دوشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۴

به یاد استاد حسین منزوی





استاد حسین منزوی پدر غزل معاصر ایران در سال 1328 در شهر زنجان دیده به جهان گشود.وی در اثر ابتلا به عشق یک دختر و ناکام ماندن در وصول به او ،شور و طبع شاعرانه اش بسان یک آتشفشان از ذهن و ضمیر وی جوشیدن گرفت.وی در سال 1383 روی در نقاب خاک کشید

از كهربا و كافور

يك شعر تازه دارم ، شعري براي ديوار
شعري براي بختك ، شعري براي آوار
تا اين غبار مي مرد ، يك بار تا هميشه
بايد كه مي نوشتم ، شعري براي رگبار
اين شهر واره زنده است ،‌اما بر آن مسلط
روحي شبيه چيزي ،‌ چيزي شبيه مردار
چيزي شبيه لعنت ،‌ چيزي شبيه نفرين
چيزي شبيه نكبت ،‌ چيزي شبيه ادبار
در بين خواب و مرداب ، چشم و دهان گشوده است
گمراهه هاي باطل ،‌بن بست هاي انكار
تا مرز بي نهايت ، تصوير خستگي را
تكرار مي كنند اين ،‌ آيينه هاي بيمار
عشقت هواي تازه است ، در اين قفس كه دارد
هر دفعه بوي تعليق ، هر لحظه رنگ تكرار
از عشق اگر نگيرم ،‌ جان دوباره ،‌من نيز
حل مي شوم در اينان اين جرم هاي بيزار
بوي تو دارد اين باد ،‌وز هفت برج و بارو
خواهد گذشت تا من ، همچون نسيم عيار

اي دور مانده از من ناچار و ناسزاوار
آنسوي پنج خندق - پشت چهار ديوار
اي قصه ي تو و من - چون قصه ي شب و روز
پيوسته در پي هم ، اما بدون ديدار
سنگي شده است و با من تنديسوار مانده است
آن روز آخرين وصل ،‌و آن وصل آخرين بار
بوسيدي و دوباره... بوسيدي و دوباره
سيري نمي پذيرفت از بوسه روحت انگار
با هر گلوله يك گل در جان من نشاندي
از بوسه تا كه بستي چشم مرا ، به رگبار
دانسته بودي انگار ، كان روز و هر چه با اوست
از عمر ما ندارد ،‌ديگر نصيب تكرار
آندم كه بوسه دادي چشم مرا ، نگفتم
چشمم مبوس اي يار ، كاين دوري آورد بار ؟

از شب گذشته ام همه بيدار خواب تو
ظلمت شمار سرزدن آفتاب تو
جان تهي به رذاه نگاهت نهاده ام
تا پر كنم هر آينه جام از شراب تو
گيسوي خود مگير ز دستم كه همچنان
من چنگ التجا زده ام در طناب تو
اي من تو را سپرده عنان ، در سكون نمان
سويي بتاز تا بدوم در ركاب تو
يك بوسه يك نگاه از آن چشم و آن دهان
اينك شراب ناب تو و شعر ناب تو
گر بين ديگران و توپ يش آيدم قياس
درياي ديگري نه و آري سراب تو
جز عشق نيست خواندم و ديدم هزار بار
واژه به واژه سطر به سطر كتاب تو
اينجاست منزلم كه بسي جستم و نبود
آبادي اي از آنسوي چشم خراب تو

قصد جان مي كند اين عيد و بهارم بي تو
اين چه عيدي و بهاري است كه دارم بي تو
گيرم اين باغ ، گلاگل بشكوفد رنگين
به چه كار آيدم اي گل ! به چه كارم بي تو ؟
با تو ترسم به جنونم بكشد كار ، اي يار
من كه در عشق چنين شيفته وارم بي تو
به گل روي تواش در بگشايم ورنه
نكند رخنه بهاري به حصارم بي تو
گيرم از هيمه زمرد به نفس رويانده است
بازهم باز بهارش نشمارم بي تو
با غمت صبر سپردم به قراري كه اگر
هم به دادم نرسي ، جان بسپارم بي تو
بي بهار است مرا شعر بهاري ،‌آري
نه هميه نقش گل و مرغ نيارم بي تو
دل تنگم نگذارد كه به الهام لبت
غنچه اي نيز به دفتر بنگارم بي تو

ابري رسيد و آسمانم از تو پر شد
باراني آمد ، آبدانم از تو پر شد
نام تو اول بغض بود و بعد از آن اشك
اول دلم پس ديدگانم از تو پر شد
جان جوان بودي تو و چندان دميدي
تا قلبت بخت جوانم از تو پر شد
خون نيسيتي تا در تن ميرنده گنجي
جاني توو من جاودانم از تو پر شد
چون شيشه مي گرداند عشق ، از روز اول
تا روز آخر ، استكانم از تو پر شد
در باغ خواهش هاي تن روييدي اما
آنقدر باليدي كه جانم از تو پر شد
پيش گل سرخ تو ،‌برگ زرد من كيست ؟
آه اي بهاري كه خزانم از تو پر شد
با هر چه و هر كس تو را تكرار كردم
تا فصل فصل داتسانم از تو پر شد
آيينه ها در پيش خورشيدت نشاندم
و آنقدر ماندم تا جهانم از تو پر شد

باريد صداي تو و گل كرد ترنم
انبوه و درخشنده چنان خوشه ي انجم
تعبير زميني هم اگر خواسته باشي
چون خوشه ي انجم نه كه چون خوشه ي گندم
عشق از دل ترديد بر آمد به تجلا
چون دست تيقن ز گريبان توهم
خورشيد شدي سر زدي از خويش كه من باز
روشن شوم از ظلمت و پيدا شوم از گم
آرامش مرداب به دريا نبرازد
زين بيشترم دم بده آري به تلاطم
شوقي كه سخن با تو بگويم ،‌ گذرم داد
موساي كليمانه ز لكنت به تكلم
بسم الهت اي دوست بر آن غنچه كه خنداند
صد باغ گل از من به يكي نيمه تبسم
شعر آمد و باريد به همراه صدايت
الهام به شكل غزلي يافت تجسم
دادم بده اي يار ! از آن پيش كه شعرم
با پيرهن كاغذي آيد به تظلم

برج ويرانم غبار خويش افشان كرده ام
تا به پرواز آيم از خود جسم را جان كرده ام
غنچه ي سربسته ي رازم بهارم در پي است
صد شكفتن گل درون خويش پنهان كرده ام
چون نسيمي در هواي عطر يك نرگس نگاه
فصل ها مجموعه ي گل را پريشان كرده ام
كرده ام طي صد بيابان را به شوق يك جنون
من از اين ديوانه بازي ها فراوان كرده ام
بسته ام بر مردمك ها نقشي از تعليق را
تا هزار آيينه را در خويش حيران كرده ام
حاصلش تكرار من تا بي نهايت بوده است
اين تقابل ها كه با آيينه چشمان كرده ام
من كه با پرهيز يوسف صبر ايوبيم نيست
عذر خواهم را هم آن چاك گريبان كرده ام
چون هواي نوبهاري در خزان خويش هم
با تو گاهي آفتاب و گاه باران كرده ام
سوزن عشقي كه خار غم بر آرد كو كه من
بارها اين درد را اينگونه درمان كرده ام
از تو تنها نه كه از ياد تو هم دل كنده ام
خانه را از پاي بست اين بار ويران كرده ام

ديوانگي زين بيشتري ؟ زين بيشتر ، ديوانه جان
با ما ، سر ديوانگي داري اگر ، ديوانه جان
در اولين ديدار هم بوي جنون آمد ز تو
وقتي نشستي اندكي نزديك تر ديوانه جان
چون مي نشستي پيش من گفتم كه اينك خويش من
اي آشنا در چشم من با يك نظر ديوانه جان
گفتيم تا پايان بريم اين عشق را با يك سفر
عشقي كه هم آغاز شد با يك سفر ديوانه جان
كي داشته است اما جنون در كار خويش از چند و چون
قيد سفر ديوانه جان ! قيد حضر ديوانه جان
ما وصل را با واژه هايي تازه معنا مي كنيم
روزي بياميزيم اگر با يكديگر ديوانه جان
تا چاربند عقل را ويران كني اينگونه شو
ديوانه خود ديوانه دلديوانه سر ديوانه جان
اي حاصل ضرب جنون در جان جان جان من
ديوانه در ديوانگي ديوانه در ديوانه جان
هم عشق از آنسوي دگر سوي جنونت مي كشد
گيرم كه عاقل هم شدي زين رهگذر ديوانه جان
يا عقل را نابود كن يا با جنون خود بمير
در عشق هم يا با سپر يا بر سپر ديوانه جان

از روز دستبرد به باغ و بهار تو
دارم غنيمت از تو گلي يادگار تو
تقويم را معطل پاييز كرده است
در من مرور باغ هميشه بهار تو
از باغ رد شدي كه كشد سر مه تا ابد
بر چشم هاي ميشي نرگس غبار تو
فرهاد كو كه كوه به شيرين رهات كند
از يك نگاه كردن شوريده وار تو
كم كم به سنگ سرد سيه مي شود بدل
خورشيد هم نچرخد اگر در مدار تو
چشمي به تخت و پخت ندارم . مرا بس است
يك صندلي براي نشستن كنار تو

ماندم به خماري كه شراب تو بجوشد
پس مست شود در خم و از خود بخروشد
آنگه دو سه پيمانه از آن مي كه تو داري
با من به بهايي كه تو داني بفروشد
مستم نتوانست كند غير تو بگذار
صد باده به جوش آيد و صد بار بكوشد
وقتي كه تو باشي خم و خمخانه تهي نيست
بايست دعا كرد كه سرچشمه نخوشد
مستي نبود غايت تأثير تو بايد
ديوانه شود هر كه شراب تو بنوشيد
مستوري و مست تو به يك جامه نگنجد
عريان شود از خويش تو را هر كه بپوشد
خاموش پر از نعره ي مستانه ي من ! كو
از جنس تو گوشي كه سروش تو نيوشد ؟
تو ماده ي آماده دوشيدني اما
كو شيردلي تا كه شراب از تو بدوشد ؟

پيشواز كن شاعر با غزل كه يار آمد
بسته بار گل بر گل عشق با قطار آمد
يك دو روز فرصت بود تارسيدن پاييز
كه به رغم هر تقويم باز هم بهار آمد
دانه اي كه چندين سال پيش از اين به دل كشتم
نيش زد سپس باليد عاقبت به بار آمد
يك نفر گرفت از منعشق و شعر را . انگار
سكه هاي نارايج باز هم به كار آمد
او اميد بود امات بيم نيز با او بود
مثل نور با ظلمت ماه شب سوار آمد
تا محاق كي دزدد بار ديگرش ، حالي
آن شهاب سرگردان باز بر مدار آمد
با رضايتي در خور از تسلط تقدير
گرچه هم شكايت ور هم شكسته وار آمد
او تمام ارزش هاست خود يراي من . با او
باز هم به فصل عشق اصل اعتبار آمد
با زلالي اش سرزد ازكدورتي كهنه
صبح هايم اوست گرچه از غبار آمد

محبوب من ! بعد از تو گيجم بي قرارم خالي ام منگم
بردار بستي از چه خواهد شد چه خواهم كرد آونگم
سازي غريبم من كه در هر پرده ام هر زخمه بنوازد
لحن همايون تو مي آيد برون از ضرب و آهنگم
تو جرأت رو كردن خود را به من بخشيده اي ورنه
آيينه اي پنهان درون خويشتن از وحشت سنگم
صلح است عشق اما اگر پاي تو روزي در ميان باشد
با چنگ و با دندان براي حفظ تو با هر كه مي جنگم
حود را به سويت مي كشانم گام گام و سنگ سنگ اما
توفان جدا مي افكند با يك نهيب از تو به فرسنگم
در اشك و در لبخند و سوك و سور رنگ اصلي ام عشق است
من آسمانم در طلوع و در غروب آبي است پيرنگم
از وقت و روز و فصل عصر و جمعه و پاييز دلتنگند
و بي تو من مانند عصر جمعه ي پاييز دلتنگم

دل من ! باز مثل سابق باش
با همان شور و حال عاشق باش
مهر مي ورز و دم غنيمت دان
عشق مي باز و با دقايق باش
بشكند تا كه كاسه ات را عشق
از ميان همه تو لايق باش
خواستي عقل هم اگر باشي
عقل سرخ گل شقايق باش
شور گرداب و كشتي سنگين ؟
نه اگر تخته پاره قايق باش
بار پارو و لنگر و سكان
بفكن و دور از اين علايق باش
هيچ باد مخالف اينجا نيست
با همه بادها موافق باش

گنجشك من ! پر بزن درزمستانم لانه كن
با جيك جيك مستانت خانه را پر ترانه كن
چون مرغكان بلزيگوش از شاخي به شاخي بپر
از اين بازويم پر بزن بر اين بازويم خانه كن
با نفست خوشبختي را به آشيانم بوزان
با نسيمت بهار را به سوي من روانه كن
اول اين برف سنگين را از سرم پاك كن سپس
موهاي آشفته ام را با انگشتانت شانه كن
حتي اگر نمي ترسي از تاريكي و تنهايي
تا بگريزي به آغوشم ترسيدن را بهانه كن
با عشقت پيوندي بزن روح جواني را به من
هر گره از روح مرا بدل به يك جوانه كن
چنان شو كه هم پيراهن هم تن از ميان برخيزد
بيش از اينها بيش از اينها خود را با من يگانه كن
زنده كن در غزل هايم حال و هواي پيشين را
شوري در من برانگيزد و شعرم را عاشقانه كن

دوباره عشق دوباره هوا دوباره نفس
دوباره عشق دوباره هوي دوباره هوس
دوباره ختم زمستان دوباره فتح بهار
دوباره باغ من و فصل تو نسيم نفس
دوباره باد بهاري - همان نه گرم و نه سرد
دوباره آن وزش ميخوش آن نسيم ملس
دوباره مزمزه اي از شراب كهنه ي عشق
دوباره جامي از آن تند تلخواره ي گس
دوباره همسفري با تو تا حوالي وصل
دوباره طنطنه ي كاروان طنين جرس
نگويمت كه بياميز با من اما ‏ ، آه
بعيد تر منشين از حدود زمزمه رس
كه با تو حرف نگفته بسي به دل دارم
كه يا بسامدش اين عمرها نيايد بس
كبوترم به تكاپوي شاخه اي زيتون
قياس من نه به سيمرغ مي رسد نه مگس
براي ياختن آن به راه آزادي است
اگر نكوفته ام سر به ميله هاي قفس

تقدير تقويم خود را تماما به خون ميكشيد
وقتي كه رستم تهيگاه سهراب را مي دريد
بي شك نمي كاست چيزي از ابعاد آن فاجعه
حتي اگر نوشدارو به هنگام خود مي رسيد
ديگر مصيبت نه در مرگ سهراب بود و نه در زندگيش
وقتي كه رستم در آيينه ي چشم فرزند خود را نديد
آيينه ي آتشيني كه گر زال در آن پري مي فكند
شايد كه يك قاف سيمرغ از آفاق آن مي پريد
آيينه اي كه اگر اشك و خون مي ستردي از آن بي گمان
چون مرگ از عشق هم نقشي آنجا مي آمد پديد
نقشي از آغاز يك عشق - آميزه ي اشك و خون ناتمام
يك طرح و پيرنگ از روي و موي مه آلود گرد آفريد
سهراب آنروز نه بلكه زان پيش تر كشته شد
آندم كه رستم پياده به شهر سمنگان رسيد
و شايد آن شب كه در باغ تهمينه تا صبحدم
گل هاي دوشيزگي چيد و با او به چربش چميد
آري بسي پيش تر از سرشتي كه سهراب بود
خون وي از دشنه ي سرنوشتش فرو مي چكيد
ورنه چرا پيرمرد آن نشان غم انگيز را
در مهر سهراب با خود نمي ديد و در مهره ديد ؟
ورنه به جاي تنش هاي قهر و تپش هاي خشم
بايد كه از قلب خود ضربه ي آشتي مي شنيد
با هيچ قوچ بهشتي نخواهد زدن تاختش
وقتي كه تقدير قرباني خويش را برگزيد

دلخوشم با كاشتن هر چند با آن داشتن نيست
گرچه بي برداشت كارم جز به خيره كاشتن نيست
سرخوش از آواز مستان در زمستانم كه قصدم
لانه را مانند مور از دانه ها انباشتن نيست
حرص محصولي ندارم مزرع عمر است و اينجا
در نهايت نيز با هر كاشتن برداشتن نيست
سخت مي گيرد جهان بر سختكوشان و از آنروز
چاره ي آزاده ماندن غير سهل انگشاتن نيست
گر به خاك افتم چو شب پايان چه باك از آنكه كارم
چون مترسك قامت بي قامتي افرشاتن نيست
از تو دل كندن نمي دانم كه چون دامن ز عشق است
چاره دست همتم را جز فرونگذشاتن نيست
سر به سجده مي گذارم با جبين منكسر هم
در نماز ما شكستن هست اگر نگزاشتن نيست

از زيستن بي تو مگو زيستن اين نيست
ورهست به زعم تو به تعبير من اين نيست
از بويش اگر چشم دلم را نگشايد
يكباره كفن باد به تم پيرهن اين نيست
يك چشم به گردابت و يك چشم به ساحل
گيرم كه دل اينست به دريا زدن اين نيست
تو يك تن و من يك تن از اين رابطه چيزي
عشق است ولي قصه ي يك جان دو تن اين نيست
عطري است در اين سفره ي نگشوده هم اما
حون دل آهوي ختا و ختن اين نيست
سخت است كه بر كوه زند تيشه هم اما
بر سر نزند تيشه اگر كوهكن اين نيست
يك پرتو از آن تافته در چشم تو اما
خورشيد من - آن يكتنه صد شب شكن - اين نيست
زن اسوه ي عشق است و خطر پيشه چنان ويس
ليلاي هراسنده ! نه ، تمثيل زن اين نيست

بانوي اساطير غزل هاي من اينست
صد طعنه به مجنون زده ليلاي من اينست
گفتم كه سرانجام به دريا بزنم دل
هشدار دل! اين بار ، كه درياي من اينست
من رود نياسودنم و بودن و تا وصل
آسودگي ام نيست كه معناي من اينست
هر جا كه تويي مركز تصوير من آنجاست
صاحبنظرم علم مراياي من اينست
گيرم كه بهشتم به نمازي ندهد دست
قد قامتي افراز كه طوباي من اينست
همراه تو تا نابترين آب رسيدن
همواره عطشناكي رؤياي من اينست
من در تو به شوق و تو در آفاق به حيرت
ناياب ترين فصل تماشاي من اينست
ديوانه به سوداي پري از تو كبوتر
از قاف فرود آمده عنقاي من اينست
خرداد تو و آذر من بگذر و بگذار
امروز بجشوند كه سوداي من اينست
دير است اگر نه ورق بعدي تقويم
كولاكم و برفم همه فرداي من اينست


Links:

قلعه
http://www.12345632.persianblog.com/

حسين منزوي درگذشت
http://www.faryaad.com/?xslt=news&code=599

Shargh Newspaper
http://www.sharghnewspaper.com/830217/end.htm

حسين منزوی
http://www.avayeazad.com/hosein_monzavi/list.htm

هیچ نظری موجود نیست: