سه‌شنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۵

به یاد سهراب (قسمت دوم)

جاودانگي
نوشته فريدون مشيري


بر قله ايستادم
آغوش باز كردم
جان را به باد صبح
تن را به آفتاب سپردم

روح يگانگي
با مهر ، با سپهر
با سنگ ، با نسيم
با آب، با گياه
در تار و پود من جريان يافت
موجي لطيف، بافته از جوهر جهان
تا عمق هفت پرده ي تن را زهم شكافت
"من" را ز من ربود
"ما" ماند.
راه يافته در جاودانگي


آآه
نوشته فواد نظيري


آفتاب حمعه ي پاييز
عطر سيگار و
كتاب كهنه سهراب

حضور صبح
نوشته صائم كاشاني


گاه سحر مسافر شهر ستاره بود
بر باره ستاره در اوج نظاره بود
"آوار آفتاب" كلامش به روزگار
در "مرگ رنگ" حاصل عمري اشاره بود
تسبيح از ستاره و سجاده از فروغ
با ذكر نور در افق استخاره بود
از رويش"صداي "طربناك"پاي آب"
در گوش خاك مثل چمن گوشواره بود
دامن كشان به (زندگي خوابها)ي وهم
پيك حضور صبح و نسيم بهاره بود
آنسوتر از خيال سوار سمند شعر
در دشت كهكشان به شكار ستاره بود
"ما هيچ ما نگاه" در "اندوه شرق" او
با "حجم سبز" بر فرس استعاره بود
"صائم " به عرصه ، گاه سخن ما پياده ايم
"سهراب" رستمي به حقيقت سواره بود

در سوگ
نوشته حسن فدايي


خدا حافظ اي صوفي دشتهاي سپيده
خداحافظ اي عارف آب و آيينه و گل
گياه از تو شان تماشا گرفته است
خدا حافظ اي شاهد سر خوش سايه هاي كويري
كجائي كه آواز هاي ترا مي سرايند در باغ هاي طراوت
بر ايواني از سوسن و ياسمن
كودكي تكيه داده است بر مرده سبز پيچك
خدا حافظ اي ازدحام عطش در نگاه فريبنده عشق
كدامين چكاوك ترا خيره كرده است در لهجه عاشق خويش
چه عطري است در اين نسيمي كه مي آيد از مشهد تو
جهان تو نور از كجا مي گرفته است
كه هان چشمه هايش چنين صاف و روشن
عطش را فرو مي نشاند در كام سرگشته ما
خداحافظ اي جوهر عشق در عصر معراج فولاد
بر آب روان سر و بالنده خم گشته در باد
زمان توان در كف دست تو نوشيد
چه كار آيدم كوزه تر ؟
سموم فزاينده سود و سرمايه افسوس
هزاران نهال خرد را خزان كرد در فصل هاي بهاري
مرا فصل گل ياد باشد
مرا فصل آواز هاي قناري
خداحافظ اي حكمت منزوي در شب اصطكاك فلزات
ترا نيز رخ مات فيل فنا شد


سوگ سهراب
نوشته خسرو احتشامی


با صدای پای آب آمد زدور
رفت تا ژرفای اشراق بلور

صبح در خیزاب نقاشی نشست
آسمان در آبی کاشی نشست

داشت آواز شقایق در گلو
در قفس میریخت رنگ گفتگو

تا نسیمی میوزید از دوردست
چینی تنهائیش را میشکست

کاشته در حوض حسرت حال را
قامت فواره اقبال را

بال بر کاج سحر افراشته
لانه خورشید را برداشته

آشتی میداد در یک منظره
گیسوان باد را با پنجره

زورق ذهنش به معراج فروغ
بادبان می بست در شط بلوغ

از گلوگاه پرستوی کلام
ذوق می انگیخت با نبض سلام

ریخته از عکس پیر چینه ها
حزن در موسیقی آئینه ها

با علف ها حرف میزد روز و شب
دشت از افسانه اش میکرد تب

کشته تابوت نفرین و نفاق
غربت رویان مرداب اتاق

می شنید از لحظه های اضطراب
قصه "فانوس خیس ماهتاب"

از ورای پرده اندیشه ها
دیو را میدید پشت شیشه ها

خفته انسان مه آلودی هنوز
در سرودش خسته تر از نیمروز

یافته فرش زمان را نخ زده
عقربک در چشم ساعت یخ زده

عاقبت در سبز خواب مرمری
محو شد در نیلی نیلوفری

موج زد در ریزش صوت و صدا
شد کلید انتها در ابتدا

انعکاسی گنگ را در خویش دید
زندگی را سایه تشویش دید

روزنی بر عمق هستی باز کرد
راه افتاد و سفر آغاز کرد

بانگ لالائی به دیوار غروب
کودکی را جار میزد پایکوب

طرح ها لغزید در تصویرها
سوخت در تقدیرها تدبیرها

خشمگین از بغض باران غمی
چهره ها در هم شکست از نم نمی

لای لائیهای مادر خواب بود
این خیال از هایهای آب بود

عشق را گسترد تا کوه و عقاب
بوسه زد بر یال زرین شهاب

هسته ای پنهان تن خاکی شکافت
اخگری از مرز بیرنگی بتافت

راه را تا گل به اندک گام رفت
تا زوایای گم الهام رفت

با خدا در پای شببوها گریست
کعبه را در خنده جوها گریست

باغ عرفان را چراغان کرد دوست
دوست را در سینه مهمان کرد دوست

سفره دل را صلائی تازه داد
در کنارش "دوری شبنم" نهاد

"کاسه داغ محبت" جوش زد
ساز لذت بانگ نوشانوش زد

نرم نرمک پلک سنگین را گشود
جاده جام جهان بین را گشود

خشت "بر سردابه الکل" گرفت
گل "به قانون مناد گل" گرفت

جنگ را در جنگ ها تبعید کرد
تیشه را مدفون به پای بید کرد

"فتح قرنی را بدست شعر" خواند
عید را بر بام آزادی نشاند

روح در آئینه اشیا دمید
در گهر آواز دریا را شنید

مهربانتر دید اشک و ژاله را
چید با هم شبدر و آلاله را

شیر را هم پله آهو گذاشت
"واژه ها را شست" و دیگر سو گذاشت

گفت "پایان کبوتر نیست مرگ"
در گل آب و هوا جاریست مرگ

مرگ مثل تاک مثل خوشه ایست
مرگ مثل نور در هر گوشه ایست

بسته در نی باف زنبیل سرور
یکدهستان شادی و یک شهر شور

این مسافر قصد واماندن نداشت
ایستائی را سر خواندن نداشت

خاک خاموش عدم را بود بود
رود بود و رود بود و رود بود

هدیه می آورد از اذهان تنگ
مجمر زرتشت را از رود گنگ

خورده در آفاق ادراکش گره
تبت و صور و سیلک و آگره

شسته در آب بصیرت آه را
"شرق اندوه" و "پیام راه" را

"مرگ رنگش" صد غزل رنگین کمان
"حجم سبزش" سبزتر از آسمان

کرده افشان پیچک الوان او
زلف در بی سوی هیچستان او

چیست هیچستان سلامی در سکوت
رویش باغ کلامی در سکوت

با سواران ظریف صبحگاه
تا صدائی میرسند از اوج ماه

رسته از گلضربه هاشان آفتاب
شیهه شان آمیزه عطر و گلاب

بر بلند انبساط تپه ها
گله های لفظ و معنی در چرا

در غبار وحی پنهانست خاک
واحه ای لبریز عرفان است خاک

واشده دروازه ای از "ما هیچ"
ما همه حیرانی رویا و هیچ

هر چه آنجا هست ابهام است و وهم
شعر را طرزی دگر بایست فهم

باز از آغاز می آید ندا
آشنا باشد صدا مثل هوا

بوی رفتن میوزد سهراب کو
در رگ جوشش صدای آب کو

کفش هائی هست اما مرد نیست
آنکه آهنگ سفر میکرد نیست

این همان مشعل بدست روز ماست
این همان خورشید مهرآموز ماست

تا ابد جاریست جاری بیزوال
در بهشت لاله جوش اردهال

شهریورماه ، 1367 - اصفهان

ياد سهراب ، دريغ
نوشته فواد نظيري


از ايستگاه خلوت كاشان
غروب و غربت نمناك جمعه را
آرام
با خويش مي برد
ماه دلگير و دل تلخ كوير
زير آوار غبار
تن پوسيده ي سهراب
دريغ !

ياد
نوشته احمد وثوق احمدي


خواب و ترانه بود و باران
باران عصر گاه هاي خزان
بوي خاك بود.
در شهر بند آهن و سيمان
در خطه هاي ويران
بوي طراوت گلهاي چشم دوست
بوي بهار و پونه
جوبارك ترنم
آوازه اي قديمي
موج سرشك و
شبنم گلهاي پاك بود
از خواب هاي تنبل تابستاني
در عصر هرزه
گلهاي شمعداني
او را به ميهماني مهتاب برده اند
او خواب ماهي ها را ديده است
او را به آب هاي جهان راه داده اند
او را به خواب روشني آب برده اند

نشاني نور
نوشته فرامرز سليماني


آهسته گام
از شب زمين آمد
و بر زمين
جاي پاي عشق دميد
دمي بر آسمان عطش ايستاد
دمي به خواهش باران رقصيد
زمان ميان پناه و گريز
گم بود
فضاي ساقه تناور شد
و راز روشن هستي
در اوند ها لميد
و باد پيچكان باغ را
به سفره هاي پويايي خواند
و سقف تماشا عريان شد
در انتهاي سبز راه
صداي تركش تنهايي
جوانه را شكفت
ستاره ها روييد
و شب شكوفه شد
آهسته گام
از شب زمين آمد
و امتداد گياهي تنش
نشاني نور را پرسيد

مرگت زوال شتاب است
نوشته سيمين بهبهاني


مرگت زوال شتاب است، مرگت دوام درنگ است
جاري نبودن آب است، بي نقش ماندن رنگ است
شعرتو : دانش خوبي، نقش تو: بينش پاكي
بي اين دو واژه - دريغا ! ، دنيا نه جاي درنگ است
پر نغمه در قفس رنگ ، ديگر نه گل شقايق
دستانسراي خموشان ، تنهايي دل تنگ است (1)
جستي نشان خدا را، در بوته هاي گل افشان
ديدم كه حجم حقيقت ، در پوكه هاي قشنگ است (2)
گفتي كه : گل نكنيمش، نوشد كبوتر اگر آب
بگذار قصه كه اينجا ، سيلاب خون و خدنگ است (3)
گفتي كه: قبله نسيم است ، شك داشت باورم آن روز
اما يقين به دلم هست ، كه امروز ، كعبه ز سنگ است (4)
باز آ كه پشته بيني ، از كشته هاي برادر
وز سينه ناله برآري، كز جنگ ، نفرت و ننگ است
اما تو غم نشناسي، وز مرگ هم نهراسي(5)
موجت به سخره نگيرد، دريا، سراي نهنگ است


(1) : گاهگاهي قفسي مي سازم با رنگ
مي فروشم به شما
تا به آواز شقايق كه در آن زنداني است
دل تنهايي تان تازه شود
(2) : و خدايي كه در اين نزديكي است
لاي اين شب بوها
پاي آن كاج بلند
(3): آب را گل نكنيم
در فرو دست انگار
كفتري مي خورد آب
(4): كعبه ام مثل نسيم ، مي رود باغ به باغ ، مي رود شهر به شهر
(5): نهراسيم از مرگ .. (سهراب سپهري)

صداي آينه تا من
نوشته محمد رضا عبد الملكيان


چگونه سرعت ماشين
مرا زمن دزديد
چگونه هيچ نگفتم ؟
چگونه تن دادم ؟
چقدر شيوه ي خواهش
مچاله ام كرده است
چقدر فاصله دارم من از شكوه درخت
و در پاي من از سمت باغ پيدا نيست
و چشم هاي من از اضطراب گنجشكان
چقدر فاصله دارد
چقدر بيگانه است

هميشه عاطفه مي ترسيد
چقدر دعوت يك بانگ
دزد قهاري است
و بالهاي كبوتر ريخت
و غير هيچ نگفتم
چقدر هيچ بد است

چقدر وسوسه ي جاه
پايمالم شد
چقدر فرصت خورشيد
پايمالم كرد
موظف است دروغ
تمام روزنه ها را بست
و سفره معنا شد
چقدر سفره ي تزوير
رنگ در رنگ است
چگونه دل بستم ؟
چگونه هيچ نگفتم ؟
چگونه پيوستم ؟

و اهل آبادي
هنوز سفره مان ساده است
و اهل آبادي
هميشه مثل درختند
به غير سبز نمي گويند
مدام مي بخشند
و اهل آبادي ، هنوز مي دانند
چقدر بذر كبوتر هست
چگونه بايد كاشت

چه سوگواري تلخي
چقدر خاليم از سبز
مرا كجا بردند ؟
پرنده با من نيست
چقدر خاليم از امتداد زيبايي
چقدر خاليم از درد اهل آبادي
چراغ در كف من بود
چگونه روشني راه را نفهميدم
چقدر گم شده ام
چقدر دور شدم از قرابت دريا
چقدر سوخته در من ، گياه نام كسي كه مثل روشني من بود
و رود حنجره اش را به كوچه ها مي برد
و از تولد شبنم مرا خبر مي كرد
كسي كه مثل پدر ، همنشين مزرعه بود
ستاره مي پاشيد
سپيده بر ميداشت
و چشم هاي نجيبش پر از طراوت بود
مجال سبز صنوبر
مرا ز خاطر برد
پدر كجاست
كه باران دوباره برگردد؟
چقدر سوخته در من
عبور چلچله ها
چقدر فاصله سنگين است
چقدر دور شدم
چقدر اهل طراوت مرا نمي خواهند
چراغ در كف من بود
چگونه باخته ام ارغوان و آينه را؟
چقدر پشت دلم خاليست ؟

نشست
و روبروي دلم
راز گل ورق مي خورد
چقدر تاريكم
و روبروي دلم
بيكران روشن دشت
چقدر آينه آمد
چقدر ناگاهان
كسي عبور عبث را
به عشق بر مي گشت

هیچ نظری موجود نیست: