جمعه، تیر ۱۷، ۱۳۸۴

به یاد خسرو گلسرخی






خسته تر از همیشه

تا آفتابي ديگر
رهروان خسته را احساس خواهم داد
ماه هاي ديگري در آسمان كهنه خواهم كاشت
نورهاي تازه اي در چشم هاي مات خواهم ريخت
لحظه ها را در دو دستم جاي خواهم داد
سهره ها را از قفس پرواز خواهم داد
چشم ها را باز خواهم كرد
خواب ها را در حقيقت روح خواهم داد
ديده ها را از پس ظلمت به سوي ماه خواهم خواند
نغمه ها را در زبان چشم خواهم كاشت
گوش ها را باز خواهم كرد
آفتاب ديگري در آسمان لحظه خواهم كاشت
لحظه ها را در دو دستم جاي خواهم داد
سوي خورشيدي دگر پرواز خواهم كرد

صبح
دگر صبح اسن و پايان شب تار است
دگر صبح است و بيداري سزاوار است
دگر خورشيد از پشت بلندي ها نمودار است
دگر صبح است
دگر از سوز و سرماي شب تاريك ، تن هامان نمي لرزد
دگر افسرده طفل پابرهنه ، از زبان ما در شب ها نمي ترسد
دگر شمع اميد ما چو خورشيدي نمايان است
دگر صبح است
كنون شب زنده داران صبح گرديده
نخوابيد ، جنگ در پيش است
كنون اي رهروان حق ، شب تاريك معدوم است
سفيدي حاكم و در دادگاهش هر سياهي خرد و محكوم است
كنون بايد كه برخيزيم و خون دشمنان تا پاي جان ريزيم
دگر وقت قيام است و قيامي بر عليه دشمنان است
سزاي حق كشان در چوبه ي دار است
و ما بايد كه برخيزيم
دگر صبح است
چنان كاوه درفش كاوياني را به روي دوش اندازيم
جهان ظلم را از ريشه سوزانده ، جهان ديگري سازيم
دگر صبح است
دگر صبح است و مردم را كنون برخاستن شايد
نهال دشمنان را تيغ ها بايد
كه از بن بشكند ، نابودشان سازد
اگر گرگي نظر دارد كه ميشي را بيازارد
قوي چوپان ببايد نيش او ببندد
اگر غفلت كند او خود گنه كار است
دگر صبح است
دگر هر شخص بيكاري در اين دنياي ما خوار است
و اين افسردگي ، ناراحتي ، عار است
دگر صبح است و ما بايد برافروزيم آتش را
بسوزانيم دشمن را
كه شايد همره دودش رود بر آسمان شيطان
و يا همراه بادي او شود دور از زمين ها
دگر صح است
دگر روز تبه كاران به مثل نيمه شب تار است

مرد خاكي
مردي درون ميكده آمد
گفت : كشمكش پنجاه و پنج
از پشت پيشخوان
مردي به قامت يك خرس
دستي به زير برد
تق
چوب پنبه را كشيد
و بي خيال گفت : مزه ... ؟
مرد گفت : خاك
دستي به ته كفش خويش زد
الكل درون كبودي ليوان ، ترانه خواند
وقتي شمايل بطري
از سوزش عجيب نگهداري
و بوي تند رها شد
آن مرد بي قرار
دست خاكي خود در دهان گذاشت
ناگاه از تعجب اين كار
سي و هشت چشم نيمه خمار بسته
باز شد
و شگفتي و تحسين خويش را
مثل ستون خط و خالي سيگار
در چين چهره ي آن مرد گرم
خالي كرد
ناگاه
مردي صداي بمش را
بر گوش پيشخوان آويخت
ميهمان من ، بفرماييد
چند لحظه سكوت ، بعد
صداي پر هيبت مردي دگر
فضاي دود كافه را شكافت
من شرط را باختم به رفيقم
ميهمان من ، بفرماييد
حساب شد
در اوج اضطراب ميكده
آن مرد خاكي ساكت
پولي مچاله شده
بر چشم پيشخوان گذاشت
و در دو لنگه ي در ، ناپديد شد

خواب يلدا
شب كه مي آيد و مي كوبد پشت را
به خودم مي گويم
من همين فردا
كاري خواهم كرد
كاري كارستان
و به انبار كتان فقر كبريتي خواهم زد
تا همه نارفيقان من و تو بگويند
فلاني سايه ش سنگينه
پولش از پارو بالا ميره
و در آن لحظه من مرد پيروزي خواهم بود
و همه مردم ،‌ با فداكاري يك بو تيمار
كار و نان خود را در دريا مي رزيند
تا كه جشن شفق سرخ گستاخ مرا
باز لال خون صادقشان
بر فراز شهر آذين بندند
و به دور نامم مشعل ها بفروزند
و بگويند
خسرو از خود ماست
پيروزي او دربست بهروزي ماست
و در اين هنگام است
و در اين هنگام است
كه به مادر خنواهم گفت
غير از آن يخچال و مبل و ماشين
چه نشستي دل غافل ، مادر
خوشبختي ، خوشحالي اين است
كه من و تو
ميان قلب پر مهر مردم باشيم
و به دنيا نوري ديگر بخشيم
شب كه مي آيد و مي كوبد
پشت در را
به خودم مي گويم
من همين فردا
به شب سنگين و مزمن
كه به روي پلك همسفرم خوابيده ست
از پشت خنجر خواهم زد
و درون زخمش
صدها بمب خواهم ريخت
تا اگر خواست بيازارد پلك او را
منفجر گردد ، نابود شود
من همين فردا
به رفيقانم كه همه از عرياني مي گريند
خواهم گفت
گريه كار ابر است
من وتو با انگشتي چون شمشير
من و تو با حرفي چون باروت
به عرياني پايان بخشيم
و بگوييم به دنيا ، به فرياد بلند
عاقبت ديديد ما ما صاحب خورشيد شديم
و در اين هنگام است
و در اين هنگام است
كه همان بوسه ي تو خواهم بود
كز سر مهر به خورشيد دهي
و منم شاد از اين پيروزي
به حميده روسري خواهم داد
تا كه از باد جدايي نهراسد
و نگويد هواي سردي است
حيف شد مويم كوتاه كردم
شب كه مي آيد و مي كوبد پشت در را
به خودم مي گويم
اگر از خواب شب يلدا ما برخيزيم
اگر از خواب بلند يلدا ، برخيزيم
ما همين فردا
كاري خواهيم كرد
كاري كارستان

زخم سياه
كه ايستاده به درگاه ... ؟
آن شال سبز را ز شانه ي خود بردار
بر گونه هاي تو آيا شيارها
زخم سياه زمستان است ... ؟
در رزيش مداوم اين برف
هرگز نديدمت
زخم سياه گونه ي تو
از چيست ؟
آن شال سبز را ز شانه خود بردار
در چشم من
هميشه زمستان است

اي پريشاني
مردي كه آمد از فلق سرخ
در اين دم آرام خواب رفته
پريشان شد
ويران
و باد پراكند
بوي تنش را
ميان خزر
اي سبز گونه رداي شمالي ام
جنگل
اينك كدام باد
بوي تنش را
مي آرد از ميانه ي انبوه گيسوان پريشانت
كه شهر به گونه ي ما
در خون سرخ نشسته است .... ؟
آه اي دو چشم فروزان
در رود مهربان كلامت
جاري ست هزاران هزار پرنده
بي تو كبوتريم بي پر پرواز

سروده هاي خفته
1
در رودهاي جدايي
ايمان سبز ماست كه جاري است
او مي رود در دل مرداب هاي شهر
در راه آفتاب
خم مي كند بلندي هر سرو سرفراز
2
از خون من بيا بپوش ردايي
من غرق مي شوم
در برودت دعوت
اي سرزمين من
اي خوب جاودانه ي برهنه
قلبت كجاي زمين است
كه بادهاي همهمه را
اينك صدا زنم
س در حجره هاي ساكت تپيدن آن ؟
3
در من هميشه تو بيداري
اي كه نشسته اي به تكاپوي خفتن من
در من
هميشه تو مي خواني هر ناسروده را
اي چشم هاي گياهان مانده
در تن خاك
كجاي ريزش باران شرق را
خواهيد ديد ؟
اينك
ميان قطره هاي خون شهيدم
فوج پرندگان سپيد
با خويش مي برند
غمنامه ي شگفت اسارت را
تا برج خون ملتهب بابك خرم
آن برج بي دفاع
4
اين سرزمين من است كه مي گريد
اين سرزمين من است
كه عريان است
باران دگر نيامده چندي است
آن گريه هاي ابر كجا رفته است ؟
عرياني كشت زار را
با خون خويش بپوشان
5
اين كاج هاي بلندست
كه در ميانه ي جنگل
عاشقانه مي خواند
ترانه ي سيال سبز پيوستن
براي مردم شهر
نه چشم هاي تو اي خوبتر ز جنگل كاج
اينك برهنه ي تبرست
با سبزي درخت هياهوست
6
اي سوگوار سبز بهار
اين جامه ي سياه معلق را
چگونه پيوندي است
با سرزمين من ؟
آنكس كه سوگوار كرد خاك مرا
آيا شكست
در رفت و آمد حمل اين همه تاراج ؟
7
اين سرزمين من چه بي دريغ بود
كه سايه ي مطبوع خويش را
بر شانه هاي ذوالاكتاف پهن كرد
و باغ ها ميان عطش سوخت
و از شانه ها طناب گذر مرد
اين سرزمين من چه بي دريغ بود
8
ثقل زمين كجاست ؟
من در كجاي جهان ايستاده ام ؟
با باري ز فريادهاي خفته و خونين
اي سرزمين من
من در كجاي جهان ايستاده ام ... ؟


ملاقاتي
آمد
دستش به دستبند بود
از پشت ميله ها
عرياني دستان من نديد
اما
يك لحظه در تلاطم چشمان من نگريست
چيزي نگفت
رفت
اكنون اشباح از ميانه ي هر راه مي خزند
خورشيد
در پشت پلك هاي من اعدام مي شود

با اين غرور بلندت
در بقعه هاي ساكت بودن
همراه خوب من
آن شال سبز كبر را
بدرود بيفكن
و با تمامي وسعت انسانيت بگو
كه ما باغي اين
باغي چنان بزرگ و سبز
كه دنيا
در زير سايه اش
خواب هزار ساله ي خود را
خميازه مي كشد
در بقعه هاي خامش بودن
از جوار ضريح
چندي است
طنين ضربه ي برخاستن بزرگ ترا نمي شنوم
همراه خوب من
از پله هاي بلند غرورت
بگير دست مرا
تا قلب شب بشكافيم
و با رداي سپيده
به رقص برخيزيم
همراه خوب من
با اين غرور بلندت
در سرزمين يائسه ها
تو تمامي خود نرفته اي بر باد
اينك
به رزيش رگبار سرخگونه ي خنجر
دست مرابگير
تا از پل نگاه صادقانه ي مردم
به آفتاب
سفر كنيم

تو
تن تو كوه دماوند است
با غرورش تا عرش
دشنه ي دژخيمان نتواند هرگز
ماري افتد از پشت
تن تو دنياي از چشم است
تن تو جنگل بيداري هاست
هم چنان پابرجا
كه قيامت
ندارد قدرت
خواب را خاك كند در چشمت
تن تو آن حرف ناياب است
كز زبان يعقوب
پسر جنگل عياري ها
در مصاف نان و تيغه ي شمشير
ميان سبز
خيمه مي بست براي شفق فرداها
تن تو يك شهر شمع آجين
كه گل زخمش
نه كه شادي بخش دست آن همسايه است
كه براي پسرش جشني برپا دارد
گل زخم تو
ويران گر اين شادي هاست
تن تو سلسله ي البرز است
اولين برف سال
بر دو كوه پلكت
خواب يك رود ويران گر را مي بيند
در بهار هر سال
دشنه ي دژخيمان نتواند هرگز
كاري افتد از پشت
تن تو
دنيايي از چشم است

پرنده ي خيس
مي داني
پرنده را بي دليل اعدام مي كني
در ژرف تو
آينه ايست
كه قفس ها را انعكاس مي دهد
و دستان تو محلولي ست
كه انجماد روز را
در حوضچه ي شب غرق مي كند
اي صميمي
ديگر زندگي را نمي توان
در فرو مردن يك برگ
با شكفتن يك گل
يا پريدن يك پرنده ديد
ما در حجم كوچك خود رسوب مي كنيم
آيا شود كه باز درختان جواني را
در راستاي خيابان
پرورش دهيم
و صندوق هاي زرد پست
سنگين
ز غمنامه هاي زمانه نباشند ؟
در سرزميني كه عشق آهني ست
انتظار معجزه را بعيد مي دانم
باغبان مفلوك چه هديه اي دارد ؟
پرندگان
از شاخه هاي خشك پرواز مي كنند
آن مرد زردپوش
كه تنها و بي وقفه گام مي زند
با كوچه هاي ورود ممنوع
با خانه هاي به اجاره داده مي شود
چه خواهد كرد
سرزميني را كه دوستش مي داريم ؟
پرندگان همه خيس اند
و گفتگويي از پريدن نيست
در سرزمين ما
پرندگان همه خيس اند
در سرزميني كه عشق كاغذي است
انتظار معجزه را بعيد مي دانم

پرنده و طناب
پشت پنجره ام را كوبيد
گفتم كه هستي ؟
گفت : آفتاب
بي اعتنا طناب را آماده كردم
پشت پنجره ام را كوبيد
گفتم كه هستي ؟
گفت : ماه
بي اعتنا طناب را آماده كردم
پشت پنجره ام را كوبيدند
گفتم كه هستيد ؟
گفتند همه ي ستارگان دنيا
بي اعتنا طناب را آماده كردم
پشت پنجره ام را كوبيد
گفتم كه هستي ؟
گفت : يك پرنده آزادي
من پنجره را با اشتياق باز كردم

من شكستم در خود
من شكستم در خود
من نشستم در خويش
ليك هرگز نگذشتم از
پل
كه ز رگ هاي رنگين بسته ست كنون
بر دو سوي رود آسودن
باورن كن نگذشتم از پل
غرق يكباره شدم
من فرو رفتم
در حركت دستان تو
من فرو رفتم
در هر قدمت ، در ميدان
من نگفتم به ذوالكتاف سلام
شانه ات بوسيدم
تا تو از اين همه ناهمواري
به ديار پاكي راه بري
كه در آن يكساني پيروزست
من شكستم در خود
من نشستم در خويش

سفر
تو سفر خواهي كرد
با دو چشم مطمئن تر از نور
با دو دست راستگو تر از همه ي آينه ها
خواب درياي خزر را
به شب
چشمانت مي بخشم
موج ها
زير پايت همه قايق هستند
ماسه ها
در قدمت مي رقصند
من ترا در همه ي آينه ها
مي بينم
روبرو
در خورشيد
پشت سر
شب
در ماه
من تو را تا جايي خواهم برد
كه صدايي از جنگ
و خبرهايي كذايي از ماه
لحظه هامان را زايل نكند
من ترا
از همه آفاق جهان خواهم برد
س همسفر با مني
تو سفر مي كني اما تنها
صبح صادق
و همه همهمه ي دستان
ره توشه ي تو
اين صميمي
هر ستاره
پسته ي خندان راه تو باد
جفت من
سفري مي كنيم اما
دست هاي خود را به بهاري بخشيم
كه همه گل هاي تنها را
با صداقت
نوازش باشد
چشم خود را به راهي بخشيم
كه براي طرح بي باك
قدم ها
ستايش باشند
تو سفر خواهي كرد
من تو را در نفسم خواهم خواند
وقتي آزاد شوند از قفس كهنه
كبوترهايم
در جوار همه ي گنبدها
به زيارتگاه چشمانت مي آيم
و در آن لحظه ماه
در دستم خواهد خواند
زندگي در فراسوي همه زنجير ست
روح من گسترده ست
تا قدم بگذاري
در خيابان صداقت هايش
و بكاري
كاج دستانت را
در هزاران راهش
روح من گسترده ست
تا كه آغاز كني
فلسفه ي رخصت چشمانت را
به همه ضجه ي جاويد برادرهايم
تا كه احساس كني
برگي دستانم
تا كه آگاه شوي
از قفس واژه كه آويزان است ؟
سوختن نزديك است
تو سفر خواهي كرد
من تو را
از صف اين آدمكان چوبي
خواهم برد


در خيابان
در خيابان مردي مي گريد
پنجره هاي دو چشمش بسته ست
دست ها را بايد
به گرو بگذارد
تا كه يك پنجره را بگشايد
در خيابان مردي مي گريد
همه روزان سپديش جمعه ست
او كه از بيكاري
تير سليماني را مي شمرد
در قدم هاي ملولش قفسي مي رقصد
با خودش مي گويد
كاش مي شد همه ي عقربك ساعت ها
مي ايستاد
كاش ترديد سلام تو نبود
دست هايم همه بيمار پريدن هايي
از بغل ديوارست
كاش دستم دو كبوتر مي بود
در خيابان مردي مي گريد


خون لاله ها
گل هاي وحشي جنگل
اينك به جست و جوي خون شهيدان نشسته اند
جنگل
كجاست جاي قطره هاي خون شهيدان ؟
آيا
امسال خواهد شكفت اين لاله هاي خون ؟
آيا پرندگان مهاجر
امسال
با بالهاي خونين
آن سوي سرزمين گرفتاران
آواز مي دهند ... ؟
آيا كنون
نام شهيدان شرقي ما را
آن سوي مرزها
تكرار مي كنند ؟
امسال
جاي پايشان
باراني از ستاره خواهد ريخت ؟
امسال
سال دست هاي جوان است
بر ماشه هاي مسلسل
امسال
سال شكفتن عدالت مردم
امسال
سال مرگ دشمنان و هرزه درايان
امسال
دست هاي تازه تري شليك مي كنند
جنگل
پيراهن محافظ در ستيز خلق
باران بي امان شمالي
اگر بشويد خون
خون مبارزان
اين لاله هاي شكفته
در رنج و اشك ها
در برگ هاي سبز تو هر سال
زنده است
آوازهاي خونين
امسال زمزمه ي ماست
اما
در چشم ما
نه ترس و نه گريه
خشم بزرگ خلق
در هر نگاه ساكت ما
شعله مي كشد


هستي
چشمه ي پيري است
در انتهاي راه كوير
بايد گذشت از اين راه ؟
اين مرد راه
صبوري و تسليم
جاري ست
در رگش
بر هوتيان كلافه ي تنهايي
بايد ز راه مانده ، گذشتن
بايد كه سرافراز به چشمه رسيدن
اين چشمه در انتظار عبث نيست

روا مدار
غروب فصلي
اين كفتران عاصي شهر
به انزواي ساكت آن سوي ميله هاي بلند
هرگز طلوع سلسله وار شبي در اينجا نيست
و تو بسان هميشه ، هميشه دانستن
چه خوب مي داني
كه اينصداي كاذب جاري درون كوچه و كومه
در اين حصار شب زده ي تار
بشارتي ست
بشارت ظهور جوانه
جوانه هاي بلند
كه رنگ اناري ميله
با آن شتاب و بداهت
دروغ بزرگ
زمانه خود را
در اوج انزجار انكار مي كنند

در سنگر
تو فاتحي
دستان تو
سرگرم ساختن سنگر
مشغول كاشتن بذر دوستي است
تو فاتحي
تو فاتحانه فرداي سرخ و زرد
اعلام مي كني آغاز تولد خود را
با هزار آفتاب
در چين چهره ي اسارت شرق
ما
شكوفه ي دستان بي زوال تو را
آب مي دهيم



....دادگاه نظامی بیش از هرچیز به بازار مکاره شباهت داشت که همه فروشندگان آن با عربده جویی و هوچیگری و دلال بازی یک کالا را عرضه می کردند : تبلیغات
و هدف این تبلیغات بازاری فقط یک نفر بود : شاه
ساواک برای رونق بازار مکاره عروسکی خود متهمان را بکار گرفت . اکثر متهمان مانند عروسکهای کوکی یکی پس از دیگری روی صحنه آمدند و کلمات جنون آمیزی را که ساواک در دهانشان گذاشته بود تکرار کردند
به به گفتند چه چه زدند خوش رقصی کردند . با نچسب ترین جملات تملق ساواک را گفتند با چرک ترین کلمات اصلاحات شاهانه را ستودند و از بت اعظم طلب توبه کردند. و سرانجام در لحظه ای که می رفت تا لبخند رضایت و پیروزی بر صورت کریه دشمن و شاه بنشیند صدای رعد آسای گلسرخی چون شلاق صفیر کشان فرود آمد:

- به نام نامی مردم

صدایش چونان رعد بران بود

- من در دادگاهی که نه قانونی بودن و نه صلاحیت آنرا قبول دارم از خود دفاع نمیکنم . بعنوان یک مارکسیست خطابم با خلق و تاریخ است. هر چه شما بر من بیشتر بتازد من بیشتر بر خود می بالم چرا که هرچه از شما دورتر باشم به مردم نزدیکترم و هرچه کینه شما به من و عقایدم شدیدتر باشد لطف و حمایت توده از من قوی تر است . حتی اگر مرا به گور بسپارید – که خواهید سپرد – مردم از جسدم پرچم و سرود میسازند

رئیس دادگاه با به صدا در آوردن زنگ دنباله مدافعات گلسرخی را قطع کرد . سرهنگ غفارزاده با صدایی که سعی می کرد مثل یک دستور خشک و جدی باشد گفت
فقط از خودتان دفاع کنید . حاشیه رفتن و تبلیغات مرامی را کنار بگذارید
و به ماده 114 قانون دادرسی و کیفراتش استناد کرد

گلسرخی تسخندی زد

- از حرفهای من میترسید ؟

- رئیس دادگاه با عصبانیت فریاد زد

به شما دستور می دهم ساکت شوید . بنشینید

در چشمهای گلسرخی حریق افتاد صدای حماسه وارش بلند تر شد

- به من دستور ندهید . بروید به سرجوخه ها و گروهبانهایتان دستور بدهید. خیال نمیکنم صدای من آنقدر بلند باشد که بتواند وچدان خفته ای را بیدار کند. خوف نکنید.می بینید که در این دادگاه باصطلاح محترم هم سرنیزه ها از شما حمایت می کنند

ودر حالی که می نشست با سر به ردیف سربازان مسلحی که دورتادور دادگاه ایستاده بودند اشاره کرد

پس از گلسرخی صدای بی تزلزل کرامت اله دانشیان در دادگاه پیچید و پس از او جغدها, شغال ها, وازده ها, معلولین سیاسی , با های هوی زوزهای کرکننده خود دوباره شروع کردن:.....................

وقتی دادگاه نظامی حکم اعدام گلسرخی و دانشیان را قرائت کرد , آن دو فقط لبخند زدند بعد دست یکدیگر را بگرمی فشردند و در آغوش هم فرو رفتند

گلسرخی گفت : رفیق
و دانشیان تکرار کرد : بهترین رفیقم

*******
محبوبیت بالنده و کم همتای گلسرخی و دانشیان مشت محکمی بود که به پوزه خونین نظام فرود آمد
ساواک که از بازتاب گسترده و پرولوله نام گلسرخی و دانشیان و رشد روز افزون اشباح انقلابی آنها دست و پای خود را گم کرده بود , به تکاپو افتاد تا شاید در آخرین لحظه ها در این دو قلعه تسخیر ناپذیر رسوخ کند . به قهرمانان که اینک با صبوری پر آرامشی در انتظار سپیده دم تیرباران بودند , پیشنهاد شد که از شاه تقاضای عفو کنند . ساواک به آنها قول که در صورت چنین تقاضایی تخفیف خاصی در مجازاتشان منظور می شود . اما آنها فقط پوزخندی زدند . قهرمان در شکنجه گاه یک کلمه بیشتر نمی داند: نه

و این آخرین حربه اوست . کلمه «نه!» در زندان و شکنجه گاه تداوم سنگر است

وقتی هیچ حیله ای به مبارزان کارگر نیفتاد , ساواک از در دیگری وارد شد. به خسرو گلسرخی پیشنهاد شد که دامون پسرش را در یک ملاقات خصوصی بپذیرد . اما گلسرخی به این پیشنهاد هم جواب منفی داد. ساواک اصرار کرد , گلسرخی با سماجت گفت : نه....

و این نه را در شرایط روحی ای گفت که اشتیاق دیدن دامون تا مغز استخوانش را می سوزاند همه سلولها ی وجودش فریاد زنان نام دامون را تکرار می کرد. اما شاعر می دانست که ساواک می خواهداز دامون برای او یک دام بسازد. دامون نقطه ضعف او بود. تنها موجودی که می توانست حصار سرسخت گلسرخی را بشکند و او را به لرزه در آورد. دامون می توانست وسوسه زنده ماندن و گریز از مرگ را در او بیدار کند. در موقعیتی که او مرگ را بعنوان یک وظیفه قبول کرده بود. دامون شور و وعده زندگی بود

گلسرخی با تلخی بغض آلودی گفت : نه...
*******
دامون ...خسرو...گذشته...حال....بی زمانی....

سحرگاه بیست وهشتم بهمن ماه 1352 ..........

- خسرو ! تازگی شعری نگفته ای؟

- یک بغض توی سینه ام هست که اگر بترکد ...کاش زودتر بترکد و خلاصم کند....

خسرو را به چوبه اعدام می بندند. هنوز لبخندمیزند. رفیقش دانشیان را زودتر از او به چوبه بسته اند . حالا دارند دستمال سفیدی را که از چرکی و کهنگی به زردی می زند . به چشمهایش می بندند

خسرو است که حرف می زند

- می ترسی؟

دانشیان شانهایش را بالا می اندازد

- وقت فکر کردن به ترس را ندارم

خسرو بایک نفس عمیق هوای تازه و شاداب سحر را باعطش حریصانه ای می بلعد .سربازی که چشمهای دانشیان را می بست از کار خود فارغ شده و بطرف خسرو می آید

این خسرو است که حرف میزند

- چشمهای مرا نبند . میخواهم طلوع خورشید را تماشا کنم


و با نگاهش به گوشه ی آسمان باز که از اولین نفس های گرم آفتاب بر افروخته و نارنجی شده اشاره می کند
...موجهای خاطره یکی پس از دیگری می ایند , زیر و رو می شوند , می شکنند, محو میشوند و دوباره ظاهر می شوند

خسرو است که حرف می زند

- دلم برای کوچه پس کوچه های جنوب شهر لک زده . یک هفته که به گود باغ چالی , قلعه کوران , نازی آباد و جوادیه سرنمی زنم , احساس گنگی و کری و کوری می کنم

همان فرنج نخ نمای سبزش را به تن دارد . با ناخنهایش سبیلش را شانه می زند

- من خیال میکنم الکی در شمال شهر پرسه می زنم . ریشه های من توی زمینهای خانی آباد و شوش و میدان غار است

فوران گذشته ها ... فرو رفتن در اعماق نیمه تاریک ضمیر ... خود را از قید و منطق زمان رهاندن ... رها شدن , رهاشدن در فضای نرم و غبارآلود ذهن و وهم و خیال...

خسرو خشمگین است

- صدای من این دیوار ها را خواهد شکافت . شما نمی توانید این صدا را مثل جسد سوراخ سوراخ شده من در خاک پنهان کنید..

قیافه دامون مثل یک شبه فضا را می پوشاند . گیسوان بلند عاطفه در میدان چیتگر از باد صبحگاهی موج می زند

- آتش.....

لوله های تفنگ قلب خسرو را نشانه می گیرند. گلوله ها مانند پرندههای آتشین به پرواز در می آیند, شقایق های سرخ روی سینه خسرو شکفته اند....

- وقتی یک شاعر , یک چریک , یک فدایی,یک انسان....بخاک می افتد چطور این مردم میتوانند اینطور آرام و خونسرد توی خیابان قدم بزنند و سرسفره لقمه های چرب بزرگ بردارند ؟ برای هر قطره خونی که بریزد آنها هم مسئولند

کمتر ناامیدی در صدای خسرو حس میشود . این حرف شعار اوست که هیچوقت از پرواز نمی ایستد

- هر نومیدی یک شکست است . مبارز اگر خودش را به نومیدی بسپارد سنگرش را خالی کرده

لوله های تفنگ با چشمهای مهیبشان به سینه خسرو خیره شده اند

- آتش....

دامون دارد گریه میکند. باد گیسوان بلند عاطفه را در سراسر میدانخش میکند

این پیرزن کیست که صورتش را توی دستهای چروکیده اش پنهان کرده و شانه های استخوانیش از هق هق گریه تکان میخورد؟

موجی از خون به صورت خسرو می پاشد... شقایق های سینه خسرو گل داده اند...گل داده اند.... گل داده اند....

تو رفتی

شهر در تو سوخت

باغ در تو سوخت

اما دو دست جوانت

بشارت فردا

هرسال سبز می شود

و با شاخه های زمزمه گر در تمام خاک

گل می دهد

گلی به سرخی خون...

Naghl az site golsorkhi.persianblog.com/


Links:

AVAyeAZAD.com..::..خسرو گلسرخی..::..خسته تر از ...
www.avayeazad.com/khosro_golsorkhi/list.htm

خسروگلسرخی
http://golsorkhi.persianblog.com/

هیچ نظری موجود نیست: