آن شب براي خلوتت يك فكر ديگر ميكنم
صحن نگاهت را به روي اشتياقم باز كن
من هم ضريح عشق را غرق كبوتر ميكنم
شعريست باغ چشم تو غرق سكوت و آرزو
يك روز من اين شعر را تا آخر از بر ميكنم
گر چه شكستي عهد را مثل غرور ترد من
اما چنان ديوانه ام كه با غمت سر ميكنم
زيبا خدا پشت و پناه چشمهاي عاشقت
با اشك و تكرار و دعا راه تو را تر ميكنم


رفع زحمت
حافظ كنار عكس تو من باز نيت ميكنم
انگار حافظ با من و من با تو صحبت ميكنم
وقت قرار ما گذشت و تو نمي دانم چرا
دارم به اين بد قوليت ديريست عادت ميكنم
چه ارتباط ساده اي بين من و تقدير هست
تقدير و ويران ميكند من هم مرمت مي كنم
در اشتباهي نازنين تو فكر كردي اين چنين
من دارم از چشمان زيبايت شكايت مي كنم
نه مهربان من بدان بي لطف چشم عاشقت
هر جاي دنيا كه روم احساس غربت مي كنم
بر روي باغ شانه ات هر وقت اندوهي نشست
در حمل بار غصه ات با شوق شركت ميكنم
يك شادي كوچك اگر از روي بام دل گذشت
هر چند اندك باشد آن را با تو قسمت ميكنم
خسته شدي از شعر من زيبا اگر بد شد ببخش
دلتنگ و عاشق هستم اما رفع زحمت ميكنم


مريم حيدر زاده
http://www.iranactor.com/music/Papmusic/heydarzadeh.htm

wWw.AVAA.20m.com *maryam*
www.avaa.20m.com/maryam.html

روز هفتم : مريم حيدر زاده
http://www.bbc.co.uk/persian/arts/story/2004/11/041103_she-maryam-heidarzadeh.shtml
http://www.bbc.co.uk/worldservice/images/2004/11/2004110318030300910019.jpg
http://www.bbc.co.uk/worldservice/images/2004/11/2004110318572500910011.jpg
http://www.bbc.co.uk/worldservice/images/2004/11/20041104174008maryamcasset.jpg
http://www.bbc.co.uk/worldservice/images/2004/11/2004110319060300910014.jpg
http://www.bbc.co.uk/worldservice/images/2004/11/2004110319015600990021.jpg
http://www.bbc.co.uk/worldservice/images/2004/11/2004110319200108.jpg
http://www.bbc.co.uk/worldservice/images/2004/11/2004110319151404.jpg
http://www.bbc.co.uk/worldservice/images/2004/11/2004110417490410.jpg
http://www.bbc.co.uk/worldservice/images/2004/11/2004110319214311.jpg
http://www.bbc.co.uk/persian/media/audio/2003/041104_poet.ram
http://www.bbc.co.uk/persian/media/audio/2003/041105_poet2.ram
http://www.bbc.co.uk/persian/media/audio/2003/041104_maryam-yato.ram
http://www.bbc.co.uk/persian/media/audio/2003/041104_aghebat-eshgh.ram

Links:
:: من او ندارم ::
http://www.m-heydarzade.persianblog.com/

مريم حيدر زاده
http://www.aryanet.150m.com/web_music/web%20music.03/photos/maryam-heydarzadeh.jpg

عاشقا ن بیان تو
http://www.shere2.persianblog.com/

مريم حيدر زاده
http://www.freewebs.com/biazahedan/maryam.htm

نوشته های مسعود از کامپیوتر
http://masoudbeigi.persianblog.com/1383_8_9_masoudbeigi_archive.html

کلاس چهل وهشت
http://class48.persianblog.com/

PersianTools Forums - مريم حيدزاده يا تو يا هيچ كس
http://forum.persiantools.com/showthread.php?t=11911&goto=nextnewest

nedaydanesh
http://nedaydanesh.persianblog.com/

الههء مهر
http://21mehr.com/archives/000587.html

عاشق خجالتی:دفتر عشق را به اهستگی نسیم گشودیم چون میان هر ورقش
http://asheghekhejalati.persianblog.com/

چهارشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۴

تجلیل از ابراهیم گلستان




ابراهيم گلستان در 22 مهر 1301 در شيراز به دنيا آمد. فعاليت ادبي را با ترجمه‌ي داستان‌هايي از همينگوي و فاكنر آغاز كرد و نخستين مجموعه داستان خود به نام "آذر، ماه آخر پاييز" را در 1328 منتشر كرد
او از نخستين نويسندگان معاصر ايران بود كه براي زبان داستان اهميت ويژه‌اي قائل شد و كوشيد نثري آهنگين را در قالبهاي داستاني مدرن بكار گيرد. از اين جهت نقش او در سير پيشرفت داستان معاصر فارسي قابل توجه است

ابراهیم گلستان در دهه های سی، چهل و پنجاه با انتشار مجموعه داستان هایی چون «شکار سایه»، «جوی و دیوار و تشنه» و «مد و مه» به عنوان یکی از برجسته ترین نویسندگان ایرانT و با کارگردانی فیلم هایی چون « موج و مرجان و خارا»،«خشت و آیینه» و «اسرار گنج دره جنی» به عنوان یکی از بهترین فیلمسازان سینمای معاصر تثبیت شد. ساختارهای به غایت پخته و سنجیده، نثری زیبا، روان، آهنگین و متناسب با ضرباهنگ و شخصیت های داستان، ذهنی خلاق و نگاهی هشیار آثار ابراهیم گلستان را متمایز می کند
گلستان جداي از نويسندگي، به عنوان يك فيلم‌ساز شاخص نيز شهرت دارد. او در ساليان اخير در انگلستان ساكن شده است

Links:
ماهي وجفتش
http://www.sokhan.com/80years.asp?id=23007
http://www.sokhan.com/images/golestan_pic.jpg

ابراهیم گلستان
http://www.12345625.persianblog.com/

Vajeh Magazine
http://www.vajehmagazine.com/ebrahim_golestan.php

مقدمه ای بر نشانه شناسی ابراهیم گلستان بخش اول
http://gramata.persianblog.com/1383_11_gramata_archive.html

پاره ای از داستان مد و مه نوشتهء ابراهیم گلستان
http://www.hylit.net/ba/print/2485_0_2_0
http://www.medad.net/pdf/madomeh.pdf

با شما نيستم - حسين نوش آذر
http://www.hylit.net/ba/print/2487_0_2_0

پای صحبت ابراهيم گلستان
http://www.bbc.co.uk/persian/arts/story/2004/12/041226_la-cy-egolesttan.shtml

خشت و آينه
http://www.iranactor.com/films/old/khesht-va-ayeneh.htm

ابراهيم گلستان
http://www.sourehcinema.com/People/People.aspx?Id=138201191002

اسرار گنج درة جني
http://www.sourehcinema.com/Title/Title.aspx?id=138109160865

خشت و آئينه
http://www.sourehcinema.com/Title/Title.aspx?id=138204240073

رابطه گلستان با فروغ فرخزاد
http://www.foroogh.de/linkha/roozshomar.htm

نگفتنی هایی از چگونگی انتشار گفت و گوی پرویز جاهد با ابراهیم گلستان - فرانکولا
http://francula.blogspot.com/2005/05/blog-post_24.html

نوشتن با دوربين، نشستن با گلستان /گيسو فغفوري
http://eqbal.ir/local7/tdright/last/8435100540.php

حکایتی از روزگار رفته ابراهیم گلستان
http://adamohava.com/blog/?id=1002648

خشت و آينه
http://moviezone.blogspot.com/

من و ابراهیم گلستان و مد و مه
http://www.sardouzami.com/golestan.htm

سفر عصمت
http://www.amruleh.com/Anderen/Safar-e%20Esmat.htm

گوشه هایی از نامه های فروغ، به ابراهیم گلستان
http://yek-negah.blogspot.com/2002_09_08_yek-negah_archive.html

نوشتن با دوربين منتشر شد
http://jahed.malakut.org/archives/011268.html

سه‌شنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۴

تجلیل از هوشنگ ابتهاج





هوشنگ ابتهاج در سال 1306 در شهر رشت زاده شد
دوره آموزش دبستاني را در همين شهر و آموزش دبيرستاني را در تهران پايان رساند
وي مدتي را به عنوان مدير كل شركت دولتي سيمان تهران به كار اشتغال داشت از سال 1350 تا 1356 نيز برنامه گلهاي تازه و گلچين هفته راديو ايران را سرپرستي مي كرد
او در دوران دبيرستان اولين دفتر شعر خود را به نام نخستين نغمه ها منتشر كرد
وي با سرودن شعر هاي عاشقانه آغاز كرد اما با كتاب شبگير خود كه حاصل سالهاي پر تب و تاب پيش از 1332 است به شعر اجتماعي روي آورد

سراب

سراب
عمري به سر دويدم در جست وجوي يار
جز دسترس به وصل ويم آرزو نبود
دادم در اين هوس دل ديوانه را به باد
اين جست و جو نبود
هر سو شتافتم پي آن يار ناشناس
گاهي ز شوق خنده زدم گه گريستم
بي آنكه خود بدانم ازين گونه بي قرار
مشتاق كيستم
رويي شكست چون گل رويا و ديده گفت
اين است آن پري كه ز من مي نهفت رو
خوش يافتم كه خوش تر ازين چهره اي نتافت
در خواب آرزو
هر سو مرا كشيد پي خويش دربدر
اين خوشپسند ديده زيباپرست من
شد رهنماي اين دل مشتاق بي قرار
بگرفت دست من
و آن آرزوي گم شده بي نام و بي نشان
در دورگاه ديده من جلوه مي نمود
در وادي خيال مرا مست مي دواند
وز خويش مي ربود
از دور مي فريفت دل تشنه مرا
چون بحر موج مي زد و لرزان چو آب بود
وانگه كه پيش رفتم با شور و التهاب
ديدم سراب بود
بيچاره من كه از پس اين جست و جو هنوز
مي نالد از من اين دل شيدا كه يار كو ؟
كو آن كه جاودانه مرا مي دهد فريب ؟
بنما كجاست او

آنا
صبح مي خندد و باغ از نفس گرم بهار
مي گشايد مژه و مي شكند مستي خواب
آسمان تافته در بركه و زين تابش گرم
آتش انگيخته در سينه افسرده آب
آفتاب از پس البرز نهفته ست و ازو
آتشين نيزه برآورده سر از سينه كوه
صبح مي آيد ازين آتش جوشنده به تاب
باغ مي گيرد ازين شعله گل گونه شكوه
آه ديري ست كه من مانده ام از خواب به دور
مانده در بستر و دل بسته به انديشه خويش
مانده در بسترم و هر نفس از تيشه فكر
مي زنم بر سر خود تا بكنم ريشه خويش
چيست انديشه من ؟ عشق خيالي آشوبي
كه به بازويم گرفته ست به بيداري و خواب
مي نمايد به من شيفته دل رخ به فريب
مي ربايد ز تن خسته من طاقت و تاب
آنچه من دارم ازو هست خيالي كه ز دور
چهر برتافته در آينه خاطر من
همچو مهتاب كه نتوانيش آورد به چنگ
دور از دست تمناي من و در بر من
مي كنم جامه به تن مي دوم از خانه برون
مي روم در پي او با دل ديوانه خويش
پي آن گم شده مي گردم و مي آيم باز
خسته و كوفته از گردش روزانه خويش
خواب مي آيد و در چشم نمي يابد راه
يك طرف اشك رهش بسته و يك سوي خيال
نشنوم ناله خود را دگر از مستي درد
آه گوشم شده كر يا كه زبانم شده لال
چشم ها دوخته بر بستر من سحرآميز
خواب بر سقف نشسته ست چو جادوي سياه
آه از خويش تهي مي شوم آرام آرام
مي گريزد نفس خسته ام از سينه چو آه
بانگ برمي زنم از شوق كه : آنا آنا
ناگهان مي پرم از خواب گشاده آغوش
مي شود باز دو دست من و مي افتد سست
هيچ كس نيست به جز شب كه سياه است و خموش


نگاه آشنا
ز چشمي كه چون چشمه آرزو
پر آشوب و افسونگر و دل رباست
به سوي من آيد نگاهي ز دور
نگاهي كه با جان من آشناست
تو گويي كه بر پشت برق نگاه
نشانيده امواج شوق و اميد
كه باز اين دل مرده جاني گرفت
سرآٍيمه گرديد و در خون تپيد
نگاهي سبك بال تر از نسيم
روان بخش و جان پرور و دل فروز
برآرد ز خاكستر عشق من
شراري كه گرم است و روشن هنوز
يكي نغمه جو شد هماغوش ناز
در آن پرفسون چشم راز آشيان
تو گويي نهفته ست در آن دو چشم
نواهاي خاموش سرگشتگان
ز چشمي كه نتوانم آن را شناخت
به سويم فرستاده آيد نگاه
تو گويي كه آن نغمه موسيقي ست
كه خاموش مانده ست از ديرگاه
از آن دور اين يار بيگانه كيست ؟
كه دزديده در روي من بنگرد
چو مهتاب پاييز غمگين و سرد
كه بر روي زرد چمن بنگرد
به سوي من آيد نگاهي ز دور
ز چشمي كه چون چشمه آرزوست
قدم مي نهم پيش انديشناك
خدايا چه مي بينم ؟ اين چشم اوست


در لبخند او
ديدم و مي آمد از مقابل من دوش
خنده تلخي نهاده بر لب پر نوش
غم زده چون ماهتاب آخر پاييز
دوخته برروي من نگاه غم انگيز
من به خيال گذشته بسته دل و هوش
ماه درخشنده بود و دريا آرام
ساحل مرداب در خموشي و ابهام
شب ز طرب مي شكفت چون گل رويا
عكس رخ مه در آبگينه دريا
چون رخ ساقي كه واژگون شده در جام
او به بر مننشسته عابد ومعبود
دوخته بر چشم من دو چشم غم آلود
زورق ما مي گذشت بر سر مرداب
چهره او زير سايه روشن مهتاب
لذت اندوه بود و مستي غم بود
سر به سر دوش من نهاده و دل شاد
زمزمه مي كرد و زلفش از نفس باد
بر لب من مي گذشت نرم و هوس خيز
چون مي شيرين بهبوسه هاي دل انگيز
هوش مرا مي ربود و سمتي مي داد
مست طرب بود و چون شكوفه سيراب
بر رخ من خنده مي زد آن گل شاداب
خنده او جلوه اميد و صفا بود
راحت جان بود عشق بود وفا بود
لذت غم مي نشست در دل بي تاب
ديدم و مي آمد از مقابل من دوش
خنده تلخي نهاده بر لب پر نوش
آه كز آن خنده آشكار شكفتم
بنگر رفتم دگر ز دست تو رفتم
ناله فرو ماند در پس لب خاموش
غم زده چون ماهتاب آخر پاييز
دوخته بر روي من نگاه غم انگيز
ديگر در خنده اش اميد و صفا نيست
راحت جان نيست عشق نيست وفا نيست
ديگر اين خنده نيست نغز و دلاويز
مي نگرم در خيال و مي شنوم باز
مي رود و مي دهد به گوش من آواز
بنگر رفتم دگر ز دست تو رفتم


شبتاب
در زير سايه روشن مهتاب خوابناك
در دامن سكوت شبي خسته و خموش
آهسته گام مي گذرد شاعري به راه
مست و رميده مدهوش
مي ايستد مقابل ديواري آشنا
آنجا كه آيد از دل هر ذره بوي يار
در تنگناي سينه دل خسته مي تپد
مشتاق و بي قرار
از پشت شيشه مي نگرد ماه شب نورد
آنجا بر آن نگار خوابيده مست ناز
در پيشگاه اين همه زيبايي و جمال
مه مي برد نماز
دنبال ماهتاب خيال گشاده بال
آهسته مي رود به درون اتاق او
من مانده همچنان پس دويار محو و مست
از اشتياق او
مه خيره گشته بر وي و آن مايه اميد
شيرين به خواب رفته در آن خوابگاه ناز
و ا? زلف تابدار پريشان و بي قرار
از ياد عشقباز
در بستر آرميده چو نيلوفري بر آب
پاشيده ماهتاب بر او سوده هاي سيم
لغزد پرند بر تن او همچو برگ گل
از جنبش نسيم
افتاده سايه روشن مهتاب سيم رنگ
نرم و سپيد چون پر و بال فرشتگان
بر آن دو گوي عاج كه برجسته تابناك
از زير پرنيان
آن سيمگونه ساق كه بابوسه نسيم
لغزيده همچو برگ گل از چين دامنش
و آن سايه هاي زلف كه پيچيده مست ناز
بر گرد گردنش
آن زلف تاب خورده به پيشاني سپيد
چون سايه اميد در آيينه خيال
و آن چهر شرمناك كه تابيده همچو ماه
در هاله ملال
آن سايه هاي در هم مژگان كه زير چشم
غمگين به خواب رفته هماغوش راز خويش
و آن چشم آرميده رويا فريب او
در خواب ناز خويش
منمانده بي قرار و خيال رميده مدهوش
مست هوس گرفته از آن ماه بوسها
تا آن زمان كه آورد از صبح آگهي
بانگ خروس ها
بر مي دمد سپيده و دلداده شاعري
از گردش شبانه خود خسته مي رود
دنبال او پريده و بي رنگ سايه اي
آهسته مي رود


شب سياه
برچيد مهر دامن زربفت و خون گريست
چشم افق به ماتم روز سياه بخت
وز هول خون چو كودك ترسيده مرغ شب
ناليد بر درخت
شب سايه برفشاند و كلاغان خسته بال
از راههاي دور رسيدند تشنه كام
رنگ شفق پريد و سياهي فرو خزيد
از گوشه هاي بام
من در شكنجه تب و جانم به پيچ و تاب
در ديده پر آبم عكس جمال اوست
بر مي جهد ز چشمه جوشان مغز من
هر دم خيال دوست
چون ماهتاب بر سر ويران هاي دل
مستانه پاي كوبد در جامه سپيد
پيچد صداي خنده او در دل خراب
لرزد تنم چو بيد
اين مطرب از كجاست ؟ كه از نغمه هاي او
بر خانه خراب دلم سيل درد ريخت
اين زخمه دست كيست كه بر تار مي زند ؟
تار دلم گسيخت
چون واي مرگ جگر سوز و دل خراش
چون ناله وداع غم انگيز
و جانگزاست
اندوهناك و شوم چو فرياد مرغ حق
اين نغمه عزاست
ايننغمه عزاست كه منعشق مرده را
امشب به گور مي برم و خاك مي كنم
وز اشك غم كه مي چكد از چشم آرزو
رخ پاك مي كنم


مرگ روز
مي رفت آفتاب و به دنبال مي كشيد
دامن ز دست كشته خود روز نيمه جان
خونين فتاده روز از آن تيغ خون فشان
در خاك مي تپيد و پي يار مي خزيد
خنديد آفتاب كه : اين اشك و آه چيست ؟
خوش باش روز غمزده هنگام رفتن است
چون من بخند خرم و خوش اين چه شيوناست ؟
ما هر دو مي رويم دگر جاي شكوه نيست
ناليد روز خسته كه : اي پادشاه نور
شادي از آن توست نه از آن من : بلي
ما هر دو مي رويم ازين رهگذر ولي
تو مي روي به حجله ومن مي روم به گور


مي خواهم از تو بشنوم
مي خواهمت سرود بت بذله گوي من
روي لبش شكفت گل آرزوي من
خنديد آسمان و فروريخت آفتاب
در ديه اميدم باران روشني
جوشيد اشك شادي ازين پرتو افكني
بخشيد تازگي به گل گلشن شباب
مي خواهمت شنفتم و پنداشتم كه اوست
پنداشتم كه مژده آن صبح روشن است
پنداشتم كه نغمه گم گشته من است
پنداشتم كه شاهد گمنام آرزوست
خواب فريب باز ز لالايي اميد
در چشم آزمايش من آشيانه ساخت
ناي اميد باز نواي هوس نواخت
باز بز براي بوسه دل خواهشم تپيد
مي خواهمت شنفتم و دنبال اين سرود
رفتم به آسمان فروزنده خيال
ديدم چو بازگشتم ازين ره شكسته بال
اين نغمه آه نغمه ساز فريب بود
مي خواهمت بگو و دگرباره ام بسوز
در شعله فريب دم دلنشين خويش
تا نوكم اميد شكيب آفرين خويش
آري تو هم بگو كه درين حسرتم هنوز
پايان اين فسانه ناگفته تو را
نيرنگ اين شكوفه نشكفته تو را
مي دانم و هنوز ز افسون آرزو
در دامن سراب فريبننده اميد
در جست و جوي مستي اين جام ناپديد
مي خواهم از تو بشنوم اي دلربا بگو



عشق گمشده
آن شب كه بوي زلف تو با بوسه نسيم
مستانه سر به سينه مهتاب مي گذاشت
با خنده اي كه روي لبت رنگ مي نهفت
چشم تو زير سايه مژگان چه ناز داشت
در باغ دل شكفت گل تازه اميد
كز چشمه نگاه تو باران مهر ريخت
پيچيد بوي زلف تو در باغ جان من
پروانه شد خيالم و با بوي گل گريخت
آنجا كه مي چكيد ز چشم سياه شب
بر گونه سپيد سحر اشك واپسين
وز پرتو شراب شفق بر جبين روز
گل مي شود مستي خندان آتشين
آنكا كه مي شكفت گل زرد آفتاب
بر روي آبگينه درياچه كبود
وز لرزه هاي بوسه پروانگان باد
مي ريخت برگ و باز گل نوشكفته بود
آنجا كه مي غنود چمنزار سبزپوش
در بستر شكوفه زرين ‌آفتاب
وز چنگ باد و بوسه پروانگان مست
دامان كوه بود چو گيسو به پيچ و تاب
آنجا كه مهر كوه نشين مست و سرگران
بر مي گرفت از ره شب دامن نگاه
در پرنيان نازك مهتاب مي شكفت
نيلوفر شب از دل استخر شامگاه
آنجا كه مي چكيد سرشك ستاره ها
بر چهر نيلگون گل شتاب آسمان
در جست وجوي شبنم لغزنده شهاب
مهتاب مي كشيد به رخسار گل زبان
در پرتو نگاه خوشت شبرو خيال
راه بهشت گم شده آرزو گرفت
چون سايه اميد كه دنبال آرزوست
دل نيز بال و پر زد و دنبال او گرفت
آوخ! كه در نگاه تو آن نشو خند مهر
چون كوكب سحر بدرخشيد و جان سپرد
خاموش شد ستاره بخت سپيد من
وز نواميد غم زده در سينه ام فسرد
برگشتم از تو هم كه در آن چشم خودپسند
آن مهر دلنواز دمي بيشتر نزيست
برگشتم و درون دل بي اميد من
بر گور عشق گم شده ياد تو ميگريست


آواز نگاه تو
مي شنوم آِناست
موسيقي چشم تو در گوش من
موج نگاه تو هم آواز ناز
ريخت چو مهتاب در آغوش من
مي شنوم در نگه گرم توست
گم شده گلبانگ بهشت اميد
اين همه گشتم من و دلخواه من
در نگه گرم تو مي آرميد
زمزمه شعر نگاه تو را
مي شنوم با دل و جان آشناست
اشك زلال غزل حافظ است
نغمه مرغان بهشتي نواست
مي شنوم در نگه گرم توست
نغمه آن شاهد رويانشين
باز ز گلبانگ تو سر مي كشد
شعله اين آرزوي آتشين
موسيقي چشم تو گوياتر است
از لب پر ناله و آواز من
وه كه تو هم گر بتواني شنيد
زين نگه نغمه سرا راز من


آشنا سوز
چرا پنهان كنم ؟ عشق است و پيداست
درين آشفته اندوه نگاهم
تو را مي خواهم اي چشم فسون بار
كه مي سوزي نهان از ديرگاهم
چه مي خواهي ازين خاموشي سرد ؟
زبان بگشا كه مي لرزد اميدم
نگاه بي قرارم بر لب توست
كه مي بخشي به شادي هاي نويدم
دلم تنگ است و چشم حسرتم باز
چراغي در شب تارم برافروز
به جان آمد دل از ناز نگاهت
فرو رز اين سكوت آشناسوز


اندوه رنگ
مي روي اما گريز چشم وحشي رنگ تو
راز اين اندوه بي آرام نتواند نهفت
مي روي خاموش و مي پيچد به گوش خسته ام
آنچه با من لرزش لبهاي بي تاب تو گفت
چيست اي دلدار اين اندوه بي آرام چيست
كز نگاهت مي تراود نازدار و شرمگين ؟
آه مي لرزد دلم از ناله اي اندوه بار
كيست اين بيمار در چشمت كه مي گريد حزين ؟
چون خزان آرا گل مهتاب رويا رنگ و مست
مي شكوفد در نگاهت راز عشقي ناشكيب
وز ميان سايه هاي وحشي اندوه رنگ
خنده مي ريزيد به چشمت آرزويي دل فريب
چون صفاي آسمان در صبح نمناك بهار
مي تراود از نگاهت گريه پنهان دوش
آري اي چشم گريز آهنگ سامان سوخته
بر چه گريان گشته بودي دوش ؟ از من وامپوش
بر چه گريان گشته بودي ؟ آه اي چشم سياه
از تپيدن باز مي ماند دل خوش باورم
در گمان اينكه شايد شايد آن اشك نهان
بود در خلوت سراي سينه ات يادآورم



نوش نگاه
باز واشد ز چشمه نوشي
همچو باران زلال ناز و نگاه
باز در جام جان من سرداد
همچو مهتاب باده اي دلخواه
بازم از دست مي برد نگهي
نگهي چون شراب مستي بخش
چه نگاهي كه همچو بوي گلاب
مي شود در مشام جانم پخش
آه مي نوشمت چو شيره گل
چيستي ؟ اي نگاه نازآلود
تو گلابي گلاب شهد آگين
تو شرابي شراب گل پالود
چه شرابي كز آن پياله چشم
همچو لغزاب ساغر لبريز
مي چكد خوش به كام تشنه من
آتش افروز و آرزو انگيز
آه پيمانه اي دگر كه هنوز
مي گدازد ز تشنگي جگرم
چه شرابي تو ؟ وه چه شورانگيز
سركشيدم تو را و تشنه ترم


درد گنگ
نمي دانم چه مي خواهم بگويم
زبانم در دهان باز بسته ست
در تنگ قفس باز است و افسوس
كه بال مرغ آوازم شكسته ست
نمي دانم چه مي خواهم بگويم
غمي در استخوانم مي گدازد
خيال ناشناسي آشنا رنگ
گهي مي سوزدم گه مي نوازد
گهي در خاطرم مي جوشد اين وهم
ز رنگ آميزي غمهاي انبوه
كه در رگهام جاي خون روان است
سيه داروي زهرآگين اندوه
فغاني گرم وخون آلود و پردرد
فرو مي پيچيدم در سينه تنگ
چو فرياد يكي ديوانه گنگ
كه مي كوبد سر شوريده بر سنگ
سرشكي تلخ و شور از چشمه دل
نهان در سينه مي جوشد شب و روز
چنان مار گرفتاري كه ريزد
شرنگ خشمش از نيش جگر سوز
پريشان سايه اي آشفته آهنگ
ز مغزم مي تراود گيج و گمراه
چو روح خوابگردي مات و مدهوش
كه بي سامان به ره افتد شبانگاه
درون سينه ام دردي ست خونبار
كه همچون گريه مي گيرد گلويم
غمي ‌آِفته دردي گريه آلود
نمي دانم چه مي خواهم بگويم



اندوه
خسته و غم زده با زمزمه اي حزن آلود
شب فرو مي خزد از بام كبود
تازه بند آمده باران و نسيمي نمناك
مي تراود ز دل سرد شبانگاه خموش
شمع افسرده ماه از پس آن ابر سياه
گاه مي خندد و مي تابد از اندوهي س رد
خنده اي غم زده چون خنده درد
تابشي خسته و بي رنگ و تباه
چون نگاهي كه در آن موج زند سايه نرگ
سوزناك از دل ويران درختان خموش
مي رسد گاه يكي نغمه آشفته به گوش
نغمه اي گم شده از سينه نايي موهوم
بانگي آواره و شوم
مي كشد مرغ شباهنگ خروش
مي رود ابر و يكي سايه انبوه و سياه
نرم وخاموش فرو مي خزد از گوشه بام
آه دردي ست در آن اختر لرزنده كه گاه
كورسو مي زند و مي شود از ديده نهان
وز نهيب نفس تيره شام
مي كشد مرغ شباهنگ فغان
آه اي مرغ شباهنگ خموش
بس كن اين بانگ و خروش
بشكن اين ناله پرسوز و گداز
بشكن اين ناله كه آن مايه ناز
تازه رفته ست به خواب
آري اي مرغك اندوه پرست
بس كن اين شور و شتاب
بس كن اين زمزمه او بيماراست


بر سنگ چشم او
بر سر گوري كه روزي بود آتشگاه عشق من
وز لهيب آرزويي روشن و خوش تاب
شعله مي افراشت
وينك از خاكستري پوشيده
كز وي جز خموشي چشم نتوان داشت
مي چكد اشك نگاهم تلخ
مي چكد اشك نگاهم نيز در آن جام زهرآگين
كز شرنگ بوسه لبريز است
وز فسوني تازه مي خواند مرا هر دم كه
بازآ اين چه پرهيز است
وز نهيب گور سرد چشم او
كاندر آن هر گونه اميدي فرو مرده ست
پاي واپس مي نهم
بي نياز بوسه اي پرشور
كز فريبي تازه مي رقصد در آن لبخند
بي نياز از خنده اي دلبند
كز فسوني تازه مي جوشد در آن آواز
مي چكد اشك نگاهم باز
بر سر گوري كه روزي بود آتشگاه عشق من
وينك از خاكستر اندوه پوشيده ست
در ميان اين خموش آباد بي حاصل
در سكوت چيره اين شام بي فرجام
مي چكد اشك نگاهم بر مزار دل
مي سرايد قصه درد مرا با سنگ چشم او
با غمي كاندر دلم زد چنگ
وز پلاس هستي ام بگسيخت تار و پود
مي رود مي گويمش بدرود
وز نگاه خسته و پژمرده چون مهتاب پاييز ملال انگيز
مي گذارم بر مزار آرزوهايم گلي ويران
يادگار آن اميد گم شده آن عشق يادآويز


زمين

مرجان
سنگي است زير آب
در گود شب گرفته درياي نيلگون
تنها نشسته در تك آن گور سهمناك
خاموش مانده در دل آن سردي و سكون
او با سكوت خويش
از ياد رفته اي ست در آن دخمه سياه
هرگز بر او نتافته خورشيد نيم روز
هرگز بر او نتافته مهتاب شامگاه
بسيار شب كه ناله برآورد و كس نبود
كان ناله بشنود
بسيار شب كه اشك برافشاند و ياوه گشت
در گود آن كبود
سنگي است زير آب ولي آن شكسته سنگ
زنده ست مي تپد به اميدي در آن نهفت
دل بود اگر بهس ينه دلدار مي نشست
گل بود اگر به سايه خورشيد مي شكفت


زمين
زين پيش شاعران ثناخوان كه چشم شان
در سعد و نحس طالع و سير ستاره بود
بس نكته هاي نغز و سخنهاي پرنگار
گفتند در ستابش اين گنبد كبود
اما زمين كه بيشتر از هر چه در جهان
شايسته ستايش و تكريم آدمي ست
گمنام و ناشناخته و بي سپاس ماند
اي مادر اي زمين
امروز اين منم كه ستايشگر توام
از توست ريشه و رگ و خون و خروش من
فرزند حقگزار تو و شاكر توام
بس روزگار گشت و بهار و خزان گذشت
تو ماندي وگشادگي بي كرانه ات
طوفان نوح هم نتوانست شعله كشت
از آتش گداخته جاودانه ات
هر پهلوان به خاك رسيده ست گرده اش
غير از تو اي زمين كه در اين صحنه ستيز
ماندي به جاي خويش
پيوسته زورمند و گرانسنگ و استوار
فرزند بدسگالي اگر چون حراميان
بي حرمت تو تاخت
هرگز تهي نشد دلت از مهر مادري
با جمله ناسپاسي فرزند شناخت
آري زمين ستايش و تكريم را سزاست
از اوست هر چه هست در اين پهن بارگاه
پروردگان دامن و گهواره وي اند
سهراب پهلوان و سليمان پادشاه
اي بس كه تازيانه خونين برق و باد
پيچيده دردناك
بر گرده زمين
اي بس كه سيل كف به لب آورده عبوس
جوشيده سهمناك بر اين خاك سهمگين
زان گونه مرگبار كه پنداشتي دريغ
ديگر زمين هميشه تهي مانده از حيات
اما زمين هميشه همان گونه سخت پشت
بيرون كشيده تن
از زير هر بلا
و آغوش بازكرده به لبخند آفتاب
زرين و پرسخاوت و سرسبز و دلگشا
بگذار چون زمين
من بگذرانم شب طوفان گرفته را
آنگه به نوش خند گهربار آفتاب
پيش تو گسترم همه گنج نهفته را



بانگ دريا
سينه بايد گشاده چون دريا
تا كند نغمه اي چو دريا ساز
نفسي طاقت آزموده چو موج
كه رود صد ره برآيد باز
تن طوفان كش شكيبنده
كه نفرسايد از نشيب و فراز
بانگ دريادلان چنين خيزد
كار هر سينه نيست اين آواز

Links:
http://www.ghabil.com/show.aspx?img=ebtehaj.jpg
http://www.ghabil.com/photos/ebtehaj.jpg

هوشنگ ابتهاج
http://www.tabatabaei.netfirms.com/hoshang-ebtehaj.htm

هوشنگ ابتهاج
http://www.khayamcity.com/nokia/index.php?item1=po&item2=186
http://www.khayamcity.com/nokia/index.php?item1=po&item2=187
http://www.khayamcity.com/nokia/index.php?item1=po&item2=188
http://www.khayamcity.com/nokia/index.php?item1=po&item2=189

سياه مشق
http://www.ketabname.com/bookstore/images_of_moarefi/8/8/885-0.jpg

Ham ashiyan BY: Houshang Ebtehaj هم آشيان – شعری از هوشنگ ابتهاج - الف سایه
http://www.easypersian.com/houshang_ebtehaj/ham_ashiyan.htm
http://www.easypersian.com/houshang_ebtehaj/ham_ashiyan.mp3

Hamisheh dar miyan BY: Houshang Ebtehaj هميشه در ميان – شعری از هوشنگ ابتهاج
http://www.easypersian.com/houshang_ebtehaj/hamisheh_dar_miyan.htm
http://www.easypersian.com/houshang_ebtehaj/hamisheh_dar_miyan.mp3

شعر و شاعری
http://www.avayeazad.com/poet/ebtehaj.htm
http://www.avayeazad.com/images/ebtehaj_small.jpg

مناجات
مثنوی تازه ای از ه. ا. سایه

http://www.parham.ir/revue/ebtehaj-h-01.html
http://www.parham.ir/revue/saya.jpeg

كاروان از هوشنگ ابتهاج
http://persianpoems.blogspot.com/2002_10_06_persianpoems_archive.html#82776118

بهار غم انگيز از هوشنگ ابتهاج
http://persianpoems.blogspot.com/2002_10_06_persianpoems_archive.html#82775782

در كوچه سار شب از هوشنگ ابتهاج
http://persianpoems.blogspot.com/2002_10_06_persianpoems_archive.html#82776445

زنده وار
http://www.persian-language.org/Adabiat/Poem.asp?ID=116&P=2
http://www.persian-language.org/Adabiat/Images/116.jpg