چهارشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۴

بزرگداشت احمد رضا احمدی






احمد رضا احمدي در سال 1319 در كرمان چشم به جهان گشود
دوره آموزشهاي دبستاني را در زادگاهش و دوره دبيرستان را در دارالفنون تهران به پايان رساند
سپس در كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان به كار پرداخت و هم اكنون نيز در همان جا كار ميكند

دفترهاي شعر
طرح تهران 1341
روزنامه شيشيه اي طرفه 1343
وقت خوب مصائب زمان 1347
من فقط سفيدي اسب را گريستم دفترهاي زمانه 1350
ما روي زمين هستيم زمان 1352
هزار پله به دريا مانده است نقره 1364
قافيه در باد گم ميشود پاژنگ 1369
يادگاري دارينوش 1377

در كمين اندوه هستم
بانو
مرا درياب
به خانه ببر
گلي را فراموش كرده ام
كه بر چهره اممي تابيد
زخم هاي من دهان گشوده اند
همه ي روزگار پر.ازم
اندوه بود
بانو مرا
قطره قطره درياب
در اين خانه
جاي سخن نيست
زبا بستم
عمري گذشت
مرا از اين خانه
به باغ ببر
سرنوشت من
به بدگماني
به خوناب دل
خاموشي لب
اشك هاي من بسته
بر صورت من است
هيچكس يورش دل را
در خانه نديد
بانو
من به خانه آمدم
و ديدم
كه عشق چگونه
فرو مي ريزد
و قلب در اوج
رها مي شود
و بر كف باغچه مي ريزد
بانو مرا درياب
ما شب چراغ نبوديم
ما در شب باختيم

حقيقت دارد
تو را دوست دارم
در اين باران
مي خواستم تو
در انتهاي خيابان نشسته
باشي
من عبور كنم
سلام كنم
لبخند تو را در باران
مي خواستم
مي خواهم
تمام لغاتي را كه مي دانم براي تو
به دريا بريزم
دوباره متولد شوم
دنيا را ببينم
رنگ كاج را ندانم
نامم را فراموش كنم
دوباره در آينه نگاه كنم
ندانم پيراهن دارم
كلمات ديروز را
امروز نگويم
خانه را براي تو آماتده كنم
براي تو يك چمدان بخرم
تو معني سفر را از من بپرسي
لغات تازه را از دريا صيد كنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بميرم
تا زنده شوم

اين تازه نيست
قديمي است
دو نفر
همه نيستند
هميشه نيستند
خويش اند
و حس و حدسشان براي حادثه نزديك
حدس دور دارند
برادر نيستند
كه من بودم
تو نبودي
يا نمي دانم
شايد جوان بودم
شما جوان بوديد
تو پير بودي
كبوتران را دانه ندادم
يك تكه آسمان را خوب حفظ كرديم
كه وقتي تو نبودي
بتوانيم از حفظ بخوانيم
اين براي آن روزها كافي بود


زماني
با تكه اي نان سير مي شدم
و با لبخندي
به خانه مي رفتم
اتوبوس هاي انبوه از مسافر را
دوست داشتم
انتظار نداشتم
كسي به من در آفتاب
صدندلي تعارف كند
در انتظار گل سرخي بودم

من بسيار گريسته ام
هنگام كه آسمان ابري است
مرا نيت آن است
كه از خانه بدون چتر بيرون باشم
من بسيار زيسته ام
اما اكنون مراد من است
كه از اين پنجره براي باري
جهان را آغشته به شكوفه هاي گيلاس بي هراس
بي محابا ببينم

اين كه ما تا سپيده سخن از گل هاي بنفشه بگوييم
شب هاي رفته را بياد بيآوريم
آرام و با پچ پچ براي يك ديگر از طعم كهن مرگ بگوييم
همه ي هفته در خانه را ببنديم
براي يك ديگر اعتراف كنيم
كه در جواني كسي را دوست داشته ايم
كه اكنون سوار بر درشكه اي مندرس
در برف مانده است
نه
بايد ديگر همين امروز
در چاه آب خيره شد درشكه ي مانده در برف را
بايد فراموش كنيم
هفته ها راه است تا به درشكه ي مانده در برف برسيم
ماه ها راه است تا به گلهاي بنفشه برسيم
گلهاي بنفشه را در شبهاي رفته بشناسيم
ما نخواهيم توانست با هم مانده ي عمر را
در ميان كشتزاران برويم
اما من تنها
گاهي چنان آغشته از روز مي شوم
كه تك و تنها
در ميان كشتزاران مي دوم
و در آستانه ي زمستان
سخن از گرما مي گويم
من چندان هم
براي نشستن در كنار گلهاي بنفشه
بيگانه و پير نيستم
هفته ها از آن روزي گذشته است
كه درشكه ي مندرس در برف مانده بود
مسافران
كه از آن راه آمده اند
مي گويند
برف آب شده است
هفته ها است
در آن خانه اي كه صحبت از مرگ مي گفتيم
آن خانه
در زير آوار گلهاي اقاقيا
گم شده است
مرا مي بخشيد
كه باز هم
سخن از
گلهاي بنفشه گفتم
گاهي تكرار روزهاي
گذشته
براي من تسلي است
مرا مي بخشيد


راستي
چگونه بايد تمام اين عقوبت را
به كسي ديگر نسبت داد
و خود آرام از اين خانه به كوچه رفت
صدا كرد
گفت : آيا شما مي دانستيد
من اگر سكوت را بشكنم
جبران لحظه هايي را گفته ام
كه هيچ يك از شما در آن حضور نداشتيد
اگر همه ي شما حضور داشتيد
تحمل من كم بود
مجبور بودم
همه ي شما را فقط با نام كوچكتان
صدا كنم

شتاب مكن
كه ابر بر خانه ات ببارد
و عشق
در تكه اي نان گم شود
هرگز نتوان
آدمي را به خانه آورد
آدمي در سقوط كلمات
سقوط مي كند
و هنگام كه از زمين برخيزد
كلمات نارس را
به عابران تعارف مي كند
آدمي را توانايي
عشق نيست
در عشق مي شكند و مي ميرد

حاشا و ابدا
كه مرا دلگيري
از آسمان نيست
اين سرشت ابر است كه ببارد
اگر نبارد
مرا راستي ادامه ي عمر چگونه است
ابر نمي بارد
عمر ادامه دارد
و مرا غزلي به ياد مانده است
كه براي تو بخوانم
ايستاده بودم كه بهار شد
و غزل را بياد آوردم
خواندم
تو مرده بودي
حاشا و ابدا
كه نه تو را بياد دارم
غزل را بياد دارم
ابياتش شباهت به قصيده دارد

از دور حركت مي كنيم
تا به نزديك تو برسيم
تو اگر مانده باشي
تو اگر در خانه باشي
من فقط به خانه تو آمدم
تا بگويم
آواز را شنيدم
تمام راه
از تو مي خواستم
مرا باور كني
كه ساده هستم
تو رفته بودي
اكنون گفتم
كه تو هستي
تو اگر نبودي
نمي دانستم
كه مي توانم
باران را در غيبت تو
دوست بدارم

من هميشه با سه واژه زندگي كرده ام
راه ها رفته ام
بازي ها كرده ام
درخت
پرنده
‌آسمان
من هميشه در آرزوي واژه هاي ديگر بودم
به مادرم مي گفتم
از بازار واژه بخريد
مگر سبدتان جا ندارد
مي گفت
با همين سه واژه زندگي كن
با هم صحبت كنيد
با هم فال بگيريد
كمداشتن واژه فقر نيست
من مي دانستم كه فقر مدادرنگي نداشتن
بيشتر از فقر كم واژگي ست
وقتي با درخت بودم
پرنده مي گفت
درخت را بايد با رنگ سبز نوشت
تا من آرزوي پرواز كنم
من درخت را فقط با مداد زرد مي توانستم بنويسم
تنها مدادي كه داشتم
و پرنده در زردي
واژه ي درخت را پاييزي مي ديد
و قهر مي كرد
صبح امروز به مادرم گفتم
براي احمدرضا مداد رنگي بخريد
مادرم خنديد :
درد شما را واژه دوا ميكند

روزي آمده بودي
كه من تمام نشاني ها را نوشتم
با خط بد نوشتم
و تو تمام خانه ها را گم كردي
بمن نگفتي
همسايه ها گفتند
دير آمدي
پنجره بوي رطوبت داشت
به من نگفتي
كه بيرون از خانه باران است


با لبخند
نشاني خانه ي تو را مي خواستم
همسايه ها مي گفتند سالها پيش
به دريا رفت
كسي ديگر از او
خبر نداد
به خانه ي تو
نزديك مي شوم
تو را صدا مي كنم
در خانه را مي زنم
باران مي بارد
هنوز
باران مي بارد

اتاق فرسوده است
آينده كدر شد
صورت من كو ؟
من با اين صورت
عاشق شدم
امتحان دادم
قبول شدم
ساز شنيدم
دشنام دادم
دشنام شنيدم
گرسنه شدم
باران خوردم
سير شدم
رنگ شناختم
رنگ باختم
سفيد شدم
خوابيدم
بيدارشدم
مادرم را صدا كردم
تو را صدا كردم
جواب دادم
خواب رفتم
عينك زدم
سفر رفتم
غم داشتم
ماندم
آمدم
در آينه نگاه كردم
سفر رفتم
گلدان را آب دادم
ماهي را نان دادم
مي دانستم صورت من
صورت توست
سه دقيقه مانده به ساعت چهار
آينه كدر شد
هراس ندارم
آهسته در باز شد
زني در آستانه ي در نشست
آينه كدورت داشت
به صورتم نگاه كرد
مي خواست خودش را
در آينه ببيند
مرا باور كرد
مرا صدا كرد
مي خواستم از دور كسي مرا ببيند
تا براي ديگران بگويد
تا كدر شدن آينه
من لبخند داشتم
زن ساكت زن صبور
با سكوت ابريشمي
از طلوع صبح از فنجان قهوه
برميخاست
آماده بودم
در صبح
براي ريختن باران
در ليوان گريه كنم
از شما هراس ندارم
كه به من تو بگوييد
فقط صورتم را به ديگران بگوييد
كه لبخند داشت
لبم سفيدي بود
باغ ندارم
خانه ندارم
رويا ندارم
خواب دارم
عشق دارم
نان دارم
اطلسي دارم
حافظه دارم
خستگي دارم
سردي دارم
گرمي دارم
مادر دارم
قلب دارم
دوست دارم
يك چمدان دارم
يك سفر دارم
يك پاييز دارم
يك شوخي دارم
لباسهاي من كهنه نيست
ولي در چمدان بسته نمي شود
يك تكه قالي دارم
آسمان نيست
ابري است
آبي است
فرهنگ لغت دارم
دوازده جلد است
مولف مرده است
يك پرتقال دارم
براي تو
عينك دارم
شيشه ندارد
نه سفيد نه سياه
براي چهارفصل است
يك ليوان از باران دارم
ناتمام است
شكسته است
يك جفت جوراب آبي دارم
دريا را دوست دارم
كار نمي كند
سه دقيقه مانده به چهار را
نشان مي دهد
اگر آينه را بشكند
اگر گل نيلوفر دهد
اگر ميوه دهد
اگر حرمت مادرم را
با چادر سياه بداند
اگر شمعداني در آينه
كوچك تر شود
من كوچك مي شدم


در اين ايوان
كه اكنون ايستاده ام
سال تحويل مي شود
در آن غروب ماه اسفند
از همه ي ياران شاعرم
در اين ايوان ياد كرده ام
مادرم
در اين ايوان
در روزي باراني
سفره را پهن كرده بود
براي فهرست عمر من
ناتمام گريه كرده بود
همه ي عمر در پي فرصتي بود
كه براي من در اين ايوان
از يك صبح تا يك شب
گريه كند
شفاي من
سالهاي پيش در يك غروب پاييزي
در خياباني كه سرانجام دانستم
انتها ندارد
گم شد
مادرم
در ايوان
وقوع خوشبختي را براي ما دو تن
من و مادرم
حدس زده بود
صداي برگ ها را شنيده بوديم
آميخته به ابر بودم
زبانم لكنت داشت
قدر و منزلت اندوه را مي دانستم
پس
هنگامي كه گريه هم بر من عارض شد
قدر گريه را هم دانستم
همسايه ها
به من گفتند : اندوه به تو لطف داشته است
كه در ماه اسفند به سراغ تو آمده است

پنهان نمي كنم
خانم ها
آقايان
من نيز مي دانم كه ميوه
در سوگواري طعم ندارد
حرف اگر بزنيم
حرف آوازهايي ست
كه زير باران هم
مي توان خواند


دست تو
چه قدر تاخير دارد
وقتي كه چاي گرم مي شود
و تو
چاي سرد را تعارف مي كني
دو سه ماه ديگر اين اطلسي
كه تو كاشته اي
گل مي دهد
من به ساعت نگاه مي كنم
تو مي ميري
شمع روشن را به اتاق آوردند
اطلسي گل داده است
قطار در سپيده دم
كنار اطلسي منتظر تو
در باد ايستاده است
گل اطلسي بر سينه تو بود
وقتي تو را
براي دفن مي بردند
هنگام كه تو مرده بودي
آدم به گل خفته بود
هنگام كه تو مرده بودي
ياران به عشق و عطر
مانده بودند
همه ي ما را دعوت كردند
تا در آن عكس يادگاري باشيم
عكاس سراغ تو را گرفت
من بودم
تو نبودي
تو مرده بودي
عكاس از همه ي ما بدون تو
عكس يادگاري گرفت
عكس را چاپ كردند
آوردند
در همه ي عكس فقط يك شاخه اطلسي
و دو دست
از جواني تو
در شهرستان
ديده مي شد
ما همه در عكس سياه بوديم

هر دارو كه علاج بود
در خانه داشتم
اما تنم در باد
به تماشاي غزلهاي آخر مي رفت
امروز را بي تو خفتم
فردا كه خاك را به باد بسپارند
تو را يافته ام
مگر تو نسيم ابر بودي
كه تو را در باران گم كردم ؟

چه سرگردان است اين عشق
كه بايد نشاني اش را
از كوچه هاي بن بست گرفت
چه حديثي است عشق
كه نمي پوسد و افسرده نيست
حتي آن هنگام
كه از آسمان به خانه آوار
شود

بومـهاي نقاشـي، شعـر مـي خواننـد
http://iranmiras.ir/fr_site/newsf/187.htm

احمدرضا احمدي
http://rehavard.persianblog.com/1383_1_rehavard_archive.html

من نوشتم باران
http://www.lachini.com/sher/sher090.html

احمدرضا احمدي متولد 1319- كرمان
http://review.persianblog.com/1383_2_26_review_archive.html

انتخابات راهي براي رسيدن به بام بلند دموكراسي است
http://www.iran-newspaper.com/1380/800316/html/iranews.htm#s22545

عروس و داماد در باغچه
http://www.hamshahri.org/VIJENAM/docharkh/1384/840115/aftab.htm

احمدرضا احمدي
http://www.parsmelody.com/left/ahmadi1/

یادگاری
http://www.avayeazad.com/ahmadreza_ahmadi/list.htm

دروغهاي پست مدرنيستي
http://www.jamejamdaily.net/shownews2.asp?n=42160&t=art

هیچ نظری موجود نیست: