جمعه، تیر ۰۳، ۱۳۸۴

تجلیل از محمد حقوقی







زندگی نامه
محمد حقوقي در سال 1316 در اصفهان زاده شد دوره آموزشهاي دبستاني و دبيرستاني را در زادگاهش به پايان رساند
سپس وارد دانشسراي عالي تهران شد و در رشته زبان و ادبيات فارسي موفق به دريافت درجه ليسانس گرديد پس از فارغ التحصيلي به اصفهان بازگشت و يك چند در دبيرستانهاي اين شهر به تدريس مشغول شد
آنگاه بار ديگر به تهران آمد و چندي در دبيرستانهاي شميران به تدريس پرداخت
به كمك چند تن دگر نشريه ادبي جنگ اصفهان را تا شماره 11 منتشر كرد

اندوه يادها
شعرهاي سپيد


كاشاكاش
هيچ ات به كار نيامد
نه آكسفور
نه كمبريج
نه زاويه
نه زيج
و نه التعرف لمذهب اهل التصوف
كه نه صوفي بودي
نه حروفي
و نه منتظر آينده آيان
كاشاكاش
كاشي بي نقش
بي هيچ خطي
بنايي و كوفي
لوح ساده ي صاف
كاشاكاش
چه زود بيست سال گذشت
احمد طاهري عراقي
بيست سال
از بام ايام دير
كه انفسي بودي
تا شام ايام اخير
كه آفاقي گشتي
اگر چه هم چنان از كنار درختت اقاقي
گذشتي گذشتي گذشتي
روز روز روزها
بيدارا بر خاك ، من
خوابا در خاك، تو
دريغا كه تا آن روز ديگر نيستم
روزي كه نسيم
ذرات تو را خواهد پراكند
يارا
و هوا را
از شميم ذات تو خواهد آكند
آه
در گذشته ي مغبون
از گذشته چه بگويم
كه با گوشي هنوز
آكنده از قهقهه ي تو
هر روز
پراكنده ترم


خطابه ي قاف
با اين همه
چگونه اشك نبارم
در هواي تو
خطيب خلوتي نوميد
اميد ناپديد در قاف
شط شيهه
و رمه ي رمنده
بر دامنه ي خاكسترين
باران دم اسب
و جهان در بغل سمند ايستاده
تا آذرخش كمندش زند
و تندرش هي كند
قايق مغروق در آب
و شقايق مدفون در خاك
دقايق گذران را
چشم از آسمان بيكران بينداز و
به آسمانه ي خانه بيفكن
از چشم انداز رنگي ارسي عروس
مي بيني
پناه قرقي را
زير طاقي اطراق
آري بد واقعه را
به دريغا يا نه دريغا
قدر آن قدر ندارد
كه تو مي داني و
قضا آن قضا
كه تو مي بيني
ماه نارنجي
يا نارنجك ؟
ميش
يا گرگ ؟
قرقاول
يا عقاب ؟
ماغ مرغابي
يا عربده ي ميغ ؟
قراولان بي سر
برابلقان قبايل مغلوب
در آفاق بوقلمون
و سواران در ركاب اسبان بالدار
در شتاب جنون
شراب و رامش نه
كه خون و خنياست
با توأم
قربوس مبوس
قاچ زين مچسب
چه ابر و چه اسب
كه در آن بالا چيزي والا نيست
و اگر نه
تو بگو
واپسين پله ي نردبان بيابان را
به جز بام پوشالي پر از بشكه ي خالي چيست ؟
پس
همچنان دل از زمين مكن
راه هميشه بگذار
از سكوت تا سكون
و نه تا تيسفون
كه نام نيز مدام نيست
بل
تا آن دو سكوي طلسم
بر دو سوي دروازه ي بي ستون
شارسان بي اسم
با تنها فانوس اصطبل اش
خوابا كه تويي
چه به رويا
چه به كابوس
زنهارا
بر نمك گنديده ي ازل آغاز و سفره ي برچيده ي ابد پايان
چشم بربند و
دست بر چين
كه اجزاي حواس را
تنها پرده ي گوش و پره ي بيني ست
در جهان بي جهت صدا و بو
و خالي سبو و
ديگر هيچ
با اين همه
چگونه اشك نبارم
در هواي تو
خطيب خلوتي نوميد
اميد ناپديد در قاف

كبك يا ققنوس
از زندگي به همين دو انگشت تار
و همان دو دانگ آواز
در گوشه ي اصفهان
خشنود بودي
و هر كه نداند ، من مي دانم
همان كه بايست بود بودي
منوچهر را هميشه دوست داشتي
بي اين كه بداني
چهره ي اوج ايرج و
فره فر فريدون
داشت
و نه خود را
كه تنها منوچهر خشنود بودي
و همان كه بايست بود بودي
با رؤيايي چنان لطيف
كه نه چهره داشت و
نه سايه
و هميشه ، فردات
به سراغ
مي آمد
ققنوس عاشق آتش
در خلوت نيلوفر آبي
كه جز علي ت
هم صحبت نبود
با آرزوي صحبت دايي
كه مگر ناگاه
از راه در رسد
و به زبان دري ت
رندانه سخن گويد
تا باز كبكي شوي
كه صداي قهقهه ات
دره هاي جهان را
ب
ل
ر
ز
ا
ن
د
كبكي ولي از همه ي چشم ها نهان
كه تنها مات
من و علي بنگريم
دريغا منوچهر
خراب خنده و خاكستر
كه رؤياي هميشه اش
خرام مرگ است
و خود نمي دانست
كبك خشنود دائي
و ققنوس خرسند علي
كه تنها به همان دو انگشت تار
و همان دو دانگ آواز خشنود بود
و تا بود همان كه بايست بود بود


منظومه
منظومه
هم چنان ماهي يك بار
دور مي زد
مي گشت
شب ، ژرف بود و ما
در ژرف چاه
بوديم
و از ژرف چاه
گاهي در آب
گاهي در آتش
مي تافتيم
با واژه هاي افشان در چاه
از حرف هاي هوشنگ
يا نوك كلك من
آه
يا حميد يا سپانلو يا سيمين
چرخ ستاره ها را مي ديديم
و نيز مي شنيديم
از آن ماه
كه همواره با نگاهش
در راز ، در سخن بود
و در دور واژه ها
هر جا كه جاي مكثي داشت
پلك مي زد
هيچ گاه واژه ايش
بر لب نمي گذشت
مگر گاهي
مثل آن گاه
كز منظومه اي سخن مي گفتم من كه نمي دانستم
در كدام كيهان است
و آن ماه
مي تابيد و مي گفت
فردا پگاه
نگاه خواهم كرد
تا فردا پگاه
كز پشت ميز ميز هلاليش
كيهان به كيهان
شماره به شماره
مي گشت
تا ماه ديگر
كان ماه بي سخن
باز پلك مي زد
و واژه هاي افشان
در شعر ما چهار تن
از چاه
از من
يا از حميد يا سپانلو يا سيمين
و ماه هاي دورترين نيز
از نامدار نوميد اميد مي تراويد
اميد
كز سي ماه پيش با خروج از منظومه رفته بود و
در طوس خفته بود
و ديگر
تنها با تصوير خود كه به صندلي خاليش مي تابيد
هر ماه
در جمع ما به خاطره
شركت مي كرد
وان ماه هم
ماهي كه با نگاه سخن مي گفت هم چنان
و مي گفت
منظومه مرا كه كيهان به كيهان هر روز در جستجوش بود
در وادي هنوز
خواهد يافت
بي اين كه ما بدانيم
ماه ديگر
در ژرف چاه خواهد خوابيد
و باز
بر ميزبان تاريك به طرف چاه
خواهد تابيد
او آن منيژه
يا ثريا
آن راز
و ما
بدر تمام را
بر صدر كلام
همتاب ماه
خواهم ديد
و قدر كلام را خواهيم دانست
و با شيده و شراره كه آن ها نيز با نگاه سخن مي گويند
با كلام سخن خواهيم گفت
در منظومهاي كه ماهي يك بار
بر قرار خواهد بود
و همچنان بر مدار خواهد گرديد


خاطره
همان يك بار بود تنها كه در كنارم ايستاد
و مثل هميشه ، كه عشف به خاطره ، به جعل خاطره اش بر مي انگيخت
بر نينگيخت
و حتي مثل هميشه كه به من شما مي گفت
شما نگفت
و به راستي چه تفاوت مي كند كه سنگ آفتاب را
از لوتسرن فرستاده باشد يا برن
تنها من خوانده باشم ، يا ما همه
يك كلمه تغيير كرده باشد يا كلمه ها همه
اما البته تفاوت مي كند كه آن روز
تسليتي از من شنيده باشد يا نه
يان اندوهي در چهره ام ديده باشد يا نه
همان روز همان يك بار كه نزديك آمد در كنارم ايستاد و بي هيچ اثري از سر گذشتي يا خبري از در گذشتي از كنارم دور شد
كه بعدها دانستم ، كه او نمي دانست ، كه من از هما نمي دانم هم چنان كه اكنون نيز ، كه ديگر زبان اش بسته است و به خاطره ها پيوسته است ، نمي داند كه من هنوز خود را شما نمي دانم
و دريغا دريغ ، كه ديگر نيست ، تا در گوش او هر دو تسليت را يك جا چون دو گوهر سياه در صدف بنشانم و بنشينيم و گوش هام را
آن چنان كه او بارها به منسپرده بود به او بسپارم
بارها در آن شب ها كه ما شب بيدارها با هم مي بوديم مي خوانديم
مي شنوديم ، مي خورديم مي نوشيديم و من به او مي گفتم كه : رفيق ! هميشه نمي توان حتي با احتياط از چراغ قرمز گذشت
اما او حتي وقتي كه خون در پشت پوست اش چراغ مي زد هيچ نمي انديشيد و هميشه با خنده مي گفت : مگر شما خود بارها از آن قصاره ها نمي گفتيد و از آن جمله ، يكي اين كه تا او آمد تو رفته اي ، پس چه وحشتي دارد گاهي كه مرد و مرگ همديگر را نخواهند ديد
اما اگر آن ها همديگر را ديده باشند ... ؟ آه
آه ... ! همسفر غمگين ام ! مانا تو بگو
چگونه خبر را بگيرم و نپذيرم وقتي كه سنگ نيستم
خبر را زنم داد
آن چنان شكيبا
خونسرد
و با آن چنان شگردي زيبا كه يك روز تمام طول كشيد تا فهميدم . اما جز زنم كه ديگر چيزي نمي شنيد گوشي نداشتم
كه اندوهم را از آن
بياويزم
و نه چاره اي جز اين كه گوشي را بردارم و با مادلن كه شايد هم اكنون در فنجان قهوه اش در لوتسرن به دنبال من مي گردد ، خبر را در ميان بگذارم و بگويم كه او هرگز در انتظار تاكسي نخواهد ماند
راستي مادلن ! يادت مي آيد مي گفتم اين كافه مرا همراه با صفحه ي اپراي كارمن به كافه مرمر جلفا مي برد با خاطره ي بالت گايانه
وقتي كه صحبت از سنگ آفتاب بود
و بعد در كنار آژانس اگزيستانس كه ما ادامه دادم چه بسا او نيز هم اكنون در خيابان نظر منتظر تاكسي است . و تو گفتي : چه بسا سنگ آفتاب را هم در همين كافه برگردانه بوده است . يادت مي آيد ؟
خاطره اي كه هميشه با ماست
كه هنوز هستيم
و از ميان ما ، من ، در هاله اي از اندوه او
كه ديگر نيست
و اگر نه
پشت سنگ آفتاب براي هميسه خفته ست و گوشي را گذاشتم . و در گوش زنم كه دشات آوازي غمناك مي خواند گفتم : خامش
مي شنوي ؟
گفتي : ها
گوش
صداي اوست انگار كسي به ديدارش رفته ست ، صداي اوست
مي شنوي ؟ بشنو
تو
تو همه چهره هايي و هيچ يك از آن ها
چهره ي بي شمار دوشيزه : شما؟
آه ... شما ! شما ! شما
تو همه چهره هايي و هيچ يك از آن ها
ملوسينا ! لورا ! ايزابل ! هما
آه ... هما ! هما ! هما

نگاه
امار
بهشت
ادريس
نخستين بار اشتباهش كردم
با منيژه
شايد چون بي بيژن بود
شاهدي تنها
زني كه ديگر زنها
تن هايي بودند
در كنارش تنها
با سيمايي كه زيبايي كهن داشت
و من داشت
كه من
مانند شاعران كهن
تشبيه به ماه اش كردم
ماه بي هاله
آهوي رمان ، خورشيد دمان
غزال و غزاله
كه نمي دانم چرا چنين فكر مي كردم كه هميشه به فكر درخت انار بود
رماني كه دير خواهد رسيد
اما چون رسيد
زود ترك خواهد خورد
و بر خاك
خواهد
افتاد
با اين همه ،حرفي هم نيست
همينقدر بگويم كه غمگينم
همچون تو شاعر همراه همنگاه
كه اكنون نگاهت در كنارم راه مي رود
و چون من داري مي بيني
در شيب زار جنگل
او را
كه روز را سياه مي كند
با گيسوان جاري ش
در تاراج باد
بيد مجنون كه شالي سپيد به گردن دارد
و دارد به دور دست دريا نگاه مي كند

ميزبان بي نگاه
مهمانان نا خوانده
يك به يك دست دراز مي كنند
و به چشم باز تو
كه دست به سويي ديگر دراز كرده اي
مي نگرند و مي گذرند
آه ... كه نخستين كلمات
رو به كدام خاطره ي غمناك پنجره ي تو باز شد
او كه دير در خانه ات را
به روي هيچ ميهماني
باز نخواهي ديد
ميزبان بي نگاه
كه جهان تو
تنها دست و دل تو
گوش و زبان تو بود
كه ديگر نيست
كه ديگر نيستي
رفته ي بي آمد
كه اگر ديگر بار مي آمدي
ديوارها همه
با شنيدن گام آرام تو
سر فرود مي آوردند
و باز در برابر اندام تو
به احترام
قيام مي كردند
تا چهره هاي گوناگون تو را در آينه هاي مكرر بتابانند
و نگاه بي تاب ما را در تاب تماشاي تو
از تربيع تا ماه تمام
در گهواره بي آرام بخوابانند
دريغا ، اما كه ديگر خانه ي آيينه از تصوير تو خالي ست
تو كه سايه ي روان و آيان ات را
چراغ ها
ديگر به بدرقه نمي روند
به پيشواز نمي آيند
آه
نگاه ...! صندلي ات را
كه چگونه در آن گوشه
تنها و غمگين نشسته است
و بر بالين تخت رؤيات
راديو تاريك ات را
كه چگونه نگران فانوس سر انگشتان توست
تو كه ديگر هرگز باز نخواهي گشت
تا انگشتري صداهاي همه ي زمان ها را
كه چشم نگين اش
آب از چشمه ي روشن دل تو برده ست
به رسم هديه اي بي همتات
ببخشم
تو كه زيباترين صدا
صداي تينا ت بود
آن گاه با جمله ي آشناش
خنده بر لب ، آمد
خنده ، بر لب مي نشاندي
و مي نشستي
تا با تكيه به متكاي اتاق نيما ت
در شميم نسيم باغ سبز
باز شوي
و با نيروي جادوي نيلوفران رقصان
نگاه ات را
به جستجوي چراغ سقف
اين سو و آن سو بگرداني
تا همچنان نور با عبور از شبكيه ات
آرام آرام از شبكه ي يادهات
بر دل
اوفتد
و از آن همه ياد
شاهياد دو نهال ديروز چشمباغ ديدنت
تينا و نيما
كه امروز دو سرو بالاي شنيدنيت شده اند
تنها ديدني و شنيدني تو
از آن هنگام كه دور نگاه ات ديگر
هيچ تصويري را ضبط نكرد
تا شب و روز
تينا ي رؤيات
ونيما ي عصات
همراه همسر هميشه همنوات
زيباترين صدا و سيماي تو باشند
تو باپيام هاي مدام تنها گيرنده و فرستنده ات
گوش و زبان
كه تنها بانوي هميشه بات
باز مي گرفت و باز مي فرستاد
فاطي ! نيما رفت؟
فاطي ! تينا آمد ؟
فاطي! قطره ي چشم
فاطي ! فنجان شير
فاطي
فاطي
واژه ي پاك پاك از ضمير تو ناگاه
تو كه ديگر نيستي
تا راديو يادگار خاموش تو
كنار گوش تو
ديگر بار رو به همه ي دنيا باز شود
تو ! باگريه ي گاهگاهي ات
كه تنها خدات مي ديد
و گاه نيز ما ت
كه چه تاريك
چه تلخ بود
گمشده ي گاهگاه
آنگاه كه صداي دستهات را مي شنيديم
كه از ديوارها ، راه آشنا را مي پرسيد
و از آن همه ، آن ديوار
كه با نگاه ياد زخم پرير سرت
حالي
سر
به زير
افكنده است
همان ديوار آشنا با دستهات
در باغچه ي خانه پار و پيرار
كه از آب و آفتاب
طاق پشت طاق مي زدند
رنگين كمان هاي چتري چشم من
و بادبزن هاي آبي روح تو
كه ديگر
رفته ست
رفته ست
رفته ست
آه ...! چه قافله اي ؟
چه تند ؟
انگار كه قدمي
از گرماي برون
از عرق گرم حياط عصر تابستان
تا سرماي درون
تا عرق سرد حيات عصر زمستان
آه ...! چه فاصله اي ؟
چه كم ؟
انگار كه دمي
و آنگاه كه پلك هاي تو
آرام آرام
فرو خواهد افتاد
و راديو دوست ات
در آخرين خبر خود خواهد خواند : كه زود
كه تو نيز خاموش خواهي شد
با اين همه هرگز ! هرگز نگران مباش
كه ديگر حياتي در حياطي ديگر
نخواهي داشت
كه فراموش خواهي شد ، نه
كه آغوش خاك مادر
اين بارت
بي انديشه و اندوه
خواهد پرورد
ازنهال تازه بال تر
تا درخت بي خزان انبوه
همه زيبايي
همه شكوه
با سايباني بلند
كه از فواصل دور
كنار چشمه اي تابنده و زلال
چون اشك چشم
دلكش ترين اطراقگاه قوافل فرداست


مرگ
مي دانم در دماغ تو ياس شميم ديگر داشت
نيمي از نام ياسپرس
با نسيمي ديگر
در باغ آكادميا
كه رسيده ي واپسي ش كارل تو بود
كارل كال
نوجواني كه اگرچه اميدوارانه رسيد
اما هرگز از شاخه نيفتاد
تا سپيده ي پيري
كه زمين غمگين اش
به هنگام
در بر گرفت
كارل جوان
كه پنجاه سال ناگزير در برابر پزشك نوان
به گوش ايستاده بود
و شنيده بود
مأيوسيد ؟ مي ترسيد ؟
من ؟
ياسپرس و يأس ؟ ياسپرس و ترس؟
نه ... هرگز از مرگ نهراسيده ام
اما آخر
خوب ! پس مي توانيد و بايد بتوانيد و بدانيد از امروز تا آخرين فردا كه همه ي خلط ها را از سينه بيرون افكنده ايد ، يك عمر زمان خواهد برد
و از آن پس بود كه كارل مرگ ستيز ، ياسپرس تيز بيش از هزار بار بر تخت باريك شيب دار ، دراز كشيد و شب و روز را به هم گره زد تا سال حلقه ها به مرز هشتاد رسيد
كارل خواستن كارل توانستن
كه فيلسوف سرمشق تو بود
آموزگار تو
كه روزگارت
در حد حرص در انديشه ي چيستي و كيستي
به فرزانه زيستي گذشت
فرزانگي ، تنها در سه همگانگي
همخانگي با تنها يك دلبند و دو فرزند
همشانگي با تنها يك همسطح و سه استاد
همچانگي با تنها يك آشنا و چهار دوست
و از آن ميان تنها
اين بر كنار دوست
تا بل هر بار كه از ديار غربت
باز مي گردي
به كرج اش بري
و از پس هر شدت مديد
يا مدت شديد
فرج اش بخشي
در باغ گلها
با گپ بي توقف در گلگشت
ميزبان خشنود آزاد
با ميهمان خرسند دربند
تا سفر واپسين
كه غروب ديروز تو را
در شرق طلوع فردات
با عشق بدرقه كردم
تا پيشواز دوباره ي تو
با اندوه بازگشتي باز
كه روز و شب
از آخن تا آتن
در زمان بودي
و از لاتن تا ژرمن
در زبان
و دريغا از آن همه دانش از آن همه درس
كه هيچت بهكار نيامد
مگر سر نترس از مرگ
كه خود به دليري
خوانديش
تا در خواب ات
دلبري كند
آه ... خفته ي بي بيداري
رفته ي نارفته
از كجا تا نا كجا

خبر
او رفت
او كه بام سالي چند شب و روز همگام بود
حز دير هنگام شب
تا شب گير
تا آن بامداد بيگاه
كه سراسيمه
در چارچوب در
ايستاد
تنديس ناگهان
با پرتاب روزنامه اش
كه گشت و گشت
تا صفحه ي محمد حقوقي در گذشت
اما مي بيني كه من اينجام
و مگر نه گاه همنامي هم هست
نيست؟
همنام ! مثل همزاد ؟
آري ! كه تو نيز تنها تو نيستي
من ؟
اما تو تنها تويي
و حالا كه تنها منم
و نه او
كه تنهام
گذاشت
كه از ميان همه ي با من ها
نه اگر نيمه سيب مشهور در نيمه ي جهان
بهترين بام
از بهترين ها م
بود


سرخ و سياه
دريغا كه آخر
رفتي و به حضور نگفتي
يا ديدي و به غرور نشينيدي
كه برخاستن تو و من
همان نشستن من و تو بود
من و تو
كه هرگزا
ما نشديم
و اگر شديم
چنانكه بايد گويا نشديم
شاعر در خيال ملال
كه نه سيب ات نصيب افتاد
و نه حبيبن ات
كه جوانان ماه ، همه بر جايگاه او
در آبي ، خاكستري ، سياه
رشك مي برند
كتابي كه زودا خاكستري و آبي ش
سرخ شد
و شد
سرخ و سياه
بانوي ديروز و امروز
لاله ي خشرو و خوشبوت
كه ديگرش هرگز ! نخواهي ديد
و نخواهي شنيد
نه رو ش را
نه بو ش را
لاله ي داغدار
كه ماه و مهرخانه ي تو بود
با دو ستاره ي شب و روزش
كه بهترين غزل بهترين ترانه ي تو بود


آرش نو
دلم براي هيچ كس به اندازه ي تو زبانه نكشيد
كه زبان تازه ي ما بودي
با راهنامه اي تا دورترين پرديس شاهنامه
كه بالشگاه اسطوره ي بلوط باستاني ست
در آستان گردوبن انبوه ايران كهن
كه هنوزش بر پيشاني خاك
نشان شهاب سنگين شتاب جان روان است
جان آرش تو
سفير مسافر
آرش نو
كه جان جو انت تازه ترين تير كلك پرتابي تو بود
با صفيري تا كجا
كه از ناكجاي عشق
هيچ نمي گفتي
يا مي گفتي و
نمي شنيدمت
تا آن روز هنوز كه آوازه ي گم شدن ات
تاريكم كرد
تاريك با خيال پرهيبگاه ترازوت به شيبگاه بيداد
كه با كفه ي سنگين ترين سنگ ها
اما نه همسنگ تو
با هزار بازوت
كشيدند و بردند
همان ها كه با نخستين ربوده ي زنده ي خود
خود ، رباينده مرده بودند و نمي دانستند
و اين فرجام داد تو بود
داد توست
مختار مجبور
كه فوران آتشفشان دلم
به اندازه ي فرياد تو بود
فرياد توست

شيهه و شعر
از تختوان خضرا
كران تا كران دشت را
سوار برنگاه گهوارگي اش
تاب
مي خورد
بي تاب در خاتون
خان نگران
تا سرانجام ه بر بام طور نام پور
پنج حرف اورنگ را ديد
كه ميتابيد
ماهي كه تا سپيده ي نوجواني
سهراب يك شبه بالنده بود
چابكسواري كه درختان دو سوي جوي
از كنار هيچ سواري چنو
اين چنين به شتاب نگذشته بودند
چنانكخ بيش يا كم
از كنار پدر تازنده اش هم
كه تا زنده بود
فرزند تازه كار را
نور
مي تاباند
بي كه بداند زودا كه ماه دمنده اش
تا اطراقگاه قبيله ي شعر
بر اسبي از فسيله ي ديگر
خواهد نشست
نجيبي با ابريشم يال ها
بال هاي ناگهان نسيم
در هواي مخملين واژه زاران
سال ، سال ، سال ها
سال دوستي و راستي
راستي و مستي
مستي وهستي
سال مال ما
كه به دعوت او به آخرين دو قبيله ي بازمانده
در كوچ واپسين پويستيم
از آباده تا صغاد
و از صغاد تا اطراقگاه آباد فرج و تيمور
دو امير دلير
دو سرور مغرور
دو كوهمرد كوچكگرد هنوز آن روزگار
در ييلاقي ناگهان
كه از پشت ديوار بهار
به شتاب
به تالاب تابستان
و از دل وزان خزان
به عتاب
به تالار زمستان
رسيدند
به تاراجگاه كولاك برهنه ي بي افساري
كه خيمه ها را
به اين سو و آن سو
پرتاب مي كرد
در ميدان ديد قبيله ي قصه ، عشيره ي شعر
تنديش هاي شكسته ي يخين
گمشدگان نشسته ي نگران
در پاي خستگي
در روز بازگشت نخستين سفينه ي انسان از ماه
آه ... آه ... كه خواب هاي خاطره
چه وهمناك
چه فريبا مي گذرند
و از آن ميان
رؤياي كوچ هاي سبز كاش هاي تو
در كوچه هاي آبي كاشي هاي من
تو اندوهناك من شكيبا
با يادمركبي كه هميشه بات
كه هميشه بام بود
با يال ها وخيال ها
در وزش واژه زار بي كنار
كه يكبار بارهي ناران
و ديگر بر باره ي رام
در زير پات
در زير پام بود
براق قبراق
در گذر از دالان هاي شب و روز
در چار هفته ي ماه ها
چار فصل سال ها
از اطراق به اطراق
ما كه ديگر جزيره هاي جدا شده بوديم
از مجمع الجزاير كلام
كه هر كدام
از همان ايام
كشتي گشتي خود را ناخدا شده بوديم
تو در كرانه ي ميلاد گاه ات
در ميعادگاه با خويش
و نه با من از جمع پريش ما
كه ديگر در سالهاي واپسين
از هم جدا شده بوديم
با قلبي كه مدام با شعر مي تپيد
و هر سال زخمي تازه بر مي داشت
و از آن همه ، زخمي با دهان باز
در آخرين شعر خسته ي تو
در خيال آخرين ديدار
در كنار همان جوي با درختان دو سوش
كه گوش به آواز آب داشتي
و چشم بر گذر عمر
بي كه بداني از فردا پگاه
همه ي مرتع ها از صداي گام هاي اسبان تو بيدار مي شوند
و
و اين رعشه ي ناگهان آخرين بارگي ت
كه امروز بامگاهان
دوباره خواندمش
آه ... كه چه شيهه اي مي كشيد

شكل تنهايي
بي اندكي انديشه ي كوچ
داناي هستي و هيچي
مستي و پوچي
همواره چنان بود
كه مرگ نيز بي نياز از كنارش مي گذشت
او آن رازناك فاش
كه لبخندش همه چيز داشت
جز پژواك كاش
كه زندگي اش بيش از آن پيرانه بود
كه آرزويي داشته باشد
بيژن بي چاه
بي ماه
كه تنهايي
درست شكل او بود
كه هرازگاه
در ساحل تماشاي ما مي نشست
تا آن گاه بي گاه
كه زنگ تلفن از دعوت به ساحل تماشاي او گفت
تماشاي او
كه گويي هزار سال و بيش
در ته دريا
در بستر امواج آرام
آرميده بود
او آن رازناك فاش
كه لبخندش همه چيز داشت
جز پژواك كاش


ساحل و دريا
خوب ... از كجا آغاز كنم
از خانه ي ابري او ش
يا از آفتاب و ماهتابي كه هر هفته يك بار
ابرها ا از دامنه ي ازاكو ش
بر مي چيند ؟
يكشنبه هاي آبي يوش
از روزهاي ابري و خاكستري
و شب هاي سربي و سياه
كه نيما طاقباز دراز مي كشد
و با آغاز آواز خروس
گلچين گلچين ، دانه دانه ستاره ها را مثل ماه
در جاده ي آشناي تو كاهاش
از بالاي نگاه
پايين مي آورد
رؤياي ستاره باران سيروس
كه سال هاست در ساحل نيما
به تماشا
پلكيده است
و حالي كه سالي ست با اوست
نيما با تاج خورشيد
و سيروس با كلاه ماه
كه ديگر شب تا روز روز تا شب
به گرد دوست مي گردد
ميهمان هميشه ي سريويلي
كه از ديرباز با ري ... را ش خوانده است
ريرا
ري... را
را ... ري
رازي كه ديگر آشكارا
فاش شب و روز آن ها
و كاش هنوز ماست
نا آشكار
در رؤياي واژه ها

دركنار بوالفضل
پس اشتباه نديده بودم او را
در ساحل درياي ايستاده
پياده
با حركت آهسته
همگام بهرام
كه در هواي هباء منثورا
از كنار شنخانه هاي ويران مي گذشت
ديشب كه مي گذشتم در خواب
در به دره ي دارآباد
با رود ، رود ساكت خرداد
كه داشت
از جريان مي افتاد
چه شبي
چه كابوسي
چه ديدني
چه پريدني
نگاه
چگونه تن نيز شور مي رود
خلاصه مي شود
آه
چه تكيده
چه نزار
چه نابه اندازه
مي بيني ؟
اين جنازه ي روان بي قرار است
خبر را ضيا داد
داد و نداد
گفت : ظاهرا فشارش
پايين تر آمده است و
جمله هايي از اين دست
پايين تر
بالاتر
و من كه ديگر تاريك و بي زبان شده بودم
لختي
مات ماندم كه مرگيادم ناگاه
بر تختي
پرتاب كرد
كه سال ها پيش در تبلرزه هاي شب ها
از پنجره ي بيمارستان در فضا
پرتابم كرده بود
بيتاب و بي قرار
كه نعره كشيده بودم
كاتب
كاتب
اما كاتب غايب بوده بود
و دريغا حال كه از پشت آينه ي دار
كاتب را
توان نعره كشيدن نيست تا بشنوم
شاعر
شاعر
آنچنان كه سال ها پيش مي شنيدم
و مي شنيد ، هم او
آن روز روزها
فرداي شام هاي عرق ريزان
در پاي زنده رود
كه همزمان از آخرين ازدحام كلمات
آمده بوديم
و همزبان در انسجام كلام
رفته بوديم
تا ميعادگاه شاهد
بوالفضل
كه بين تهنيت و تسليت
ميان كاتب شادمان تمام كردن احتجاب
و شاعر غمگين تمام شدن رباب
مانده بود
و آنگاه درودي وگشتي
در زمان بي زبان
و بدرودي و بازگشتي
در زمان با زبان
كه ديگر هر كدام از راهي
به تسليم در اقليم قلم
و تقويم در فلمرو زبان
تن در داده بوديم
چهل سال تار با سلسله ي گيسوان سياه به هم بافته ي شب با شب
كه همچنان
از شانه ي جهان
آويخته است
و من كه بوالفضلم
گواهم
كه آن دو اگر نه با هم
هميشه تا هم بودند
جز اين كه كاتب در مسيل بود و شاعر در مسير
و حال ، باز هم تو بگو خداوندگار
كه اين خيال پريشان
ديگر باكدام حال
سر سير تواند داشت
و با كدام توان
تا همچنان
از خرده شيشه هاي ب شكسته ، آينه سازد
در آتشبازي واژه ها
واژه ها
واژه ها


تا بامداد نور
با قدم خسته
قلم شكسته
ديگر چه داري بنويسي
كجا داري بروي
شيداي هميشه پيدا در نوشتن و در در نوشتن
كه ديگر همه ي آهوان ات رفته اند
با ياد باد شب مرداد
تا بامداد تو
سفر بامداد تاريك
از شامگاه تاريك
به بامداد نو
يادت هست كدام كتابسكو ت
از خود پراند
سكوي پرش اسب سپيد سوار بي قراري كه قرار بود تو باشي
كه قرار تودر پرواز شبانه ي تو بود
تا بام روشن درون تاري ت
كه ناگاه در دل شب
بامداد مي شدي
بامدادي در بامداد
تا لبان تو گيلاسدانه ي گنجشكان بوسه هاي او شود
و حال پس از سي سال گنجشكان من
در باغ ارغوان پري تني
كه دامن اش
اندك جايي است براي زيستن
اندك جايي براي مردن
و حالات كه ماهي چند است نديده ام
از برج اسفند
و چنين پيداست كه ديگرت نخواهم ديد
كه آري
همه ي اسندها رادر آتش ريخته ام
با توام با تو كه چه قدر زندگي را دوست داشتي
با همه ي فريادهات
دوست داشتم
با همه ي يادهام
باري
كه مرگ را در ما راهي نيست
هرگز ، هرگز
كه هر جا برويم باز با گام نهاني باز مي گرديم
هميشه همين جا
با نام جهاني
عران شب پا
تو كه پاي ات را قطع كردند
كه قدم ... بي قدم
و باز هم تو
كه قلم ... بي قلم
تو كه ديگر پاي رفتن ات نيست
و من كه دست نوشتن
جز اينكه گاه تا گاه
در زاويه ي خيال تو
ته مانده ي واژه ها را جارو كنم
كه هنوز هم ، همه ي واژه ها
به دور تو مي گردند
ماه و ستاره وخورشيد
آب و آينه و آيدا

دو ماه و دو چاه
نه كلكي از سلكي ديگر بود
و نه نجدي با مجدي ديگر
كه هر دو
يكي من بودند اهل
كه از اهلي سخن بودند
دو ماه بر آمد ازچاه
كه هر يك به طرزي
به طوري
بخ مرزي
به دوري
بر اين خاكاب
خرسند و ناخرسند
دل بستند و دل گسستند
دو بيژن همبال در آسمان پدر در شمال ابري
دو بيژن همبال بر زمين مادر در شمال آبي
دو همكلام دو همنام
دو همسفر هم سر انجام بر سر چاه نابگاه دالان تاريم
دو هم سايه در پشت ديوارهاي شيشه اي مات
و من كه در ازدحام كلمات
در دوراهي جنگلي انزلي
ديگر نه سر رودسر و لنگرود دارم
نه پر هشتپر و آستارا
و نه پاي يوزپلنگي
كه ناگاه
در ذهنم دويد
كه گيرم داشتم
كه مگر ديگر به آن دو جان مسافر
كه همراه مرغان مهاجر
در آن زاويه ي بي واژه
فرود
آمده اند
مي توان رسيد ؟
ما
روه شبانان تاريك در چراي انبوه واژه گان
كه با آوا قلم ني ها
گهگاهي كوتاه به وجد مي آييم
كوتاه ... تا آن روز كه عين شعر مي شويم
از فراز جنگل تا فرود دريا
كه حالا
بستر تازه ي به اندازه و به اندام آن دو بلند بالاست
با موهاي طلايي هميشه در نور خورشيد
و پاهاي رهاي هميشه در آب دريا


Links:

AVAyeAZAD.com..::..شعر و شاعری..::..محمد حقوقی
http://www.avayeazad.com/mohamad_hoghooghi/list.htm

gooya news :: culture : سخنان محمد حقوقي در ...
سخنان محمد حقوقي در آيين بزرگداشت شاهرخ مسكوب در اصفهان، ايرنا
http://mag.gooya.com/culture/archives/028566.php

محمد حقوقي به بيمارستان رفت
http://eqbal.ir/cultural/othernews/last/8422570618.php

ديدگاه‌هاي رضا براهني، محمد حقوقي و سعيد صديق درباره شاعر صداي
http://old.isna.ir/offices/NewsCont.asp?id=16827

جشن شعر کارنامه
http://www.kosoof.com/photo/00056-4-karname.jpg
http://www.kosoof.com/photo/00056-5-karname.jpg
http://www.kosoof.com/photo/00056-8-karname.jpg

پيچ و خم هاي دارآباد
http://www.hamshahri.net/hamnews/1382/820218/world/_litew.htm

محمد حقوقي به بيمارستان رفت
http://eqbal.ir/cultural/othernews/last/print/prn8422570618.php

mohammad hoghoghi
http://www.qoqnoos.com/body/poem/new-poem/hoghoghi-mohammad/bio.htm

در “برن” خيس-مه در ِمه
http://www.qoqnoos.com/body/poem/new-poem/hoghoghi-mohammad/poem.htm

هیچ نظری موجود نیست: