سه‌شنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۴

تجلیل از هوشنگ ابتهاج





هوشنگ ابتهاج در سال 1306 در شهر رشت زاده شد
دوره آموزش دبستاني را در همين شهر و آموزش دبيرستاني را در تهران پايان رساند
وي مدتي را به عنوان مدير كل شركت دولتي سيمان تهران به كار اشتغال داشت از سال 1350 تا 1356 نيز برنامه گلهاي تازه و گلچين هفته راديو ايران را سرپرستي مي كرد
او در دوران دبيرستان اولين دفتر شعر خود را به نام نخستين نغمه ها منتشر كرد
وي با سرودن شعر هاي عاشقانه آغاز كرد اما با كتاب شبگير خود كه حاصل سالهاي پر تب و تاب پيش از 1332 است به شعر اجتماعي روي آورد

سراب

سراب
عمري به سر دويدم در جست وجوي يار
جز دسترس به وصل ويم آرزو نبود
دادم در اين هوس دل ديوانه را به باد
اين جست و جو نبود
هر سو شتافتم پي آن يار ناشناس
گاهي ز شوق خنده زدم گه گريستم
بي آنكه خود بدانم ازين گونه بي قرار
مشتاق كيستم
رويي شكست چون گل رويا و ديده گفت
اين است آن پري كه ز من مي نهفت رو
خوش يافتم كه خوش تر ازين چهره اي نتافت
در خواب آرزو
هر سو مرا كشيد پي خويش دربدر
اين خوشپسند ديده زيباپرست من
شد رهنماي اين دل مشتاق بي قرار
بگرفت دست من
و آن آرزوي گم شده بي نام و بي نشان
در دورگاه ديده من جلوه مي نمود
در وادي خيال مرا مست مي دواند
وز خويش مي ربود
از دور مي فريفت دل تشنه مرا
چون بحر موج مي زد و لرزان چو آب بود
وانگه كه پيش رفتم با شور و التهاب
ديدم سراب بود
بيچاره من كه از پس اين جست و جو هنوز
مي نالد از من اين دل شيدا كه يار كو ؟
كو آن كه جاودانه مرا مي دهد فريب ؟
بنما كجاست او

آنا
صبح مي خندد و باغ از نفس گرم بهار
مي گشايد مژه و مي شكند مستي خواب
آسمان تافته در بركه و زين تابش گرم
آتش انگيخته در سينه افسرده آب
آفتاب از پس البرز نهفته ست و ازو
آتشين نيزه برآورده سر از سينه كوه
صبح مي آيد ازين آتش جوشنده به تاب
باغ مي گيرد ازين شعله گل گونه شكوه
آه ديري ست كه من مانده ام از خواب به دور
مانده در بستر و دل بسته به انديشه خويش
مانده در بسترم و هر نفس از تيشه فكر
مي زنم بر سر خود تا بكنم ريشه خويش
چيست انديشه من ؟ عشق خيالي آشوبي
كه به بازويم گرفته ست به بيداري و خواب
مي نمايد به من شيفته دل رخ به فريب
مي ربايد ز تن خسته من طاقت و تاب
آنچه من دارم ازو هست خيالي كه ز دور
چهر برتافته در آينه خاطر من
همچو مهتاب كه نتوانيش آورد به چنگ
دور از دست تمناي من و در بر من
مي كنم جامه به تن مي دوم از خانه برون
مي روم در پي او با دل ديوانه خويش
پي آن گم شده مي گردم و مي آيم باز
خسته و كوفته از گردش روزانه خويش
خواب مي آيد و در چشم نمي يابد راه
يك طرف اشك رهش بسته و يك سوي خيال
نشنوم ناله خود را دگر از مستي درد
آه گوشم شده كر يا كه زبانم شده لال
چشم ها دوخته بر بستر من سحرآميز
خواب بر سقف نشسته ست چو جادوي سياه
آه از خويش تهي مي شوم آرام آرام
مي گريزد نفس خسته ام از سينه چو آه
بانگ برمي زنم از شوق كه : آنا آنا
ناگهان مي پرم از خواب گشاده آغوش
مي شود باز دو دست من و مي افتد سست
هيچ كس نيست به جز شب كه سياه است و خموش


نگاه آشنا
ز چشمي كه چون چشمه آرزو
پر آشوب و افسونگر و دل رباست
به سوي من آيد نگاهي ز دور
نگاهي كه با جان من آشناست
تو گويي كه بر پشت برق نگاه
نشانيده امواج شوق و اميد
كه باز اين دل مرده جاني گرفت
سرآٍيمه گرديد و در خون تپيد
نگاهي سبك بال تر از نسيم
روان بخش و جان پرور و دل فروز
برآرد ز خاكستر عشق من
شراري كه گرم است و روشن هنوز
يكي نغمه جو شد هماغوش ناز
در آن پرفسون چشم راز آشيان
تو گويي نهفته ست در آن دو چشم
نواهاي خاموش سرگشتگان
ز چشمي كه نتوانم آن را شناخت
به سويم فرستاده آيد نگاه
تو گويي كه آن نغمه موسيقي ست
كه خاموش مانده ست از ديرگاه
از آن دور اين يار بيگانه كيست ؟
كه دزديده در روي من بنگرد
چو مهتاب پاييز غمگين و سرد
كه بر روي زرد چمن بنگرد
به سوي من آيد نگاهي ز دور
ز چشمي كه چون چشمه آرزوست
قدم مي نهم پيش انديشناك
خدايا چه مي بينم ؟ اين چشم اوست


در لبخند او
ديدم و مي آمد از مقابل من دوش
خنده تلخي نهاده بر لب پر نوش
غم زده چون ماهتاب آخر پاييز
دوخته برروي من نگاه غم انگيز
من به خيال گذشته بسته دل و هوش
ماه درخشنده بود و دريا آرام
ساحل مرداب در خموشي و ابهام
شب ز طرب مي شكفت چون گل رويا
عكس رخ مه در آبگينه دريا
چون رخ ساقي كه واژگون شده در جام
او به بر مننشسته عابد ومعبود
دوخته بر چشم من دو چشم غم آلود
زورق ما مي گذشت بر سر مرداب
چهره او زير سايه روشن مهتاب
لذت اندوه بود و مستي غم بود
سر به سر دوش من نهاده و دل شاد
زمزمه مي كرد و زلفش از نفس باد
بر لب من مي گذشت نرم و هوس خيز
چون مي شيرين بهبوسه هاي دل انگيز
هوش مرا مي ربود و سمتي مي داد
مست طرب بود و چون شكوفه سيراب
بر رخ من خنده مي زد آن گل شاداب
خنده او جلوه اميد و صفا بود
راحت جان بود عشق بود وفا بود
لذت غم مي نشست در دل بي تاب
ديدم و مي آمد از مقابل من دوش
خنده تلخي نهاده بر لب پر نوش
آه كز آن خنده آشكار شكفتم
بنگر رفتم دگر ز دست تو رفتم
ناله فرو ماند در پس لب خاموش
غم زده چون ماهتاب آخر پاييز
دوخته بر روي من نگاه غم انگيز
ديگر در خنده اش اميد و صفا نيست
راحت جان نيست عشق نيست وفا نيست
ديگر اين خنده نيست نغز و دلاويز
مي نگرم در خيال و مي شنوم باز
مي رود و مي دهد به گوش من آواز
بنگر رفتم دگر ز دست تو رفتم


شبتاب
در زير سايه روشن مهتاب خوابناك
در دامن سكوت شبي خسته و خموش
آهسته گام مي گذرد شاعري به راه
مست و رميده مدهوش
مي ايستد مقابل ديواري آشنا
آنجا كه آيد از دل هر ذره بوي يار
در تنگناي سينه دل خسته مي تپد
مشتاق و بي قرار
از پشت شيشه مي نگرد ماه شب نورد
آنجا بر آن نگار خوابيده مست ناز
در پيشگاه اين همه زيبايي و جمال
مه مي برد نماز
دنبال ماهتاب خيال گشاده بال
آهسته مي رود به درون اتاق او
من مانده همچنان پس دويار محو و مست
از اشتياق او
مه خيره گشته بر وي و آن مايه اميد
شيرين به خواب رفته در آن خوابگاه ناز
و ا? زلف تابدار پريشان و بي قرار
از ياد عشقباز
در بستر آرميده چو نيلوفري بر آب
پاشيده ماهتاب بر او سوده هاي سيم
لغزد پرند بر تن او همچو برگ گل
از جنبش نسيم
افتاده سايه روشن مهتاب سيم رنگ
نرم و سپيد چون پر و بال فرشتگان
بر آن دو گوي عاج كه برجسته تابناك
از زير پرنيان
آن سيمگونه ساق كه بابوسه نسيم
لغزيده همچو برگ گل از چين دامنش
و آن سايه هاي زلف كه پيچيده مست ناز
بر گرد گردنش
آن زلف تاب خورده به پيشاني سپيد
چون سايه اميد در آيينه خيال
و آن چهر شرمناك كه تابيده همچو ماه
در هاله ملال
آن سايه هاي در هم مژگان كه زير چشم
غمگين به خواب رفته هماغوش راز خويش
و آن چشم آرميده رويا فريب او
در خواب ناز خويش
منمانده بي قرار و خيال رميده مدهوش
مست هوس گرفته از آن ماه بوسها
تا آن زمان كه آورد از صبح آگهي
بانگ خروس ها
بر مي دمد سپيده و دلداده شاعري
از گردش شبانه خود خسته مي رود
دنبال او پريده و بي رنگ سايه اي
آهسته مي رود


شب سياه
برچيد مهر دامن زربفت و خون گريست
چشم افق به ماتم روز سياه بخت
وز هول خون چو كودك ترسيده مرغ شب
ناليد بر درخت
شب سايه برفشاند و كلاغان خسته بال
از راههاي دور رسيدند تشنه كام
رنگ شفق پريد و سياهي فرو خزيد
از گوشه هاي بام
من در شكنجه تب و جانم به پيچ و تاب
در ديده پر آبم عكس جمال اوست
بر مي جهد ز چشمه جوشان مغز من
هر دم خيال دوست
چون ماهتاب بر سر ويران هاي دل
مستانه پاي كوبد در جامه سپيد
پيچد صداي خنده او در دل خراب
لرزد تنم چو بيد
اين مطرب از كجاست ؟ كه از نغمه هاي او
بر خانه خراب دلم سيل درد ريخت
اين زخمه دست كيست كه بر تار مي زند ؟
تار دلم گسيخت
چون واي مرگ جگر سوز و دل خراش
چون ناله وداع غم انگيز
و جانگزاست
اندوهناك و شوم چو فرياد مرغ حق
اين نغمه عزاست
ايننغمه عزاست كه منعشق مرده را
امشب به گور مي برم و خاك مي كنم
وز اشك غم كه مي چكد از چشم آرزو
رخ پاك مي كنم


مرگ روز
مي رفت آفتاب و به دنبال مي كشيد
دامن ز دست كشته خود روز نيمه جان
خونين فتاده روز از آن تيغ خون فشان
در خاك مي تپيد و پي يار مي خزيد
خنديد آفتاب كه : اين اشك و آه چيست ؟
خوش باش روز غمزده هنگام رفتن است
چون من بخند خرم و خوش اين چه شيوناست ؟
ما هر دو مي رويم دگر جاي شكوه نيست
ناليد روز خسته كه : اي پادشاه نور
شادي از آن توست نه از آن من : بلي
ما هر دو مي رويم ازين رهگذر ولي
تو مي روي به حجله ومن مي روم به گور


مي خواهم از تو بشنوم
مي خواهمت سرود بت بذله گوي من
روي لبش شكفت گل آرزوي من
خنديد آسمان و فروريخت آفتاب
در ديه اميدم باران روشني
جوشيد اشك شادي ازين پرتو افكني
بخشيد تازگي به گل گلشن شباب
مي خواهمت شنفتم و پنداشتم كه اوست
پنداشتم كه مژده آن صبح روشن است
پنداشتم كه نغمه گم گشته من است
پنداشتم كه شاهد گمنام آرزوست
خواب فريب باز ز لالايي اميد
در چشم آزمايش من آشيانه ساخت
ناي اميد باز نواي هوس نواخت
باز بز براي بوسه دل خواهشم تپيد
مي خواهمت شنفتم و دنبال اين سرود
رفتم به آسمان فروزنده خيال
ديدم چو بازگشتم ازين ره شكسته بال
اين نغمه آه نغمه ساز فريب بود
مي خواهمت بگو و دگرباره ام بسوز
در شعله فريب دم دلنشين خويش
تا نوكم اميد شكيب آفرين خويش
آري تو هم بگو كه درين حسرتم هنوز
پايان اين فسانه ناگفته تو را
نيرنگ اين شكوفه نشكفته تو را
مي دانم و هنوز ز افسون آرزو
در دامن سراب فريبننده اميد
در جست و جوي مستي اين جام ناپديد
مي خواهم از تو بشنوم اي دلربا بگو



عشق گمشده
آن شب كه بوي زلف تو با بوسه نسيم
مستانه سر به سينه مهتاب مي گذاشت
با خنده اي كه روي لبت رنگ مي نهفت
چشم تو زير سايه مژگان چه ناز داشت
در باغ دل شكفت گل تازه اميد
كز چشمه نگاه تو باران مهر ريخت
پيچيد بوي زلف تو در باغ جان من
پروانه شد خيالم و با بوي گل گريخت
آنجا كه مي چكيد ز چشم سياه شب
بر گونه سپيد سحر اشك واپسين
وز پرتو شراب شفق بر جبين روز
گل مي شود مستي خندان آتشين
آنكا كه مي شكفت گل زرد آفتاب
بر روي آبگينه درياچه كبود
وز لرزه هاي بوسه پروانگان باد
مي ريخت برگ و باز گل نوشكفته بود
آنجا كه مي غنود چمنزار سبزپوش
در بستر شكوفه زرين ‌آفتاب
وز چنگ باد و بوسه پروانگان مست
دامان كوه بود چو گيسو به پيچ و تاب
آنجا كه مهر كوه نشين مست و سرگران
بر مي گرفت از ره شب دامن نگاه
در پرنيان نازك مهتاب مي شكفت
نيلوفر شب از دل استخر شامگاه
آنجا كه مي چكيد سرشك ستاره ها
بر چهر نيلگون گل شتاب آسمان
در جست وجوي شبنم لغزنده شهاب
مهتاب مي كشيد به رخسار گل زبان
در پرتو نگاه خوشت شبرو خيال
راه بهشت گم شده آرزو گرفت
چون سايه اميد كه دنبال آرزوست
دل نيز بال و پر زد و دنبال او گرفت
آوخ! كه در نگاه تو آن نشو خند مهر
چون كوكب سحر بدرخشيد و جان سپرد
خاموش شد ستاره بخت سپيد من
وز نواميد غم زده در سينه ام فسرد
برگشتم از تو هم كه در آن چشم خودپسند
آن مهر دلنواز دمي بيشتر نزيست
برگشتم و درون دل بي اميد من
بر گور عشق گم شده ياد تو ميگريست


آواز نگاه تو
مي شنوم آِناست
موسيقي چشم تو در گوش من
موج نگاه تو هم آواز ناز
ريخت چو مهتاب در آغوش من
مي شنوم در نگه گرم توست
گم شده گلبانگ بهشت اميد
اين همه گشتم من و دلخواه من
در نگه گرم تو مي آرميد
زمزمه شعر نگاه تو را
مي شنوم با دل و جان آشناست
اشك زلال غزل حافظ است
نغمه مرغان بهشتي نواست
مي شنوم در نگه گرم توست
نغمه آن شاهد رويانشين
باز ز گلبانگ تو سر مي كشد
شعله اين آرزوي آتشين
موسيقي چشم تو گوياتر است
از لب پر ناله و آواز من
وه كه تو هم گر بتواني شنيد
زين نگه نغمه سرا راز من


آشنا سوز
چرا پنهان كنم ؟ عشق است و پيداست
درين آشفته اندوه نگاهم
تو را مي خواهم اي چشم فسون بار
كه مي سوزي نهان از ديرگاهم
چه مي خواهي ازين خاموشي سرد ؟
زبان بگشا كه مي لرزد اميدم
نگاه بي قرارم بر لب توست
كه مي بخشي به شادي هاي نويدم
دلم تنگ است و چشم حسرتم باز
چراغي در شب تارم برافروز
به جان آمد دل از ناز نگاهت
فرو رز اين سكوت آشناسوز


اندوه رنگ
مي روي اما گريز چشم وحشي رنگ تو
راز اين اندوه بي آرام نتواند نهفت
مي روي خاموش و مي پيچد به گوش خسته ام
آنچه با من لرزش لبهاي بي تاب تو گفت
چيست اي دلدار اين اندوه بي آرام چيست
كز نگاهت مي تراود نازدار و شرمگين ؟
آه مي لرزد دلم از ناله اي اندوه بار
كيست اين بيمار در چشمت كه مي گريد حزين ؟
چون خزان آرا گل مهتاب رويا رنگ و مست
مي شكوفد در نگاهت راز عشقي ناشكيب
وز ميان سايه هاي وحشي اندوه رنگ
خنده مي ريزيد به چشمت آرزويي دل فريب
چون صفاي آسمان در صبح نمناك بهار
مي تراود از نگاهت گريه پنهان دوش
آري اي چشم گريز آهنگ سامان سوخته
بر چه گريان گشته بودي دوش ؟ از من وامپوش
بر چه گريان گشته بودي ؟ آه اي چشم سياه
از تپيدن باز مي ماند دل خوش باورم
در گمان اينكه شايد شايد آن اشك نهان
بود در خلوت سراي سينه ات يادآورم



نوش نگاه
باز واشد ز چشمه نوشي
همچو باران زلال ناز و نگاه
باز در جام جان من سرداد
همچو مهتاب باده اي دلخواه
بازم از دست مي برد نگهي
نگهي چون شراب مستي بخش
چه نگاهي كه همچو بوي گلاب
مي شود در مشام جانم پخش
آه مي نوشمت چو شيره گل
چيستي ؟ اي نگاه نازآلود
تو گلابي گلاب شهد آگين
تو شرابي شراب گل پالود
چه شرابي كز آن پياله چشم
همچو لغزاب ساغر لبريز
مي چكد خوش به كام تشنه من
آتش افروز و آرزو انگيز
آه پيمانه اي دگر كه هنوز
مي گدازد ز تشنگي جگرم
چه شرابي تو ؟ وه چه شورانگيز
سركشيدم تو را و تشنه ترم


درد گنگ
نمي دانم چه مي خواهم بگويم
زبانم در دهان باز بسته ست
در تنگ قفس باز است و افسوس
كه بال مرغ آوازم شكسته ست
نمي دانم چه مي خواهم بگويم
غمي در استخوانم مي گدازد
خيال ناشناسي آشنا رنگ
گهي مي سوزدم گه مي نوازد
گهي در خاطرم مي جوشد اين وهم
ز رنگ آميزي غمهاي انبوه
كه در رگهام جاي خون روان است
سيه داروي زهرآگين اندوه
فغاني گرم وخون آلود و پردرد
فرو مي پيچيدم در سينه تنگ
چو فرياد يكي ديوانه گنگ
كه مي كوبد سر شوريده بر سنگ
سرشكي تلخ و شور از چشمه دل
نهان در سينه مي جوشد شب و روز
چنان مار گرفتاري كه ريزد
شرنگ خشمش از نيش جگر سوز
پريشان سايه اي آشفته آهنگ
ز مغزم مي تراود گيج و گمراه
چو روح خوابگردي مات و مدهوش
كه بي سامان به ره افتد شبانگاه
درون سينه ام دردي ست خونبار
كه همچون گريه مي گيرد گلويم
غمي ‌آِفته دردي گريه آلود
نمي دانم چه مي خواهم بگويم



اندوه
خسته و غم زده با زمزمه اي حزن آلود
شب فرو مي خزد از بام كبود
تازه بند آمده باران و نسيمي نمناك
مي تراود ز دل سرد شبانگاه خموش
شمع افسرده ماه از پس آن ابر سياه
گاه مي خندد و مي تابد از اندوهي س رد
خنده اي غم زده چون خنده درد
تابشي خسته و بي رنگ و تباه
چون نگاهي كه در آن موج زند سايه نرگ
سوزناك از دل ويران درختان خموش
مي رسد گاه يكي نغمه آشفته به گوش
نغمه اي گم شده از سينه نايي موهوم
بانگي آواره و شوم
مي كشد مرغ شباهنگ خروش
مي رود ابر و يكي سايه انبوه و سياه
نرم وخاموش فرو مي خزد از گوشه بام
آه دردي ست در آن اختر لرزنده كه گاه
كورسو مي زند و مي شود از ديده نهان
وز نهيب نفس تيره شام
مي كشد مرغ شباهنگ فغان
آه اي مرغ شباهنگ خموش
بس كن اين بانگ و خروش
بشكن اين ناله پرسوز و گداز
بشكن اين ناله كه آن مايه ناز
تازه رفته ست به خواب
آري اي مرغك اندوه پرست
بس كن اين شور و شتاب
بس كن اين زمزمه او بيماراست


بر سنگ چشم او
بر سر گوري كه روزي بود آتشگاه عشق من
وز لهيب آرزويي روشن و خوش تاب
شعله مي افراشت
وينك از خاكستري پوشيده
كز وي جز خموشي چشم نتوان داشت
مي چكد اشك نگاهم تلخ
مي چكد اشك نگاهم نيز در آن جام زهرآگين
كز شرنگ بوسه لبريز است
وز فسوني تازه مي خواند مرا هر دم كه
بازآ اين چه پرهيز است
وز نهيب گور سرد چشم او
كاندر آن هر گونه اميدي فرو مرده ست
پاي واپس مي نهم
بي نياز بوسه اي پرشور
كز فريبي تازه مي رقصد در آن لبخند
بي نياز از خنده اي دلبند
كز فسوني تازه مي جوشد در آن آواز
مي چكد اشك نگاهم باز
بر سر گوري كه روزي بود آتشگاه عشق من
وينك از خاكستر اندوه پوشيده ست
در ميان اين خموش آباد بي حاصل
در سكوت چيره اين شام بي فرجام
مي چكد اشك نگاهم بر مزار دل
مي سرايد قصه درد مرا با سنگ چشم او
با غمي كاندر دلم زد چنگ
وز پلاس هستي ام بگسيخت تار و پود
مي رود مي گويمش بدرود
وز نگاه خسته و پژمرده چون مهتاب پاييز ملال انگيز
مي گذارم بر مزار آرزوهايم گلي ويران
يادگار آن اميد گم شده آن عشق يادآويز


زمين

مرجان
سنگي است زير آب
در گود شب گرفته درياي نيلگون
تنها نشسته در تك آن گور سهمناك
خاموش مانده در دل آن سردي و سكون
او با سكوت خويش
از ياد رفته اي ست در آن دخمه سياه
هرگز بر او نتافته خورشيد نيم روز
هرگز بر او نتافته مهتاب شامگاه
بسيار شب كه ناله برآورد و كس نبود
كان ناله بشنود
بسيار شب كه اشك برافشاند و ياوه گشت
در گود آن كبود
سنگي است زير آب ولي آن شكسته سنگ
زنده ست مي تپد به اميدي در آن نهفت
دل بود اگر بهس ينه دلدار مي نشست
گل بود اگر به سايه خورشيد مي شكفت


زمين
زين پيش شاعران ثناخوان كه چشم شان
در سعد و نحس طالع و سير ستاره بود
بس نكته هاي نغز و سخنهاي پرنگار
گفتند در ستابش اين گنبد كبود
اما زمين كه بيشتر از هر چه در جهان
شايسته ستايش و تكريم آدمي ست
گمنام و ناشناخته و بي سپاس ماند
اي مادر اي زمين
امروز اين منم كه ستايشگر توام
از توست ريشه و رگ و خون و خروش من
فرزند حقگزار تو و شاكر توام
بس روزگار گشت و بهار و خزان گذشت
تو ماندي وگشادگي بي كرانه ات
طوفان نوح هم نتوانست شعله كشت
از آتش گداخته جاودانه ات
هر پهلوان به خاك رسيده ست گرده اش
غير از تو اي زمين كه در اين صحنه ستيز
ماندي به جاي خويش
پيوسته زورمند و گرانسنگ و استوار
فرزند بدسگالي اگر چون حراميان
بي حرمت تو تاخت
هرگز تهي نشد دلت از مهر مادري
با جمله ناسپاسي فرزند شناخت
آري زمين ستايش و تكريم را سزاست
از اوست هر چه هست در اين پهن بارگاه
پروردگان دامن و گهواره وي اند
سهراب پهلوان و سليمان پادشاه
اي بس كه تازيانه خونين برق و باد
پيچيده دردناك
بر گرده زمين
اي بس كه سيل كف به لب آورده عبوس
جوشيده سهمناك بر اين خاك سهمگين
زان گونه مرگبار كه پنداشتي دريغ
ديگر زمين هميشه تهي مانده از حيات
اما زمين هميشه همان گونه سخت پشت
بيرون كشيده تن
از زير هر بلا
و آغوش بازكرده به لبخند آفتاب
زرين و پرسخاوت و سرسبز و دلگشا
بگذار چون زمين
من بگذرانم شب طوفان گرفته را
آنگه به نوش خند گهربار آفتاب
پيش تو گسترم همه گنج نهفته را



بانگ دريا
سينه بايد گشاده چون دريا
تا كند نغمه اي چو دريا ساز
نفسي طاقت آزموده چو موج
كه رود صد ره برآيد باز
تن طوفان كش شكيبنده
كه نفرسايد از نشيب و فراز
بانگ دريادلان چنين خيزد
كار هر سينه نيست اين آواز

Links:
http://www.ghabil.com/show.aspx?img=ebtehaj.jpg
http://www.ghabil.com/photos/ebtehaj.jpg

هوشنگ ابتهاج
http://www.tabatabaei.netfirms.com/hoshang-ebtehaj.htm

هوشنگ ابتهاج
http://www.khayamcity.com/nokia/index.php?item1=po&item2=186
http://www.khayamcity.com/nokia/index.php?item1=po&item2=187
http://www.khayamcity.com/nokia/index.php?item1=po&item2=188
http://www.khayamcity.com/nokia/index.php?item1=po&item2=189

سياه مشق
http://www.ketabname.com/bookstore/images_of_moarefi/8/8/885-0.jpg

Ham ashiyan BY: Houshang Ebtehaj هم آشيان – شعری از هوشنگ ابتهاج - الف سایه
http://www.easypersian.com/houshang_ebtehaj/ham_ashiyan.htm
http://www.easypersian.com/houshang_ebtehaj/ham_ashiyan.mp3

Hamisheh dar miyan BY: Houshang Ebtehaj هميشه در ميان – شعری از هوشنگ ابتهاج
http://www.easypersian.com/houshang_ebtehaj/hamisheh_dar_miyan.htm
http://www.easypersian.com/houshang_ebtehaj/hamisheh_dar_miyan.mp3

شعر و شاعری
http://www.avayeazad.com/poet/ebtehaj.htm
http://www.avayeazad.com/images/ebtehaj_small.jpg

مناجات
مثنوی تازه ای از ه. ا. سایه

http://www.parham.ir/revue/ebtehaj-h-01.html
http://www.parham.ir/revue/saya.jpeg

كاروان از هوشنگ ابتهاج
http://persianpoems.blogspot.com/2002_10_06_persianpoems_archive.html#82776118

بهار غم انگيز از هوشنگ ابتهاج
http://persianpoems.blogspot.com/2002_10_06_persianpoems_archive.html#82775782

در كوچه سار شب از هوشنگ ابتهاج
http://persianpoems.blogspot.com/2002_10_06_persianpoems_archive.html#82776445

زنده وار
http://www.persian-language.org/Adabiat/Poem.asp?ID=116&P=2
http://www.persian-language.org/Adabiat/Images/116.jpg

۱ نظر:

19 گفت...

salam. khaste nabashid. matalebe jalebi ra bazgo kardid ke baraye man vagean jaleb bod. montazere mozoate jadide shoma hastam. movafag bashid.

az tarafe yek dost.