پنجشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۴

به ياد زنده ياد فرخ تميمي

زندگی نامه

فرخ تميمي
در سال 1312 در نيشابور به دنيا آمد در تهران بزرگ شد پدرش اهل طالقان بود
در سالهاي جنگ دوم جهاني تميمي سالهاي اول تحصيل در دبستان را مي گذراند سالهاي نوجواني و جواني وي با تب و تاب سياسي در جامعه در سالهاي پس از جنگ همراه بود و او به نهضت ملي ايران گرايش يافت
فرخ تميمي شاعر و نويسنده،براثر ايست قلبي در منزل خود درگذشت. در هنگام مرگ ۷۹ سال داشت، و داراي ليسانس زبان انگليسي و فوق ليسانس حسابداري صنعتي از دانشگاههاي تهران بود. آثاري همچون «آغوش»، «سرزمين پاك»، «ديدار»، «در سرزمين آيينه و سنگ»، «گزينه اشعار» و… از جمله تأليفات او به شمار مي آيند.زنده ياد تميمي در آخرين روزهاي زندگي خود مشغول كار برروي انتشار مجموعه اشعاري از آثار شاعران جوان شعر نو بود

خانم زهرا دانش آموخته ي زبان انگليسي و فرانسه در خانواده اي اهل فرهنگ و دانش به سال 1307
متولد شده است . او از نوادگان جهانگير ميرزاي حسام السلطنه ي قاجار و اصالتا كرمانشاهي است . از طرف پدر ، ملك شاهي و از طرف مادر ، دولتشاهي . پدرش وكيل دادگستري و داراي درجه ي دكترا در رشته ي حقوق از دانشگاه سوربون و تحصيلات عالي در آكسفورد بوده است . در سال 1345 با فرخ تميمي ازدواج كرد ، خانواده اي از نسل ميرشكار مقدمي ؛ مردماني با سليقه و خوش لباس ، و حاصل اين پيوند ، فرهنگ كه در سال 1347 متولد شده و تحصيلاتش را زير سايه ي پدر در رشته ي تكنسين دندان سازي به پايان رسانده است


تمناي گناه
خزد لرزان ، درون بستر من
ز شرمي خفته مي گويد كه : - بفشار
چنان بفشار بر خود پيكرم را
كه بشكوفد هوس هاي گنه بار

به دندان گير و شادي بخش و مي نوش
ز خون اين لبان بوسه گيرم
ببين از گونه سرخم بريزد
شرار خواهش آراي ضميرم

درنگي كن در آغوشم كه امشب
فروزانست بزم عشق ديرين
نمي خوابيم و مي نوشيم تا صبح
ز جام بوسه ها ، بس راز شيرين

چنان گنجد در آغوشم كه هر دم
بينديشم كه او غرقست در من
و يا در حلقه ي بازو ، اثيريست
به جاي پيكر عريان يك زن

اتاقي هست و ما و خلوت و مي
صداي بوسه ها ، آهنگ دل ها
نمي رقصد بدين آهنگ تبدار
به جز رقاصه ي مست تمنا ....

چو بشكوفد گل زرين خورشيد
مرا خواند بدان چشم فسونگر
گشايد بازوان گويد كه - : باز آ
گنه شيرين بود ... يك بار ديگر


نامه سرخ
ديشب به ياد آن شب عشق افروز
حسرت ، درون مجمر دل مي سوخت
حرمان ، به زير دخمه ي پندارم
شمع هوس ، به ياد تو مي افروخت

ياد آمدم چو بوسه ي آتشگير
مي تافت از لبان تو ، لرزيدم
يا چون به روي دو سنگ پستانم
دندان زدي بگرد تو پيچيدم

در زير آبشار بلند ماه
گيسوي من به روي تو مي خوابيد
وز كهكشان ديده ي شتابت
راز نگاه شيفته ، مي تابيد

« ميگون » خموش بود و سكوتي سرد
خوابيده بود در دل صحراها
بر گوش آن سكوت نمي آويخت
جز نغمه ي تپيدن قلب ما

پاينده باد لذت آن لحظه
كز جذبه اش دو ديده چو آتش بود
هوشم رميد و روي تو غلتيدم
سر تا به پام لرزش و خواهش بود

ياد آوري كه پيكر عريانم
رنگين ز خون سبز چمن گرديد ؟
دست تو بهر شستن رنگ آن
چون مه ، بروي قامت من لغزيد ؟

آشفته بود زلفم و مي گفتم
خواننده راز شام هوس راني
خواننده و از ملامت همسالان
گيرد دلم غبار پشيماني

خنديدي و به طعنه نگه كردي
يعني كه دختران همه مي دانند
« سرمگو » ز شيوه ي ما پيداست
راز درون ز حال برون خوانند

« فرخ» سه ماه مي گذرد زانشب
دردا ، كنون ز شهر شما دورم
دورم ولي هنوز تو را جويم
داني كه از فريب و ريا دورم

باور بكن مصاحب و همرازم
جز خاطرات عشق تو ، ياري نيست
جانم ازين شكنجه ي تنهايي
بر لب رسيد و راه فراري نيست

گاهي به خويش گفته ام اي غافل
با انتحار مي رهي از اين دام
اما دوباره ياد تو مي گويد
آيد زمان عشق و وصال و كام

« شيراز « با تمام دل افروزيش
در چشم من ستاره خاموشي است
بيگانه ام ز مردم و حيرانم ، كاين سر نوشت عشق و همآغوشي است

منظورم از نوشتن اين نامه
بشكستن صراحي دردم بود
دردي كه سرنوشت پريشاني
ديريست تا به ساعر جان فزود

چرخيده شب ز نيمه و ناچارم
كوته كنم حديث دل ناشاد
پايان نامه عهد قديم ماست
«نوشين » شراب ساغر « فرخ » باد


من و تو
خنده اي ، خنده ي گل مهتاب
شعله اي ، شعله ي دل خورشيد
بوسه اي ، بوسه ي سحرگاهان
تغمه اي ، نغمه ي لب اميد

غنچه اي ، غنچه ي بهار حيات
عشوه اي ، عشوه ي نگاه نياز
مژده اي ، مژدهي شكست فنا
چشمه اي ، چشمه ي نهفته راز

ناله ام ، ناله ي ني آلام
لاله ام . لاله ي دل خونبار
هاله ام ، هاله ي گناه سياه
واله ام ، واله ي وفاي نگار

ژاله ام ، ژاله ي مه رؤيا
باده ام ، باده اي ز ساغر ننگ
بيش از اينم بتر ، كه مي بيني
شهره ام . شهره ام : به ننگ به رنگ

نياز
اي عطر بهار زندگاني
اي ماه شكفته ي دل افروز
اي پيك ديار عشق و مستي
اي جام شراب خنده آموز

يك لحظه به پيچ در مشامم
يك شب بنشين بر آسمانم
يك بار بزن در نيازم
يك جرعه بريز بر زبانم

بي نشان
نفهميدم كه آن زن
چرا ننشسته بگيخت
چرا آواز غم را
به چنگ شعرم آويخت

نفهميدم چه كرديم
كجا بوديم ، كي ديد
شبانگه بود يا روز
چه ها گفتم ، چه پرسيد

نفهميدم كه نامش
چرا در خاطرم نيست ....
چرا سوزد لبانم
چرا ؟
از چيست ؟
از چيست ؟


گردن بند
نشستم سالها بر ساحل عشق درخشانت
و مرواريد شعرم را
فرو آويختم بر گردن همرنگ مهتابت
ولي ديشب كه بازوي كسي بر گردنت پيچيد
ز هم بگسست گردن بند احساسم
و مرواريد ها در كام موج حسرتم ، غلتيد

پنجره
امشبم اي دختر شاعر پسند
رمز عشق و عاشقي آموختي
شمع عشقم را كه در دل مرده بود
با دم گرم فسون افروختي

روزگاري بود كز بيم فريب
دل نمي بستم به عشق دختران
خواهشم در سينه مي جوشيد و باز
مي هراسيدم از اين افسونگران

سالها رخسار يك بازيچه را
اندر آغوش زنان پرداختم
هر كجا سوداگري مي يافتم
ساعتي با عشق او مي ساختم

عشق بازاريم از شهر فريب
همسفر گرديد و راه آورد بود
بستر زنهاي هر جايي ، مرا
خوش پناهي از خيال درد بود

بسكه ياد بي نشان اين و آن
در نهفت خاطرم آويخته ست
عشق پاك و شيوه ي دلدادگي
از دل كولي وشم بگريخته ست

امشب از نو عشق بي سامان من
دلبري ديد و سر و سامان گرفت
دست تو ، زين ورطه بالايم كشيد
سالهاي هرزگي پايان گرفت

وه ! چه مي سوطم از اين عشق بزرگ
موي خود پيش آر تا بويم به راز
دست من بفشار در دست سپيد
آتشم زن ، آتشي دارم نياز

يك شب
نه . امشب اين خيال از سر به در كن
كه بعد ا هفته ها اميد ديدار
بيايي ليك تا صبحم نماني
دمي باشي و بگريزي پري وار

خودت گفتي كه يك شب پيشت آيم
از امشب فرصتي دلخواه تر نيست
ببين شعري برايت ساختم دوش
بيا نزديكتر تشويشت از چيست ؟

برون كن جامه عريان و هوسناك
برقص و در سرم يادي بفروز
دوبازو حلقه كن بر گردن من
مرا در كوره ي مهرت ، همي سوز

چرا ترسي زن همسايه بيند
كه سر بر سينه ي من مي گذاري ؟
زنست و فاش سازد از حسادت
هزاران قصه زين شب زنده داري ؟

نمي داني كه شب از نيمه چرخيد
به هر در رو كني كس نيست بيدار
و گر بيرون روي افتان و خيزان
تو را با گزمه ها افتد سر و كار

اگر از پچ پچ زنها هراسي
چرا آواز شعرم را شنيدي ؟
چرا هر جا نشستي لب گشودي
كه يك معشوق شاعر بر گزيدي ؟

بگفتي : نامزد ، او مهربانست
اگر پرسيد ديشب با كه بودي ؟
بگويم سر گذشت عشق پاكم
بسازم بهر عشق او سرودي

در آن گويم اثير گويسوانت
چو موي آفتاب زرنگارست
نفس هاي ترا نوشم كه عطرش
چو بوي خنده ي صبح بهارست

تو شعر خامشي ، الهام بخشي
من از عشق تو گشتم نغمه پرداز ...
چو شعر خويش را خوانم به گوشش
مرا مي بخشد و مي بوسدم باز

چه مي فهمد كه ديشب با تو بودم
چه مي فهمد دل هر جايي من
درون سينه ديشب تا سحرگاه
تپيد از عشق آتش ريز يك زن


نفرين شده
تشنه ام چون كوير تبداري
كه زبان مي كشد به سينه ي آب
نه اميدي كه چشمه اي يابم
نه فريبي كه ره برم به سراب

در دلم سنگ تيره گون خطا
در گلو عقده هاي پوزش لال
در سرم خاطرات بي سامان
بر لبم قصه هاي عشقي كال

دست يك زن كه صورتش محو است
در بخور كبود اوهامم
فلس خورشيد هاي سوزان را
مي فشاند به دوزخ كامم

چشم من بسته با طلسم شكيب
زانكه شبكور شهر خورشيدم
ديگرم دخمه ايست بستر خواب
چون شبي پيش يار خوابيدم

زير آن دخمه پشت يك در كور
دير گاهيست كز نهيب هراس
مي شكم ناله باز كن در را
با توام اي كه مي سپاري پاس
ليكن از گوشه هاي دخمه ي ژرف
خسته آهنگ و آشنا به هراس
پاسخ آيد كه - : باز كن در را
با تو ام اي كه مي سپاري پاس


عطش
ديشب كه جز بخور گلي رنگ يك چراغ
پهلوي تختخواب تو ، بيگانه اي نبود
بر آشيان چشم سياه تو ، مرغ خواب
بنشسته بود و نغمه لالاي مي سرود

پروانه هاي بوسه ي آتش پرست من
گم شد به بوستان لب و گونه هاي تو
چشمم دويد در پي آن بوسه ها ولي
گم شد ميان همهمه بوسه هاي تو

من در خيال اينكه كجا رفت بوسه ها
ديدم نگاه شوق تو بر سينه ات دويد
ناچار بوسه هاي جنون از لبم گريخت
در آبشار سينه ي مهتابيت خزيد

تا پرتو چراغ نخدد به عشق ما
دست تو آن حصاري شب را خموش كرد
آنگاه چشمه سار لبي ماند و تشنه اي
كاو تا سپيده ، بوسه از آن چشمه نوش كرد


ننگ
خنديد و روي سينه ي سوزان من فشرد
آن غنچه هاي سر زده از شاخه ي بلور
غرق غرور گشتم و گفتي نشسته ام
بر بال هاي موج خروشنده ي سرور

ما هر دو از نياز جواني در التهاب
درمان خود نهفته به پازهر بوسه ها
سوزانده در شرار عطش توبه ي كهن
افشانده در كوير هوس دانه ي حيا

- مه خفته روي بام شب و تا سپيده دم
بسيار مانده ، خسته شدي . لحظه اي بخواب
- بيدار مانده ام كه بر اين غنچه هاي سنگ
امواج بوسه هديه كني چون كف شراب

چون كودكي كه طاقت او را ربوده تب
پيچنده بود و از بدنش شعله مي جهيد
اما ز سكر بوسه و تخدير چشم و دست
كم كم به خواب رفت و در آغوشم آرميد

وقتي كه روز تشنه درون اتاق ما
اشباح تيره را به فروغ سحر شكست
او ديدگان سرزنش آميز خود گشود
شرمنده وار و غمزده پهلوي من نشست

يك لحظه در خموشي خود بود و ناگهان
آيينه اي برابر چهرم گرفت و گفت
حك است بر كتيبه ي پيشاني تو : ننگ
خود را بكش كه ننگي و نتوانيش نهفت

گويي كه بيم سرزنشت نيست . اي عجب
شستي به آب خيره سري آبروي خويش
سرخاب هرزگي زده اي روي گونه ام
اينست هنر كه شهره ي رذلي به كوي خويش

آيينه را گرفتم و افكندم و شكست
گفتم كه بگذر از سر جادوي ننگ و نام
كاين داستان كهنه كه رنگ فنا گرفت
دامي است در گذرگه مستي و عشق و كام

پرهيز اگر به ديده ي شوخ تو جلوه داشت
ديشب اسير دام هوس ها نمي شدي
وز گير و دار وسوسه نفس طعمه جوي
راه گريز جسته و رسوا نمي شدي

سرود باران
من شيفته ي سرود بارانم
اين نغمه ي جانفريب دريا راز
افسوس كه شيشه ي اتاقم ، دوش
در گوش دلم نريخت آن آواز

مهتاب ولي به لطف و زيبايي
مي خواند ترانه هاي لالايي
من شيفته ي سرود مهتابم
اين نغمه شام هاي تنهايي

يار
لغزنده چون اثير
رخشنده چون شهاب
رقصنده چون فريب
گيرنده چون شراب

پوينده چون اميد
گوينده چون نگاه
پاينده چون خيال
سوزنده چون گناه

فرخنده چون شباب
دلزنده چون بهار ...
اينست آنچه من
خوانم به نام : « يار »


ميناي آرزو
من كيستم ؟ ترانه لبهاي آرزو
همچون صدف ، نشسته به درياي آرزو
تلخ آب مرگ مي خورم و دم نمي زنم
اندر هواي جرعه ي صهباي آرزو

مستان به خواب ناز رفته اند و من
بيدارم از شراره ي ميناي آرزو
شبها به ياد روي تو صد بوسه مي زنم
بر روي ماهتاب شب آراي آرزو

جز در سراي درد كه ديگر حكايتي است
چشم منست و جلوه دنياي آرزو
در گلشن حيات كه روييده خار غم
ماييم و ما و سايه طوباي آرزو

پنداشتم كه خواهش دل را كرانه ايست
اما كرانه كو و تمناي آرزو
امروز خون دل خورم و زنده ام كه باز
دل بسته ام به وعده فرداي آرزو

تصوير
برگرد اي زني كه نمي يابمت دگر
برگرد تا كه لب به لبت آشنا شود
برگرد تا كه آتش افسرده ي دلم
جان گيرد و جهنم خورشيد ها شود

ما هر دو آفريده يك درد زنده ايم
تو آن زني كه نام تو هر كس شنيده است
تو آن زني كه از لب هر مرد هرزه گرد
بس بوسه هاي تند به رويت چكيده است

تو آتشي كه در تن هر كس فتاده اي
تو آن زني كه در بر هر مست خفته اي
تو آن زني كه سنگ خطاهاي تيره اي
تو شاخسار شهوت بيگاه رسته اي

تو آن زني كه قصه عشق و شراب را
در گوش هر اسير جواني سروده اي
تو آن زني كه هر كه تو را بيشتر خريد
هر چند هرزه بود ، كنارش غنوده اي

من سايه شكسته ديوار هستي ام
من رود پر خروش هوسهاي روشنم
من كوهسار ننگم و ابر شراب عشق
يكبار هم نشسته گناهي ز دامنم

من دوزخ فسانه ي پرهيزكاريم
من آن كسم كه شعر مرا هر كه خواند و ديد
نفرين نمود و گفت كه كفرست و شعر نيست
و آن گاه از برابر اين دوزخي رميد

من رانده ام ز گوشه ي شهر خموش نام
تو خوانده اي به كشور رسوايي سياه
ما هر دو آفريده يك درد زنده ايم
برگرد و زندگاني خود را مكن تباه

علف هرزه
چون علف هرزه اي كه بار و برش نيست
ريشه دوانيده ام به دشت هوس ها
تشنگيم تافته چو كوره ي خورشيد
گرچه كنارم بودكرانه ي دريا

حسرت اينم كشد كه فصل بهاران
از سر دريا بخور ابر نخيزد
وز نفس سرد كوهسار گرانخواب
بر لب صحراي خشك ، ژاله نريزد

هرگزم از شاخسار سبز درختي
بستر آرام و سايه گير نبوده است
مرغ نشاطي درون پهنه ي گوشم
قصه نگفته ست و رازدل نسروده است

توده ي خاكستري كه ماند كنارم
قصه ي يك كاروان گمشده گويد
ديده سنگ اجاق دود گرفته
خيره شده تا نشان رفته بجويد

گويدم اينها ، كه روزگار گدشته
دست كسي آتشي كنار من افروخت
بر من دلبسته در سكوت جنونم
شعله نشان داد و راه سوختن آموخت

سوختنم هست و راز اين عطش سرخ
رفته به دهليزهاي عمر سياهم
تا كيم از دور كاروان انيران
راه ببند به شعله هاي نگاهم

تا كيم اين ديدگان خون شده از خشم
سايه سر گشتگان راه ببند
دست مرادي ز لطف پنجه گشايد
وين علف هرزه را ز ريشه بچيند

ديوار مرگ
اگر زبان نگاهي نياز دل مي گفت
درون خلوت شبها فغان نمي كردم
به شعر سست سرانجام درد و رنجم را
براي خنده ي مردم ، بيان نمي كردم

چه شام ها كه چو كابوس مرگ وحشتزاي
گلوي زندگيم را فشرده ام در چنگ
ز بيم آنكه به دامان گلنگار حيات
ازين تلاش نشيند غبار تيره ننگ

بهر دري كه زدم دست يأس بازش كرد
مگر به پهنه ي ما يكدر اميد نبود
چنان زمانه برايم شكست مي بارد
كه معتقد شده ام بخت من سپيد نبود
زبان لال چرا مي گشايم از سر درد
كسي ز سوز سخن هاي من نمي مويد
دريغ و درد كه از تنگناي ظلمت شام
لبي به ناله ي من پاسخي نمي گويد

ازين پس ار بسرايم ترانه ي وحشت
بگوش بسته ديوار مرگ خواهم خواند
وليك تا نگشايد در رهايي را
در اين ديار : - ديار شكنجه - خواهم ماند

مرداب چشم او
سالي گذشته است
زان ماجري كه عشق من و او از آن شكفت
زان شام ها كه شعر فريباي من شنيد
در آن شب اميد
چشمان او به سبزي مرداب سبز بود
در گوش من ترانه نيزار مي سرود
آغوش مهر او
گرماي بيكرانه ظهر كوير داشت
زان ماجراي تلخ
سالي گذشته است
با آنكه داستان من و او كهن شده است
با آنكه دوستدار شكارم ، ولي هنوز
هرگاه بر كرانه مرداب مي رسم
با تير سينه سوز
مرغابيان وحشي آن را نمي زنم
........................
در آن شب اميد
چشمان او به سبزي مرداب سبز بود

زنجيري براي دست شعرم
روزي ز چنگ هر غزل نغزم
عشق و نشاط و خنده فرو مي ريخت
در نغمه اش فسانه همي رقصيد
بر زخمه اش ترانه همي آويخت

هرگز نشد كه از صدف بحري
دري گران به ساحل غم غلتد
يا گرد شاخسار غزلهايم
نيلوفر شكست والم پيچد

امروز ديگرم نه نشاطي هست
ني شور زن پرستي و مي خواري
چنگم گسسته مانده و مي گريد
بر سرنوشت شوم سيه كاري

امروزم از نوازش هر تاري
ريزد ترانه هاي غم و حرمان
آهنگ يك ترانه تكراري :
- مردم از اين شكنجه بي پايان

ديگر دلم گرفته ازين آهنگ
تا كي در ابتذال سيه ، مانم ؟
تا كي به چنگ وحشت نوميدي
در گوش چنگ قصه ي غم خوانم ؟

هان ! مردمي كه چشم شما لغزد
روي سواد شعر غم انگيزم
توفان شويد تا چو پر كاهي
در گرد باد مرگ در آويزم

هان ! مردمي كه گوش شما باز است
تا بشنود ترانه پيروزي
بندي زنيد شعر مرا بر دست
تا بر كنيد ريشه ي كين توزي

هان ! دوستان ز راه وفا داري
شعر مرا به خاك سيه ريزيد
با شاعري كه شعله ي نوميديست
دريا شويد و يكسره بستيزيد


Links:

AVAyeAZAD.com..::..فرخ تميمی..::..دیوان اشعار


بزرگداشت فرخ تميمي
http://www.persian-language.org/Group/Report.asp?ID=358&P=6


امروز با فرخ تميمي
http://www.iraninstitute.com/1380/800607/html/art.htm


به ياد زنده ياد فرخ تميمي
http://www.hamshahri.org/HAMNEWS/1381/811226/news/akhar.htm#s13335


فرخ تميمي درگذشت
http://www.iraninstitute.com/1381/811225/html/art.htm#s202539


ماسه های خيس را...
http://shahrag.com/salhapish/salhapish11-tamimi.htm

Hey you
http://kalaghsabz.persianblog.com/1383_9_21_kalaghsabz_archive.html

سه شعر از فرخ تميمي
http://www.iran-newspaper.com/1380/801111/html/art.htm#s87264

چهارشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۴

تجلیل از سید علی صالحی

هي تراشيده ي باد و بلور ‚ ليموي گس

ترانه ي اول

شين
سربسته باش پيشاني شكسته
زنهاري كه از اين خزان خسته مي وزد
چيدن محبوبه هاي شب را
تنها به ياد خواهد داد


خودش آمده بود كه بميرد
زندگي هميشه منتظر است
كه ما نيز زندگاني باشيم
نه خيلي هم
همين سهم تنفسي كافي ست
قدر ترانه اي تمام
طعم تكلمي خلاص
عصر پانزدهمين روز
از تير ماه تشنه بود
پنجره باز بود
خودش آمده بود كه بميرد
بي پر و بال از آب مانده اي
كه انگار مي دانست
ميان اين همه بي راه رهگذر
تنها مرا
براي تحمل آخرين عذاب آدمي آفريده اند
خودش آمده بود كه بميرد
نه سر انگشتان پير من و نه دعاي آب
هيچ انتظاري از علاقه به زندگي نبود
هي تو تنفس بي
ترانه ي ناتمام
تكلم آخرين از خلاص
ميان اين همه پنجره كه باز است به روي باد
پس من چرا
كه پياله ي آبم هنوز در دست گريه مي لرزد ؟
خودش آمده بود كه پر ... كه پرنده
كه پنجره باز بود و
دنيا ... دور


ر
بر نمي گردد اين رود
به مخفي خواب خويش
بر نمي گردد اين قافله اين بدقول اين دقيقه ها
برنمي گردد اين
از هر چه رفته كه رفته است
كبوتر كلمه سكوت ثانيه ها
دختر هي دختر
تا مرگ سرگرم سراغ تو از گرفتن پروانه و گندم است
همين سطر مانده به لااقل را لا اقل


ز
شب استعاره ي عجيبي ست
شب مجبور است از پستان فانوس شكسته بنوشد
فانوس شكسته از خواب همين كاملا
و كاملا منم
كه رو برده ام از بيداري آسمان
خدايا
پشت پرده هايي كه تو از گفت و گوي ما
خبر به عبرت ملائك برده اي بگو
كو آسمان كه از وحي واژه نبارد
كو شب كه نه فانوسش اين همه بلند
كو شكسته كه نه كلامش به خواب
پس من
برآورده ي كدام ديوار كوتاه تر از رسيدنم
كه بالاي هر پرده كه رفت
ماه با دف درياش به رقص و
شب از موج شكسته اش ... بيدار
پس كي به نگفتن از اين همه حيف ناتمام
فراموش بالين بوسه مي ميرم


الف
تو دربه در بستن بند كفش و
گشودن راه و
خواب پياده
پياده ام كرده اي
ورنه من كي اهل اين همه دنگ و فنگ بي دين زندگي بوده ام
مرا همام مهر خالص و خواب اندكم بس بود
يك جرعه ... يكي شبنم نشئه از عطر ني
تا ابدالآباد براي قناري بخوانم و
خواب زن ببينم و
زندگي كنم
من از اين بيشتر
هزاره هاي بسياري
همزاد حضرت سليمان و
اولاد ملائك بوده ام
ملخ به خوابت ببيند گندم دانا
كه همين تو از بلهت آدمي
باز در به در بستن بند كفش و
گشودن راه و
خواب پياده
پياده ام كردي


دال
هيچ خاطره اي باقي نخواهد ماند
آوازهاي درگذشته
بر بادند
آوازهاي آينده
از نيامدگان
چه مهربان مرا مي نگري زن به سي اردي بهشت من
آيا شويت در سفر است

ترانه ي دوم


شين
من درد ها كشيدم ام از درازناي اين شب بلند
با اين همه
جهان و هرچه در اوست
به كام كلمه ي باز بي چراغي چون من است
من چكيده ي نور و
عطر عيش و
آواز ملائكم
وطنم همين هواي نوشتن از شرحه ي ني است
همين است كه اين سكوت بي باده
بر بادم داده است
ورنه علفزار اردي بهشت را
كي بي وزيدن از سرمست بابونه ديده ايد




تا ماه
اين ماه ولرم دوگانه
ديوانه ي من است
ترسي ندارم
كه رخساره در لمس قرينه ي لغزانش نهان كنم
اما واي كه اگر باد
از اين راز سربسته
بويي برده باشد
پرندگان حكايت عام الفيل
سنگسارمان خواهند كرد
هي تراشيده ي باد و بلور ليموي گس
مگر منت به ترانه تمام كنم
ورنه كو بر گزيده اي
ه شاعر تر از اين تشنه ي خلاص
از قاف و غين اين همه غدقن بگذرد
خودت بگو
زنجير اگر براي گسستن نبود
پس اين دست هاي بسته را
براي كدام روز خسته آفريده اند


ر
در تاريكي همين دور و برهاي بي راه ماه
هميشه تورهاي تنيده ي بسياري گسترانيده اند
عاقل باش
سرپيچي كن از هر چه بود
از هر چه هست
از درها و زدن ها و آري ها و آدمي
از دستور و از گرفتن
از گفتن ... از سكوت
سرپيچي كن از وزيدن باد
از پرده از پنجره از سايه از پاسبان
او كه از آشناترين تنگه ها
به منزل امكان رسيده است
حتما نزديك ترين مقصد زندگي را گم خواهد كرد
دريغا مسير مستقيم
ميان بر بي راه و بي هودگي
او كه جهانش از جسارت يكي پشه ي كور كوچك تر است
هرگز لذت عبور از راه هاي نا آشنا را نخواهد چشيد
سرپيچي كن پروانه ي خوش نشين يكي نسترن
عنكبوت ها نيز
گاهي شبيه ما
همزادان همين خرداد خسته اند

ز
هي عقلك فلاخن فروش
از چه به جانب سلسله جبال بلند
سنگپاره از كف ناروا مي پراني
يعني تو
به بهاي يكي كلوخ كهنه
انا الحق لا علاج حلاج را پنبه خواهي كرد
تو يعني نمي داني
هر پاره سنگي كه به ساحت كوه مي رسد
قله ي بي دست رس باراني اش
به آسمان پر ستاره نزديك تر مي شود
دريغا بلاهت بي تقصير
پيش از تو نيز پشه هاي بسياري
در بادهاي بي حواله ي زودگذر آمدند
دمي در وزوز مزاحم خويش زيستند و ندانستند
دريا به نيش يكي شبكور خسته
در نخواهد گذشت

الف
چشم به راهي آفتاب
كه آينه خواني رويا نمي شود
اين شبنم قانع به يكي گلبرگ تا كي مگر
اگر عمر سحرگاهي شبتاب را مي دانست
اين همه از لغزش انعكاس
سرمست نور و نماز علف نبود
دريغا شبنم دريا نديده ي من
آسمان برهنه
باد خواب و
آدمي تنهاست


دال
امشب
نه فاخته مي خواند
نه بادها از دره ي خيزران مي گذرند
من يك نفر ديگر هستم
كاش اين سيرسيرك هاي نفس بريده هم مي خوابيدند

ترانه ي سوم


شين
قمري هاي بي خيال هم فهميده اند
فروردين است
اما آشيانه ها را باد خواهد برد
خيالي نيست
بنفشه هاي كوهي هم فهميده اند
فروردين است
اما آفتاب تنبل دامنه را باد خواهد برد
خيالي نيست
سنگريزه هاي كناره ي رود هم فهميده اند
فروردين است
اما سايه روشنان سحري را باد خواهد برد
خيالي نيست
همه ي اين ها درست
اما بهار سفركرده ي ما كي بر مي گردد ؟
واقعا خيالي نيست ؟



باد مي آمد يا نمي آمد نيم دانم
اما دو كبوتر دلگير
زير سايبان شكسته ي بي حصير
داشتند حرف مي زدند
يكيشان كمتر خسته خاموش
آن ديگري بي حواس پرگو بي پروا
هوا پر از تنفس تيغ و ردپاي پرنده بود
مي گويند
گربه هاي گرسنه هم خواب مي بينند
داشتم چه مي گفتم
ناگهان صداي سه تار كهنه شكست
يك نفر گفت
تمام كودكان زنان و پيران خسته
بايد در خانه بمانند
هوا آلوده است
شهر آدمي آسمان آلوده است
سه ماه و دو هفته و چند روز تمام بود
كه ديگر باد نمي آمد
يادم آمد
يكيشان پر زده رفته بود
اما آن ديگري بي حواس پرگو بي پروا
داشت با خودش هنوز
هنوز داشت با خودش حرف مي زد
گربه
به سايه بان شكسته ي بي حصير رسيده بود

ر
همه ي روزهاي نرفته
همين امروز است
همه ي روزهاي رفته هم
شب كه بيايد
شب مجبور است
تمام شكوفه هاي روشن شبتاب را
باور كند
حالا آوازي بخوان
مي دانم اين بادهاي گرسنه
از چيدن بي هنگام ني زارها آمده اند
اما سرت را كه بالا بگيري
يك آسمان مرواريد پراكنده آن بالاست
مهم نيست
آفتاب غايب باشد
رد پاي كم رنگ همين پرنده تا پشت كوه
يعني خيلي چيزها
چراغ را بالاتر بگير

ز
ابرك آسوده اي بالاي كوه
زتبقي در باد
و برف بازمانده ي دي
گيلاس ها شكوفه ها غزاله غفلت
تابستان تمام افرها
و تو كه ناگهان
مرا به نام كوچك خودم مي خواني
نانرنح ها هلو روشنايي راه
جلوباره ي بالاي شيب
نام ها رخسارها ادامه آوازها
و من كه خيلي دير
نام كوچك تو را در همين ترانه تكرار كرده ام
خدايا اين چه رويايي ست
كه هرگز شهامت گفتنش را
به گهواره نداشته ام
اما به گور شايد

الف
هي دختر دانا
نگو در بندر گاه باد و بنفشهخ
چه ديده اي
كسي باورش نمي شود
بارانداخته ماه كم رنگ اوايل نيلوفر
عجيب است
براي فروافتادن از شاخسار بيد
هيچ برگي
چشم به راه پاييز نمي ماند
داشتند تكانم مي دادند
قبلا خوب نيست
پيشترها صداي مبهم چيزي
شبيه شكستن قفل آمده بود
چه خواب ناتمامي
گفتند وقتش رسيده است
چشم بند مشكي كهنه
بوي باد و بنفشه مي داد

دال
همه ي ما
محكومان بي وكيل همين كلمات ساده ايم
تنها پيادگان بي خبر از عطر آسمان
بخشوده خواهند شد
تو چرا چمدانت را بسته اي ؟
شبي اين همه پرده دران معلوم است
جريمه ي ساكت ترين ستارگانش
نپرسيدن از ساعت گرگ و ميش سحري ست
بس كن ما ازاديم
در به يادآوردن خاموشي خانه ها ازاديم
در به ياد آوردن كلمات اسامي آدميان
چه كسي گفته است
از كنار كشيدن اين همه پرده پشيمانيم ؟
نگران چيستي تو ؟
برو چمدانت را از پاگرد پلكان
به خواب مجبور خانه بياور
در را هم ببند
در بعضي ترانه ها آمده است
وطن واژه اي ست
كه تنها در عطر گريه و روياي گسرنگان
تبرئه خواهد شد

Links:

سید علی صالحی..::..دیوان اشعار

www.avayeazad.com/seyed_ali_salehi/list.htm

7sang Persian E-zine | گفتگو با سيد علي صالحي
www.7sang.com/mag/2003/01/17/viewpoint-seyyed_ali_salehi.html
http://www.7sang.com/weekly/yr1/no6/7sang1-6-seyedalisalehi.jpg

دوسه کلمه مانده به نگفتن

http://www.nashrieh-nameh.com/article.php?articleID=204
http://www.nashrieh-nameh.com/pictures/article/pic1/204.gif

سيد علي صالحي در گفت و گوي اختصاصي با "هاتف": ملت ايران چراغ دار صلح و شعر هستند
http://news.gooya.com/culture/archives/028176.php
http://news.gooya.com/culture/archives/images/Seyed%20Ali%20Salehi.jpg

سيد علي صالحي: باباچاهي به درك درستي از معناگريزي رسيده است، ايلنا
http://mag.gooya.com/culture/archives/019795.php
http://akhbar.gooya.com/culture/archives/images/Seyed%20Ali%20Salehi.jpg

سيد علي صالحي شكايتش را پس گرفت
http://www.iran-newspaper.com/1380/800409/html/art.htm#s28944
http://www.iran-newspaper.com/1380/800409/html/016422.jpg

زندگينامه سيد علي صالحي از زبان خودش
http://dezpart.persianblog.com/1383_11_dezpart_archive.html

شعر جلوه زنده ترين صورت صلح است
http://www.hatefnews.com/Hatef_News.aspx?Id=976
http://www.hatefnews.com/E_News_Admin/E_News_Site/ImageNews/2012.pjpeg

سيد علي صالحي : آمريكا از اين كه ملت سرزمين كوروش را تروريست مي نامد ، بايد شرم كند
http://www.safa2868.persianblog.com/1383_7_safa2868_archive.html
http://www.mehrnews.com/media/image/31630_150_180.jpg

جمعه، تیر ۱۷، ۱۳۸۴

به یاد خسرو گلسرخی






خسته تر از همیشه

تا آفتابي ديگر
رهروان خسته را احساس خواهم داد
ماه هاي ديگري در آسمان كهنه خواهم كاشت
نورهاي تازه اي در چشم هاي مات خواهم ريخت
لحظه ها را در دو دستم جاي خواهم داد
سهره ها را از قفس پرواز خواهم داد
چشم ها را باز خواهم كرد
خواب ها را در حقيقت روح خواهم داد
ديده ها را از پس ظلمت به سوي ماه خواهم خواند
نغمه ها را در زبان چشم خواهم كاشت
گوش ها را باز خواهم كرد
آفتاب ديگري در آسمان لحظه خواهم كاشت
لحظه ها را در دو دستم جاي خواهم داد
سوي خورشيدي دگر پرواز خواهم كرد

صبح
دگر صبح اسن و پايان شب تار است
دگر صبح است و بيداري سزاوار است
دگر خورشيد از پشت بلندي ها نمودار است
دگر صبح است
دگر از سوز و سرماي شب تاريك ، تن هامان نمي لرزد
دگر افسرده طفل پابرهنه ، از زبان ما در شب ها نمي ترسد
دگر شمع اميد ما چو خورشيدي نمايان است
دگر صبح است
كنون شب زنده داران صبح گرديده
نخوابيد ، جنگ در پيش است
كنون اي رهروان حق ، شب تاريك معدوم است
سفيدي حاكم و در دادگاهش هر سياهي خرد و محكوم است
كنون بايد كه برخيزيم و خون دشمنان تا پاي جان ريزيم
دگر وقت قيام است و قيامي بر عليه دشمنان است
سزاي حق كشان در چوبه ي دار است
و ما بايد كه برخيزيم
دگر صبح است
چنان كاوه درفش كاوياني را به روي دوش اندازيم
جهان ظلم را از ريشه سوزانده ، جهان ديگري سازيم
دگر صبح است
دگر صبح است و مردم را كنون برخاستن شايد
نهال دشمنان را تيغ ها بايد
كه از بن بشكند ، نابودشان سازد
اگر گرگي نظر دارد كه ميشي را بيازارد
قوي چوپان ببايد نيش او ببندد
اگر غفلت كند او خود گنه كار است
دگر صبح است
دگر هر شخص بيكاري در اين دنياي ما خوار است
و اين افسردگي ، ناراحتي ، عار است
دگر صبح است و ما بايد برافروزيم آتش را
بسوزانيم دشمن را
كه شايد همره دودش رود بر آسمان شيطان
و يا همراه بادي او شود دور از زمين ها
دگر صح است
دگر روز تبه كاران به مثل نيمه شب تار است

مرد خاكي
مردي درون ميكده آمد
گفت : كشمكش پنجاه و پنج
از پشت پيشخوان
مردي به قامت يك خرس
دستي به زير برد
تق
چوب پنبه را كشيد
و بي خيال گفت : مزه ... ؟
مرد گفت : خاك
دستي به ته كفش خويش زد
الكل درون كبودي ليوان ، ترانه خواند
وقتي شمايل بطري
از سوزش عجيب نگهداري
و بوي تند رها شد
آن مرد بي قرار
دست خاكي خود در دهان گذاشت
ناگاه از تعجب اين كار
سي و هشت چشم نيمه خمار بسته
باز شد
و شگفتي و تحسين خويش را
مثل ستون خط و خالي سيگار
در چين چهره ي آن مرد گرم
خالي كرد
ناگاه
مردي صداي بمش را
بر گوش پيشخوان آويخت
ميهمان من ، بفرماييد
چند لحظه سكوت ، بعد
صداي پر هيبت مردي دگر
فضاي دود كافه را شكافت
من شرط را باختم به رفيقم
ميهمان من ، بفرماييد
حساب شد
در اوج اضطراب ميكده
آن مرد خاكي ساكت
پولي مچاله شده
بر چشم پيشخوان گذاشت
و در دو لنگه ي در ، ناپديد شد

خواب يلدا
شب كه مي آيد و مي كوبد پشت را
به خودم مي گويم
من همين فردا
كاري خواهم كرد
كاري كارستان
و به انبار كتان فقر كبريتي خواهم زد
تا همه نارفيقان من و تو بگويند
فلاني سايه ش سنگينه
پولش از پارو بالا ميره
و در آن لحظه من مرد پيروزي خواهم بود
و همه مردم ،‌ با فداكاري يك بو تيمار
كار و نان خود را در دريا مي رزيند
تا كه جشن شفق سرخ گستاخ مرا
باز لال خون صادقشان
بر فراز شهر آذين بندند
و به دور نامم مشعل ها بفروزند
و بگويند
خسرو از خود ماست
پيروزي او دربست بهروزي ماست
و در اين هنگام است
و در اين هنگام است
كه به مادر خنواهم گفت
غير از آن يخچال و مبل و ماشين
چه نشستي دل غافل ، مادر
خوشبختي ، خوشحالي اين است
كه من و تو
ميان قلب پر مهر مردم باشيم
و به دنيا نوري ديگر بخشيم
شب كه مي آيد و مي كوبد
پشت در را
به خودم مي گويم
من همين فردا
به شب سنگين و مزمن
كه به روي پلك همسفرم خوابيده ست
از پشت خنجر خواهم زد
و درون زخمش
صدها بمب خواهم ريخت
تا اگر خواست بيازارد پلك او را
منفجر گردد ، نابود شود
من همين فردا
به رفيقانم كه همه از عرياني مي گريند
خواهم گفت
گريه كار ابر است
من وتو با انگشتي چون شمشير
من و تو با حرفي چون باروت
به عرياني پايان بخشيم
و بگوييم به دنيا ، به فرياد بلند
عاقبت ديديد ما ما صاحب خورشيد شديم
و در اين هنگام است
و در اين هنگام است
كه همان بوسه ي تو خواهم بود
كز سر مهر به خورشيد دهي
و منم شاد از اين پيروزي
به حميده روسري خواهم داد
تا كه از باد جدايي نهراسد
و نگويد هواي سردي است
حيف شد مويم كوتاه كردم
شب كه مي آيد و مي كوبد پشت در را
به خودم مي گويم
اگر از خواب شب يلدا ما برخيزيم
اگر از خواب بلند يلدا ، برخيزيم
ما همين فردا
كاري خواهيم كرد
كاري كارستان

زخم سياه
كه ايستاده به درگاه ... ؟
آن شال سبز را ز شانه ي خود بردار
بر گونه هاي تو آيا شيارها
زخم سياه زمستان است ... ؟
در رزيش مداوم اين برف
هرگز نديدمت
زخم سياه گونه ي تو
از چيست ؟
آن شال سبز را ز شانه خود بردار
در چشم من
هميشه زمستان است

اي پريشاني
مردي كه آمد از فلق سرخ
در اين دم آرام خواب رفته
پريشان شد
ويران
و باد پراكند
بوي تنش را
ميان خزر
اي سبز گونه رداي شمالي ام
جنگل
اينك كدام باد
بوي تنش را
مي آرد از ميانه ي انبوه گيسوان پريشانت
كه شهر به گونه ي ما
در خون سرخ نشسته است .... ؟
آه اي دو چشم فروزان
در رود مهربان كلامت
جاري ست هزاران هزار پرنده
بي تو كبوتريم بي پر پرواز

سروده هاي خفته
1
در رودهاي جدايي
ايمان سبز ماست كه جاري است
او مي رود در دل مرداب هاي شهر
در راه آفتاب
خم مي كند بلندي هر سرو سرفراز
2
از خون من بيا بپوش ردايي
من غرق مي شوم
در برودت دعوت
اي سرزمين من
اي خوب جاودانه ي برهنه
قلبت كجاي زمين است
كه بادهاي همهمه را
اينك صدا زنم
س در حجره هاي ساكت تپيدن آن ؟
3
در من هميشه تو بيداري
اي كه نشسته اي به تكاپوي خفتن من
در من
هميشه تو مي خواني هر ناسروده را
اي چشم هاي گياهان مانده
در تن خاك
كجاي ريزش باران شرق را
خواهيد ديد ؟
اينك
ميان قطره هاي خون شهيدم
فوج پرندگان سپيد
با خويش مي برند
غمنامه ي شگفت اسارت را
تا برج خون ملتهب بابك خرم
آن برج بي دفاع
4
اين سرزمين من است كه مي گريد
اين سرزمين من است
كه عريان است
باران دگر نيامده چندي است
آن گريه هاي ابر كجا رفته است ؟
عرياني كشت زار را
با خون خويش بپوشان
5
اين كاج هاي بلندست
كه در ميانه ي جنگل
عاشقانه مي خواند
ترانه ي سيال سبز پيوستن
براي مردم شهر
نه چشم هاي تو اي خوبتر ز جنگل كاج
اينك برهنه ي تبرست
با سبزي درخت هياهوست
6
اي سوگوار سبز بهار
اين جامه ي سياه معلق را
چگونه پيوندي است
با سرزمين من ؟
آنكس كه سوگوار كرد خاك مرا
آيا شكست
در رفت و آمد حمل اين همه تاراج ؟
7
اين سرزمين من چه بي دريغ بود
كه سايه ي مطبوع خويش را
بر شانه هاي ذوالاكتاف پهن كرد
و باغ ها ميان عطش سوخت
و از شانه ها طناب گذر مرد
اين سرزمين من چه بي دريغ بود
8
ثقل زمين كجاست ؟
من در كجاي جهان ايستاده ام ؟
با باري ز فريادهاي خفته و خونين
اي سرزمين من
من در كجاي جهان ايستاده ام ... ؟


ملاقاتي
آمد
دستش به دستبند بود
از پشت ميله ها
عرياني دستان من نديد
اما
يك لحظه در تلاطم چشمان من نگريست
چيزي نگفت
رفت
اكنون اشباح از ميانه ي هر راه مي خزند
خورشيد
در پشت پلك هاي من اعدام مي شود

با اين غرور بلندت
در بقعه هاي ساكت بودن
همراه خوب من
آن شال سبز كبر را
بدرود بيفكن
و با تمامي وسعت انسانيت بگو
كه ما باغي اين
باغي چنان بزرگ و سبز
كه دنيا
در زير سايه اش
خواب هزار ساله ي خود را
خميازه مي كشد
در بقعه هاي خامش بودن
از جوار ضريح
چندي است
طنين ضربه ي برخاستن بزرگ ترا نمي شنوم
همراه خوب من
از پله هاي بلند غرورت
بگير دست مرا
تا قلب شب بشكافيم
و با رداي سپيده
به رقص برخيزيم
همراه خوب من
با اين غرور بلندت
در سرزمين يائسه ها
تو تمامي خود نرفته اي بر باد
اينك
به رزيش رگبار سرخگونه ي خنجر
دست مرابگير
تا از پل نگاه صادقانه ي مردم
به آفتاب
سفر كنيم

تو
تن تو كوه دماوند است
با غرورش تا عرش
دشنه ي دژخيمان نتواند هرگز
ماري افتد از پشت
تن تو دنياي از چشم است
تن تو جنگل بيداري هاست
هم چنان پابرجا
كه قيامت
ندارد قدرت
خواب را خاك كند در چشمت
تن تو آن حرف ناياب است
كز زبان يعقوب
پسر جنگل عياري ها
در مصاف نان و تيغه ي شمشير
ميان سبز
خيمه مي بست براي شفق فرداها
تن تو يك شهر شمع آجين
كه گل زخمش
نه كه شادي بخش دست آن همسايه است
كه براي پسرش جشني برپا دارد
گل زخم تو
ويران گر اين شادي هاست
تن تو سلسله ي البرز است
اولين برف سال
بر دو كوه پلكت
خواب يك رود ويران گر را مي بيند
در بهار هر سال
دشنه ي دژخيمان نتواند هرگز
كاري افتد از پشت
تن تو
دنيايي از چشم است

پرنده ي خيس
مي داني
پرنده را بي دليل اعدام مي كني
در ژرف تو
آينه ايست
كه قفس ها را انعكاس مي دهد
و دستان تو محلولي ست
كه انجماد روز را
در حوضچه ي شب غرق مي كند
اي صميمي
ديگر زندگي را نمي توان
در فرو مردن يك برگ
با شكفتن يك گل
يا پريدن يك پرنده ديد
ما در حجم كوچك خود رسوب مي كنيم
آيا شود كه باز درختان جواني را
در راستاي خيابان
پرورش دهيم
و صندوق هاي زرد پست
سنگين
ز غمنامه هاي زمانه نباشند ؟
در سرزميني كه عشق آهني ست
انتظار معجزه را بعيد مي دانم
باغبان مفلوك چه هديه اي دارد ؟
پرندگان
از شاخه هاي خشك پرواز مي كنند
آن مرد زردپوش
كه تنها و بي وقفه گام مي زند
با كوچه هاي ورود ممنوع
با خانه هاي به اجاره داده مي شود
چه خواهد كرد
سرزميني را كه دوستش مي داريم ؟
پرندگان همه خيس اند
و گفتگويي از پريدن نيست
در سرزمين ما
پرندگان همه خيس اند
در سرزميني كه عشق كاغذي است
انتظار معجزه را بعيد مي دانم

پرنده و طناب
پشت پنجره ام را كوبيد
گفتم كه هستي ؟
گفت : آفتاب
بي اعتنا طناب را آماده كردم
پشت پنجره ام را كوبيد
گفتم كه هستي ؟
گفت : ماه
بي اعتنا طناب را آماده كردم
پشت پنجره ام را كوبيدند
گفتم كه هستيد ؟
گفتند همه ي ستارگان دنيا
بي اعتنا طناب را آماده كردم
پشت پنجره ام را كوبيد
گفتم كه هستي ؟
گفت : يك پرنده آزادي
من پنجره را با اشتياق باز كردم

من شكستم در خود
من شكستم در خود
من نشستم در خويش
ليك هرگز نگذشتم از
پل
كه ز رگ هاي رنگين بسته ست كنون
بر دو سوي رود آسودن
باورن كن نگذشتم از پل
غرق يكباره شدم
من فرو رفتم
در حركت دستان تو
من فرو رفتم
در هر قدمت ، در ميدان
من نگفتم به ذوالكتاف سلام
شانه ات بوسيدم
تا تو از اين همه ناهمواري
به ديار پاكي راه بري
كه در آن يكساني پيروزست
من شكستم در خود
من نشستم در خويش

سفر
تو سفر خواهي كرد
با دو چشم مطمئن تر از نور
با دو دست راستگو تر از همه ي آينه ها
خواب درياي خزر را
به شب
چشمانت مي بخشم
موج ها
زير پايت همه قايق هستند
ماسه ها
در قدمت مي رقصند
من ترا در همه ي آينه ها
مي بينم
روبرو
در خورشيد
پشت سر
شب
در ماه
من تو را تا جايي خواهم برد
كه صدايي از جنگ
و خبرهايي كذايي از ماه
لحظه هامان را زايل نكند
من ترا
از همه آفاق جهان خواهم برد
س همسفر با مني
تو سفر مي كني اما تنها
صبح صادق
و همه همهمه ي دستان
ره توشه ي تو
اين صميمي
هر ستاره
پسته ي خندان راه تو باد
جفت من
سفري مي كنيم اما
دست هاي خود را به بهاري بخشيم
كه همه گل هاي تنها را
با صداقت
نوازش باشد
چشم خود را به راهي بخشيم
كه براي طرح بي باك
قدم ها
ستايش باشند
تو سفر خواهي كرد
من تو را در نفسم خواهم خواند
وقتي آزاد شوند از قفس كهنه
كبوترهايم
در جوار همه ي گنبدها
به زيارتگاه چشمانت مي آيم
و در آن لحظه ماه
در دستم خواهد خواند
زندگي در فراسوي همه زنجير ست
روح من گسترده ست
تا قدم بگذاري
در خيابان صداقت هايش
و بكاري
كاج دستانت را
در هزاران راهش
روح من گسترده ست
تا كه آغاز كني
فلسفه ي رخصت چشمانت را
به همه ضجه ي جاويد برادرهايم
تا كه احساس كني
برگي دستانم
تا كه آگاه شوي
از قفس واژه كه آويزان است ؟
سوختن نزديك است
تو سفر خواهي كرد
من تو را
از صف اين آدمكان چوبي
خواهم برد


در خيابان
در خيابان مردي مي گريد
پنجره هاي دو چشمش بسته ست
دست ها را بايد
به گرو بگذارد
تا كه يك پنجره را بگشايد
در خيابان مردي مي گريد
همه روزان سپديش جمعه ست
او كه از بيكاري
تير سليماني را مي شمرد
در قدم هاي ملولش قفسي مي رقصد
با خودش مي گويد
كاش مي شد همه ي عقربك ساعت ها
مي ايستاد
كاش ترديد سلام تو نبود
دست هايم همه بيمار پريدن هايي
از بغل ديوارست
كاش دستم دو كبوتر مي بود
در خيابان مردي مي گريد


خون لاله ها
گل هاي وحشي جنگل
اينك به جست و جوي خون شهيدان نشسته اند
جنگل
كجاست جاي قطره هاي خون شهيدان ؟
آيا
امسال خواهد شكفت اين لاله هاي خون ؟
آيا پرندگان مهاجر
امسال
با بالهاي خونين
آن سوي سرزمين گرفتاران
آواز مي دهند ... ؟
آيا كنون
نام شهيدان شرقي ما را
آن سوي مرزها
تكرار مي كنند ؟
امسال
جاي پايشان
باراني از ستاره خواهد ريخت ؟
امسال
سال دست هاي جوان است
بر ماشه هاي مسلسل
امسال
سال شكفتن عدالت مردم
امسال
سال مرگ دشمنان و هرزه درايان
امسال
دست هاي تازه تري شليك مي كنند
جنگل
پيراهن محافظ در ستيز خلق
باران بي امان شمالي
اگر بشويد خون
خون مبارزان
اين لاله هاي شكفته
در رنج و اشك ها
در برگ هاي سبز تو هر سال
زنده است
آوازهاي خونين
امسال زمزمه ي ماست
اما
در چشم ما
نه ترس و نه گريه
خشم بزرگ خلق
در هر نگاه ساكت ما
شعله مي كشد


هستي
چشمه ي پيري است
در انتهاي راه كوير
بايد گذشت از اين راه ؟
اين مرد راه
صبوري و تسليم
جاري ست
در رگش
بر هوتيان كلافه ي تنهايي
بايد ز راه مانده ، گذشتن
بايد كه سرافراز به چشمه رسيدن
اين چشمه در انتظار عبث نيست

روا مدار
غروب فصلي
اين كفتران عاصي شهر
به انزواي ساكت آن سوي ميله هاي بلند
هرگز طلوع سلسله وار شبي در اينجا نيست
و تو بسان هميشه ، هميشه دانستن
چه خوب مي داني
كه اينصداي كاذب جاري درون كوچه و كومه
در اين حصار شب زده ي تار
بشارتي ست
بشارت ظهور جوانه
جوانه هاي بلند
كه رنگ اناري ميله
با آن شتاب و بداهت
دروغ بزرگ
زمانه خود را
در اوج انزجار انكار مي كنند

در سنگر
تو فاتحي
دستان تو
سرگرم ساختن سنگر
مشغول كاشتن بذر دوستي است
تو فاتحي
تو فاتحانه فرداي سرخ و زرد
اعلام مي كني آغاز تولد خود را
با هزار آفتاب
در چين چهره ي اسارت شرق
ما
شكوفه ي دستان بي زوال تو را
آب مي دهيم



....دادگاه نظامی بیش از هرچیز به بازار مکاره شباهت داشت که همه فروشندگان آن با عربده جویی و هوچیگری و دلال بازی یک کالا را عرضه می کردند : تبلیغات
و هدف این تبلیغات بازاری فقط یک نفر بود : شاه
ساواک برای رونق بازار مکاره عروسکی خود متهمان را بکار گرفت . اکثر متهمان مانند عروسکهای کوکی یکی پس از دیگری روی صحنه آمدند و کلمات جنون آمیزی را که ساواک در دهانشان گذاشته بود تکرار کردند
به به گفتند چه چه زدند خوش رقصی کردند . با نچسب ترین جملات تملق ساواک را گفتند با چرک ترین کلمات اصلاحات شاهانه را ستودند و از بت اعظم طلب توبه کردند. و سرانجام در لحظه ای که می رفت تا لبخند رضایت و پیروزی بر صورت کریه دشمن و شاه بنشیند صدای رعد آسای گلسرخی چون شلاق صفیر کشان فرود آمد:

- به نام نامی مردم

صدایش چونان رعد بران بود

- من در دادگاهی که نه قانونی بودن و نه صلاحیت آنرا قبول دارم از خود دفاع نمیکنم . بعنوان یک مارکسیست خطابم با خلق و تاریخ است. هر چه شما بر من بیشتر بتازد من بیشتر بر خود می بالم چرا که هرچه از شما دورتر باشم به مردم نزدیکترم و هرچه کینه شما به من و عقایدم شدیدتر باشد لطف و حمایت توده از من قوی تر است . حتی اگر مرا به گور بسپارید – که خواهید سپرد – مردم از جسدم پرچم و سرود میسازند

رئیس دادگاه با به صدا در آوردن زنگ دنباله مدافعات گلسرخی را قطع کرد . سرهنگ غفارزاده با صدایی که سعی می کرد مثل یک دستور خشک و جدی باشد گفت
فقط از خودتان دفاع کنید . حاشیه رفتن و تبلیغات مرامی را کنار بگذارید
و به ماده 114 قانون دادرسی و کیفراتش استناد کرد

گلسرخی تسخندی زد

- از حرفهای من میترسید ؟

- رئیس دادگاه با عصبانیت فریاد زد

به شما دستور می دهم ساکت شوید . بنشینید

در چشمهای گلسرخی حریق افتاد صدای حماسه وارش بلند تر شد

- به من دستور ندهید . بروید به سرجوخه ها و گروهبانهایتان دستور بدهید. خیال نمیکنم صدای من آنقدر بلند باشد که بتواند وچدان خفته ای را بیدار کند. خوف نکنید.می بینید که در این دادگاه باصطلاح محترم هم سرنیزه ها از شما حمایت می کنند

ودر حالی که می نشست با سر به ردیف سربازان مسلحی که دورتادور دادگاه ایستاده بودند اشاره کرد

پس از گلسرخی صدای بی تزلزل کرامت اله دانشیان در دادگاه پیچید و پس از او جغدها, شغال ها, وازده ها, معلولین سیاسی , با های هوی زوزهای کرکننده خود دوباره شروع کردن:.....................

وقتی دادگاه نظامی حکم اعدام گلسرخی و دانشیان را قرائت کرد , آن دو فقط لبخند زدند بعد دست یکدیگر را بگرمی فشردند و در آغوش هم فرو رفتند

گلسرخی گفت : رفیق
و دانشیان تکرار کرد : بهترین رفیقم

*******
محبوبیت بالنده و کم همتای گلسرخی و دانشیان مشت محکمی بود که به پوزه خونین نظام فرود آمد
ساواک که از بازتاب گسترده و پرولوله نام گلسرخی و دانشیان و رشد روز افزون اشباح انقلابی آنها دست و پای خود را گم کرده بود , به تکاپو افتاد تا شاید در آخرین لحظه ها در این دو قلعه تسخیر ناپذیر رسوخ کند . به قهرمانان که اینک با صبوری پر آرامشی در انتظار سپیده دم تیرباران بودند , پیشنهاد شد که از شاه تقاضای عفو کنند . ساواک به آنها قول که در صورت چنین تقاضایی تخفیف خاصی در مجازاتشان منظور می شود . اما آنها فقط پوزخندی زدند . قهرمان در شکنجه گاه یک کلمه بیشتر نمی داند: نه

و این آخرین حربه اوست . کلمه «نه!» در زندان و شکنجه گاه تداوم سنگر است

وقتی هیچ حیله ای به مبارزان کارگر نیفتاد , ساواک از در دیگری وارد شد. به خسرو گلسرخی پیشنهاد شد که دامون پسرش را در یک ملاقات خصوصی بپذیرد . اما گلسرخی به این پیشنهاد هم جواب منفی داد. ساواک اصرار کرد , گلسرخی با سماجت گفت : نه....

و این نه را در شرایط روحی ای گفت که اشتیاق دیدن دامون تا مغز استخوانش را می سوزاند همه سلولها ی وجودش فریاد زنان نام دامون را تکرار می کرد. اما شاعر می دانست که ساواک می خواهداز دامون برای او یک دام بسازد. دامون نقطه ضعف او بود. تنها موجودی که می توانست حصار سرسخت گلسرخی را بشکند و او را به لرزه در آورد. دامون می توانست وسوسه زنده ماندن و گریز از مرگ را در او بیدار کند. در موقعیتی که او مرگ را بعنوان یک وظیفه قبول کرده بود. دامون شور و وعده زندگی بود

گلسرخی با تلخی بغض آلودی گفت : نه...
*******
دامون ...خسرو...گذشته...حال....بی زمانی....

سحرگاه بیست وهشتم بهمن ماه 1352 ..........

- خسرو ! تازگی شعری نگفته ای؟

- یک بغض توی سینه ام هست که اگر بترکد ...کاش زودتر بترکد و خلاصم کند....

خسرو را به چوبه اعدام می بندند. هنوز لبخندمیزند. رفیقش دانشیان را زودتر از او به چوبه بسته اند . حالا دارند دستمال سفیدی را که از چرکی و کهنگی به زردی می زند . به چشمهایش می بندند

خسرو است که حرف می زند

- می ترسی؟

دانشیان شانهایش را بالا می اندازد

- وقت فکر کردن به ترس را ندارم

خسرو بایک نفس عمیق هوای تازه و شاداب سحر را باعطش حریصانه ای می بلعد .سربازی که چشمهای دانشیان را می بست از کار خود فارغ شده و بطرف خسرو می آید

این خسرو است که حرف میزند

- چشمهای مرا نبند . میخواهم طلوع خورشید را تماشا کنم


و با نگاهش به گوشه ی آسمان باز که از اولین نفس های گرم آفتاب بر افروخته و نارنجی شده اشاره می کند
...موجهای خاطره یکی پس از دیگری می ایند , زیر و رو می شوند , می شکنند, محو میشوند و دوباره ظاهر می شوند

خسرو است که حرف می زند

- دلم برای کوچه پس کوچه های جنوب شهر لک زده . یک هفته که به گود باغ چالی , قلعه کوران , نازی آباد و جوادیه سرنمی زنم , احساس گنگی و کری و کوری می کنم

همان فرنج نخ نمای سبزش را به تن دارد . با ناخنهایش سبیلش را شانه می زند

- من خیال میکنم الکی در شمال شهر پرسه می زنم . ریشه های من توی زمینهای خانی آباد و شوش و میدان غار است

فوران گذشته ها ... فرو رفتن در اعماق نیمه تاریک ضمیر ... خود را از قید و منطق زمان رهاندن ... رها شدن , رهاشدن در فضای نرم و غبارآلود ذهن و وهم و خیال...

خسرو خشمگین است

- صدای من این دیوار ها را خواهد شکافت . شما نمی توانید این صدا را مثل جسد سوراخ سوراخ شده من در خاک پنهان کنید..

قیافه دامون مثل یک شبه فضا را می پوشاند . گیسوان بلند عاطفه در میدان چیتگر از باد صبحگاهی موج می زند

- آتش.....

لوله های تفنگ قلب خسرو را نشانه می گیرند. گلوله ها مانند پرندههای آتشین به پرواز در می آیند, شقایق های سرخ روی سینه خسرو شکفته اند....

- وقتی یک شاعر , یک چریک , یک فدایی,یک انسان....بخاک می افتد چطور این مردم میتوانند اینطور آرام و خونسرد توی خیابان قدم بزنند و سرسفره لقمه های چرب بزرگ بردارند ؟ برای هر قطره خونی که بریزد آنها هم مسئولند

کمتر ناامیدی در صدای خسرو حس میشود . این حرف شعار اوست که هیچوقت از پرواز نمی ایستد

- هر نومیدی یک شکست است . مبارز اگر خودش را به نومیدی بسپارد سنگرش را خالی کرده

لوله های تفنگ با چشمهای مهیبشان به سینه خسرو خیره شده اند

- آتش....

دامون دارد گریه میکند. باد گیسوان بلند عاطفه را در سراسر میدانخش میکند

این پیرزن کیست که صورتش را توی دستهای چروکیده اش پنهان کرده و شانه های استخوانیش از هق هق گریه تکان میخورد؟

موجی از خون به صورت خسرو می پاشد... شقایق های سینه خسرو گل داده اند...گل داده اند.... گل داده اند....

تو رفتی

شهر در تو سوخت

باغ در تو سوخت

اما دو دست جوانت

بشارت فردا

هرسال سبز می شود

و با شاخه های زمزمه گر در تمام خاک

گل می دهد

گلی به سرخی خون...

Naghl az site golsorkhi.persianblog.com/


Links:

AVAyeAZAD.com..::..خسرو گلسرخی..::..خسته تر از ...
www.avayeazad.com/khosro_golsorkhi/list.htm

خسروگلسرخی
http://golsorkhi.persianblog.com/

دوشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۴

به یاد استاد حسین منزوی





استاد حسین منزوی پدر غزل معاصر ایران در سال 1328 در شهر زنجان دیده به جهان گشود.وی در اثر ابتلا به عشق یک دختر و ناکام ماندن در وصول به او ،شور و طبع شاعرانه اش بسان یک آتشفشان از ذهن و ضمیر وی جوشیدن گرفت.وی در سال 1383 روی در نقاب خاک کشید

از كهربا و كافور

يك شعر تازه دارم ، شعري براي ديوار
شعري براي بختك ، شعري براي آوار
تا اين غبار مي مرد ، يك بار تا هميشه
بايد كه مي نوشتم ، شعري براي رگبار
اين شهر واره زنده است ،‌اما بر آن مسلط
روحي شبيه چيزي ،‌ چيزي شبيه مردار
چيزي شبيه لعنت ،‌ چيزي شبيه نفرين
چيزي شبيه نكبت ،‌ چيزي شبيه ادبار
در بين خواب و مرداب ، چشم و دهان گشوده است
گمراهه هاي باطل ،‌بن بست هاي انكار
تا مرز بي نهايت ، تصوير خستگي را
تكرار مي كنند اين ،‌ آيينه هاي بيمار
عشقت هواي تازه است ، در اين قفس كه دارد
هر دفعه بوي تعليق ، هر لحظه رنگ تكرار
از عشق اگر نگيرم ،‌ جان دوباره ،‌من نيز
حل مي شوم در اينان اين جرم هاي بيزار
بوي تو دارد اين باد ،‌وز هفت برج و بارو
خواهد گذشت تا من ، همچون نسيم عيار

اي دور مانده از من ناچار و ناسزاوار
آنسوي پنج خندق - پشت چهار ديوار
اي قصه ي تو و من - چون قصه ي شب و روز
پيوسته در پي هم ، اما بدون ديدار
سنگي شده است و با من تنديسوار مانده است
آن روز آخرين وصل ،‌و آن وصل آخرين بار
بوسيدي و دوباره... بوسيدي و دوباره
سيري نمي پذيرفت از بوسه روحت انگار
با هر گلوله يك گل در جان من نشاندي
از بوسه تا كه بستي چشم مرا ، به رگبار
دانسته بودي انگار ، كان روز و هر چه با اوست
از عمر ما ندارد ،‌ديگر نصيب تكرار
آندم كه بوسه دادي چشم مرا ، نگفتم
چشمم مبوس اي يار ، كاين دوري آورد بار ؟

از شب گذشته ام همه بيدار خواب تو
ظلمت شمار سرزدن آفتاب تو
جان تهي به رذاه نگاهت نهاده ام
تا پر كنم هر آينه جام از شراب تو
گيسوي خود مگير ز دستم كه همچنان
من چنگ التجا زده ام در طناب تو
اي من تو را سپرده عنان ، در سكون نمان
سويي بتاز تا بدوم در ركاب تو
يك بوسه يك نگاه از آن چشم و آن دهان
اينك شراب ناب تو و شعر ناب تو
گر بين ديگران و توپ يش آيدم قياس
درياي ديگري نه و آري سراب تو
جز عشق نيست خواندم و ديدم هزار بار
واژه به واژه سطر به سطر كتاب تو
اينجاست منزلم كه بسي جستم و نبود
آبادي اي از آنسوي چشم خراب تو

قصد جان مي كند اين عيد و بهارم بي تو
اين چه عيدي و بهاري است كه دارم بي تو
گيرم اين باغ ، گلاگل بشكوفد رنگين
به چه كار آيدم اي گل ! به چه كارم بي تو ؟
با تو ترسم به جنونم بكشد كار ، اي يار
من كه در عشق چنين شيفته وارم بي تو
به گل روي تواش در بگشايم ورنه
نكند رخنه بهاري به حصارم بي تو
گيرم از هيمه زمرد به نفس رويانده است
بازهم باز بهارش نشمارم بي تو
با غمت صبر سپردم به قراري كه اگر
هم به دادم نرسي ، جان بسپارم بي تو
بي بهار است مرا شعر بهاري ،‌آري
نه هميه نقش گل و مرغ نيارم بي تو
دل تنگم نگذارد كه به الهام لبت
غنچه اي نيز به دفتر بنگارم بي تو

ابري رسيد و آسمانم از تو پر شد
باراني آمد ، آبدانم از تو پر شد
نام تو اول بغض بود و بعد از آن اشك
اول دلم پس ديدگانم از تو پر شد
جان جوان بودي تو و چندان دميدي
تا قلبت بخت جوانم از تو پر شد
خون نيسيتي تا در تن ميرنده گنجي
جاني توو من جاودانم از تو پر شد
چون شيشه مي گرداند عشق ، از روز اول
تا روز آخر ، استكانم از تو پر شد
در باغ خواهش هاي تن روييدي اما
آنقدر باليدي كه جانم از تو پر شد
پيش گل سرخ تو ،‌برگ زرد من كيست ؟
آه اي بهاري كه خزانم از تو پر شد
با هر چه و هر كس تو را تكرار كردم
تا فصل فصل داتسانم از تو پر شد
آيينه ها در پيش خورشيدت نشاندم
و آنقدر ماندم تا جهانم از تو پر شد

باريد صداي تو و گل كرد ترنم
انبوه و درخشنده چنان خوشه ي انجم
تعبير زميني هم اگر خواسته باشي
چون خوشه ي انجم نه كه چون خوشه ي گندم
عشق از دل ترديد بر آمد به تجلا
چون دست تيقن ز گريبان توهم
خورشيد شدي سر زدي از خويش كه من باز
روشن شوم از ظلمت و پيدا شوم از گم
آرامش مرداب به دريا نبرازد
زين بيشترم دم بده آري به تلاطم
شوقي كه سخن با تو بگويم ،‌ گذرم داد
موساي كليمانه ز لكنت به تكلم
بسم الهت اي دوست بر آن غنچه كه خنداند
صد باغ گل از من به يكي نيمه تبسم
شعر آمد و باريد به همراه صدايت
الهام به شكل غزلي يافت تجسم
دادم بده اي يار ! از آن پيش كه شعرم
با پيرهن كاغذي آيد به تظلم

برج ويرانم غبار خويش افشان كرده ام
تا به پرواز آيم از خود جسم را جان كرده ام
غنچه ي سربسته ي رازم بهارم در پي است
صد شكفتن گل درون خويش پنهان كرده ام
چون نسيمي در هواي عطر يك نرگس نگاه
فصل ها مجموعه ي گل را پريشان كرده ام
كرده ام طي صد بيابان را به شوق يك جنون
من از اين ديوانه بازي ها فراوان كرده ام
بسته ام بر مردمك ها نقشي از تعليق را
تا هزار آيينه را در خويش حيران كرده ام
حاصلش تكرار من تا بي نهايت بوده است
اين تقابل ها كه با آيينه چشمان كرده ام
من كه با پرهيز يوسف صبر ايوبيم نيست
عذر خواهم را هم آن چاك گريبان كرده ام
چون هواي نوبهاري در خزان خويش هم
با تو گاهي آفتاب و گاه باران كرده ام
سوزن عشقي كه خار غم بر آرد كو كه من
بارها اين درد را اينگونه درمان كرده ام
از تو تنها نه كه از ياد تو هم دل كنده ام
خانه را از پاي بست اين بار ويران كرده ام

ديوانگي زين بيشتري ؟ زين بيشتر ، ديوانه جان
با ما ، سر ديوانگي داري اگر ، ديوانه جان
در اولين ديدار هم بوي جنون آمد ز تو
وقتي نشستي اندكي نزديك تر ديوانه جان
چون مي نشستي پيش من گفتم كه اينك خويش من
اي آشنا در چشم من با يك نظر ديوانه جان
گفتيم تا پايان بريم اين عشق را با يك سفر
عشقي كه هم آغاز شد با يك سفر ديوانه جان
كي داشته است اما جنون در كار خويش از چند و چون
قيد سفر ديوانه جان ! قيد حضر ديوانه جان
ما وصل را با واژه هايي تازه معنا مي كنيم
روزي بياميزيم اگر با يكديگر ديوانه جان
تا چاربند عقل را ويران كني اينگونه شو
ديوانه خود ديوانه دلديوانه سر ديوانه جان
اي حاصل ضرب جنون در جان جان جان من
ديوانه در ديوانگي ديوانه در ديوانه جان
هم عشق از آنسوي دگر سوي جنونت مي كشد
گيرم كه عاقل هم شدي زين رهگذر ديوانه جان
يا عقل را نابود كن يا با جنون خود بمير
در عشق هم يا با سپر يا بر سپر ديوانه جان

از روز دستبرد به باغ و بهار تو
دارم غنيمت از تو گلي يادگار تو
تقويم را معطل پاييز كرده است
در من مرور باغ هميشه بهار تو
از باغ رد شدي كه كشد سر مه تا ابد
بر چشم هاي ميشي نرگس غبار تو
فرهاد كو كه كوه به شيرين رهات كند
از يك نگاه كردن شوريده وار تو
كم كم به سنگ سرد سيه مي شود بدل
خورشيد هم نچرخد اگر در مدار تو
چشمي به تخت و پخت ندارم . مرا بس است
يك صندلي براي نشستن كنار تو

ماندم به خماري كه شراب تو بجوشد
پس مست شود در خم و از خود بخروشد
آنگه دو سه پيمانه از آن مي كه تو داري
با من به بهايي كه تو داني بفروشد
مستم نتوانست كند غير تو بگذار
صد باده به جوش آيد و صد بار بكوشد
وقتي كه تو باشي خم و خمخانه تهي نيست
بايست دعا كرد كه سرچشمه نخوشد
مستي نبود غايت تأثير تو بايد
ديوانه شود هر كه شراب تو بنوشيد
مستوري و مست تو به يك جامه نگنجد
عريان شود از خويش تو را هر كه بپوشد
خاموش پر از نعره ي مستانه ي من ! كو
از جنس تو گوشي كه سروش تو نيوشد ؟
تو ماده ي آماده دوشيدني اما
كو شيردلي تا كه شراب از تو بدوشد ؟

پيشواز كن شاعر با غزل كه يار آمد
بسته بار گل بر گل عشق با قطار آمد
يك دو روز فرصت بود تارسيدن پاييز
كه به رغم هر تقويم باز هم بهار آمد
دانه اي كه چندين سال پيش از اين به دل كشتم
نيش زد سپس باليد عاقبت به بار آمد
يك نفر گرفت از منعشق و شعر را . انگار
سكه هاي نارايج باز هم به كار آمد
او اميد بود امات بيم نيز با او بود
مثل نور با ظلمت ماه شب سوار آمد
تا محاق كي دزدد بار ديگرش ، حالي
آن شهاب سرگردان باز بر مدار آمد
با رضايتي در خور از تسلط تقدير
گرچه هم شكايت ور هم شكسته وار آمد
او تمام ارزش هاست خود يراي من . با او
باز هم به فصل عشق اصل اعتبار آمد
با زلالي اش سرزد ازكدورتي كهنه
صبح هايم اوست گرچه از غبار آمد

محبوب من ! بعد از تو گيجم بي قرارم خالي ام منگم
بردار بستي از چه خواهد شد چه خواهم كرد آونگم
سازي غريبم من كه در هر پرده ام هر زخمه بنوازد
لحن همايون تو مي آيد برون از ضرب و آهنگم
تو جرأت رو كردن خود را به من بخشيده اي ورنه
آيينه اي پنهان درون خويشتن از وحشت سنگم
صلح است عشق اما اگر پاي تو روزي در ميان باشد
با چنگ و با دندان براي حفظ تو با هر كه مي جنگم
حود را به سويت مي كشانم گام گام و سنگ سنگ اما
توفان جدا مي افكند با يك نهيب از تو به فرسنگم
در اشك و در لبخند و سوك و سور رنگ اصلي ام عشق است
من آسمانم در طلوع و در غروب آبي است پيرنگم
از وقت و روز و فصل عصر و جمعه و پاييز دلتنگند
و بي تو من مانند عصر جمعه ي پاييز دلتنگم

دل من ! باز مثل سابق باش
با همان شور و حال عاشق باش
مهر مي ورز و دم غنيمت دان
عشق مي باز و با دقايق باش
بشكند تا كه كاسه ات را عشق
از ميان همه تو لايق باش
خواستي عقل هم اگر باشي
عقل سرخ گل شقايق باش
شور گرداب و كشتي سنگين ؟
نه اگر تخته پاره قايق باش
بار پارو و لنگر و سكان
بفكن و دور از اين علايق باش
هيچ باد مخالف اينجا نيست
با همه بادها موافق باش

گنجشك من ! پر بزن درزمستانم لانه كن
با جيك جيك مستانت خانه را پر ترانه كن
چون مرغكان بلزيگوش از شاخي به شاخي بپر
از اين بازويم پر بزن بر اين بازويم خانه كن
با نفست خوشبختي را به آشيانم بوزان
با نسيمت بهار را به سوي من روانه كن
اول اين برف سنگين را از سرم پاك كن سپس
موهاي آشفته ام را با انگشتانت شانه كن
حتي اگر نمي ترسي از تاريكي و تنهايي
تا بگريزي به آغوشم ترسيدن را بهانه كن
با عشقت پيوندي بزن روح جواني را به من
هر گره از روح مرا بدل به يك جوانه كن
چنان شو كه هم پيراهن هم تن از ميان برخيزد
بيش از اينها بيش از اينها خود را با من يگانه كن
زنده كن در غزل هايم حال و هواي پيشين را
شوري در من برانگيزد و شعرم را عاشقانه كن

دوباره عشق دوباره هوا دوباره نفس
دوباره عشق دوباره هوي دوباره هوس
دوباره ختم زمستان دوباره فتح بهار
دوباره باغ من و فصل تو نسيم نفس
دوباره باد بهاري - همان نه گرم و نه سرد
دوباره آن وزش ميخوش آن نسيم ملس
دوباره مزمزه اي از شراب كهنه ي عشق
دوباره جامي از آن تند تلخواره ي گس
دوباره همسفري با تو تا حوالي وصل
دوباره طنطنه ي كاروان طنين جرس
نگويمت كه بياميز با من اما ‏ ، آه
بعيد تر منشين از حدود زمزمه رس
كه با تو حرف نگفته بسي به دل دارم
كه يا بسامدش اين عمرها نيايد بس
كبوترم به تكاپوي شاخه اي زيتون
قياس من نه به سيمرغ مي رسد نه مگس
براي ياختن آن به راه آزادي است
اگر نكوفته ام سر به ميله هاي قفس

تقدير تقويم خود را تماما به خون ميكشيد
وقتي كه رستم تهيگاه سهراب را مي دريد
بي شك نمي كاست چيزي از ابعاد آن فاجعه
حتي اگر نوشدارو به هنگام خود مي رسيد
ديگر مصيبت نه در مرگ سهراب بود و نه در زندگيش
وقتي كه رستم در آيينه ي چشم فرزند خود را نديد
آيينه ي آتشيني كه گر زال در آن پري مي فكند
شايد كه يك قاف سيمرغ از آفاق آن مي پريد
آيينه اي كه اگر اشك و خون مي ستردي از آن بي گمان
چون مرگ از عشق هم نقشي آنجا مي آمد پديد
نقشي از آغاز يك عشق - آميزه ي اشك و خون ناتمام
يك طرح و پيرنگ از روي و موي مه آلود گرد آفريد
سهراب آنروز نه بلكه زان پيش تر كشته شد
آندم كه رستم پياده به شهر سمنگان رسيد
و شايد آن شب كه در باغ تهمينه تا صبحدم
گل هاي دوشيزگي چيد و با او به چربش چميد
آري بسي پيش تر از سرشتي كه سهراب بود
خون وي از دشنه ي سرنوشتش فرو مي چكيد
ورنه چرا پيرمرد آن نشان غم انگيز را
در مهر سهراب با خود نمي ديد و در مهره ديد ؟
ورنه به جاي تنش هاي قهر و تپش هاي خشم
بايد كه از قلب خود ضربه ي آشتي مي شنيد
با هيچ قوچ بهشتي نخواهد زدن تاختش
وقتي كه تقدير قرباني خويش را برگزيد

دلخوشم با كاشتن هر چند با آن داشتن نيست
گرچه بي برداشت كارم جز به خيره كاشتن نيست
سرخوش از آواز مستان در زمستانم كه قصدم
لانه را مانند مور از دانه ها انباشتن نيست
حرص محصولي ندارم مزرع عمر است و اينجا
در نهايت نيز با هر كاشتن برداشتن نيست
سخت مي گيرد جهان بر سختكوشان و از آنروز
چاره ي آزاده ماندن غير سهل انگشاتن نيست
گر به خاك افتم چو شب پايان چه باك از آنكه كارم
چون مترسك قامت بي قامتي افرشاتن نيست
از تو دل كندن نمي دانم كه چون دامن ز عشق است
چاره دست همتم را جز فرونگذشاتن نيست
سر به سجده مي گذارم با جبين منكسر هم
در نماز ما شكستن هست اگر نگزاشتن نيست

از زيستن بي تو مگو زيستن اين نيست
ورهست به زعم تو به تعبير من اين نيست
از بويش اگر چشم دلم را نگشايد
يكباره كفن باد به تم پيرهن اين نيست
يك چشم به گردابت و يك چشم به ساحل
گيرم كه دل اينست به دريا زدن اين نيست
تو يك تن و من يك تن از اين رابطه چيزي
عشق است ولي قصه ي يك جان دو تن اين نيست
عطري است در اين سفره ي نگشوده هم اما
حون دل آهوي ختا و ختن اين نيست
سخت است كه بر كوه زند تيشه هم اما
بر سر نزند تيشه اگر كوهكن اين نيست
يك پرتو از آن تافته در چشم تو اما
خورشيد من - آن يكتنه صد شب شكن - اين نيست
زن اسوه ي عشق است و خطر پيشه چنان ويس
ليلاي هراسنده ! نه ، تمثيل زن اين نيست

بانوي اساطير غزل هاي من اينست
صد طعنه به مجنون زده ليلاي من اينست
گفتم كه سرانجام به دريا بزنم دل
هشدار دل! اين بار ، كه درياي من اينست
من رود نياسودنم و بودن و تا وصل
آسودگي ام نيست كه معناي من اينست
هر جا كه تويي مركز تصوير من آنجاست
صاحبنظرم علم مراياي من اينست
گيرم كه بهشتم به نمازي ندهد دست
قد قامتي افراز كه طوباي من اينست
همراه تو تا نابترين آب رسيدن
همواره عطشناكي رؤياي من اينست
من در تو به شوق و تو در آفاق به حيرت
ناياب ترين فصل تماشاي من اينست
ديوانه به سوداي پري از تو كبوتر
از قاف فرود آمده عنقاي من اينست
خرداد تو و آذر من بگذر و بگذار
امروز بجشوند كه سوداي من اينست
دير است اگر نه ورق بعدي تقويم
كولاكم و برفم همه فرداي من اينست


Links:

قلعه
http://www.12345632.persianblog.com/

حسين منزوي درگذشت
http://www.faryaad.com/?xslt=news&code=599

Shargh Newspaper
http://www.sharghnewspaper.com/830217/end.htm

حسين منزوی
http://www.avayeazad.com/hosein_monzavi/list.htm

جمعه، تیر ۰۳، ۱۳۸۴

تجلیل از محمد حقوقی







زندگی نامه
محمد حقوقي در سال 1316 در اصفهان زاده شد دوره آموزشهاي دبستاني و دبيرستاني را در زادگاهش به پايان رساند
سپس وارد دانشسراي عالي تهران شد و در رشته زبان و ادبيات فارسي موفق به دريافت درجه ليسانس گرديد پس از فارغ التحصيلي به اصفهان بازگشت و يك چند در دبيرستانهاي اين شهر به تدريس مشغول شد
آنگاه بار ديگر به تهران آمد و چندي در دبيرستانهاي شميران به تدريس پرداخت
به كمك چند تن دگر نشريه ادبي جنگ اصفهان را تا شماره 11 منتشر كرد

اندوه يادها
شعرهاي سپيد


كاشاكاش
هيچ ات به كار نيامد
نه آكسفور
نه كمبريج
نه زاويه
نه زيج
و نه التعرف لمذهب اهل التصوف
كه نه صوفي بودي
نه حروفي
و نه منتظر آينده آيان
كاشاكاش
كاشي بي نقش
بي هيچ خطي
بنايي و كوفي
لوح ساده ي صاف
كاشاكاش
چه زود بيست سال گذشت
احمد طاهري عراقي
بيست سال
از بام ايام دير
كه انفسي بودي
تا شام ايام اخير
كه آفاقي گشتي
اگر چه هم چنان از كنار درختت اقاقي
گذشتي گذشتي گذشتي
روز روز روزها
بيدارا بر خاك ، من
خوابا در خاك، تو
دريغا كه تا آن روز ديگر نيستم
روزي كه نسيم
ذرات تو را خواهد پراكند
يارا
و هوا را
از شميم ذات تو خواهد آكند
آه
در گذشته ي مغبون
از گذشته چه بگويم
كه با گوشي هنوز
آكنده از قهقهه ي تو
هر روز
پراكنده ترم


خطابه ي قاف
با اين همه
چگونه اشك نبارم
در هواي تو
خطيب خلوتي نوميد
اميد ناپديد در قاف
شط شيهه
و رمه ي رمنده
بر دامنه ي خاكسترين
باران دم اسب
و جهان در بغل سمند ايستاده
تا آذرخش كمندش زند
و تندرش هي كند
قايق مغروق در آب
و شقايق مدفون در خاك
دقايق گذران را
چشم از آسمان بيكران بينداز و
به آسمانه ي خانه بيفكن
از چشم انداز رنگي ارسي عروس
مي بيني
پناه قرقي را
زير طاقي اطراق
آري بد واقعه را
به دريغا يا نه دريغا
قدر آن قدر ندارد
كه تو مي داني و
قضا آن قضا
كه تو مي بيني
ماه نارنجي
يا نارنجك ؟
ميش
يا گرگ ؟
قرقاول
يا عقاب ؟
ماغ مرغابي
يا عربده ي ميغ ؟
قراولان بي سر
برابلقان قبايل مغلوب
در آفاق بوقلمون
و سواران در ركاب اسبان بالدار
در شتاب جنون
شراب و رامش نه
كه خون و خنياست
با توأم
قربوس مبوس
قاچ زين مچسب
چه ابر و چه اسب
كه در آن بالا چيزي والا نيست
و اگر نه
تو بگو
واپسين پله ي نردبان بيابان را
به جز بام پوشالي پر از بشكه ي خالي چيست ؟
پس
همچنان دل از زمين مكن
راه هميشه بگذار
از سكوت تا سكون
و نه تا تيسفون
كه نام نيز مدام نيست
بل
تا آن دو سكوي طلسم
بر دو سوي دروازه ي بي ستون
شارسان بي اسم
با تنها فانوس اصطبل اش
خوابا كه تويي
چه به رويا
چه به كابوس
زنهارا
بر نمك گنديده ي ازل آغاز و سفره ي برچيده ي ابد پايان
چشم بربند و
دست بر چين
كه اجزاي حواس را
تنها پرده ي گوش و پره ي بيني ست
در جهان بي جهت صدا و بو
و خالي سبو و
ديگر هيچ
با اين همه
چگونه اشك نبارم
در هواي تو
خطيب خلوتي نوميد
اميد ناپديد در قاف

كبك يا ققنوس
از زندگي به همين دو انگشت تار
و همان دو دانگ آواز
در گوشه ي اصفهان
خشنود بودي
و هر كه نداند ، من مي دانم
همان كه بايست بود بودي
منوچهر را هميشه دوست داشتي
بي اين كه بداني
چهره ي اوج ايرج و
فره فر فريدون
داشت
و نه خود را
كه تنها منوچهر خشنود بودي
و همان كه بايست بود بودي
با رؤيايي چنان لطيف
كه نه چهره داشت و
نه سايه
و هميشه ، فردات
به سراغ
مي آمد
ققنوس عاشق آتش
در خلوت نيلوفر آبي
كه جز علي ت
هم صحبت نبود
با آرزوي صحبت دايي
كه مگر ناگاه
از راه در رسد
و به زبان دري ت
رندانه سخن گويد
تا باز كبكي شوي
كه صداي قهقهه ات
دره هاي جهان را
ب
ل
ر
ز
ا
ن
د
كبكي ولي از همه ي چشم ها نهان
كه تنها مات
من و علي بنگريم
دريغا منوچهر
خراب خنده و خاكستر
كه رؤياي هميشه اش
خرام مرگ است
و خود نمي دانست
كبك خشنود دائي
و ققنوس خرسند علي
كه تنها به همان دو انگشت تار
و همان دو دانگ آواز خشنود بود
و تا بود همان كه بايست بود بود


منظومه
منظومه
هم چنان ماهي يك بار
دور مي زد
مي گشت
شب ، ژرف بود و ما
در ژرف چاه
بوديم
و از ژرف چاه
گاهي در آب
گاهي در آتش
مي تافتيم
با واژه هاي افشان در چاه
از حرف هاي هوشنگ
يا نوك كلك من
آه
يا حميد يا سپانلو يا سيمين
چرخ ستاره ها را مي ديديم
و نيز مي شنيديم
از آن ماه
كه همواره با نگاهش
در راز ، در سخن بود
و در دور واژه ها
هر جا كه جاي مكثي داشت
پلك مي زد
هيچ گاه واژه ايش
بر لب نمي گذشت
مگر گاهي
مثل آن گاه
كز منظومه اي سخن مي گفتم من كه نمي دانستم
در كدام كيهان است
و آن ماه
مي تابيد و مي گفت
فردا پگاه
نگاه خواهم كرد
تا فردا پگاه
كز پشت ميز ميز هلاليش
كيهان به كيهان
شماره به شماره
مي گشت
تا ماه ديگر
كان ماه بي سخن
باز پلك مي زد
و واژه هاي افشان
در شعر ما چهار تن
از چاه
از من
يا از حميد يا سپانلو يا سيمين
و ماه هاي دورترين نيز
از نامدار نوميد اميد مي تراويد
اميد
كز سي ماه پيش با خروج از منظومه رفته بود و
در طوس خفته بود
و ديگر
تنها با تصوير خود كه به صندلي خاليش مي تابيد
هر ماه
در جمع ما به خاطره
شركت مي كرد
وان ماه هم
ماهي كه با نگاه سخن مي گفت هم چنان
و مي گفت
منظومه مرا كه كيهان به كيهان هر روز در جستجوش بود
در وادي هنوز
خواهد يافت
بي اين كه ما بدانيم
ماه ديگر
در ژرف چاه خواهد خوابيد
و باز
بر ميزبان تاريك به طرف چاه
خواهد تابيد
او آن منيژه
يا ثريا
آن راز
و ما
بدر تمام را
بر صدر كلام
همتاب ماه
خواهم ديد
و قدر كلام را خواهيم دانست
و با شيده و شراره كه آن ها نيز با نگاه سخن مي گويند
با كلام سخن خواهيم گفت
در منظومهاي كه ماهي يك بار
بر قرار خواهد بود
و همچنان بر مدار خواهد گرديد


خاطره
همان يك بار بود تنها كه در كنارم ايستاد
و مثل هميشه ، كه عشف به خاطره ، به جعل خاطره اش بر مي انگيخت
بر نينگيخت
و حتي مثل هميشه كه به من شما مي گفت
شما نگفت
و به راستي چه تفاوت مي كند كه سنگ آفتاب را
از لوتسرن فرستاده باشد يا برن
تنها من خوانده باشم ، يا ما همه
يك كلمه تغيير كرده باشد يا كلمه ها همه
اما البته تفاوت مي كند كه آن روز
تسليتي از من شنيده باشد يا نه
يان اندوهي در چهره ام ديده باشد يا نه
همان روز همان يك بار كه نزديك آمد در كنارم ايستاد و بي هيچ اثري از سر گذشتي يا خبري از در گذشتي از كنارم دور شد
كه بعدها دانستم ، كه او نمي دانست ، كه من از هما نمي دانم هم چنان كه اكنون نيز ، كه ديگر زبان اش بسته است و به خاطره ها پيوسته است ، نمي داند كه من هنوز خود را شما نمي دانم
و دريغا دريغ ، كه ديگر نيست ، تا در گوش او هر دو تسليت را يك جا چون دو گوهر سياه در صدف بنشانم و بنشينيم و گوش هام را
آن چنان كه او بارها به منسپرده بود به او بسپارم
بارها در آن شب ها كه ما شب بيدارها با هم مي بوديم مي خوانديم
مي شنوديم ، مي خورديم مي نوشيديم و من به او مي گفتم كه : رفيق ! هميشه نمي توان حتي با احتياط از چراغ قرمز گذشت
اما او حتي وقتي كه خون در پشت پوست اش چراغ مي زد هيچ نمي انديشيد و هميشه با خنده مي گفت : مگر شما خود بارها از آن قصاره ها نمي گفتيد و از آن جمله ، يكي اين كه تا او آمد تو رفته اي ، پس چه وحشتي دارد گاهي كه مرد و مرگ همديگر را نخواهند ديد
اما اگر آن ها همديگر را ديده باشند ... ؟ آه
آه ... ! همسفر غمگين ام ! مانا تو بگو
چگونه خبر را بگيرم و نپذيرم وقتي كه سنگ نيستم
خبر را زنم داد
آن چنان شكيبا
خونسرد
و با آن چنان شگردي زيبا كه يك روز تمام طول كشيد تا فهميدم . اما جز زنم كه ديگر چيزي نمي شنيد گوشي نداشتم
كه اندوهم را از آن
بياويزم
و نه چاره اي جز اين كه گوشي را بردارم و با مادلن كه شايد هم اكنون در فنجان قهوه اش در لوتسرن به دنبال من مي گردد ، خبر را در ميان بگذارم و بگويم كه او هرگز در انتظار تاكسي نخواهد ماند
راستي مادلن ! يادت مي آيد مي گفتم اين كافه مرا همراه با صفحه ي اپراي كارمن به كافه مرمر جلفا مي برد با خاطره ي بالت گايانه
وقتي كه صحبت از سنگ آفتاب بود
و بعد در كنار آژانس اگزيستانس كه ما ادامه دادم چه بسا او نيز هم اكنون در خيابان نظر منتظر تاكسي است . و تو گفتي : چه بسا سنگ آفتاب را هم در همين كافه برگردانه بوده است . يادت مي آيد ؟
خاطره اي كه هميشه با ماست
كه هنوز هستيم
و از ميان ما ، من ، در هاله اي از اندوه او
كه ديگر نيست
و اگر نه
پشت سنگ آفتاب براي هميسه خفته ست و گوشي را گذاشتم . و در گوش زنم كه دشات آوازي غمناك مي خواند گفتم : خامش
مي شنوي ؟
گفتي : ها
گوش
صداي اوست انگار كسي به ديدارش رفته ست ، صداي اوست
مي شنوي ؟ بشنو
تو
تو همه چهره هايي و هيچ يك از آن ها
چهره ي بي شمار دوشيزه : شما؟
آه ... شما ! شما ! شما
تو همه چهره هايي و هيچ يك از آن ها
ملوسينا ! لورا ! ايزابل ! هما
آه ... هما ! هما ! هما

نگاه
امار
بهشت
ادريس
نخستين بار اشتباهش كردم
با منيژه
شايد چون بي بيژن بود
شاهدي تنها
زني كه ديگر زنها
تن هايي بودند
در كنارش تنها
با سيمايي كه زيبايي كهن داشت
و من داشت
كه من
مانند شاعران كهن
تشبيه به ماه اش كردم
ماه بي هاله
آهوي رمان ، خورشيد دمان
غزال و غزاله
كه نمي دانم چرا چنين فكر مي كردم كه هميشه به فكر درخت انار بود
رماني كه دير خواهد رسيد
اما چون رسيد
زود ترك خواهد خورد
و بر خاك
خواهد
افتاد
با اين همه ،حرفي هم نيست
همينقدر بگويم كه غمگينم
همچون تو شاعر همراه همنگاه
كه اكنون نگاهت در كنارم راه مي رود
و چون من داري مي بيني
در شيب زار جنگل
او را
كه روز را سياه مي كند
با گيسوان جاري ش
در تاراج باد
بيد مجنون كه شالي سپيد به گردن دارد
و دارد به دور دست دريا نگاه مي كند

ميزبان بي نگاه
مهمانان نا خوانده
يك به يك دست دراز مي كنند
و به چشم باز تو
كه دست به سويي ديگر دراز كرده اي
مي نگرند و مي گذرند
آه ... كه نخستين كلمات
رو به كدام خاطره ي غمناك پنجره ي تو باز شد
او كه دير در خانه ات را
به روي هيچ ميهماني
باز نخواهي ديد
ميزبان بي نگاه
كه جهان تو
تنها دست و دل تو
گوش و زبان تو بود
كه ديگر نيست
كه ديگر نيستي
رفته ي بي آمد
كه اگر ديگر بار مي آمدي
ديوارها همه
با شنيدن گام آرام تو
سر فرود مي آوردند
و باز در برابر اندام تو
به احترام
قيام مي كردند
تا چهره هاي گوناگون تو را در آينه هاي مكرر بتابانند
و نگاه بي تاب ما را در تاب تماشاي تو
از تربيع تا ماه تمام
در گهواره بي آرام بخوابانند
دريغا ، اما كه ديگر خانه ي آيينه از تصوير تو خالي ست
تو كه سايه ي روان و آيان ات را
چراغ ها
ديگر به بدرقه نمي روند
به پيشواز نمي آيند
آه
نگاه ...! صندلي ات را
كه چگونه در آن گوشه
تنها و غمگين نشسته است
و بر بالين تخت رؤيات
راديو تاريك ات را
كه چگونه نگران فانوس سر انگشتان توست
تو كه ديگر هرگز باز نخواهي گشت
تا انگشتري صداهاي همه ي زمان ها را
كه چشم نگين اش
آب از چشمه ي روشن دل تو برده ست
به رسم هديه اي بي همتات
ببخشم
تو كه زيباترين صدا
صداي تينا ت بود
آن گاه با جمله ي آشناش
خنده بر لب ، آمد
خنده ، بر لب مي نشاندي
و مي نشستي
تا با تكيه به متكاي اتاق نيما ت
در شميم نسيم باغ سبز
باز شوي
و با نيروي جادوي نيلوفران رقصان
نگاه ات را
به جستجوي چراغ سقف
اين سو و آن سو بگرداني
تا همچنان نور با عبور از شبكيه ات
آرام آرام از شبكه ي يادهات
بر دل
اوفتد
و از آن همه ياد
شاهياد دو نهال ديروز چشمباغ ديدنت
تينا و نيما
كه امروز دو سرو بالاي شنيدنيت شده اند
تنها ديدني و شنيدني تو
از آن هنگام كه دور نگاه ات ديگر
هيچ تصويري را ضبط نكرد
تا شب و روز
تينا ي رؤيات
ونيما ي عصات
همراه همسر هميشه همنوات
زيباترين صدا و سيماي تو باشند
تو باپيام هاي مدام تنها گيرنده و فرستنده ات
گوش و زبان
كه تنها بانوي هميشه بات
باز مي گرفت و باز مي فرستاد
فاطي ! نيما رفت؟
فاطي ! تينا آمد ؟
فاطي! قطره ي چشم
فاطي ! فنجان شير
فاطي
فاطي
واژه ي پاك پاك از ضمير تو ناگاه
تو كه ديگر نيستي
تا راديو يادگار خاموش تو
كنار گوش تو
ديگر بار رو به همه ي دنيا باز شود
تو ! باگريه ي گاهگاهي ات
كه تنها خدات مي ديد
و گاه نيز ما ت
كه چه تاريك
چه تلخ بود
گمشده ي گاهگاه
آنگاه كه صداي دستهات را مي شنيديم
كه از ديوارها ، راه آشنا را مي پرسيد
و از آن همه ، آن ديوار
كه با نگاه ياد زخم پرير سرت
حالي
سر
به زير
افكنده است
همان ديوار آشنا با دستهات
در باغچه ي خانه پار و پيرار
كه از آب و آفتاب
طاق پشت طاق مي زدند
رنگين كمان هاي چتري چشم من
و بادبزن هاي آبي روح تو
كه ديگر
رفته ست
رفته ست
رفته ست
آه ...! چه قافله اي ؟
چه تند ؟
انگار كه قدمي
از گرماي برون
از عرق گرم حياط عصر تابستان
تا سرماي درون
تا عرق سرد حيات عصر زمستان
آه ...! چه فاصله اي ؟
چه كم ؟
انگار كه دمي
و آنگاه كه پلك هاي تو
آرام آرام
فرو خواهد افتاد
و راديو دوست ات
در آخرين خبر خود خواهد خواند : كه زود
كه تو نيز خاموش خواهي شد
با اين همه هرگز ! هرگز نگران مباش
كه ديگر حياتي در حياطي ديگر
نخواهي داشت
كه فراموش خواهي شد ، نه
كه آغوش خاك مادر
اين بارت
بي انديشه و اندوه
خواهد پرورد
ازنهال تازه بال تر
تا درخت بي خزان انبوه
همه زيبايي
همه شكوه
با سايباني بلند
كه از فواصل دور
كنار چشمه اي تابنده و زلال
چون اشك چشم
دلكش ترين اطراقگاه قوافل فرداست


مرگ
مي دانم در دماغ تو ياس شميم ديگر داشت
نيمي از نام ياسپرس
با نسيمي ديگر
در باغ آكادميا
كه رسيده ي واپسي ش كارل تو بود
كارل كال
نوجواني كه اگرچه اميدوارانه رسيد
اما هرگز از شاخه نيفتاد
تا سپيده ي پيري
كه زمين غمگين اش
به هنگام
در بر گرفت
كارل جوان
كه پنجاه سال ناگزير در برابر پزشك نوان
به گوش ايستاده بود
و شنيده بود
مأيوسيد ؟ مي ترسيد ؟
من ؟
ياسپرس و يأس ؟ ياسپرس و ترس؟
نه ... هرگز از مرگ نهراسيده ام
اما آخر
خوب ! پس مي توانيد و بايد بتوانيد و بدانيد از امروز تا آخرين فردا كه همه ي خلط ها را از سينه بيرون افكنده ايد ، يك عمر زمان خواهد برد
و از آن پس بود كه كارل مرگ ستيز ، ياسپرس تيز بيش از هزار بار بر تخت باريك شيب دار ، دراز كشيد و شب و روز را به هم گره زد تا سال حلقه ها به مرز هشتاد رسيد
كارل خواستن كارل توانستن
كه فيلسوف سرمشق تو بود
آموزگار تو
كه روزگارت
در حد حرص در انديشه ي چيستي و كيستي
به فرزانه زيستي گذشت
فرزانگي ، تنها در سه همگانگي
همخانگي با تنها يك دلبند و دو فرزند
همشانگي با تنها يك همسطح و سه استاد
همچانگي با تنها يك آشنا و چهار دوست
و از آن ميان تنها
اين بر كنار دوست
تا بل هر بار كه از ديار غربت
باز مي گردي
به كرج اش بري
و از پس هر شدت مديد
يا مدت شديد
فرج اش بخشي
در باغ گلها
با گپ بي توقف در گلگشت
ميزبان خشنود آزاد
با ميهمان خرسند دربند
تا سفر واپسين
كه غروب ديروز تو را
در شرق طلوع فردات
با عشق بدرقه كردم
تا پيشواز دوباره ي تو
با اندوه بازگشتي باز
كه روز و شب
از آخن تا آتن
در زمان بودي
و از لاتن تا ژرمن
در زبان
و دريغا از آن همه دانش از آن همه درس
كه هيچت بهكار نيامد
مگر سر نترس از مرگ
كه خود به دليري
خوانديش
تا در خواب ات
دلبري كند
آه ... خفته ي بي بيداري
رفته ي نارفته
از كجا تا نا كجا

خبر
او رفت
او كه بام سالي چند شب و روز همگام بود
حز دير هنگام شب
تا شب گير
تا آن بامداد بيگاه
كه سراسيمه
در چارچوب در
ايستاد
تنديس ناگهان
با پرتاب روزنامه اش
كه گشت و گشت
تا صفحه ي محمد حقوقي در گذشت
اما مي بيني كه من اينجام
و مگر نه گاه همنامي هم هست
نيست؟
همنام ! مثل همزاد ؟
آري ! كه تو نيز تنها تو نيستي
من ؟
اما تو تنها تويي
و حالا كه تنها منم
و نه او
كه تنهام
گذاشت
كه از ميان همه ي با من ها
نه اگر نيمه سيب مشهور در نيمه ي جهان
بهترين بام
از بهترين ها م
بود


سرخ و سياه
دريغا كه آخر
رفتي و به حضور نگفتي
يا ديدي و به غرور نشينيدي
كه برخاستن تو و من
همان نشستن من و تو بود
من و تو
كه هرگزا
ما نشديم
و اگر شديم
چنانكه بايد گويا نشديم
شاعر در خيال ملال
كه نه سيب ات نصيب افتاد
و نه حبيبن ات
كه جوانان ماه ، همه بر جايگاه او
در آبي ، خاكستري ، سياه
رشك مي برند
كتابي كه زودا خاكستري و آبي ش
سرخ شد
و شد
سرخ و سياه
بانوي ديروز و امروز
لاله ي خشرو و خوشبوت
كه ديگرش هرگز ! نخواهي ديد
و نخواهي شنيد
نه رو ش را
نه بو ش را
لاله ي داغدار
كه ماه و مهرخانه ي تو بود
با دو ستاره ي شب و روزش
كه بهترين غزل بهترين ترانه ي تو بود


آرش نو
دلم براي هيچ كس به اندازه ي تو زبانه نكشيد
كه زبان تازه ي ما بودي
با راهنامه اي تا دورترين پرديس شاهنامه
كه بالشگاه اسطوره ي بلوط باستاني ست
در آستان گردوبن انبوه ايران كهن
كه هنوزش بر پيشاني خاك
نشان شهاب سنگين شتاب جان روان است
جان آرش تو
سفير مسافر
آرش نو
كه جان جو انت تازه ترين تير كلك پرتابي تو بود
با صفيري تا كجا
كه از ناكجاي عشق
هيچ نمي گفتي
يا مي گفتي و
نمي شنيدمت
تا آن روز هنوز كه آوازه ي گم شدن ات
تاريكم كرد
تاريك با خيال پرهيبگاه ترازوت به شيبگاه بيداد
كه با كفه ي سنگين ترين سنگ ها
اما نه همسنگ تو
با هزار بازوت
كشيدند و بردند
همان ها كه با نخستين ربوده ي زنده ي خود
خود ، رباينده مرده بودند و نمي دانستند
و اين فرجام داد تو بود
داد توست
مختار مجبور
كه فوران آتشفشان دلم
به اندازه ي فرياد تو بود
فرياد توست

شيهه و شعر
از تختوان خضرا
كران تا كران دشت را
سوار برنگاه گهوارگي اش
تاب
مي خورد
بي تاب در خاتون
خان نگران
تا سرانجام ه بر بام طور نام پور
پنج حرف اورنگ را ديد
كه ميتابيد
ماهي كه تا سپيده ي نوجواني
سهراب يك شبه بالنده بود
چابكسواري كه درختان دو سوي جوي
از كنار هيچ سواري چنو
اين چنين به شتاب نگذشته بودند
چنانكخ بيش يا كم
از كنار پدر تازنده اش هم
كه تا زنده بود
فرزند تازه كار را
نور
مي تاباند
بي كه بداند زودا كه ماه دمنده اش
تا اطراقگاه قبيله ي شعر
بر اسبي از فسيله ي ديگر
خواهد نشست
نجيبي با ابريشم يال ها
بال هاي ناگهان نسيم
در هواي مخملين واژه زاران
سال ، سال ، سال ها
سال دوستي و راستي
راستي و مستي
مستي وهستي
سال مال ما
كه به دعوت او به آخرين دو قبيله ي بازمانده
در كوچ واپسين پويستيم
از آباده تا صغاد
و از صغاد تا اطراقگاه آباد فرج و تيمور
دو امير دلير
دو سرور مغرور
دو كوهمرد كوچكگرد هنوز آن روزگار
در ييلاقي ناگهان
كه از پشت ديوار بهار
به شتاب
به تالاب تابستان
و از دل وزان خزان
به عتاب
به تالار زمستان
رسيدند
به تاراجگاه كولاك برهنه ي بي افساري
كه خيمه ها را
به اين سو و آن سو
پرتاب مي كرد
در ميدان ديد قبيله ي قصه ، عشيره ي شعر
تنديش هاي شكسته ي يخين
گمشدگان نشسته ي نگران
در پاي خستگي
در روز بازگشت نخستين سفينه ي انسان از ماه
آه ... آه ... كه خواب هاي خاطره
چه وهمناك
چه فريبا مي گذرند
و از آن ميان
رؤياي كوچ هاي سبز كاش هاي تو
در كوچه هاي آبي كاشي هاي من
تو اندوهناك من شكيبا
با يادمركبي كه هميشه بات
كه هميشه بام بود
با يال ها وخيال ها
در وزش واژه زار بي كنار
كه يكبار بارهي ناران
و ديگر بر باره ي رام
در زير پات
در زير پام بود
براق قبراق
در گذر از دالان هاي شب و روز
در چار هفته ي ماه ها
چار فصل سال ها
از اطراق به اطراق
ما كه ديگر جزيره هاي جدا شده بوديم
از مجمع الجزاير كلام
كه هر كدام
از همان ايام
كشتي گشتي خود را ناخدا شده بوديم
تو در كرانه ي ميلاد گاه ات
در ميعادگاه با خويش
و نه با من از جمع پريش ما
كه ديگر در سالهاي واپسين
از هم جدا شده بوديم
با قلبي كه مدام با شعر مي تپيد
و هر سال زخمي تازه بر مي داشت
و از آن همه ، زخمي با دهان باز
در آخرين شعر خسته ي تو
در خيال آخرين ديدار
در كنار همان جوي با درختان دو سوش
كه گوش به آواز آب داشتي
و چشم بر گذر عمر
بي كه بداني از فردا پگاه
همه ي مرتع ها از صداي گام هاي اسبان تو بيدار مي شوند
و
و اين رعشه ي ناگهان آخرين بارگي ت
كه امروز بامگاهان
دوباره خواندمش
آه ... كه چه شيهه اي مي كشيد

شكل تنهايي
بي اندكي انديشه ي كوچ
داناي هستي و هيچي
مستي و پوچي
همواره چنان بود
كه مرگ نيز بي نياز از كنارش مي گذشت
او آن رازناك فاش
كه لبخندش همه چيز داشت
جز پژواك كاش
كه زندگي اش بيش از آن پيرانه بود
كه آرزويي داشته باشد
بيژن بي چاه
بي ماه
كه تنهايي
درست شكل او بود
كه هرازگاه
در ساحل تماشاي ما مي نشست
تا آن گاه بي گاه
كه زنگ تلفن از دعوت به ساحل تماشاي او گفت
تماشاي او
كه گويي هزار سال و بيش
در ته دريا
در بستر امواج آرام
آرميده بود
او آن رازناك فاش
كه لبخندش همه چيز داشت
جز پژواك كاش


ساحل و دريا
خوب ... از كجا آغاز كنم
از خانه ي ابري او ش
يا از آفتاب و ماهتابي كه هر هفته يك بار
ابرها ا از دامنه ي ازاكو ش
بر مي چيند ؟
يكشنبه هاي آبي يوش
از روزهاي ابري و خاكستري
و شب هاي سربي و سياه
كه نيما طاقباز دراز مي كشد
و با آغاز آواز خروس
گلچين گلچين ، دانه دانه ستاره ها را مثل ماه
در جاده ي آشناي تو كاهاش
از بالاي نگاه
پايين مي آورد
رؤياي ستاره باران سيروس
كه سال هاست در ساحل نيما
به تماشا
پلكيده است
و حالي كه سالي ست با اوست
نيما با تاج خورشيد
و سيروس با كلاه ماه
كه ديگر شب تا روز روز تا شب
به گرد دوست مي گردد
ميهمان هميشه ي سريويلي
كه از ديرباز با ري ... را ش خوانده است
ريرا
ري... را
را ... ري
رازي كه ديگر آشكارا
فاش شب و روز آن ها
و كاش هنوز ماست
نا آشكار
در رؤياي واژه ها

دركنار بوالفضل
پس اشتباه نديده بودم او را
در ساحل درياي ايستاده
پياده
با حركت آهسته
همگام بهرام
كه در هواي هباء منثورا
از كنار شنخانه هاي ويران مي گذشت
ديشب كه مي گذشتم در خواب
در به دره ي دارآباد
با رود ، رود ساكت خرداد
كه داشت
از جريان مي افتاد
چه شبي
چه كابوسي
چه ديدني
چه پريدني
نگاه
چگونه تن نيز شور مي رود
خلاصه مي شود
آه
چه تكيده
چه نزار
چه نابه اندازه
مي بيني ؟
اين جنازه ي روان بي قرار است
خبر را ضيا داد
داد و نداد
گفت : ظاهرا فشارش
پايين تر آمده است و
جمله هايي از اين دست
پايين تر
بالاتر
و من كه ديگر تاريك و بي زبان شده بودم
لختي
مات ماندم كه مرگيادم ناگاه
بر تختي
پرتاب كرد
كه سال ها پيش در تبلرزه هاي شب ها
از پنجره ي بيمارستان در فضا
پرتابم كرده بود
بيتاب و بي قرار
كه نعره كشيده بودم
كاتب
كاتب
اما كاتب غايب بوده بود
و دريغا حال كه از پشت آينه ي دار
كاتب را
توان نعره كشيدن نيست تا بشنوم
شاعر
شاعر
آنچنان كه سال ها پيش مي شنيدم
و مي شنيد ، هم او
آن روز روزها
فرداي شام هاي عرق ريزان
در پاي زنده رود
كه همزمان از آخرين ازدحام كلمات
آمده بوديم
و همزبان در انسجام كلام
رفته بوديم
تا ميعادگاه شاهد
بوالفضل
كه بين تهنيت و تسليت
ميان كاتب شادمان تمام كردن احتجاب
و شاعر غمگين تمام شدن رباب
مانده بود
و آنگاه درودي وگشتي
در زمان بي زبان
و بدرودي و بازگشتي
در زمان با زبان
كه ديگر هر كدام از راهي
به تسليم در اقليم قلم
و تقويم در فلمرو زبان
تن در داده بوديم
چهل سال تار با سلسله ي گيسوان سياه به هم بافته ي شب با شب
كه همچنان
از شانه ي جهان
آويخته است
و من كه بوالفضلم
گواهم
كه آن دو اگر نه با هم
هميشه تا هم بودند
جز اين كه كاتب در مسيل بود و شاعر در مسير
و حال ، باز هم تو بگو خداوندگار
كه اين خيال پريشان
ديگر باكدام حال
سر سير تواند داشت
و با كدام توان
تا همچنان
از خرده شيشه هاي ب شكسته ، آينه سازد
در آتشبازي واژه ها
واژه ها
واژه ها


تا بامداد نور
با قدم خسته
قلم شكسته
ديگر چه داري بنويسي
كجا داري بروي
شيداي هميشه پيدا در نوشتن و در در نوشتن
كه ديگر همه ي آهوان ات رفته اند
با ياد باد شب مرداد
تا بامداد تو
سفر بامداد تاريك
از شامگاه تاريك
به بامداد نو
يادت هست كدام كتابسكو ت
از خود پراند
سكوي پرش اسب سپيد سوار بي قراري كه قرار بود تو باشي
كه قرار تودر پرواز شبانه ي تو بود
تا بام روشن درون تاري ت
كه ناگاه در دل شب
بامداد مي شدي
بامدادي در بامداد
تا لبان تو گيلاسدانه ي گنجشكان بوسه هاي او شود
و حال پس از سي سال گنجشكان من
در باغ ارغوان پري تني
كه دامن اش
اندك جايي است براي زيستن
اندك جايي براي مردن
و حالات كه ماهي چند است نديده ام
از برج اسفند
و چنين پيداست كه ديگرت نخواهم ديد
كه آري
همه ي اسندها رادر آتش ريخته ام
با توام با تو كه چه قدر زندگي را دوست داشتي
با همه ي فريادهات
دوست داشتم
با همه ي يادهام
باري
كه مرگ را در ما راهي نيست
هرگز ، هرگز
كه هر جا برويم باز با گام نهاني باز مي گرديم
هميشه همين جا
با نام جهاني
عران شب پا
تو كه پاي ات را قطع كردند
كه قدم ... بي قدم
و باز هم تو
كه قلم ... بي قلم
تو كه ديگر پاي رفتن ات نيست
و من كه دست نوشتن
جز اينكه گاه تا گاه
در زاويه ي خيال تو
ته مانده ي واژه ها را جارو كنم
كه هنوز هم ، همه ي واژه ها
به دور تو مي گردند
ماه و ستاره وخورشيد
آب و آينه و آيدا

دو ماه و دو چاه
نه كلكي از سلكي ديگر بود
و نه نجدي با مجدي ديگر
كه هر دو
يكي من بودند اهل
كه از اهلي سخن بودند
دو ماه بر آمد ازچاه
كه هر يك به طرزي
به طوري
بخ مرزي
به دوري
بر اين خاكاب
خرسند و ناخرسند
دل بستند و دل گسستند
دو بيژن همبال در آسمان پدر در شمال ابري
دو بيژن همبال بر زمين مادر در شمال آبي
دو همكلام دو همنام
دو همسفر هم سر انجام بر سر چاه نابگاه دالان تاريم
دو هم سايه در پشت ديوارهاي شيشه اي مات
و من كه در ازدحام كلمات
در دوراهي جنگلي انزلي
ديگر نه سر رودسر و لنگرود دارم
نه پر هشتپر و آستارا
و نه پاي يوزپلنگي
كه ناگاه
در ذهنم دويد
كه گيرم داشتم
كه مگر ديگر به آن دو جان مسافر
كه همراه مرغان مهاجر
در آن زاويه ي بي واژه
فرود
آمده اند
مي توان رسيد ؟
ما
روه شبانان تاريك در چراي انبوه واژه گان
كه با آوا قلم ني ها
گهگاهي كوتاه به وجد مي آييم
كوتاه ... تا آن روز كه عين شعر مي شويم
از فراز جنگل تا فرود دريا
كه حالا
بستر تازه ي به اندازه و به اندام آن دو بلند بالاست
با موهاي طلايي هميشه در نور خورشيد
و پاهاي رهاي هميشه در آب دريا


Links:

AVAyeAZAD.com..::..شعر و شاعری..::..محمد حقوقی
http://www.avayeazad.com/mohamad_hoghooghi/list.htm

gooya news :: culture : سخنان محمد حقوقي در ...
سخنان محمد حقوقي در آيين بزرگداشت شاهرخ مسكوب در اصفهان، ايرنا
http://mag.gooya.com/culture/archives/028566.php

محمد حقوقي به بيمارستان رفت
http://eqbal.ir/cultural/othernews/last/8422570618.php

ديدگاه‌هاي رضا براهني، محمد حقوقي و سعيد صديق درباره شاعر صداي
http://old.isna.ir/offices/NewsCont.asp?id=16827

جشن شعر کارنامه
http://www.kosoof.com/photo/00056-4-karname.jpg
http://www.kosoof.com/photo/00056-5-karname.jpg
http://www.kosoof.com/photo/00056-8-karname.jpg

پيچ و خم هاي دارآباد
http://www.hamshahri.net/hamnews/1382/820218/world/_litew.htm

محمد حقوقي به بيمارستان رفت
http://eqbal.ir/cultural/othernews/last/print/prn8422570618.php

mohammad hoghoghi
http://www.qoqnoos.com/body/poem/new-poem/hoghoghi-mohammad/bio.htm

در “برن” خيس-مه در ِمه
http://www.qoqnoos.com/body/poem/new-poem/hoghoghi-mohammad/poem.htm

سه‌شنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۴

تجلیل از منوچهر آتشی






آواز خاك


پرسش
اين ابرهاي سوخته سوگوار
تابوت آفتاب را به كجا مي برند ؟
اين بادهاي تشنه هار و حريص وار
دنبال آبگون سراب كدام باغ
پاي حصارهاي افق سينه مي درند ؟
اكنون درخت لخت كوير
پايان نااميدي
و آغاز خستگي كدامين مسافر است ؟
مرغان رهگذر
مرگ كدام قاصد گمگشته را
از جاده هاي پرت به قريه مي آورند ؟
اي شب !‌ به من بگو
اكنون ستاره ها
نجواگران مرثيه عشق كيستند
هنگام عصر بر سر ديوار باغ ما
باز آن دو مرغ خسته چرا مي گريستند ؟


تشويش
معلوم نيست
باد از كدام سو مي آيد
خورشيد را غبار دهشت پوشانده است
و ابرها به ابر نمي مانند
مثل هزار گله حيران
بي آبخور و مرتع بي چوپان
مثل هزار اسب يله
با زين و برگ كج شده در ميدان يال افشان
مثل هزار برده محكوم عريان در كوچه هاي زنجير سرگردان
گهگاه
از اوج هاي نزديكي
با قطره هاي تلخ و گل آلودش مي افتد باران
معلوم نيست
باد از كدام سو مي آيد پيداست
اما
كه اضطراب حادثه قريه را
در دام سبز جلگه به بازي گرفته است

باغ هاي ديگر
در عمق پاك تنگه ديزاشكن
نجواگران غارنشين پير
از زوزه مهيب هيولايي آهنين
دويانه گشته اند
و كوه با تمام درختانش
بيد و بلوط و بادام امروز
ياد آور ترنم سم ها و سنگ هاست
با سنگ سنگ تنگه حسرت سنگر شدن
و اندوه انعكاس صفير تفنگهاست
اينجا چه قوچ فربهي از من در غلطيد
آنجا چه پازني
روزي كه شيرخان سردار ياغيان
از تار و مار قافله ها بازگشته بود
اينجا چه شعله هاي بلندي
شب كوه را مشبك مي كرد
با شاخه شاخه جنگل بيد و بلوط و بن
آواز خشكسالي پرواز و نغمه است
ديگر پرنده ها
شبهاي پر ستاره
مهتاب را به زمزمه پاسخ نمي دهند
و كوليان خسته پاي اجاق ها
آهنگ جاودانه مس سر نمي دهند
تا آسياب تنگه قافله گندم
سنگين و خسته سربالايي را
از قريه هاي نزديك
در گرگ و ميش صبح نميايد
در عمق شاخه هاي بلوط
ديگر پلنگ ماده نمي زايد
و گرگ عاشق از گله انبوه
ميشي براي ماده بيمارش
ديگر نمي ربايد
گفتند : نهر دره ديزاشكن را
از چشمه سوي باغ دكلهاي نفت
كج كرده اند
و جاده هاي قافله رو را
كوبيده اند زير سم اسبهاي سرب
و كبك هاي چابك خوشبانگ را
به دره هاي غربت پرواز داده اند
نجواگران غارنشين گفتند
اينك به جاي قافله هاي قماش
از چاشتبند يكدگر
خرماي خشك و پاره ناني
با حيله مي ربايند
در خطه كبود افق ديدم
نجواگران گرسنه غار
بيل بلند و توبره اي بر پشت
با فعله هاي ديگر
در امتداد جاده نيلي
آزرده مي روند سر كار
افسوس و آه
گفتم
يك روسپي ديگر
دوشيزگي ربوده شد از كوه زادگاه

مي توانيم به ساحل برسيم
اندهت را با من قسمت كن
شاديت را با خاك
و غرورت را با جوي نحيفي كه ميان سنگستان
مثل گنجشكي پر مي زند و مي گذرد
اسب لخت غفلت در مرتع انديشه ما بسيار است
با شترهاي سفيد صبر در واحه تنهايي
مي توانيم به ساحل برسيم
و از آنجا ناگهان
با هزاران قايق
به جزيره هاي تازه برون جسته مرجان
حمله ور گرديم
تو غمت را با من قسمت كن
علف سبز چشمانت را با خاك
تا مداد من
در سبخ زار كوير كاغذ
باغي از شعر برانگيزد
تا از اين ورطه بي ايماني
بيشه اي انبوه از خنجر برخيزد

مثل شبي دراز
با هر چه روزگار به من داد
با هر چه روزگار گرفت از من
مثل شبي دراز
در شط پاك زمزمه خويش مي روم
با من ستاره ها
نجواگران زمزمه اي عاشقانه اند
و مثل ماهيان طلايي شهاب ها
در بركههاي ساكت چشمم
سرگرم پرفشاني تا هر كرانه اند
همراه با تپيدن قلبم پرنده ها
از بوته هاي شب زده پرواز مي كنند
گل اسب هاي وحشي گندمزار
از مرگ عارفانه يك هدهد غريب
با آه دردناكي لب باز مي كنند
با هر چه روزگار به من داد هيچ و هيچ
با هر چه روزگار گرفت از من
با كولبار يك شب بي ياد و خاطره
با كولبار يك شب پر سنگ اختران
تنها ميان جاده نمناك مي روم
مثل شبي دراز
مثل شبي كه گمشده در او چراغ صبح
تا ساحل اذان خروسان
تا بوي ميش ها
تا سنگلاخ مشرق بي باك مي روم

زير ستاره ها
در آسمان ستاره خواب آلودي
از كهكشان سوخته اي پرسه مي زند
در باغ كهكشاني از اعماق
گويا
توفان نهال ها را از ريشه مي كند
از كهكشان سوخته گويا
خون مي چكد به باغ سفيد ستاره ها
گويا سوار ياغي ناكامي
روي زمين
با تركه باغ خرم نرگس را آشفته مي كند
روي زمين بر دشت هاي خالي
زير ستاره هاي غبار آلود
مرد غريب غمگيني
در كوره راه هاي فراموشي مي گردد
گويا صلاي مبهمي او را ز آنسوي سدرهاي وحشي
مي خواند
باغ سفيد نرگس رويايش را
شايد سوار وحشي كابوسي
با تركه ريخته
در آسمان در كهكشان سوخته اي گويا
بر طبل واژگون عزا مي كوبند
و شيون مداومي از خاك
در نيمروز تعزيه
به آسمان سوخته تبخير مي شود

از پاي سنگ صبور
كجا شد آن همه پرواز ها
كجا شد آن همه پر بر حصار ماه كشيدن
ستاره بازي ها
شهاب وار افق تا افق شيار زدن
دلير و چالاك
به كاروان چابك مرغابيان يورش بردن
چو شعله
بال بلند برنده را
به دود تيره فوج عظيم سار زدن
كجا شد آن همه سودايت اي پرنده پير
عقاب بودي
امير زاده رويايت را
عقاب بودي اي پادشاه كوه اورنگ
و رشك هر چه بلندست با غرور تو
مصاف داشت
نگاه مي كردي
بي خوف خيرگي
به ژرفناي روشني آفتاب
و با بلند خيالي
و پر شكوه گسترش بال بر فضا
و پر هراس داشتن هرچه برزمين
عقاب بودي
مي گفتي بر اوج قله كه
من آفتاب ترم
پر بلندم از شعله اش بلند تر است
پرم كه برگه فولاد ناگدازنده ست
عقاب بودي آري
امير رويايت را
اكنون
غمين كبوتر بيمار برج كهنه خويشي
خمود و خسته و بيمار و خواب
كنار كاسه سفالين خاطرات قديمي
ميان فضله و پوشال آشيانه غربت
گرفته سايه به بالين سنگ صبر
به زير بال خسته
سر مي كني فرو
كه شرم داري از فر قله ها و بلندي ها
به بالهاي سنگين منقار مي زني
كه التهاب پرواز از آن برگيري
با اشتهاي اوج
به هيچ اندوه و رشك
به چشمخندي گويا هيچ طعن و ندامت
كنار روزنه برج
به مرغ هاي پر افشان و بالهاي جوان
به نور باران فوارههاي گنجشكان
به جفت گيري ها و به لانه پردازي ها
به بزم زاغان بر نعش اشتري مرده
به تركتازي شاهين عرصه نخجير
نگاه مي كني از جايت
اي پرنده پير
و با تغافل با دل
دلي كه وسوسه اوج كرده مي گويي
كه : آسماني داري با رويايت
اي پرنده پير

آواز خاك
دشت با حوصله وسعت خود
زخم سم ها را تن مي دهد و مي ماند
چشمه و چاهي نيست
آن سرابست كه تصوير درختان بلند
آب و آبادي و باغ
در بلور خود مي روياند
گردبادست آن
كه به تازنده سواري مي ماند
دشت مي داند و مي خواند
باغ پندار كه تاراج خزان خواهد شد ؟
تشنگي باغ گل نار كه را
تركه خواهد زد در غربت افسانه ؟
سوزن سم ها را سوزان تر در تنم افشانيد
دشت
سايه مي روياند
اهتزاز شنل پاره آشوبگران
بيرق يال بلند اسبان
هيبت شورش و هيهاي سواران را
نيشخندي مهلك
چين ميندازد بر چهره خشك و پوكش
تا كجا مي سپرند ؟
گوني خالي خود را به كدامين اصطبل
مي برند
تا بينبارند اين گمشدگان
از پهن خوشبختي؟
اين ز ويرانه خود بيزاران
سوي پرچين كدامين باغ
سوي تاراج كدامين ده
نعل مي ريزند
راه مي كوبند
خواب خاشاكم و خاكم را مي آشوبند ؟
آه دورم باد
رنگ و نيرنگ بهاران و شفاي باران
بانگ گوش آزار سگ هاي آباديشان دورم باد
تاج نوراني بي باراني
بر سر تشنگي وحشي مغرورم باد
جامه سبزي و شال سرخي
پاره بر پيكر رنجورم باد
خود همين چشمه فياض سراب
خود همين پينه گز بوته و خار
خود همين شولاي عرياني ما را بس
خود همين معبر گرگان غريب
روح سربازان گمشده جنگ كهن بودن
خود همين خلوت پر بودن از خويش
خود همين خالي بي توفان يا توفاني ما را بس
تا نماند در من
مي رسد اينك با گله انبوهش چوپان از راه
ذهن متروك بياباني او
عشق ناممكن او بي سر و سماني او
مهر و خشم او با كهره و گوساله و ميش
هي هي و هيهايش
شكوه روز و شبان نايش
به پگاه و به پسينگاه غبار افشاني ما را بس

حادثه
باد سگ ها را وحشت زده كرد
وزش بوي غريبي را از اقصاي تاريكي
در مشام سگ ها ريخت
حس آغاز زمين لرزه خوف انگيزي
چارپايان را
به خروش انگيخت
باد سگ ها را وحشت زده كرد
گويي از سقف سياه ظلمت ماه
سرخ و خونين و هراس آور در چاه افتاد
خوف اين حادثه گويي
به سوي صبحدمي زود آغاز
قريه را رم داد


طرح
باد در دام باغ مي ناليد
رود شولاي دشت را مي دوخت
قريه سر زير بال شب مي برد
قلعه ماه در افق مي سوخت

پاييز
مرا به سحال سرود غروب ويران كرد
پرنده اي
كه از آونگ نرم ساقه گسيخت
اجاق قافله با دشت سايه بازي كرد
زمين در انحناي افق پر زد و به دريا ريخت

پرندگان شبند اختران بي آواز
فراز آمده با خوشه هاي خرمن روز
نسيم هاي غروب آهوان دربدرند
كه مي دوند به سرچشمه هاي روشن روز


سگ آبادي ديگر
در شب ساحلي شكاك
شب تعقيب
پنجره ها را
باد
برگ مي زد
بوي گل مي آيد
هوم
بوي گل مي آيد شايد گلداني
از هجوم من
در پنجره اي
ايمن مانده است
باني اين هوس ناميمون كيست ؟
شهر را ويران خواهم كرد
و درختان را چون سربازان منهزمي
پاي در ماسه به اردوگاه اسارت مي تاراند
منم
مي انديشم در پنجره بي فانوس
كز خفاياي شبي اينگونه مست و عبوس
چه هيولايي سر خواهد زد ؟
يورش خفاشان دخمه ظلمت را
چه پرستويي محراب به سقفي خواهد بست ؟
صبحدم ورد كدامين مرغ عاشق
ياس ها را از خواب بر خواهد انگيخت؟
شب چسان قافله زوار خسته پروانه
نيت لمس ضريح آتش را
راه در بقعه فانوس شهادت خواهد برد ؟
يا چه آوار شفق ها در حاشيه مشتعل شب
كه فروخواهد ريخت
روي قايق هاي غافل صيادان
چه فلق هاي كبوتر
چه كبوترهاي پاك فلق ها
نتكانده پر
از غبار رخوت كاريز سياهي
كه به خون خواهند آغشت در آفاق سحرگاهي
شب شكاك ساحل
گويي اشباحي موذي را با امواج به خشكي مي ريخت
باد مصروع جنوبي
سگ بي صاحب آبادي ديگر
به نيازي شوم
شن نمناك كپر هاي پوشالي بومي ها را
بو مي كرد
دست خونين خسوفي آرام
ماه را
رخ و كبود
از كرن اسكله مي آيخت


تاك
اي تاك
بيهوده تاب سرسخت
ناپاك زاي پاك
خود را نگاه مي كني آيا
در آبهاي سبز
كه ديگر نيست ؟
خود را
كه قرنهاست
از ياد ابرهاي سبكتاب رفته اي ؟
خود را
سبز بلند بالغ انبوه
كز آسمان آينه آب رفتهاي ؟
پاك آفرين ناپاك
اي تاك
شايد كنون به خلسه روييدني بطئي
روياي جام هاي لبالب را
با ريشه هاي سوخته نشخوار مي كني
انگورهاي سبز و درشت و زلال را
بر استران كنده خود بار مي كني ؟
در هايهوي ميكده خوابهاي تو
شايد
اكنون كبوتران سپيد پياله ها
از چاه شيشه ها
پرواز مي كنند
انديشه هاي خسته مردان بي پناه
در سنگلاخ گردنه غربت و غرور
تا قله هاي فتح
تا قله هاي مفتوح
تا غرفه هاي وصل
ره باز مي كنند
مهجور باغ ها !‌ مطورد خاك
اي تن به داربست افسانههاي كهنه سپرده
غافل كه داربست تو تاكي است مرده
اي تاك
اينجا يقين خاك
درياچه بزرگ سرابست
و شك آسمان
خورشيد سرد خفته در آب است
اي جفت جوي غمناك
اي تاك
دل خوش مكن به هلهله آبهاي دور
باران مگير برق پر زنبور
از عمق خشكسار زمان از انحناي عمر زمين
شب سرد و بي هياهو جاريست
و در اجاق مردك هيزم فروش
هيزم نيست
با خسته تر ز خويشي پيچان هراسناك
از خويشتن گريزان
اي تاك
شب ساكت است و سنگين
با زوزه شكستن خود بشكن اين سكوت
وان داستان كهنه مكرر كن
فرجام تاك تنها تابوت


غزل كوهي
ناگهان جلاب
وسعت پشته را تلاطم داد
و هزاران هزار شاخ بلند
در فضا طرح بست
و هزاران هزار چشم زلال
در فضا مثل شيشه پاره شكست
دست بر ماشه سينه با قنداق
دلم آشفته گشت و خون انگيخت
از سرانگشت نفرتم با خاك
خون صد پازن نكشته گريخت
چه شكوهي !‌ درود بر تو درود
با شك استاده قوچ پيشاهنگ
دورت آشفتگي ز بركه چشم
اي ستبر بلند كوه اورنگ
كورت از گرده چشم خوني گرگ
دورت از جلوه خشم يوز و پلنگ
به نياز قساوتم هي زد
زينهار توارثي ز اعماق
خود گوزني تو ها ! مباد ! افسوس
تپش سينه ريخت در قنداق
پنجه لرزيد روي ماشه چكيد
شعله زد لوله كبود تفنگ
پشته پر شكوه بي جان شد
غرق خون ماند قوچ پيشاهنگ


كسوفي در صبح
گل سفيد بزرگي در آب شب لرزيد
گوزن زرد شهابي ز آبخور رم كرد
كبوتران سفيد از قنات برگشتند
بهار كاشي گنبد دوباره شبنم كرد
درخت زندگي از دود شب برون آمد
كه بارور شود از خوشه هاي روشن چشم
كه ساقه ها بگشايد بر آشيانه مهر
كه ريشه ها بدواند به سنگپاره خشم
درخت مدرسه پر بار و برگ و كودك شد
درخت كوچه كه ناگاه برگ و باد آشفت
پلنگ خوفي در كوچه ها رها گرديد
گل سياه بزرگي در آفتاب شكفت


گلگون سوار
باز آن غريب مغرور
در اين غروب پر غوغا
با اسب در خيابانهاي پر هياهوي شهر
پيدا شد
در چار راه
باز از چراغ قرمز بگذشت
و اسبش
از سوت پاسبان
و بوق پردوام ماشين ها رم كرد
او مغرور در ركاب پاي افشرد
محكم دهانه را
در فك اسب نواخت
و اسب بر دو پا به هوا چنگ انداخت
و موج پر هراس جمعيت را
در كوچههاي تيره پراكنده ساخت
آن سوي تر لگام فرو بگرفت
با پوزخندي آرام
خم گشت روي كوهه زين
و دختران شهري را
كه مي رفتند
از مدرسه به خانه تماشا كرد
باز ‌آن غريبه ؟
دخترها پچ پچ كردند
باز آن سوار وحشي ؟
اما او
اين جلوه گاه عشوه و افسوس را
بي اعتنا
به آه اضطراب غريزه رها كرد
آن سوي تر
در جنب و جوش ميدان
اسبش به بوي خصمي نامرئي
سم كوبيد
و سوي اسب يال افشان تنديس
شيهه كشيد
شهر بزرگ
با هيبت و هياهويش
از خوف ناشناسي
مبهوت ماند
آنگاه كه حريق غروب
در كلبه هاي آب
فرو مي مرد
و مرغك ستاره اي از جنگل افق
بر شاخه شكسته ابري
مي خواند
كج باوران خطه افسانه
از پشت بام ها
با چشم خويش ديدند
كه آن غريب مغرور
بر جلگه كبود دريا مي راند


مرا صدا كن
اي روي آبسالي
اي روشناي بيشه تارك خواب
يك شب مرا صدا كن در باغ هاي باد
يك شب مرا صدا كن از آب
ره بر گريوه افتادست
اين كاروان بي سالار
يابوي پير دكه روغن كشي
با چشم هاي بسته
گر مدار گمشدگي مي چرخد
اي روح غار
اي شعله تلاوت ياري كن
تا قوچ تشنه را كه از آبشخوار
از حس كيد كچه رميده
از پشته هاي سوخته خستگي
و تشنگان قافله هاي كوير را
به چشمه سار عافيتي راهبر شوم
اي آفتاب! گفتارم را
بلاغتي الهام كن
و شيوه فريفتني از سراب
تا خستگان نوميد را
گامي دگر به پيش برانم
اي خوابناك بيشه تاريك
اي روح آب
يك شب مرا صدا كن از بيشه هاي باد
يك شب مرا صدا كن از قعر باغ خواب


عطر هراسناك
دو رشته جبال پريده رنگ
از انحناي دور
سر بر كشيده اند
و ز تنگناي زاويه مبدا
ناو عظيم خورشيد
بار طلا مي آورد از شهرهاي شرق
گفتم
بايد حصارها را ويران كرد
تا نخل هاي تشنه در آغوش هم روند
تا قمريان وحشي
به مهر دختران رطب چين
آموخته شوند
و چاه آب چشم درشتش را
بر هم نيفشرد
و بازيار خسته
روياي چشمه هاي طلايي را
از سر بدر كند
گفتم
بايد دوباره گاو آهن
پندار خاك ها را
زير و زبر كند
گفتم
بايد دوباره سدر كهن برگ و بر كند
از انحناي دور
موج طلا مي آمد من
از اوج تپه ني لبكم را
تا گوش قوچ كوهي جاري كردم
و بهت ناشناختگي را تاراندم
و عصمت رمندگي كوهزادان را
تا خوشه زار مزرعه آوردم
با دختران دهكده دلها تپش گرفت
و چرخ چاه ها
آواز آبهاي فراوان را
بر كنده هاي كهنه غوغا كرد
روح غريب مجنون
از برج گردباد
پيشاني نجيب جوانان قريه را
خوانده بر آن مهابت محتوم درد خويش
با وحشتي شگفت تماشا كرد
گفتم
خون بهار مي گذرد در رگ زمين
و رنگ ها شفيع نيازند
اما
بوي هراسناكي از بوته هاي سوخته مي آيد
و قطره هاي خون من
از جاي زخم داس
گل هاي آبدار كدو را
پژمرده مي كند
و موش هاي مرده
آنجا نگاه كن
كه موش هاي مرده خونين دهان و گوش در بوته هاي جاليز
افتاده اند
شايد
شايد نسيم طاعون
از انحناي دور كوير
دو گردباد عربده جو سينه مي كشند
وز تنگناي زاويه مبدا
ناو سياه خورشيد
با بار سرب و باروت
مي آيد


آواي وحش
پشت مه معلق اسفند اشتران
اشباح بي قواره روياي ساربان
از خوابگاه گرم زمستاني
در گرگ و ميش صبح پراكنده مي شوند
از جاده معطر پشك و غبار گله ميش
آنك سفيده مي زند از شيب تپه ها
با ما بيا
به آن طرف هموار
آن سوي اين تنازع مشكوك
با ما بيا به مشهد ديدار
سبز و بليغ و بالغ روح گياه
در جلوه هاي خسته در سنگ
در خاك پير و پژمرده حلول مي كند
با شبنمي به دريا خواهي رسيد
با شبنمي به خورشيد
برگي ترا به قايق خواهد رساند
برگي ترا به باغ
در باغ مي تواني بوييد سيب راز
سيبي ترا شفاعت خواهد كرد
اشكي ترا خدا
با ما بيا
تا امتلا دره پر سايه
كه بوته هاي گرگم در غلظت مه فلقي
بادامهاي كوهي را
در شيب تند دامنه
دنبال مي كنند
و دال صد ساله
از سنگ سرخ جوع پلنگ
پل بسته تا رمه
تا تپه بلند تلخاني
با پرواز
شط دراز قهوه اي گله هاي گاو
با شاخ ها تجسم تهديد
از قريه موج مي زند آهسته
تا بوي سبز يونجه
تا شيب هاي شبنم و شبدر
تا شيب هاي سرخ شقايق
با ما بيا
از اين مسيل
خاطره سالهاي آب
سال سفيد سيل
سال گسسته يال و دم ” اهرم او برن“
سالي كه خوشه هاي دو سر
از مزرع رئيسي زد سر
با هندوانه :‌ ده مني و شاداب
با ما بيا
تا نوبه زار كايدي
تا يوزخيز گردنه بزپر
تا مامن گرازان گزدان
وان قلعه بلند
كه ما را
تنهاش بر ضيافت بيگاري جاييست
وز آن به سوي اجباري
بيرون شدن رواست
با من بيا
عموي پير تست كه مي خواند
ما فارياب را آباد كرده ايم
در چار قريه مدرسه را ويران
و دفتر اسامي فرزندان را سوزانده ايم
ما كودكانمان را آزاد كرده ايم
با من بيا
آن سوي اين تلاطم شكاك
با من بيا به قلعه من قله
با من بيا به خانه من خاك

Links:

ریشه های شب منوچهر آتشی روئید
http://www.mehrnews.com/fa/NewsDetail.aspx?NewsID=183678

Cappuccino | Persian Online Magazine | منوچهر آتشی
http://www.cappuccinomag.com/introduction/001656.shtml

AVAyeAZAD.com..::..منوچهر آتشی..::..دیوان اشعار
www.avayeazad.com/manoochehr_atashi/list.htm

آواز خاك
http://hozeh.tebyan.net/Html/library/books1/4864.htm

ديداردر فلق
http://hozeh.tebyan.net/Html/library/books1/4865.htm

گندم و گيلاس
http://hozeh.tebyan.net/Html/library/books1/4866.htm

خليج و خزر
http://hozeh.tebyan.net/Html/library/books1/4867.htm

حادثه در بامداد
http://hozeh.tebyan.net/Html/library/books1/4868.htm

اتفاق آخر
http://hozeh.tebyan.net/Html/library/books1/4869.htm

منوچهر آتشي: دست بردن در جغرافياي نقش جهان، خلاف است
http://www.chn.ir/shownews.asp?no=20492

منوچهر آتشي: شاعر بايد مجري شعر باشد، ايسنا
http://news.gooya.com/culture/archives/023018.php

منوچهر آتشي: عرفان مثل يك عامل ژنتيكي وارد خون ما شده است، ايسنا
http://news.gooya.com/culture/archives/022350.php

درباره «دوستي» با منوچهر آتشي
http://poetry.ir/archives/000241.php

در باره آتشي از زبان خود او بشنويد
http://poetry.ir/archives/000104.php

@مخاطب ممنوع@
http://armaghanbehdarvand.persianblog.com/1383_6_armaghanbehdarvand_archive.html

- تقدير از بزرگان
http://www.sharghnewspaper.com/821030/litera.htm

منوچهر آتشي: بنيان زبان شعري حضرت امام (ره) عرفان است
http://www.shabestannews.com/newsdetail.asp?newsid=35028&code=4

عارف قزويني با سپانلو، آتشي و فخرالديني
http://www.persian-language.org/Group/Talk.asp?ID=313&P=10

حادثه در بامدادhttp://www.persian-language.org/Group/Criticism.asp?ID=30&P=11

منوچهر آتشي:شعر با جايزه دادن رونق نمي گيرد
http://www.hayateno.org/831215/art.htm

تحليل انتقادي يا تخيل انتقامي؟
http://www.maniha.com/dianoosh.TahlileEnteghadi.htm

گفت و گو با منوچهر آتشي به مناسبت دريافت جايزه كتاب سال ـ ۱http://www.hamshahri.org/hamnews/1381/811205/world/litew.htm

همه اين كتاب ها
http://www.hamshahri.org/vijenam/mah/1383/831226/page14.htm

منوچهر آتشي و قيصر امين‌پور در اولين فستيوال شعر و ادبhttp://www.shabestannews.com/newsdetail.asp?newsid=34024&code=4