سه‌شنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۴

تجلیل از منوچهر آتشی






آواز خاك


پرسش
اين ابرهاي سوخته سوگوار
تابوت آفتاب را به كجا مي برند ؟
اين بادهاي تشنه هار و حريص وار
دنبال آبگون سراب كدام باغ
پاي حصارهاي افق سينه مي درند ؟
اكنون درخت لخت كوير
پايان نااميدي
و آغاز خستگي كدامين مسافر است ؟
مرغان رهگذر
مرگ كدام قاصد گمگشته را
از جاده هاي پرت به قريه مي آورند ؟
اي شب !‌ به من بگو
اكنون ستاره ها
نجواگران مرثيه عشق كيستند
هنگام عصر بر سر ديوار باغ ما
باز آن دو مرغ خسته چرا مي گريستند ؟


تشويش
معلوم نيست
باد از كدام سو مي آيد
خورشيد را غبار دهشت پوشانده است
و ابرها به ابر نمي مانند
مثل هزار گله حيران
بي آبخور و مرتع بي چوپان
مثل هزار اسب يله
با زين و برگ كج شده در ميدان يال افشان
مثل هزار برده محكوم عريان در كوچه هاي زنجير سرگردان
گهگاه
از اوج هاي نزديكي
با قطره هاي تلخ و گل آلودش مي افتد باران
معلوم نيست
باد از كدام سو مي آيد پيداست
اما
كه اضطراب حادثه قريه را
در دام سبز جلگه به بازي گرفته است

باغ هاي ديگر
در عمق پاك تنگه ديزاشكن
نجواگران غارنشين پير
از زوزه مهيب هيولايي آهنين
دويانه گشته اند
و كوه با تمام درختانش
بيد و بلوط و بادام امروز
ياد آور ترنم سم ها و سنگ هاست
با سنگ سنگ تنگه حسرت سنگر شدن
و اندوه انعكاس صفير تفنگهاست
اينجا چه قوچ فربهي از من در غلطيد
آنجا چه پازني
روزي كه شيرخان سردار ياغيان
از تار و مار قافله ها بازگشته بود
اينجا چه شعله هاي بلندي
شب كوه را مشبك مي كرد
با شاخه شاخه جنگل بيد و بلوط و بن
آواز خشكسالي پرواز و نغمه است
ديگر پرنده ها
شبهاي پر ستاره
مهتاب را به زمزمه پاسخ نمي دهند
و كوليان خسته پاي اجاق ها
آهنگ جاودانه مس سر نمي دهند
تا آسياب تنگه قافله گندم
سنگين و خسته سربالايي را
از قريه هاي نزديك
در گرگ و ميش صبح نميايد
در عمق شاخه هاي بلوط
ديگر پلنگ ماده نمي زايد
و گرگ عاشق از گله انبوه
ميشي براي ماده بيمارش
ديگر نمي ربايد
گفتند : نهر دره ديزاشكن را
از چشمه سوي باغ دكلهاي نفت
كج كرده اند
و جاده هاي قافله رو را
كوبيده اند زير سم اسبهاي سرب
و كبك هاي چابك خوشبانگ را
به دره هاي غربت پرواز داده اند
نجواگران غارنشين گفتند
اينك به جاي قافله هاي قماش
از چاشتبند يكدگر
خرماي خشك و پاره ناني
با حيله مي ربايند
در خطه كبود افق ديدم
نجواگران گرسنه غار
بيل بلند و توبره اي بر پشت
با فعله هاي ديگر
در امتداد جاده نيلي
آزرده مي روند سر كار
افسوس و آه
گفتم
يك روسپي ديگر
دوشيزگي ربوده شد از كوه زادگاه

مي توانيم به ساحل برسيم
اندهت را با من قسمت كن
شاديت را با خاك
و غرورت را با جوي نحيفي كه ميان سنگستان
مثل گنجشكي پر مي زند و مي گذرد
اسب لخت غفلت در مرتع انديشه ما بسيار است
با شترهاي سفيد صبر در واحه تنهايي
مي توانيم به ساحل برسيم
و از آنجا ناگهان
با هزاران قايق
به جزيره هاي تازه برون جسته مرجان
حمله ور گرديم
تو غمت را با من قسمت كن
علف سبز چشمانت را با خاك
تا مداد من
در سبخ زار كوير كاغذ
باغي از شعر برانگيزد
تا از اين ورطه بي ايماني
بيشه اي انبوه از خنجر برخيزد

مثل شبي دراز
با هر چه روزگار به من داد
با هر چه روزگار گرفت از من
مثل شبي دراز
در شط پاك زمزمه خويش مي روم
با من ستاره ها
نجواگران زمزمه اي عاشقانه اند
و مثل ماهيان طلايي شهاب ها
در بركههاي ساكت چشمم
سرگرم پرفشاني تا هر كرانه اند
همراه با تپيدن قلبم پرنده ها
از بوته هاي شب زده پرواز مي كنند
گل اسب هاي وحشي گندمزار
از مرگ عارفانه يك هدهد غريب
با آه دردناكي لب باز مي كنند
با هر چه روزگار به من داد هيچ و هيچ
با هر چه روزگار گرفت از من
با كولبار يك شب بي ياد و خاطره
با كولبار يك شب پر سنگ اختران
تنها ميان جاده نمناك مي روم
مثل شبي دراز
مثل شبي كه گمشده در او چراغ صبح
تا ساحل اذان خروسان
تا بوي ميش ها
تا سنگلاخ مشرق بي باك مي روم

زير ستاره ها
در آسمان ستاره خواب آلودي
از كهكشان سوخته اي پرسه مي زند
در باغ كهكشاني از اعماق
گويا
توفان نهال ها را از ريشه مي كند
از كهكشان سوخته گويا
خون مي چكد به باغ سفيد ستاره ها
گويا سوار ياغي ناكامي
روي زمين
با تركه باغ خرم نرگس را آشفته مي كند
روي زمين بر دشت هاي خالي
زير ستاره هاي غبار آلود
مرد غريب غمگيني
در كوره راه هاي فراموشي مي گردد
گويا صلاي مبهمي او را ز آنسوي سدرهاي وحشي
مي خواند
باغ سفيد نرگس رويايش را
شايد سوار وحشي كابوسي
با تركه ريخته
در آسمان در كهكشان سوخته اي گويا
بر طبل واژگون عزا مي كوبند
و شيون مداومي از خاك
در نيمروز تعزيه
به آسمان سوخته تبخير مي شود

از پاي سنگ صبور
كجا شد آن همه پرواز ها
كجا شد آن همه پر بر حصار ماه كشيدن
ستاره بازي ها
شهاب وار افق تا افق شيار زدن
دلير و چالاك
به كاروان چابك مرغابيان يورش بردن
چو شعله
بال بلند برنده را
به دود تيره فوج عظيم سار زدن
كجا شد آن همه سودايت اي پرنده پير
عقاب بودي
امير زاده رويايت را
عقاب بودي اي پادشاه كوه اورنگ
و رشك هر چه بلندست با غرور تو
مصاف داشت
نگاه مي كردي
بي خوف خيرگي
به ژرفناي روشني آفتاب
و با بلند خيالي
و پر شكوه گسترش بال بر فضا
و پر هراس داشتن هرچه برزمين
عقاب بودي
مي گفتي بر اوج قله كه
من آفتاب ترم
پر بلندم از شعله اش بلند تر است
پرم كه برگه فولاد ناگدازنده ست
عقاب بودي آري
امير رويايت را
اكنون
غمين كبوتر بيمار برج كهنه خويشي
خمود و خسته و بيمار و خواب
كنار كاسه سفالين خاطرات قديمي
ميان فضله و پوشال آشيانه غربت
گرفته سايه به بالين سنگ صبر
به زير بال خسته
سر مي كني فرو
كه شرم داري از فر قله ها و بلندي ها
به بالهاي سنگين منقار مي زني
كه التهاب پرواز از آن برگيري
با اشتهاي اوج
به هيچ اندوه و رشك
به چشمخندي گويا هيچ طعن و ندامت
كنار روزنه برج
به مرغ هاي پر افشان و بالهاي جوان
به نور باران فوارههاي گنجشكان
به جفت گيري ها و به لانه پردازي ها
به بزم زاغان بر نعش اشتري مرده
به تركتازي شاهين عرصه نخجير
نگاه مي كني از جايت
اي پرنده پير
و با تغافل با دل
دلي كه وسوسه اوج كرده مي گويي
كه : آسماني داري با رويايت
اي پرنده پير

آواز خاك
دشت با حوصله وسعت خود
زخم سم ها را تن مي دهد و مي ماند
چشمه و چاهي نيست
آن سرابست كه تصوير درختان بلند
آب و آبادي و باغ
در بلور خود مي روياند
گردبادست آن
كه به تازنده سواري مي ماند
دشت مي داند و مي خواند
باغ پندار كه تاراج خزان خواهد شد ؟
تشنگي باغ گل نار كه را
تركه خواهد زد در غربت افسانه ؟
سوزن سم ها را سوزان تر در تنم افشانيد
دشت
سايه مي روياند
اهتزاز شنل پاره آشوبگران
بيرق يال بلند اسبان
هيبت شورش و هيهاي سواران را
نيشخندي مهلك
چين ميندازد بر چهره خشك و پوكش
تا كجا مي سپرند ؟
گوني خالي خود را به كدامين اصطبل
مي برند
تا بينبارند اين گمشدگان
از پهن خوشبختي؟
اين ز ويرانه خود بيزاران
سوي پرچين كدامين باغ
سوي تاراج كدامين ده
نعل مي ريزند
راه مي كوبند
خواب خاشاكم و خاكم را مي آشوبند ؟
آه دورم باد
رنگ و نيرنگ بهاران و شفاي باران
بانگ گوش آزار سگ هاي آباديشان دورم باد
تاج نوراني بي باراني
بر سر تشنگي وحشي مغرورم باد
جامه سبزي و شال سرخي
پاره بر پيكر رنجورم باد
خود همين چشمه فياض سراب
خود همين پينه گز بوته و خار
خود همين شولاي عرياني ما را بس
خود همين معبر گرگان غريب
روح سربازان گمشده جنگ كهن بودن
خود همين خلوت پر بودن از خويش
خود همين خالي بي توفان يا توفاني ما را بس
تا نماند در من
مي رسد اينك با گله انبوهش چوپان از راه
ذهن متروك بياباني او
عشق ناممكن او بي سر و سماني او
مهر و خشم او با كهره و گوساله و ميش
هي هي و هيهايش
شكوه روز و شبان نايش
به پگاه و به پسينگاه غبار افشاني ما را بس

حادثه
باد سگ ها را وحشت زده كرد
وزش بوي غريبي را از اقصاي تاريكي
در مشام سگ ها ريخت
حس آغاز زمين لرزه خوف انگيزي
چارپايان را
به خروش انگيخت
باد سگ ها را وحشت زده كرد
گويي از سقف سياه ظلمت ماه
سرخ و خونين و هراس آور در چاه افتاد
خوف اين حادثه گويي
به سوي صبحدمي زود آغاز
قريه را رم داد


طرح
باد در دام باغ مي ناليد
رود شولاي دشت را مي دوخت
قريه سر زير بال شب مي برد
قلعه ماه در افق مي سوخت

پاييز
مرا به سحال سرود غروب ويران كرد
پرنده اي
كه از آونگ نرم ساقه گسيخت
اجاق قافله با دشت سايه بازي كرد
زمين در انحناي افق پر زد و به دريا ريخت

پرندگان شبند اختران بي آواز
فراز آمده با خوشه هاي خرمن روز
نسيم هاي غروب آهوان دربدرند
كه مي دوند به سرچشمه هاي روشن روز


سگ آبادي ديگر
در شب ساحلي شكاك
شب تعقيب
پنجره ها را
باد
برگ مي زد
بوي گل مي آيد
هوم
بوي گل مي آيد شايد گلداني
از هجوم من
در پنجره اي
ايمن مانده است
باني اين هوس ناميمون كيست ؟
شهر را ويران خواهم كرد
و درختان را چون سربازان منهزمي
پاي در ماسه به اردوگاه اسارت مي تاراند
منم
مي انديشم در پنجره بي فانوس
كز خفاياي شبي اينگونه مست و عبوس
چه هيولايي سر خواهد زد ؟
يورش خفاشان دخمه ظلمت را
چه پرستويي محراب به سقفي خواهد بست ؟
صبحدم ورد كدامين مرغ عاشق
ياس ها را از خواب بر خواهد انگيخت؟
شب چسان قافله زوار خسته پروانه
نيت لمس ضريح آتش را
راه در بقعه فانوس شهادت خواهد برد ؟
يا چه آوار شفق ها در حاشيه مشتعل شب
كه فروخواهد ريخت
روي قايق هاي غافل صيادان
چه فلق هاي كبوتر
چه كبوترهاي پاك فلق ها
نتكانده پر
از غبار رخوت كاريز سياهي
كه به خون خواهند آغشت در آفاق سحرگاهي
شب شكاك ساحل
گويي اشباحي موذي را با امواج به خشكي مي ريخت
باد مصروع جنوبي
سگ بي صاحب آبادي ديگر
به نيازي شوم
شن نمناك كپر هاي پوشالي بومي ها را
بو مي كرد
دست خونين خسوفي آرام
ماه را
رخ و كبود
از كرن اسكله مي آيخت


تاك
اي تاك
بيهوده تاب سرسخت
ناپاك زاي پاك
خود را نگاه مي كني آيا
در آبهاي سبز
كه ديگر نيست ؟
خود را
كه قرنهاست
از ياد ابرهاي سبكتاب رفته اي ؟
خود را
سبز بلند بالغ انبوه
كز آسمان آينه آب رفتهاي ؟
پاك آفرين ناپاك
اي تاك
شايد كنون به خلسه روييدني بطئي
روياي جام هاي لبالب را
با ريشه هاي سوخته نشخوار مي كني
انگورهاي سبز و درشت و زلال را
بر استران كنده خود بار مي كني ؟
در هايهوي ميكده خوابهاي تو
شايد
اكنون كبوتران سپيد پياله ها
از چاه شيشه ها
پرواز مي كنند
انديشه هاي خسته مردان بي پناه
در سنگلاخ گردنه غربت و غرور
تا قله هاي فتح
تا قله هاي مفتوح
تا غرفه هاي وصل
ره باز مي كنند
مهجور باغ ها !‌ مطورد خاك
اي تن به داربست افسانههاي كهنه سپرده
غافل كه داربست تو تاكي است مرده
اي تاك
اينجا يقين خاك
درياچه بزرگ سرابست
و شك آسمان
خورشيد سرد خفته در آب است
اي جفت جوي غمناك
اي تاك
دل خوش مكن به هلهله آبهاي دور
باران مگير برق پر زنبور
از عمق خشكسار زمان از انحناي عمر زمين
شب سرد و بي هياهو جاريست
و در اجاق مردك هيزم فروش
هيزم نيست
با خسته تر ز خويشي پيچان هراسناك
از خويشتن گريزان
اي تاك
شب ساكت است و سنگين
با زوزه شكستن خود بشكن اين سكوت
وان داستان كهنه مكرر كن
فرجام تاك تنها تابوت


غزل كوهي
ناگهان جلاب
وسعت پشته را تلاطم داد
و هزاران هزار شاخ بلند
در فضا طرح بست
و هزاران هزار چشم زلال
در فضا مثل شيشه پاره شكست
دست بر ماشه سينه با قنداق
دلم آشفته گشت و خون انگيخت
از سرانگشت نفرتم با خاك
خون صد پازن نكشته گريخت
چه شكوهي !‌ درود بر تو درود
با شك استاده قوچ پيشاهنگ
دورت آشفتگي ز بركه چشم
اي ستبر بلند كوه اورنگ
كورت از گرده چشم خوني گرگ
دورت از جلوه خشم يوز و پلنگ
به نياز قساوتم هي زد
زينهار توارثي ز اعماق
خود گوزني تو ها ! مباد ! افسوس
تپش سينه ريخت در قنداق
پنجه لرزيد روي ماشه چكيد
شعله زد لوله كبود تفنگ
پشته پر شكوه بي جان شد
غرق خون ماند قوچ پيشاهنگ


كسوفي در صبح
گل سفيد بزرگي در آب شب لرزيد
گوزن زرد شهابي ز آبخور رم كرد
كبوتران سفيد از قنات برگشتند
بهار كاشي گنبد دوباره شبنم كرد
درخت زندگي از دود شب برون آمد
كه بارور شود از خوشه هاي روشن چشم
كه ساقه ها بگشايد بر آشيانه مهر
كه ريشه ها بدواند به سنگپاره خشم
درخت مدرسه پر بار و برگ و كودك شد
درخت كوچه كه ناگاه برگ و باد آشفت
پلنگ خوفي در كوچه ها رها گرديد
گل سياه بزرگي در آفتاب شكفت


گلگون سوار
باز آن غريب مغرور
در اين غروب پر غوغا
با اسب در خيابانهاي پر هياهوي شهر
پيدا شد
در چار راه
باز از چراغ قرمز بگذشت
و اسبش
از سوت پاسبان
و بوق پردوام ماشين ها رم كرد
او مغرور در ركاب پاي افشرد
محكم دهانه را
در فك اسب نواخت
و اسب بر دو پا به هوا چنگ انداخت
و موج پر هراس جمعيت را
در كوچههاي تيره پراكنده ساخت
آن سوي تر لگام فرو بگرفت
با پوزخندي آرام
خم گشت روي كوهه زين
و دختران شهري را
كه مي رفتند
از مدرسه به خانه تماشا كرد
باز ‌آن غريبه ؟
دخترها پچ پچ كردند
باز آن سوار وحشي ؟
اما او
اين جلوه گاه عشوه و افسوس را
بي اعتنا
به آه اضطراب غريزه رها كرد
آن سوي تر
در جنب و جوش ميدان
اسبش به بوي خصمي نامرئي
سم كوبيد
و سوي اسب يال افشان تنديس
شيهه كشيد
شهر بزرگ
با هيبت و هياهويش
از خوف ناشناسي
مبهوت ماند
آنگاه كه حريق غروب
در كلبه هاي آب
فرو مي مرد
و مرغك ستاره اي از جنگل افق
بر شاخه شكسته ابري
مي خواند
كج باوران خطه افسانه
از پشت بام ها
با چشم خويش ديدند
كه آن غريب مغرور
بر جلگه كبود دريا مي راند


مرا صدا كن
اي روي آبسالي
اي روشناي بيشه تارك خواب
يك شب مرا صدا كن در باغ هاي باد
يك شب مرا صدا كن از آب
ره بر گريوه افتادست
اين كاروان بي سالار
يابوي پير دكه روغن كشي
با چشم هاي بسته
گر مدار گمشدگي مي چرخد
اي روح غار
اي شعله تلاوت ياري كن
تا قوچ تشنه را كه از آبشخوار
از حس كيد كچه رميده
از پشته هاي سوخته خستگي
و تشنگان قافله هاي كوير را
به چشمه سار عافيتي راهبر شوم
اي آفتاب! گفتارم را
بلاغتي الهام كن
و شيوه فريفتني از سراب
تا خستگان نوميد را
گامي دگر به پيش برانم
اي خوابناك بيشه تاريك
اي روح آب
يك شب مرا صدا كن از بيشه هاي باد
يك شب مرا صدا كن از قعر باغ خواب


عطر هراسناك
دو رشته جبال پريده رنگ
از انحناي دور
سر بر كشيده اند
و ز تنگناي زاويه مبدا
ناو عظيم خورشيد
بار طلا مي آورد از شهرهاي شرق
گفتم
بايد حصارها را ويران كرد
تا نخل هاي تشنه در آغوش هم روند
تا قمريان وحشي
به مهر دختران رطب چين
آموخته شوند
و چاه آب چشم درشتش را
بر هم نيفشرد
و بازيار خسته
روياي چشمه هاي طلايي را
از سر بدر كند
گفتم
بايد دوباره گاو آهن
پندار خاك ها را
زير و زبر كند
گفتم
بايد دوباره سدر كهن برگ و بر كند
از انحناي دور
موج طلا مي آمد من
از اوج تپه ني لبكم را
تا گوش قوچ كوهي جاري كردم
و بهت ناشناختگي را تاراندم
و عصمت رمندگي كوهزادان را
تا خوشه زار مزرعه آوردم
با دختران دهكده دلها تپش گرفت
و چرخ چاه ها
آواز آبهاي فراوان را
بر كنده هاي كهنه غوغا كرد
روح غريب مجنون
از برج گردباد
پيشاني نجيب جوانان قريه را
خوانده بر آن مهابت محتوم درد خويش
با وحشتي شگفت تماشا كرد
گفتم
خون بهار مي گذرد در رگ زمين
و رنگ ها شفيع نيازند
اما
بوي هراسناكي از بوته هاي سوخته مي آيد
و قطره هاي خون من
از جاي زخم داس
گل هاي آبدار كدو را
پژمرده مي كند
و موش هاي مرده
آنجا نگاه كن
كه موش هاي مرده خونين دهان و گوش در بوته هاي جاليز
افتاده اند
شايد
شايد نسيم طاعون
از انحناي دور كوير
دو گردباد عربده جو سينه مي كشند
وز تنگناي زاويه مبدا
ناو سياه خورشيد
با بار سرب و باروت
مي آيد


آواي وحش
پشت مه معلق اسفند اشتران
اشباح بي قواره روياي ساربان
از خوابگاه گرم زمستاني
در گرگ و ميش صبح پراكنده مي شوند
از جاده معطر پشك و غبار گله ميش
آنك سفيده مي زند از شيب تپه ها
با ما بيا
به آن طرف هموار
آن سوي اين تنازع مشكوك
با ما بيا به مشهد ديدار
سبز و بليغ و بالغ روح گياه
در جلوه هاي خسته در سنگ
در خاك پير و پژمرده حلول مي كند
با شبنمي به دريا خواهي رسيد
با شبنمي به خورشيد
برگي ترا به قايق خواهد رساند
برگي ترا به باغ
در باغ مي تواني بوييد سيب راز
سيبي ترا شفاعت خواهد كرد
اشكي ترا خدا
با ما بيا
تا امتلا دره پر سايه
كه بوته هاي گرگم در غلظت مه فلقي
بادامهاي كوهي را
در شيب تند دامنه
دنبال مي كنند
و دال صد ساله
از سنگ سرخ جوع پلنگ
پل بسته تا رمه
تا تپه بلند تلخاني
با پرواز
شط دراز قهوه اي گله هاي گاو
با شاخ ها تجسم تهديد
از قريه موج مي زند آهسته
تا بوي سبز يونجه
تا شيب هاي شبنم و شبدر
تا شيب هاي سرخ شقايق
با ما بيا
از اين مسيل
خاطره سالهاي آب
سال سفيد سيل
سال گسسته يال و دم ” اهرم او برن“
سالي كه خوشه هاي دو سر
از مزرع رئيسي زد سر
با هندوانه :‌ ده مني و شاداب
با ما بيا
تا نوبه زار كايدي
تا يوزخيز گردنه بزپر
تا مامن گرازان گزدان
وان قلعه بلند
كه ما را
تنهاش بر ضيافت بيگاري جاييست
وز آن به سوي اجباري
بيرون شدن رواست
با من بيا
عموي پير تست كه مي خواند
ما فارياب را آباد كرده ايم
در چار قريه مدرسه را ويران
و دفتر اسامي فرزندان را سوزانده ايم
ما كودكانمان را آزاد كرده ايم
با من بيا
آن سوي اين تلاطم شكاك
با من بيا به قلعه من قله
با من بيا به خانه من خاك

Links:

ریشه های شب منوچهر آتشی روئید
http://www.mehrnews.com/fa/NewsDetail.aspx?NewsID=183678

Cappuccino | Persian Online Magazine | منوچهر آتشی
http://www.cappuccinomag.com/introduction/001656.shtml

AVAyeAZAD.com..::..منوچهر آتشی..::..دیوان اشعار
www.avayeazad.com/manoochehr_atashi/list.htm

آواز خاك
http://hozeh.tebyan.net/Html/library/books1/4864.htm

ديداردر فلق
http://hozeh.tebyan.net/Html/library/books1/4865.htm

گندم و گيلاس
http://hozeh.tebyan.net/Html/library/books1/4866.htm

خليج و خزر
http://hozeh.tebyan.net/Html/library/books1/4867.htm

حادثه در بامداد
http://hozeh.tebyan.net/Html/library/books1/4868.htm

اتفاق آخر
http://hozeh.tebyan.net/Html/library/books1/4869.htm

منوچهر آتشي: دست بردن در جغرافياي نقش جهان، خلاف است
http://www.chn.ir/shownews.asp?no=20492

منوچهر آتشي: شاعر بايد مجري شعر باشد، ايسنا
http://news.gooya.com/culture/archives/023018.php

منوچهر آتشي: عرفان مثل يك عامل ژنتيكي وارد خون ما شده است، ايسنا
http://news.gooya.com/culture/archives/022350.php

درباره «دوستي» با منوچهر آتشي
http://poetry.ir/archives/000241.php

در باره آتشي از زبان خود او بشنويد
http://poetry.ir/archives/000104.php

@مخاطب ممنوع@
http://armaghanbehdarvand.persianblog.com/1383_6_armaghanbehdarvand_archive.html

- تقدير از بزرگان
http://www.sharghnewspaper.com/821030/litera.htm

منوچهر آتشي: بنيان زبان شعري حضرت امام (ره) عرفان است
http://www.shabestannews.com/newsdetail.asp?newsid=35028&code=4

عارف قزويني با سپانلو، آتشي و فخرالديني
http://www.persian-language.org/Group/Talk.asp?ID=313&P=10

حادثه در بامدادhttp://www.persian-language.org/Group/Criticism.asp?ID=30&P=11

منوچهر آتشي:شعر با جايزه دادن رونق نمي گيرد
http://www.hayateno.org/831215/art.htm

تحليل انتقادي يا تخيل انتقامي؟
http://www.maniha.com/dianoosh.TahlileEnteghadi.htm

گفت و گو با منوچهر آتشي به مناسبت دريافت جايزه كتاب سال ـ ۱http://www.hamshahri.org/hamnews/1381/811205/world/litew.htm

همه اين كتاب ها
http://www.hamshahri.org/vijenam/mah/1383/831226/page14.htm

منوچهر آتشي و قيصر امين‌پور در اولين فستيوال شعر و ادبhttp://www.shabestannews.com/newsdetail.asp?newsid=34024&code=4

هیچ نظری موجود نیست: