پنجشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۴

به ياد زنده ياد فرخ تميمي

زندگی نامه

فرخ تميمي
در سال 1312 در نيشابور به دنيا آمد در تهران بزرگ شد پدرش اهل طالقان بود
در سالهاي جنگ دوم جهاني تميمي سالهاي اول تحصيل در دبستان را مي گذراند سالهاي نوجواني و جواني وي با تب و تاب سياسي در جامعه در سالهاي پس از جنگ همراه بود و او به نهضت ملي ايران گرايش يافت
فرخ تميمي شاعر و نويسنده،براثر ايست قلبي در منزل خود درگذشت. در هنگام مرگ ۷۹ سال داشت، و داراي ليسانس زبان انگليسي و فوق ليسانس حسابداري صنعتي از دانشگاههاي تهران بود. آثاري همچون «آغوش»، «سرزمين پاك»، «ديدار»، «در سرزمين آيينه و سنگ»، «گزينه اشعار» و… از جمله تأليفات او به شمار مي آيند.زنده ياد تميمي در آخرين روزهاي زندگي خود مشغول كار برروي انتشار مجموعه اشعاري از آثار شاعران جوان شعر نو بود

خانم زهرا دانش آموخته ي زبان انگليسي و فرانسه در خانواده اي اهل فرهنگ و دانش به سال 1307
متولد شده است . او از نوادگان جهانگير ميرزاي حسام السلطنه ي قاجار و اصالتا كرمانشاهي است . از طرف پدر ، ملك شاهي و از طرف مادر ، دولتشاهي . پدرش وكيل دادگستري و داراي درجه ي دكترا در رشته ي حقوق از دانشگاه سوربون و تحصيلات عالي در آكسفورد بوده است . در سال 1345 با فرخ تميمي ازدواج كرد ، خانواده اي از نسل ميرشكار مقدمي ؛ مردماني با سليقه و خوش لباس ، و حاصل اين پيوند ، فرهنگ كه در سال 1347 متولد شده و تحصيلاتش را زير سايه ي پدر در رشته ي تكنسين دندان سازي به پايان رسانده است


تمناي گناه
خزد لرزان ، درون بستر من
ز شرمي خفته مي گويد كه : - بفشار
چنان بفشار بر خود پيكرم را
كه بشكوفد هوس هاي گنه بار

به دندان گير و شادي بخش و مي نوش
ز خون اين لبان بوسه گيرم
ببين از گونه سرخم بريزد
شرار خواهش آراي ضميرم

درنگي كن در آغوشم كه امشب
فروزانست بزم عشق ديرين
نمي خوابيم و مي نوشيم تا صبح
ز جام بوسه ها ، بس راز شيرين

چنان گنجد در آغوشم كه هر دم
بينديشم كه او غرقست در من
و يا در حلقه ي بازو ، اثيريست
به جاي پيكر عريان يك زن

اتاقي هست و ما و خلوت و مي
صداي بوسه ها ، آهنگ دل ها
نمي رقصد بدين آهنگ تبدار
به جز رقاصه ي مست تمنا ....

چو بشكوفد گل زرين خورشيد
مرا خواند بدان چشم فسونگر
گشايد بازوان گويد كه - : باز آ
گنه شيرين بود ... يك بار ديگر


نامه سرخ
ديشب به ياد آن شب عشق افروز
حسرت ، درون مجمر دل مي سوخت
حرمان ، به زير دخمه ي پندارم
شمع هوس ، به ياد تو مي افروخت

ياد آمدم چو بوسه ي آتشگير
مي تافت از لبان تو ، لرزيدم
يا چون به روي دو سنگ پستانم
دندان زدي بگرد تو پيچيدم

در زير آبشار بلند ماه
گيسوي من به روي تو مي خوابيد
وز كهكشان ديده ي شتابت
راز نگاه شيفته ، مي تابيد

« ميگون » خموش بود و سكوتي سرد
خوابيده بود در دل صحراها
بر گوش آن سكوت نمي آويخت
جز نغمه ي تپيدن قلب ما

پاينده باد لذت آن لحظه
كز جذبه اش دو ديده چو آتش بود
هوشم رميد و روي تو غلتيدم
سر تا به پام لرزش و خواهش بود

ياد آوري كه پيكر عريانم
رنگين ز خون سبز چمن گرديد ؟
دست تو بهر شستن رنگ آن
چون مه ، بروي قامت من لغزيد ؟

آشفته بود زلفم و مي گفتم
خواننده راز شام هوس راني
خواننده و از ملامت همسالان
گيرد دلم غبار پشيماني

خنديدي و به طعنه نگه كردي
يعني كه دختران همه مي دانند
« سرمگو » ز شيوه ي ما پيداست
راز درون ز حال برون خوانند

« فرخ» سه ماه مي گذرد زانشب
دردا ، كنون ز شهر شما دورم
دورم ولي هنوز تو را جويم
داني كه از فريب و ريا دورم

باور بكن مصاحب و همرازم
جز خاطرات عشق تو ، ياري نيست
جانم ازين شكنجه ي تنهايي
بر لب رسيد و راه فراري نيست

گاهي به خويش گفته ام اي غافل
با انتحار مي رهي از اين دام
اما دوباره ياد تو مي گويد
آيد زمان عشق و وصال و كام

« شيراز « با تمام دل افروزيش
در چشم من ستاره خاموشي است
بيگانه ام ز مردم و حيرانم ، كاين سر نوشت عشق و همآغوشي است

منظورم از نوشتن اين نامه
بشكستن صراحي دردم بود
دردي كه سرنوشت پريشاني
ديريست تا به ساعر جان فزود

چرخيده شب ز نيمه و ناچارم
كوته كنم حديث دل ناشاد
پايان نامه عهد قديم ماست
«نوشين » شراب ساغر « فرخ » باد


من و تو
خنده اي ، خنده ي گل مهتاب
شعله اي ، شعله ي دل خورشيد
بوسه اي ، بوسه ي سحرگاهان
تغمه اي ، نغمه ي لب اميد

غنچه اي ، غنچه ي بهار حيات
عشوه اي ، عشوه ي نگاه نياز
مژده اي ، مژدهي شكست فنا
چشمه اي ، چشمه ي نهفته راز

ناله ام ، ناله ي ني آلام
لاله ام . لاله ي دل خونبار
هاله ام ، هاله ي گناه سياه
واله ام ، واله ي وفاي نگار

ژاله ام ، ژاله ي مه رؤيا
باده ام ، باده اي ز ساغر ننگ
بيش از اينم بتر ، كه مي بيني
شهره ام . شهره ام : به ننگ به رنگ

نياز
اي عطر بهار زندگاني
اي ماه شكفته ي دل افروز
اي پيك ديار عشق و مستي
اي جام شراب خنده آموز

يك لحظه به پيچ در مشامم
يك شب بنشين بر آسمانم
يك بار بزن در نيازم
يك جرعه بريز بر زبانم

بي نشان
نفهميدم كه آن زن
چرا ننشسته بگيخت
چرا آواز غم را
به چنگ شعرم آويخت

نفهميدم چه كرديم
كجا بوديم ، كي ديد
شبانگه بود يا روز
چه ها گفتم ، چه پرسيد

نفهميدم كه نامش
چرا در خاطرم نيست ....
چرا سوزد لبانم
چرا ؟
از چيست ؟
از چيست ؟


گردن بند
نشستم سالها بر ساحل عشق درخشانت
و مرواريد شعرم را
فرو آويختم بر گردن همرنگ مهتابت
ولي ديشب كه بازوي كسي بر گردنت پيچيد
ز هم بگسست گردن بند احساسم
و مرواريد ها در كام موج حسرتم ، غلتيد

پنجره
امشبم اي دختر شاعر پسند
رمز عشق و عاشقي آموختي
شمع عشقم را كه در دل مرده بود
با دم گرم فسون افروختي

روزگاري بود كز بيم فريب
دل نمي بستم به عشق دختران
خواهشم در سينه مي جوشيد و باز
مي هراسيدم از اين افسونگران

سالها رخسار يك بازيچه را
اندر آغوش زنان پرداختم
هر كجا سوداگري مي يافتم
ساعتي با عشق او مي ساختم

عشق بازاريم از شهر فريب
همسفر گرديد و راه آورد بود
بستر زنهاي هر جايي ، مرا
خوش پناهي از خيال درد بود

بسكه ياد بي نشان اين و آن
در نهفت خاطرم آويخته ست
عشق پاك و شيوه ي دلدادگي
از دل كولي وشم بگريخته ست

امشب از نو عشق بي سامان من
دلبري ديد و سر و سامان گرفت
دست تو ، زين ورطه بالايم كشيد
سالهاي هرزگي پايان گرفت

وه ! چه مي سوطم از اين عشق بزرگ
موي خود پيش آر تا بويم به راز
دست من بفشار در دست سپيد
آتشم زن ، آتشي دارم نياز

يك شب
نه . امشب اين خيال از سر به در كن
كه بعد ا هفته ها اميد ديدار
بيايي ليك تا صبحم نماني
دمي باشي و بگريزي پري وار

خودت گفتي كه يك شب پيشت آيم
از امشب فرصتي دلخواه تر نيست
ببين شعري برايت ساختم دوش
بيا نزديكتر تشويشت از چيست ؟

برون كن جامه عريان و هوسناك
برقص و در سرم يادي بفروز
دوبازو حلقه كن بر گردن من
مرا در كوره ي مهرت ، همي سوز

چرا ترسي زن همسايه بيند
كه سر بر سينه ي من مي گذاري ؟
زنست و فاش سازد از حسادت
هزاران قصه زين شب زنده داري ؟

نمي داني كه شب از نيمه چرخيد
به هر در رو كني كس نيست بيدار
و گر بيرون روي افتان و خيزان
تو را با گزمه ها افتد سر و كار

اگر از پچ پچ زنها هراسي
چرا آواز شعرم را شنيدي ؟
چرا هر جا نشستي لب گشودي
كه يك معشوق شاعر بر گزيدي ؟

بگفتي : نامزد ، او مهربانست
اگر پرسيد ديشب با كه بودي ؟
بگويم سر گذشت عشق پاكم
بسازم بهر عشق او سرودي

در آن گويم اثير گويسوانت
چو موي آفتاب زرنگارست
نفس هاي ترا نوشم كه عطرش
چو بوي خنده ي صبح بهارست

تو شعر خامشي ، الهام بخشي
من از عشق تو گشتم نغمه پرداز ...
چو شعر خويش را خوانم به گوشش
مرا مي بخشد و مي بوسدم باز

چه مي فهمد كه ديشب با تو بودم
چه مي فهمد دل هر جايي من
درون سينه ديشب تا سحرگاه
تپيد از عشق آتش ريز يك زن


نفرين شده
تشنه ام چون كوير تبداري
كه زبان مي كشد به سينه ي آب
نه اميدي كه چشمه اي يابم
نه فريبي كه ره برم به سراب

در دلم سنگ تيره گون خطا
در گلو عقده هاي پوزش لال
در سرم خاطرات بي سامان
بر لبم قصه هاي عشقي كال

دست يك زن كه صورتش محو است
در بخور كبود اوهامم
فلس خورشيد هاي سوزان را
مي فشاند به دوزخ كامم

چشم من بسته با طلسم شكيب
زانكه شبكور شهر خورشيدم
ديگرم دخمه ايست بستر خواب
چون شبي پيش يار خوابيدم

زير آن دخمه پشت يك در كور
دير گاهيست كز نهيب هراس
مي شكم ناله باز كن در را
با توام اي كه مي سپاري پاس
ليكن از گوشه هاي دخمه ي ژرف
خسته آهنگ و آشنا به هراس
پاسخ آيد كه - : باز كن در را
با تو ام اي كه مي سپاري پاس


عطش
ديشب كه جز بخور گلي رنگ يك چراغ
پهلوي تختخواب تو ، بيگانه اي نبود
بر آشيان چشم سياه تو ، مرغ خواب
بنشسته بود و نغمه لالاي مي سرود

پروانه هاي بوسه ي آتش پرست من
گم شد به بوستان لب و گونه هاي تو
چشمم دويد در پي آن بوسه ها ولي
گم شد ميان همهمه بوسه هاي تو

من در خيال اينكه كجا رفت بوسه ها
ديدم نگاه شوق تو بر سينه ات دويد
ناچار بوسه هاي جنون از لبم گريخت
در آبشار سينه ي مهتابيت خزيد

تا پرتو چراغ نخدد به عشق ما
دست تو آن حصاري شب را خموش كرد
آنگاه چشمه سار لبي ماند و تشنه اي
كاو تا سپيده ، بوسه از آن چشمه نوش كرد


ننگ
خنديد و روي سينه ي سوزان من فشرد
آن غنچه هاي سر زده از شاخه ي بلور
غرق غرور گشتم و گفتي نشسته ام
بر بال هاي موج خروشنده ي سرور

ما هر دو از نياز جواني در التهاب
درمان خود نهفته به پازهر بوسه ها
سوزانده در شرار عطش توبه ي كهن
افشانده در كوير هوس دانه ي حيا

- مه خفته روي بام شب و تا سپيده دم
بسيار مانده ، خسته شدي . لحظه اي بخواب
- بيدار مانده ام كه بر اين غنچه هاي سنگ
امواج بوسه هديه كني چون كف شراب

چون كودكي كه طاقت او را ربوده تب
پيچنده بود و از بدنش شعله مي جهيد
اما ز سكر بوسه و تخدير چشم و دست
كم كم به خواب رفت و در آغوشم آرميد

وقتي كه روز تشنه درون اتاق ما
اشباح تيره را به فروغ سحر شكست
او ديدگان سرزنش آميز خود گشود
شرمنده وار و غمزده پهلوي من نشست

يك لحظه در خموشي خود بود و ناگهان
آيينه اي برابر چهرم گرفت و گفت
حك است بر كتيبه ي پيشاني تو : ننگ
خود را بكش كه ننگي و نتوانيش نهفت

گويي كه بيم سرزنشت نيست . اي عجب
شستي به آب خيره سري آبروي خويش
سرخاب هرزگي زده اي روي گونه ام
اينست هنر كه شهره ي رذلي به كوي خويش

آيينه را گرفتم و افكندم و شكست
گفتم كه بگذر از سر جادوي ننگ و نام
كاين داستان كهنه كه رنگ فنا گرفت
دامي است در گذرگه مستي و عشق و كام

پرهيز اگر به ديده ي شوخ تو جلوه داشت
ديشب اسير دام هوس ها نمي شدي
وز گير و دار وسوسه نفس طعمه جوي
راه گريز جسته و رسوا نمي شدي

سرود باران
من شيفته ي سرود بارانم
اين نغمه ي جانفريب دريا راز
افسوس كه شيشه ي اتاقم ، دوش
در گوش دلم نريخت آن آواز

مهتاب ولي به لطف و زيبايي
مي خواند ترانه هاي لالايي
من شيفته ي سرود مهتابم
اين نغمه شام هاي تنهايي

يار
لغزنده چون اثير
رخشنده چون شهاب
رقصنده چون فريب
گيرنده چون شراب

پوينده چون اميد
گوينده چون نگاه
پاينده چون خيال
سوزنده چون گناه

فرخنده چون شباب
دلزنده چون بهار ...
اينست آنچه من
خوانم به نام : « يار »


ميناي آرزو
من كيستم ؟ ترانه لبهاي آرزو
همچون صدف ، نشسته به درياي آرزو
تلخ آب مرگ مي خورم و دم نمي زنم
اندر هواي جرعه ي صهباي آرزو

مستان به خواب ناز رفته اند و من
بيدارم از شراره ي ميناي آرزو
شبها به ياد روي تو صد بوسه مي زنم
بر روي ماهتاب شب آراي آرزو

جز در سراي درد كه ديگر حكايتي است
چشم منست و جلوه دنياي آرزو
در گلشن حيات كه روييده خار غم
ماييم و ما و سايه طوباي آرزو

پنداشتم كه خواهش دل را كرانه ايست
اما كرانه كو و تمناي آرزو
امروز خون دل خورم و زنده ام كه باز
دل بسته ام به وعده فرداي آرزو

تصوير
برگرد اي زني كه نمي يابمت دگر
برگرد تا كه لب به لبت آشنا شود
برگرد تا كه آتش افسرده ي دلم
جان گيرد و جهنم خورشيد ها شود

ما هر دو آفريده يك درد زنده ايم
تو آن زني كه نام تو هر كس شنيده است
تو آن زني كه از لب هر مرد هرزه گرد
بس بوسه هاي تند به رويت چكيده است

تو آتشي كه در تن هر كس فتاده اي
تو آن زني كه در بر هر مست خفته اي
تو آن زني كه سنگ خطاهاي تيره اي
تو شاخسار شهوت بيگاه رسته اي

تو آن زني كه قصه عشق و شراب را
در گوش هر اسير جواني سروده اي
تو آن زني كه هر كه تو را بيشتر خريد
هر چند هرزه بود ، كنارش غنوده اي

من سايه شكسته ديوار هستي ام
من رود پر خروش هوسهاي روشنم
من كوهسار ننگم و ابر شراب عشق
يكبار هم نشسته گناهي ز دامنم

من دوزخ فسانه ي پرهيزكاريم
من آن كسم كه شعر مرا هر كه خواند و ديد
نفرين نمود و گفت كه كفرست و شعر نيست
و آن گاه از برابر اين دوزخي رميد

من رانده ام ز گوشه ي شهر خموش نام
تو خوانده اي به كشور رسوايي سياه
ما هر دو آفريده يك درد زنده ايم
برگرد و زندگاني خود را مكن تباه

علف هرزه
چون علف هرزه اي كه بار و برش نيست
ريشه دوانيده ام به دشت هوس ها
تشنگيم تافته چو كوره ي خورشيد
گرچه كنارم بودكرانه ي دريا

حسرت اينم كشد كه فصل بهاران
از سر دريا بخور ابر نخيزد
وز نفس سرد كوهسار گرانخواب
بر لب صحراي خشك ، ژاله نريزد

هرگزم از شاخسار سبز درختي
بستر آرام و سايه گير نبوده است
مرغ نشاطي درون پهنه ي گوشم
قصه نگفته ست و رازدل نسروده است

توده ي خاكستري كه ماند كنارم
قصه ي يك كاروان گمشده گويد
ديده سنگ اجاق دود گرفته
خيره شده تا نشان رفته بجويد

گويدم اينها ، كه روزگار گدشته
دست كسي آتشي كنار من افروخت
بر من دلبسته در سكوت جنونم
شعله نشان داد و راه سوختن آموخت

سوختنم هست و راز اين عطش سرخ
رفته به دهليزهاي عمر سياهم
تا كيم از دور كاروان انيران
راه ببند به شعله هاي نگاهم

تا كيم اين ديدگان خون شده از خشم
سايه سر گشتگان راه ببند
دست مرادي ز لطف پنجه گشايد
وين علف هرزه را ز ريشه بچيند

ديوار مرگ
اگر زبان نگاهي نياز دل مي گفت
درون خلوت شبها فغان نمي كردم
به شعر سست سرانجام درد و رنجم را
براي خنده ي مردم ، بيان نمي كردم

چه شام ها كه چو كابوس مرگ وحشتزاي
گلوي زندگيم را فشرده ام در چنگ
ز بيم آنكه به دامان گلنگار حيات
ازين تلاش نشيند غبار تيره ننگ

بهر دري كه زدم دست يأس بازش كرد
مگر به پهنه ي ما يكدر اميد نبود
چنان زمانه برايم شكست مي بارد
كه معتقد شده ام بخت من سپيد نبود
زبان لال چرا مي گشايم از سر درد
كسي ز سوز سخن هاي من نمي مويد
دريغ و درد كه از تنگناي ظلمت شام
لبي به ناله ي من پاسخي نمي گويد

ازين پس ار بسرايم ترانه ي وحشت
بگوش بسته ديوار مرگ خواهم خواند
وليك تا نگشايد در رهايي را
در اين ديار : - ديار شكنجه - خواهم ماند

مرداب چشم او
سالي گذشته است
زان ماجري كه عشق من و او از آن شكفت
زان شام ها كه شعر فريباي من شنيد
در آن شب اميد
چشمان او به سبزي مرداب سبز بود
در گوش من ترانه نيزار مي سرود
آغوش مهر او
گرماي بيكرانه ظهر كوير داشت
زان ماجراي تلخ
سالي گذشته است
با آنكه داستان من و او كهن شده است
با آنكه دوستدار شكارم ، ولي هنوز
هرگاه بر كرانه مرداب مي رسم
با تير سينه سوز
مرغابيان وحشي آن را نمي زنم
........................
در آن شب اميد
چشمان او به سبزي مرداب سبز بود

زنجيري براي دست شعرم
روزي ز چنگ هر غزل نغزم
عشق و نشاط و خنده فرو مي ريخت
در نغمه اش فسانه همي رقصيد
بر زخمه اش ترانه همي آويخت

هرگز نشد كه از صدف بحري
دري گران به ساحل غم غلتد
يا گرد شاخسار غزلهايم
نيلوفر شكست والم پيچد

امروز ديگرم نه نشاطي هست
ني شور زن پرستي و مي خواري
چنگم گسسته مانده و مي گريد
بر سرنوشت شوم سيه كاري

امروزم از نوازش هر تاري
ريزد ترانه هاي غم و حرمان
آهنگ يك ترانه تكراري :
- مردم از اين شكنجه بي پايان

ديگر دلم گرفته ازين آهنگ
تا كي در ابتذال سيه ، مانم ؟
تا كي به چنگ وحشت نوميدي
در گوش چنگ قصه ي غم خوانم ؟

هان ! مردمي كه چشم شما لغزد
روي سواد شعر غم انگيزم
توفان شويد تا چو پر كاهي
در گرد باد مرگ در آويزم

هان ! مردمي كه گوش شما باز است
تا بشنود ترانه پيروزي
بندي زنيد شعر مرا بر دست
تا بر كنيد ريشه ي كين توزي

هان ! دوستان ز راه وفا داري
شعر مرا به خاك سيه ريزيد
با شاعري كه شعله ي نوميديست
دريا شويد و يكسره بستيزيد


Links:

AVAyeAZAD.com..::..فرخ تميمی..::..دیوان اشعار


بزرگداشت فرخ تميمي
http://www.persian-language.org/Group/Report.asp?ID=358&P=6


امروز با فرخ تميمي
http://www.iraninstitute.com/1380/800607/html/art.htm


به ياد زنده ياد فرخ تميمي
http://www.hamshahri.org/HAMNEWS/1381/811226/news/akhar.htm#s13335


فرخ تميمي درگذشت
http://www.iraninstitute.com/1381/811225/html/art.htm#s202539


ماسه های خيس را...
http://shahrag.com/salhapish/salhapish11-tamimi.htm

Hey you
http://kalaghsabz.persianblog.com/1383_9_21_kalaghsabz_archive.html

سه شعر از فرخ تميمي
http://www.iran-newspaper.com/1380/801111/html/art.htm#s87264

چهارشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۴

تجلیل از سید علی صالحی

هي تراشيده ي باد و بلور ‚ ليموي گس

ترانه ي اول

شين
سربسته باش پيشاني شكسته
زنهاري كه از اين خزان خسته مي وزد
چيدن محبوبه هاي شب را
تنها به ياد خواهد داد


خودش آمده بود كه بميرد
زندگي هميشه منتظر است
كه ما نيز زندگاني باشيم
نه خيلي هم
همين سهم تنفسي كافي ست
قدر ترانه اي تمام
طعم تكلمي خلاص
عصر پانزدهمين روز
از تير ماه تشنه بود
پنجره باز بود
خودش آمده بود كه بميرد
بي پر و بال از آب مانده اي
كه انگار مي دانست
ميان اين همه بي راه رهگذر
تنها مرا
براي تحمل آخرين عذاب آدمي آفريده اند
خودش آمده بود كه بميرد
نه سر انگشتان پير من و نه دعاي آب
هيچ انتظاري از علاقه به زندگي نبود
هي تو تنفس بي
ترانه ي ناتمام
تكلم آخرين از خلاص
ميان اين همه پنجره كه باز است به روي باد
پس من چرا
كه پياله ي آبم هنوز در دست گريه مي لرزد ؟
خودش آمده بود كه پر ... كه پرنده
كه پنجره باز بود و
دنيا ... دور


ر
بر نمي گردد اين رود
به مخفي خواب خويش
بر نمي گردد اين قافله اين بدقول اين دقيقه ها
برنمي گردد اين
از هر چه رفته كه رفته است
كبوتر كلمه سكوت ثانيه ها
دختر هي دختر
تا مرگ سرگرم سراغ تو از گرفتن پروانه و گندم است
همين سطر مانده به لااقل را لا اقل


ز
شب استعاره ي عجيبي ست
شب مجبور است از پستان فانوس شكسته بنوشد
فانوس شكسته از خواب همين كاملا
و كاملا منم
كه رو برده ام از بيداري آسمان
خدايا
پشت پرده هايي كه تو از گفت و گوي ما
خبر به عبرت ملائك برده اي بگو
كو آسمان كه از وحي واژه نبارد
كو شب كه نه فانوسش اين همه بلند
كو شكسته كه نه كلامش به خواب
پس من
برآورده ي كدام ديوار كوتاه تر از رسيدنم
كه بالاي هر پرده كه رفت
ماه با دف درياش به رقص و
شب از موج شكسته اش ... بيدار
پس كي به نگفتن از اين همه حيف ناتمام
فراموش بالين بوسه مي ميرم


الف
تو دربه در بستن بند كفش و
گشودن راه و
خواب پياده
پياده ام كرده اي
ورنه من كي اهل اين همه دنگ و فنگ بي دين زندگي بوده ام
مرا همام مهر خالص و خواب اندكم بس بود
يك جرعه ... يكي شبنم نشئه از عطر ني
تا ابدالآباد براي قناري بخوانم و
خواب زن ببينم و
زندگي كنم
من از اين بيشتر
هزاره هاي بسياري
همزاد حضرت سليمان و
اولاد ملائك بوده ام
ملخ به خوابت ببيند گندم دانا
كه همين تو از بلهت آدمي
باز در به در بستن بند كفش و
گشودن راه و
خواب پياده
پياده ام كردي


دال
هيچ خاطره اي باقي نخواهد ماند
آوازهاي درگذشته
بر بادند
آوازهاي آينده
از نيامدگان
چه مهربان مرا مي نگري زن به سي اردي بهشت من
آيا شويت در سفر است

ترانه ي دوم


شين
من درد ها كشيدم ام از درازناي اين شب بلند
با اين همه
جهان و هرچه در اوست
به كام كلمه ي باز بي چراغي چون من است
من چكيده ي نور و
عطر عيش و
آواز ملائكم
وطنم همين هواي نوشتن از شرحه ي ني است
همين است كه اين سكوت بي باده
بر بادم داده است
ورنه علفزار اردي بهشت را
كي بي وزيدن از سرمست بابونه ديده ايد




تا ماه
اين ماه ولرم دوگانه
ديوانه ي من است
ترسي ندارم
كه رخساره در لمس قرينه ي لغزانش نهان كنم
اما واي كه اگر باد
از اين راز سربسته
بويي برده باشد
پرندگان حكايت عام الفيل
سنگسارمان خواهند كرد
هي تراشيده ي باد و بلور ليموي گس
مگر منت به ترانه تمام كنم
ورنه كو بر گزيده اي
ه شاعر تر از اين تشنه ي خلاص
از قاف و غين اين همه غدقن بگذرد
خودت بگو
زنجير اگر براي گسستن نبود
پس اين دست هاي بسته را
براي كدام روز خسته آفريده اند


ر
در تاريكي همين دور و برهاي بي راه ماه
هميشه تورهاي تنيده ي بسياري گسترانيده اند
عاقل باش
سرپيچي كن از هر چه بود
از هر چه هست
از درها و زدن ها و آري ها و آدمي
از دستور و از گرفتن
از گفتن ... از سكوت
سرپيچي كن از وزيدن باد
از پرده از پنجره از سايه از پاسبان
او كه از آشناترين تنگه ها
به منزل امكان رسيده است
حتما نزديك ترين مقصد زندگي را گم خواهد كرد
دريغا مسير مستقيم
ميان بر بي راه و بي هودگي
او كه جهانش از جسارت يكي پشه ي كور كوچك تر است
هرگز لذت عبور از راه هاي نا آشنا را نخواهد چشيد
سرپيچي كن پروانه ي خوش نشين يكي نسترن
عنكبوت ها نيز
گاهي شبيه ما
همزادان همين خرداد خسته اند

ز
هي عقلك فلاخن فروش
از چه به جانب سلسله جبال بلند
سنگپاره از كف ناروا مي پراني
يعني تو
به بهاي يكي كلوخ كهنه
انا الحق لا علاج حلاج را پنبه خواهي كرد
تو يعني نمي داني
هر پاره سنگي كه به ساحت كوه مي رسد
قله ي بي دست رس باراني اش
به آسمان پر ستاره نزديك تر مي شود
دريغا بلاهت بي تقصير
پيش از تو نيز پشه هاي بسياري
در بادهاي بي حواله ي زودگذر آمدند
دمي در وزوز مزاحم خويش زيستند و ندانستند
دريا به نيش يكي شبكور خسته
در نخواهد گذشت

الف
چشم به راهي آفتاب
كه آينه خواني رويا نمي شود
اين شبنم قانع به يكي گلبرگ تا كي مگر
اگر عمر سحرگاهي شبتاب را مي دانست
اين همه از لغزش انعكاس
سرمست نور و نماز علف نبود
دريغا شبنم دريا نديده ي من
آسمان برهنه
باد خواب و
آدمي تنهاست


دال
امشب
نه فاخته مي خواند
نه بادها از دره ي خيزران مي گذرند
من يك نفر ديگر هستم
كاش اين سيرسيرك هاي نفس بريده هم مي خوابيدند

ترانه ي سوم


شين
قمري هاي بي خيال هم فهميده اند
فروردين است
اما آشيانه ها را باد خواهد برد
خيالي نيست
بنفشه هاي كوهي هم فهميده اند
فروردين است
اما آفتاب تنبل دامنه را باد خواهد برد
خيالي نيست
سنگريزه هاي كناره ي رود هم فهميده اند
فروردين است
اما سايه روشنان سحري را باد خواهد برد
خيالي نيست
همه ي اين ها درست
اما بهار سفركرده ي ما كي بر مي گردد ؟
واقعا خيالي نيست ؟



باد مي آمد يا نمي آمد نيم دانم
اما دو كبوتر دلگير
زير سايبان شكسته ي بي حصير
داشتند حرف مي زدند
يكيشان كمتر خسته خاموش
آن ديگري بي حواس پرگو بي پروا
هوا پر از تنفس تيغ و ردپاي پرنده بود
مي گويند
گربه هاي گرسنه هم خواب مي بينند
داشتم چه مي گفتم
ناگهان صداي سه تار كهنه شكست
يك نفر گفت
تمام كودكان زنان و پيران خسته
بايد در خانه بمانند
هوا آلوده است
شهر آدمي آسمان آلوده است
سه ماه و دو هفته و چند روز تمام بود
كه ديگر باد نمي آمد
يادم آمد
يكيشان پر زده رفته بود
اما آن ديگري بي حواس پرگو بي پروا
داشت با خودش هنوز
هنوز داشت با خودش حرف مي زد
گربه
به سايه بان شكسته ي بي حصير رسيده بود

ر
همه ي روزهاي نرفته
همين امروز است
همه ي روزهاي رفته هم
شب كه بيايد
شب مجبور است
تمام شكوفه هاي روشن شبتاب را
باور كند
حالا آوازي بخوان
مي دانم اين بادهاي گرسنه
از چيدن بي هنگام ني زارها آمده اند
اما سرت را كه بالا بگيري
يك آسمان مرواريد پراكنده آن بالاست
مهم نيست
آفتاب غايب باشد
رد پاي كم رنگ همين پرنده تا پشت كوه
يعني خيلي چيزها
چراغ را بالاتر بگير

ز
ابرك آسوده اي بالاي كوه
زتبقي در باد
و برف بازمانده ي دي
گيلاس ها شكوفه ها غزاله غفلت
تابستان تمام افرها
و تو كه ناگهان
مرا به نام كوچك خودم مي خواني
نانرنح ها هلو روشنايي راه
جلوباره ي بالاي شيب
نام ها رخسارها ادامه آوازها
و من كه خيلي دير
نام كوچك تو را در همين ترانه تكرار كرده ام
خدايا اين چه رويايي ست
كه هرگز شهامت گفتنش را
به گهواره نداشته ام
اما به گور شايد

الف
هي دختر دانا
نگو در بندر گاه باد و بنفشهخ
چه ديده اي
كسي باورش نمي شود
بارانداخته ماه كم رنگ اوايل نيلوفر
عجيب است
براي فروافتادن از شاخسار بيد
هيچ برگي
چشم به راه پاييز نمي ماند
داشتند تكانم مي دادند
قبلا خوب نيست
پيشترها صداي مبهم چيزي
شبيه شكستن قفل آمده بود
چه خواب ناتمامي
گفتند وقتش رسيده است
چشم بند مشكي كهنه
بوي باد و بنفشه مي داد

دال
همه ي ما
محكومان بي وكيل همين كلمات ساده ايم
تنها پيادگان بي خبر از عطر آسمان
بخشوده خواهند شد
تو چرا چمدانت را بسته اي ؟
شبي اين همه پرده دران معلوم است
جريمه ي ساكت ترين ستارگانش
نپرسيدن از ساعت گرگ و ميش سحري ست
بس كن ما ازاديم
در به يادآوردن خاموشي خانه ها ازاديم
در به ياد آوردن كلمات اسامي آدميان
چه كسي گفته است
از كنار كشيدن اين همه پرده پشيمانيم ؟
نگران چيستي تو ؟
برو چمدانت را از پاگرد پلكان
به خواب مجبور خانه بياور
در را هم ببند
در بعضي ترانه ها آمده است
وطن واژه اي ست
كه تنها در عطر گريه و روياي گسرنگان
تبرئه خواهد شد

Links:

سید علی صالحی..::..دیوان اشعار

www.avayeazad.com/seyed_ali_salehi/list.htm

7sang Persian E-zine | گفتگو با سيد علي صالحي
www.7sang.com/mag/2003/01/17/viewpoint-seyyed_ali_salehi.html
http://www.7sang.com/weekly/yr1/no6/7sang1-6-seyedalisalehi.jpg

دوسه کلمه مانده به نگفتن

http://www.nashrieh-nameh.com/article.php?articleID=204
http://www.nashrieh-nameh.com/pictures/article/pic1/204.gif

سيد علي صالحي در گفت و گوي اختصاصي با "هاتف": ملت ايران چراغ دار صلح و شعر هستند
http://news.gooya.com/culture/archives/028176.php
http://news.gooya.com/culture/archives/images/Seyed%20Ali%20Salehi.jpg

سيد علي صالحي: باباچاهي به درك درستي از معناگريزي رسيده است، ايلنا
http://mag.gooya.com/culture/archives/019795.php
http://akhbar.gooya.com/culture/archives/images/Seyed%20Ali%20Salehi.jpg

سيد علي صالحي شكايتش را پس گرفت
http://www.iran-newspaper.com/1380/800409/html/art.htm#s28944
http://www.iran-newspaper.com/1380/800409/html/016422.jpg

زندگينامه سيد علي صالحي از زبان خودش
http://dezpart.persianblog.com/1383_11_dezpart_archive.html

شعر جلوه زنده ترين صورت صلح است
http://www.hatefnews.com/Hatef_News.aspx?Id=976
http://www.hatefnews.com/E_News_Admin/E_News_Site/ImageNews/2012.pjpeg

سيد علي صالحي : آمريكا از اين كه ملت سرزمين كوروش را تروريست مي نامد ، بايد شرم كند
http://www.safa2868.persianblog.com/1383_7_safa2868_archive.html
http://www.mehrnews.com/media/image/31630_150_180.jpg

جمعه، تیر ۱۷، ۱۳۸۴

به یاد خسرو گلسرخی






خسته تر از همیشه

تا آفتابي ديگر
رهروان خسته را احساس خواهم داد
ماه هاي ديگري در آسمان كهنه خواهم كاشت
نورهاي تازه اي در چشم هاي مات خواهم ريخت
لحظه ها را در دو دستم جاي خواهم داد
سهره ها را از قفس پرواز خواهم داد
چشم ها را باز خواهم كرد
خواب ها را در حقيقت روح خواهم داد
ديده ها را از پس ظلمت به سوي ماه خواهم خواند
نغمه ها را در زبان چشم خواهم كاشت
گوش ها را باز خواهم كرد
آفتاب ديگري در آسمان لحظه خواهم كاشت
لحظه ها را در دو دستم جاي خواهم داد
سوي خورشيدي دگر پرواز خواهم كرد

صبح
دگر صبح اسن و پايان شب تار است
دگر صبح است و بيداري سزاوار است
دگر خورشيد از پشت بلندي ها نمودار است
دگر صبح است
دگر از سوز و سرماي شب تاريك ، تن هامان نمي لرزد
دگر افسرده طفل پابرهنه ، از زبان ما در شب ها نمي ترسد
دگر شمع اميد ما چو خورشيدي نمايان است
دگر صبح است
كنون شب زنده داران صبح گرديده
نخوابيد ، جنگ در پيش است
كنون اي رهروان حق ، شب تاريك معدوم است
سفيدي حاكم و در دادگاهش هر سياهي خرد و محكوم است
كنون بايد كه برخيزيم و خون دشمنان تا پاي جان ريزيم
دگر وقت قيام است و قيامي بر عليه دشمنان است
سزاي حق كشان در چوبه ي دار است
و ما بايد كه برخيزيم
دگر صبح است
چنان كاوه درفش كاوياني را به روي دوش اندازيم
جهان ظلم را از ريشه سوزانده ، جهان ديگري سازيم
دگر صبح است
دگر صبح است و مردم را كنون برخاستن شايد
نهال دشمنان را تيغ ها بايد
كه از بن بشكند ، نابودشان سازد
اگر گرگي نظر دارد كه ميشي را بيازارد
قوي چوپان ببايد نيش او ببندد
اگر غفلت كند او خود گنه كار است
دگر صبح است
دگر هر شخص بيكاري در اين دنياي ما خوار است
و اين افسردگي ، ناراحتي ، عار است
دگر صبح است و ما بايد برافروزيم آتش را
بسوزانيم دشمن را
كه شايد همره دودش رود بر آسمان شيطان
و يا همراه بادي او شود دور از زمين ها
دگر صح است
دگر روز تبه كاران به مثل نيمه شب تار است

مرد خاكي
مردي درون ميكده آمد
گفت : كشمكش پنجاه و پنج
از پشت پيشخوان
مردي به قامت يك خرس
دستي به زير برد
تق
چوب پنبه را كشيد
و بي خيال گفت : مزه ... ؟
مرد گفت : خاك
دستي به ته كفش خويش زد
الكل درون كبودي ليوان ، ترانه خواند
وقتي شمايل بطري
از سوزش عجيب نگهداري
و بوي تند رها شد
آن مرد بي قرار
دست خاكي خود در دهان گذاشت
ناگاه از تعجب اين كار
سي و هشت چشم نيمه خمار بسته
باز شد
و شگفتي و تحسين خويش را
مثل ستون خط و خالي سيگار
در چين چهره ي آن مرد گرم
خالي كرد
ناگاه
مردي صداي بمش را
بر گوش پيشخوان آويخت
ميهمان من ، بفرماييد
چند لحظه سكوت ، بعد
صداي پر هيبت مردي دگر
فضاي دود كافه را شكافت
من شرط را باختم به رفيقم
ميهمان من ، بفرماييد
حساب شد
در اوج اضطراب ميكده
آن مرد خاكي ساكت
پولي مچاله شده
بر چشم پيشخوان گذاشت
و در دو لنگه ي در ، ناپديد شد

خواب يلدا
شب كه مي آيد و مي كوبد پشت را
به خودم مي گويم
من همين فردا
كاري خواهم كرد
كاري كارستان
و به انبار كتان فقر كبريتي خواهم زد
تا همه نارفيقان من و تو بگويند
فلاني سايه ش سنگينه
پولش از پارو بالا ميره
و در آن لحظه من مرد پيروزي خواهم بود
و همه مردم ،‌ با فداكاري يك بو تيمار
كار و نان خود را در دريا مي رزيند
تا كه جشن شفق سرخ گستاخ مرا
باز لال خون صادقشان
بر فراز شهر آذين بندند
و به دور نامم مشعل ها بفروزند
و بگويند
خسرو از خود ماست
پيروزي او دربست بهروزي ماست
و در اين هنگام است
و در اين هنگام است
كه به مادر خنواهم گفت
غير از آن يخچال و مبل و ماشين
چه نشستي دل غافل ، مادر
خوشبختي ، خوشحالي اين است
كه من و تو
ميان قلب پر مهر مردم باشيم
و به دنيا نوري ديگر بخشيم
شب كه مي آيد و مي كوبد
پشت در را
به خودم مي گويم
من همين فردا
به شب سنگين و مزمن
كه به روي پلك همسفرم خوابيده ست
از پشت خنجر خواهم زد
و درون زخمش
صدها بمب خواهم ريخت
تا اگر خواست بيازارد پلك او را
منفجر گردد ، نابود شود
من همين فردا
به رفيقانم كه همه از عرياني مي گريند
خواهم گفت
گريه كار ابر است
من وتو با انگشتي چون شمشير
من و تو با حرفي چون باروت
به عرياني پايان بخشيم
و بگوييم به دنيا ، به فرياد بلند
عاقبت ديديد ما ما صاحب خورشيد شديم
و در اين هنگام است
و در اين هنگام است
كه همان بوسه ي تو خواهم بود
كز سر مهر به خورشيد دهي
و منم شاد از اين پيروزي
به حميده روسري خواهم داد
تا كه از باد جدايي نهراسد
و نگويد هواي سردي است
حيف شد مويم كوتاه كردم
شب كه مي آيد و مي كوبد پشت در را
به خودم مي گويم
اگر از خواب شب يلدا ما برخيزيم
اگر از خواب بلند يلدا ، برخيزيم
ما همين فردا
كاري خواهيم كرد
كاري كارستان

زخم سياه
كه ايستاده به درگاه ... ؟
آن شال سبز را ز شانه ي خود بردار
بر گونه هاي تو آيا شيارها
زخم سياه زمستان است ... ؟
در رزيش مداوم اين برف
هرگز نديدمت
زخم سياه گونه ي تو
از چيست ؟
آن شال سبز را ز شانه خود بردار
در چشم من
هميشه زمستان است

اي پريشاني
مردي كه آمد از فلق سرخ
در اين دم آرام خواب رفته
پريشان شد
ويران
و باد پراكند
بوي تنش را
ميان خزر
اي سبز گونه رداي شمالي ام
جنگل
اينك كدام باد
بوي تنش را
مي آرد از ميانه ي انبوه گيسوان پريشانت
كه شهر به گونه ي ما
در خون سرخ نشسته است .... ؟
آه اي دو چشم فروزان
در رود مهربان كلامت
جاري ست هزاران هزار پرنده
بي تو كبوتريم بي پر پرواز

سروده هاي خفته
1
در رودهاي جدايي
ايمان سبز ماست كه جاري است
او مي رود در دل مرداب هاي شهر
در راه آفتاب
خم مي كند بلندي هر سرو سرفراز
2
از خون من بيا بپوش ردايي
من غرق مي شوم
در برودت دعوت
اي سرزمين من
اي خوب جاودانه ي برهنه
قلبت كجاي زمين است
كه بادهاي همهمه را
اينك صدا زنم
س در حجره هاي ساكت تپيدن آن ؟
3
در من هميشه تو بيداري
اي كه نشسته اي به تكاپوي خفتن من
در من
هميشه تو مي خواني هر ناسروده را
اي چشم هاي گياهان مانده
در تن خاك
كجاي ريزش باران شرق را
خواهيد ديد ؟
اينك
ميان قطره هاي خون شهيدم
فوج پرندگان سپيد
با خويش مي برند
غمنامه ي شگفت اسارت را
تا برج خون ملتهب بابك خرم
آن برج بي دفاع
4
اين سرزمين من است كه مي گريد
اين سرزمين من است
كه عريان است
باران دگر نيامده چندي است
آن گريه هاي ابر كجا رفته است ؟
عرياني كشت زار را
با خون خويش بپوشان
5
اين كاج هاي بلندست
كه در ميانه ي جنگل
عاشقانه مي خواند
ترانه ي سيال سبز پيوستن
براي مردم شهر
نه چشم هاي تو اي خوبتر ز جنگل كاج
اينك برهنه ي تبرست
با سبزي درخت هياهوست
6
اي سوگوار سبز بهار
اين جامه ي سياه معلق را
چگونه پيوندي است
با سرزمين من ؟
آنكس كه سوگوار كرد خاك مرا
آيا شكست
در رفت و آمد حمل اين همه تاراج ؟
7
اين سرزمين من چه بي دريغ بود
كه سايه ي مطبوع خويش را
بر شانه هاي ذوالاكتاف پهن كرد
و باغ ها ميان عطش سوخت
و از شانه ها طناب گذر مرد
اين سرزمين من چه بي دريغ بود
8
ثقل زمين كجاست ؟
من در كجاي جهان ايستاده ام ؟
با باري ز فريادهاي خفته و خونين
اي سرزمين من
من در كجاي جهان ايستاده ام ... ؟


ملاقاتي
آمد
دستش به دستبند بود
از پشت ميله ها
عرياني دستان من نديد
اما
يك لحظه در تلاطم چشمان من نگريست
چيزي نگفت
رفت
اكنون اشباح از ميانه ي هر راه مي خزند
خورشيد
در پشت پلك هاي من اعدام مي شود

با اين غرور بلندت
در بقعه هاي ساكت بودن
همراه خوب من
آن شال سبز كبر را
بدرود بيفكن
و با تمامي وسعت انسانيت بگو
كه ما باغي اين
باغي چنان بزرگ و سبز
كه دنيا
در زير سايه اش
خواب هزار ساله ي خود را
خميازه مي كشد
در بقعه هاي خامش بودن
از جوار ضريح
چندي است
طنين ضربه ي برخاستن بزرگ ترا نمي شنوم
همراه خوب من
از پله هاي بلند غرورت
بگير دست مرا
تا قلب شب بشكافيم
و با رداي سپيده
به رقص برخيزيم
همراه خوب من
با اين غرور بلندت
در سرزمين يائسه ها
تو تمامي خود نرفته اي بر باد
اينك
به رزيش رگبار سرخگونه ي خنجر
دست مرابگير
تا از پل نگاه صادقانه ي مردم
به آفتاب
سفر كنيم

تو
تن تو كوه دماوند است
با غرورش تا عرش
دشنه ي دژخيمان نتواند هرگز
ماري افتد از پشت
تن تو دنياي از چشم است
تن تو جنگل بيداري هاست
هم چنان پابرجا
كه قيامت
ندارد قدرت
خواب را خاك كند در چشمت
تن تو آن حرف ناياب است
كز زبان يعقوب
پسر جنگل عياري ها
در مصاف نان و تيغه ي شمشير
ميان سبز
خيمه مي بست براي شفق فرداها
تن تو يك شهر شمع آجين
كه گل زخمش
نه كه شادي بخش دست آن همسايه است
كه براي پسرش جشني برپا دارد
گل زخم تو
ويران گر اين شادي هاست
تن تو سلسله ي البرز است
اولين برف سال
بر دو كوه پلكت
خواب يك رود ويران گر را مي بيند
در بهار هر سال
دشنه ي دژخيمان نتواند هرگز
كاري افتد از پشت
تن تو
دنيايي از چشم است

پرنده ي خيس
مي داني
پرنده را بي دليل اعدام مي كني
در ژرف تو
آينه ايست
كه قفس ها را انعكاس مي دهد
و دستان تو محلولي ست
كه انجماد روز را
در حوضچه ي شب غرق مي كند
اي صميمي
ديگر زندگي را نمي توان
در فرو مردن يك برگ
با شكفتن يك گل
يا پريدن يك پرنده ديد
ما در حجم كوچك خود رسوب مي كنيم
آيا شود كه باز درختان جواني را
در راستاي خيابان
پرورش دهيم
و صندوق هاي زرد پست
سنگين
ز غمنامه هاي زمانه نباشند ؟
در سرزميني كه عشق آهني ست
انتظار معجزه را بعيد مي دانم
باغبان مفلوك چه هديه اي دارد ؟
پرندگان
از شاخه هاي خشك پرواز مي كنند
آن مرد زردپوش
كه تنها و بي وقفه گام مي زند
با كوچه هاي ورود ممنوع
با خانه هاي به اجاره داده مي شود
چه خواهد كرد
سرزميني را كه دوستش مي داريم ؟
پرندگان همه خيس اند
و گفتگويي از پريدن نيست
در سرزمين ما
پرندگان همه خيس اند
در سرزميني كه عشق كاغذي است
انتظار معجزه را بعيد مي دانم

پرنده و طناب
پشت پنجره ام را كوبيد
گفتم كه هستي ؟
گفت : آفتاب
بي اعتنا طناب را آماده كردم
پشت پنجره ام را كوبيد
گفتم كه هستي ؟
گفت : ماه
بي اعتنا طناب را آماده كردم
پشت پنجره ام را كوبيدند
گفتم كه هستيد ؟
گفتند همه ي ستارگان دنيا
بي اعتنا طناب را آماده كردم
پشت پنجره ام را كوبيد
گفتم كه هستي ؟
گفت : يك پرنده آزادي
من پنجره را با اشتياق باز كردم

من شكستم در خود
من شكستم در خود
من نشستم در خويش
ليك هرگز نگذشتم از
پل
كه ز رگ هاي رنگين بسته ست كنون
بر دو سوي رود آسودن
باورن كن نگذشتم از پل
غرق يكباره شدم
من فرو رفتم
در حركت دستان تو
من فرو رفتم
در هر قدمت ، در ميدان
من نگفتم به ذوالكتاف سلام
شانه ات بوسيدم
تا تو از اين همه ناهمواري
به ديار پاكي راه بري
كه در آن يكساني پيروزست
من شكستم در خود
من نشستم در خويش

سفر
تو سفر خواهي كرد
با دو چشم مطمئن تر از نور
با دو دست راستگو تر از همه ي آينه ها
خواب درياي خزر را
به شب
چشمانت مي بخشم
موج ها
زير پايت همه قايق هستند
ماسه ها
در قدمت مي رقصند
من ترا در همه ي آينه ها
مي بينم
روبرو
در خورشيد
پشت سر
شب
در ماه
من تو را تا جايي خواهم برد
كه صدايي از جنگ
و خبرهايي كذايي از ماه
لحظه هامان را زايل نكند
من ترا
از همه آفاق جهان خواهم برد
س همسفر با مني
تو سفر مي كني اما تنها
صبح صادق
و همه همهمه ي دستان
ره توشه ي تو
اين صميمي
هر ستاره
پسته ي خندان راه تو باد
جفت من
سفري مي كنيم اما
دست هاي خود را به بهاري بخشيم
كه همه گل هاي تنها را
با صداقت
نوازش باشد
چشم خود را به راهي بخشيم
كه براي طرح بي باك
قدم ها
ستايش باشند
تو سفر خواهي كرد
من تو را در نفسم خواهم خواند
وقتي آزاد شوند از قفس كهنه
كبوترهايم
در جوار همه ي گنبدها
به زيارتگاه چشمانت مي آيم
و در آن لحظه ماه
در دستم خواهد خواند
زندگي در فراسوي همه زنجير ست
روح من گسترده ست
تا قدم بگذاري
در خيابان صداقت هايش
و بكاري
كاج دستانت را
در هزاران راهش
روح من گسترده ست
تا كه آغاز كني
فلسفه ي رخصت چشمانت را
به همه ضجه ي جاويد برادرهايم
تا كه احساس كني
برگي دستانم
تا كه آگاه شوي
از قفس واژه كه آويزان است ؟
سوختن نزديك است
تو سفر خواهي كرد
من تو را
از صف اين آدمكان چوبي
خواهم برد


در خيابان
در خيابان مردي مي گريد
پنجره هاي دو چشمش بسته ست
دست ها را بايد
به گرو بگذارد
تا كه يك پنجره را بگشايد
در خيابان مردي مي گريد
همه روزان سپديش جمعه ست
او كه از بيكاري
تير سليماني را مي شمرد
در قدم هاي ملولش قفسي مي رقصد
با خودش مي گويد
كاش مي شد همه ي عقربك ساعت ها
مي ايستاد
كاش ترديد سلام تو نبود
دست هايم همه بيمار پريدن هايي
از بغل ديوارست
كاش دستم دو كبوتر مي بود
در خيابان مردي مي گريد


خون لاله ها
گل هاي وحشي جنگل
اينك به جست و جوي خون شهيدان نشسته اند
جنگل
كجاست جاي قطره هاي خون شهيدان ؟
آيا
امسال خواهد شكفت اين لاله هاي خون ؟
آيا پرندگان مهاجر
امسال
با بالهاي خونين
آن سوي سرزمين گرفتاران
آواز مي دهند ... ؟
آيا كنون
نام شهيدان شرقي ما را
آن سوي مرزها
تكرار مي كنند ؟
امسال
جاي پايشان
باراني از ستاره خواهد ريخت ؟
امسال
سال دست هاي جوان است
بر ماشه هاي مسلسل
امسال
سال شكفتن عدالت مردم
امسال
سال مرگ دشمنان و هرزه درايان
امسال
دست هاي تازه تري شليك مي كنند
جنگل
پيراهن محافظ در ستيز خلق
باران بي امان شمالي
اگر بشويد خون
خون مبارزان
اين لاله هاي شكفته
در رنج و اشك ها
در برگ هاي سبز تو هر سال
زنده است
آوازهاي خونين
امسال زمزمه ي ماست
اما
در چشم ما
نه ترس و نه گريه
خشم بزرگ خلق
در هر نگاه ساكت ما
شعله مي كشد


هستي
چشمه ي پيري است
در انتهاي راه كوير
بايد گذشت از اين راه ؟
اين مرد راه
صبوري و تسليم
جاري ست
در رگش
بر هوتيان كلافه ي تنهايي
بايد ز راه مانده ، گذشتن
بايد كه سرافراز به چشمه رسيدن
اين چشمه در انتظار عبث نيست

روا مدار
غروب فصلي
اين كفتران عاصي شهر
به انزواي ساكت آن سوي ميله هاي بلند
هرگز طلوع سلسله وار شبي در اينجا نيست
و تو بسان هميشه ، هميشه دانستن
چه خوب مي داني
كه اينصداي كاذب جاري درون كوچه و كومه
در اين حصار شب زده ي تار
بشارتي ست
بشارت ظهور جوانه
جوانه هاي بلند
كه رنگ اناري ميله
با آن شتاب و بداهت
دروغ بزرگ
زمانه خود را
در اوج انزجار انكار مي كنند

در سنگر
تو فاتحي
دستان تو
سرگرم ساختن سنگر
مشغول كاشتن بذر دوستي است
تو فاتحي
تو فاتحانه فرداي سرخ و زرد
اعلام مي كني آغاز تولد خود را
با هزار آفتاب
در چين چهره ي اسارت شرق
ما
شكوفه ي دستان بي زوال تو را
آب مي دهيم



....دادگاه نظامی بیش از هرچیز به بازار مکاره شباهت داشت که همه فروشندگان آن با عربده جویی و هوچیگری و دلال بازی یک کالا را عرضه می کردند : تبلیغات
و هدف این تبلیغات بازاری فقط یک نفر بود : شاه
ساواک برای رونق بازار مکاره عروسکی خود متهمان را بکار گرفت . اکثر متهمان مانند عروسکهای کوکی یکی پس از دیگری روی صحنه آمدند و کلمات جنون آمیزی را که ساواک در دهانشان گذاشته بود تکرار کردند
به به گفتند چه چه زدند خوش رقصی کردند . با نچسب ترین جملات تملق ساواک را گفتند با چرک ترین کلمات اصلاحات شاهانه را ستودند و از بت اعظم طلب توبه کردند. و سرانجام در لحظه ای که می رفت تا لبخند رضایت و پیروزی بر صورت کریه دشمن و شاه بنشیند صدای رعد آسای گلسرخی چون شلاق صفیر کشان فرود آمد:

- به نام نامی مردم

صدایش چونان رعد بران بود

- من در دادگاهی که نه قانونی بودن و نه صلاحیت آنرا قبول دارم از خود دفاع نمیکنم . بعنوان یک مارکسیست خطابم با خلق و تاریخ است. هر چه شما بر من بیشتر بتازد من بیشتر بر خود می بالم چرا که هرچه از شما دورتر باشم به مردم نزدیکترم و هرچه کینه شما به من و عقایدم شدیدتر باشد لطف و حمایت توده از من قوی تر است . حتی اگر مرا به گور بسپارید – که خواهید سپرد – مردم از جسدم پرچم و سرود میسازند

رئیس دادگاه با به صدا در آوردن زنگ دنباله مدافعات گلسرخی را قطع کرد . سرهنگ غفارزاده با صدایی که سعی می کرد مثل یک دستور خشک و جدی باشد گفت
فقط از خودتان دفاع کنید . حاشیه رفتن و تبلیغات مرامی را کنار بگذارید
و به ماده 114 قانون دادرسی و کیفراتش استناد کرد

گلسرخی تسخندی زد

- از حرفهای من میترسید ؟

- رئیس دادگاه با عصبانیت فریاد زد

به شما دستور می دهم ساکت شوید . بنشینید

در چشمهای گلسرخی حریق افتاد صدای حماسه وارش بلند تر شد

- به من دستور ندهید . بروید به سرجوخه ها و گروهبانهایتان دستور بدهید. خیال نمیکنم صدای من آنقدر بلند باشد که بتواند وچدان خفته ای را بیدار کند. خوف نکنید.می بینید که در این دادگاه باصطلاح محترم هم سرنیزه ها از شما حمایت می کنند

ودر حالی که می نشست با سر به ردیف سربازان مسلحی که دورتادور دادگاه ایستاده بودند اشاره کرد

پس از گلسرخی صدای بی تزلزل کرامت اله دانشیان در دادگاه پیچید و پس از او جغدها, شغال ها, وازده ها, معلولین سیاسی , با های هوی زوزهای کرکننده خود دوباره شروع کردن:.....................

وقتی دادگاه نظامی حکم اعدام گلسرخی و دانشیان را قرائت کرد , آن دو فقط لبخند زدند بعد دست یکدیگر را بگرمی فشردند و در آغوش هم فرو رفتند

گلسرخی گفت : رفیق
و دانشیان تکرار کرد : بهترین رفیقم

*******
محبوبیت بالنده و کم همتای گلسرخی و دانشیان مشت محکمی بود که به پوزه خونین نظام فرود آمد
ساواک که از بازتاب گسترده و پرولوله نام گلسرخی و دانشیان و رشد روز افزون اشباح انقلابی آنها دست و پای خود را گم کرده بود , به تکاپو افتاد تا شاید در آخرین لحظه ها در این دو قلعه تسخیر ناپذیر رسوخ کند . به قهرمانان که اینک با صبوری پر آرامشی در انتظار سپیده دم تیرباران بودند , پیشنهاد شد که از شاه تقاضای عفو کنند . ساواک به آنها قول که در صورت چنین تقاضایی تخفیف خاصی در مجازاتشان منظور می شود . اما آنها فقط پوزخندی زدند . قهرمان در شکنجه گاه یک کلمه بیشتر نمی داند: نه

و این آخرین حربه اوست . کلمه «نه!» در زندان و شکنجه گاه تداوم سنگر است

وقتی هیچ حیله ای به مبارزان کارگر نیفتاد , ساواک از در دیگری وارد شد. به خسرو گلسرخی پیشنهاد شد که دامون پسرش را در یک ملاقات خصوصی بپذیرد . اما گلسرخی به این پیشنهاد هم جواب منفی داد. ساواک اصرار کرد , گلسرخی با سماجت گفت : نه....

و این نه را در شرایط روحی ای گفت که اشتیاق دیدن دامون تا مغز استخوانش را می سوزاند همه سلولها ی وجودش فریاد زنان نام دامون را تکرار می کرد. اما شاعر می دانست که ساواک می خواهداز دامون برای او یک دام بسازد. دامون نقطه ضعف او بود. تنها موجودی که می توانست حصار سرسخت گلسرخی را بشکند و او را به لرزه در آورد. دامون می توانست وسوسه زنده ماندن و گریز از مرگ را در او بیدار کند. در موقعیتی که او مرگ را بعنوان یک وظیفه قبول کرده بود. دامون شور و وعده زندگی بود

گلسرخی با تلخی بغض آلودی گفت : نه...
*******
دامون ...خسرو...گذشته...حال....بی زمانی....

سحرگاه بیست وهشتم بهمن ماه 1352 ..........

- خسرو ! تازگی شعری نگفته ای؟

- یک بغض توی سینه ام هست که اگر بترکد ...کاش زودتر بترکد و خلاصم کند....

خسرو را به چوبه اعدام می بندند. هنوز لبخندمیزند. رفیقش دانشیان را زودتر از او به چوبه بسته اند . حالا دارند دستمال سفیدی را که از چرکی و کهنگی به زردی می زند . به چشمهایش می بندند

خسرو است که حرف می زند

- می ترسی؟

دانشیان شانهایش را بالا می اندازد

- وقت فکر کردن به ترس را ندارم

خسرو بایک نفس عمیق هوای تازه و شاداب سحر را باعطش حریصانه ای می بلعد .سربازی که چشمهای دانشیان را می بست از کار خود فارغ شده و بطرف خسرو می آید

این خسرو است که حرف میزند

- چشمهای مرا نبند . میخواهم طلوع خورشید را تماشا کنم


و با نگاهش به گوشه ی آسمان باز که از اولین نفس های گرم آفتاب بر افروخته و نارنجی شده اشاره می کند
...موجهای خاطره یکی پس از دیگری می ایند , زیر و رو می شوند , می شکنند, محو میشوند و دوباره ظاهر می شوند

خسرو است که حرف می زند

- دلم برای کوچه پس کوچه های جنوب شهر لک زده . یک هفته که به گود باغ چالی , قلعه کوران , نازی آباد و جوادیه سرنمی زنم , احساس گنگی و کری و کوری می کنم

همان فرنج نخ نمای سبزش را به تن دارد . با ناخنهایش سبیلش را شانه می زند

- من خیال میکنم الکی در شمال شهر پرسه می زنم . ریشه های من توی زمینهای خانی آباد و شوش و میدان غار است

فوران گذشته ها ... فرو رفتن در اعماق نیمه تاریک ضمیر ... خود را از قید و منطق زمان رهاندن ... رها شدن , رهاشدن در فضای نرم و غبارآلود ذهن و وهم و خیال...

خسرو خشمگین است

- صدای من این دیوار ها را خواهد شکافت . شما نمی توانید این صدا را مثل جسد سوراخ سوراخ شده من در خاک پنهان کنید..

قیافه دامون مثل یک شبه فضا را می پوشاند . گیسوان بلند عاطفه در میدان چیتگر از باد صبحگاهی موج می زند

- آتش.....

لوله های تفنگ قلب خسرو را نشانه می گیرند. گلوله ها مانند پرندههای آتشین به پرواز در می آیند, شقایق های سرخ روی سینه خسرو شکفته اند....

- وقتی یک شاعر , یک چریک , یک فدایی,یک انسان....بخاک می افتد چطور این مردم میتوانند اینطور آرام و خونسرد توی خیابان قدم بزنند و سرسفره لقمه های چرب بزرگ بردارند ؟ برای هر قطره خونی که بریزد آنها هم مسئولند

کمتر ناامیدی در صدای خسرو حس میشود . این حرف شعار اوست که هیچوقت از پرواز نمی ایستد

- هر نومیدی یک شکست است . مبارز اگر خودش را به نومیدی بسپارد سنگرش را خالی کرده

لوله های تفنگ با چشمهای مهیبشان به سینه خسرو خیره شده اند

- آتش....

دامون دارد گریه میکند. باد گیسوان بلند عاطفه را در سراسر میدانخش میکند

این پیرزن کیست که صورتش را توی دستهای چروکیده اش پنهان کرده و شانه های استخوانیش از هق هق گریه تکان میخورد؟

موجی از خون به صورت خسرو می پاشد... شقایق های سینه خسرو گل داده اند...گل داده اند.... گل داده اند....

تو رفتی

شهر در تو سوخت

باغ در تو سوخت

اما دو دست جوانت

بشارت فردا

هرسال سبز می شود

و با شاخه های زمزمه گر در تمام خاک

گل می دهد

گلی به سرخی خون...

Naghl az site golsorkhi.persianblog.com/


Links:

AVAyeAZAD.com..::..خسرو گلسرخی..::..خسته تر از ...
www.avayeazad.com/khosro_golsorkhi/list.htm

خسروگلسرخی
http://golsorkhi.persianblog.com/