سه‌شنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۴

بزرگداشت شاعر گرانمایه محمد علی سپانلو












محمد علي سپانلو در سال 1319 در تهران به دنيا آمد پدرش كارمند بود دبستان و دبيرستان را در تهران پايان برد وارد دانشگاه حقوق شد و ليسانس گرفت بعد از سربازي با پرتو نوري علا خواهر دوستش اسماعيل ازدواج كرد و اكنون دو فرزند به نامهاي سندباد و شهرزاد دارد
سپانلو تا كنون شغل دولتي نداشته و خصوصي كار ميكرده در سالهاي پس از انقلاب چندي در دانشكده ها تدريس مي كرد
محمد علي سپانلو از نخستين اعضاي كانون نويسندگان است
كه فعاليت هاي ادبي خود را از دهه 40 شمسي آغاز كرد و با منظومه هاي پياده روها به شهرت رسيد
آثار: آه ... بيابان! 1342 ، انتشارات طرفه ( ناياب)
خاك، ( منظومه) چاپ اول 1344 ، انتشارات طرفه، چاپ دوم ( همراه تفسيري از يدالله رويايي) 1357 ، تهران، انتشارات ققنوس
رگبارها، چاپ اول ، 1346 ، تهران، طرفه، چاپ دوم 1363 تهران ، نشر اسفار پياده روها، ( منظومه) چاپ اول( قطع جيبي ) 1347 ، دوم ( رقعي) همراه چند يادداشت از منتقدان 1349، سوم 1351 ، چهارم 1352 تهران انتشارات بامداد، پنجم 1363 تهران نشر اسفار( ناياب)
سندباد غائب، ( منظومه با 6 شعر ديگر) 1352 ، تهران ، انتشارات متين( ناياب) هجوم، چاپ اول، 1356 ، دوم 1357، تهران ، انتشارات روزبهان
نبض وطنم را مي گيرم، 1357 تهران ، كتاب زمان( ناياب)
خانم زمان، ( منظومه) لندن، 1987 ، تهران ، 1366 چاپ دوم 1368 تهران ، تيراژه ساعت اميد( همراه با داستان منظوم هيكل تاريك) 1368 تهران ، نشر پيك فرهنگ خيابان ها، بيابان ها ( گزيده ي اشعار) نشر شيوا، 1371
فيروزه در غبار( كارنامه شعري) تهران ، نشر علم، 1377
منظومه 1399، ( شعري نمايشي در 7 پرده) دنور 1997، تهران ، نشر هژبر 1379 پاييز در بزرگراه ( شعرهاي سبز و سياه) تهران ، نشر قطره 1379
تبعيد در وطن، تهران ، نشر ققنوس، 1381
ژاليزيانا ( شعرنامه) تهران ، نشر آگهه، 1381
سپانلو جدا از اينكه شاعري صاحب نام است در عرصه هاي ديگر چون قصه، پژوهش و بررسي و ترجمه نيز صاحب آثار قابل تاملي است كه از جمله آنها مي توان به مردان (مجموعه 5 قصه) چاپ اول 1349 ، ازآفريني واقعيت (مجموعه قصه از نويسندگان معاصر ايران با تحشيه و تفسير) چاپ اول 1349 ، نويسندگان پيشرو ايران (تاريخچه رمان، قصه كوتاه ، نمايشنامه و نقد ادبي در ايران معاصر) چاپ اول 1362 تهران كتاب زمان، چهار شاعر آزادي (در زندگي و آثار عارف، عشقي، بهار، فرخي يزدي) استكهلم 1994، تهران، نشر نگاه، 1377،گيوم آپولينز (نوشته پاسكال پيا) همراه با گزيده اشعار آپولينز، سلسله ادب و انديشه، زير نظر بهمن فرمان، چاپ يكم، تابستان 1372، آناباز (منظومه اي از سن ژون پرس) تهران، نشر هرمس، 1381و ديوان عارف قزويني (با مقدمه و سال شمار، تدوين جديد همراه با مهدي اخوت) تهران، انتشارات نگاه، 1381 اشاره كرد
محمدعلي سپانلو چهارم تيرماه 1382 در مراسمي با حضور هنرمندان ايراني و هنر دوستان فرانسوي د رمنزل سفير فرانسه در تهران نشان نخل آكادميك رادريافت كرد

دفترهاي شعر
آه بيابان طرفه 1342

خاك طرفه 1344

رگبارها طرفه 1346

پياده رو ها بامداد 1347

سندباد غايب متين 1352

هجوم روزبهان 1356

نبض وطنم را ميگيرم زمان 1357

خانم زمان تيراژه 1366

ساعت اميد پيك فرهنگ 1368

ژاليزيانا آگه 1381

پسربچه
اگر اين كودك شاعر شد
آسمان امروز
خاطرش مي ماند
قطره هاي زرين
گوشوار زن زيبا
دو قدم پيش از ظهر
اين بهاري كه به تدريج
مي دهيم از دست
مي تواند كه به ما پس بدهد
هنرش اين باشد
اگر اين كودك شاعر شد

سرزمين من
رؤياي خويش است و بوسه بر لب هاي خويش
سرزمين من كه در قوس بامدادان
گل سرخ مي نوشد دختر كوچك باران
اقامتگاهم
ترانه اي ست پيشواز مسافر
و جاده هايش از رد گام ها عطرآگين
نشانه ي مقصد يا
ساحره ي گمشدگي
ژاليزيانا!
شبه جزيره اي با چشمه هاي شور و شيرين
گوش و گوشواره
انگشتري و اشاره
تشنگي و گلوبند
منظره ي خويش است و دسته گل پنجره ي خويش
در اين هواي طناز شعري اگر بسازي
ياد آور گفت و گوست هنگام عشق بازي
اي سرزمين سايه و روشن
ظهر معطر من
از تو به تو باز مي گردم
در جست و جوي عطشي كه هديه مي دهي
عطش پناهندگان

بالاي پلكان
بالاي پلكان
تا بوي قهوه ، سرسراي قهوه اي و گام هاي وسوسه انگيز تو
اميد مشتركي كه در بلندترين بام ها به حقيقت پيوست
آواز عشق آينده كي يا كجا نوشته شود ؟
بالاي ماه ، پاشنه بلند طلا
زير چراغ هاي چشمك زن ،پايين پاي ما
يا كاغذ سپيد كه بر زانوي سپيد تو مي سايد ؟
دستي كه دست هاي تو را جست سرشار بود از فيروزه ي رباعي خيام
انگشتري قواره ي انگشت توست ، البته مي پذيري ، بانوي سربلندي ها
آن باغ زير پوست ، با عطر كال نارنج ، با چشمه ي نمك ، جزيره ي
مثلثي ، روشن از آب دريا ، آن ساقه هاي نيشكر كه واژگان را
در انزواي شان آزاد كرد
و گام هاي مصمم كه به رغم تو پله ها را پيمود
فروزان باد

دم به دم
من در نفس تو رمزها يافته ام
من با نفس تو زندگي ساخته ام
من در نفس تو يافتم مكيده اي
با خون ترانه ي تو در رگ هايم
درخشك ترين كوير بي باران
من در نفس تو خرم آبادم
وقتي دو كبوتر حرم را ديدم
در قرمزي نوك هاشان مي شكفند
پنهان كردم در نفس تو گنج هايم را
در ژرف ترين خواب تو اسرارم را
پنهان ز تو ، آهسته امانت دادم
من در نفس تو رود را پوييدم
بازيچه ي موج
از راه تنفس دهان با تو
از غرق شدن به زندگي برگشت
هر بازدم تو روح رؤياي من است
مهرابه ي آتشكده در بوسه ي تو
من آتش را به بوسه برگرداندم
خاكستر بوسه را به آهي كوتاه
تا با نفس تو مشتبه گردد
در راسته ي عطر فروشان ، امشب
در بين هزار شيشه ي مشك و گلاب
مي پرسم
دستمال عطر آگيني از نفس او چند ؟

اتفاق
قلب مرا گرم مي كند اين اجاق
مي خوانم زير ستون هاي اتفاق
ژاله چو باريد بر دلم
بستر سردم اجاق شد
از گذر ابر خوشگلم
باغ پر از اتفاق شد
يار برون آمد از خيال
وصل رقيب فراق شد
ژاله پر از زندگي
خانه پر از اتفاق
بوسه پر ازسرخ گل
ديده پر از چلچراغ
دورترين يادبود
گرم ترين اشتياق
صبح كه از خواب مي پرم
دست به جاي تو مي كشم
از عمق سپهر سراب من
افتاده چو اشكي در رختخواب من
بستر سردم بهار مي شود
خانه پر از انتظار مي شود
روز به مغرب رسيد
بر سر رود كبود
چشم به شب دوختم
يار در آن سوي رود
رود كه پهنا گرفت
گويي هرگز نبود
تو رنگ شرابي به دور دست
من رنگ خيالم ، نخورده ست

چه آسماني
از تو و بالش كه با چراغ ليموها روشن مي شديد
كدام يك به سفر رفت؟
دماغه ي ملافه در اين آسمان
سفينه هاي جاذبه را گم كرد
چه آسماني ! پروازهاي منحني شوق
كلاغي از ديبا
چتري از طلا
قطار كه بگذرد از بوته زار خيس
فرو رود بالش
به شكل خفتن تو
پس اين قرار قديمي را به هم بزنيم
ملافه و بالش را در گنجه ها بگذاريم
سلام بر تن تو
هنوز پاييز ، با سرانگشت ، بوسه مي فرستند
به پوست دختران زمين
به زلف هاي چتري زرين
كه بين پيچه و پيشاني مي رقصند
فرودگاه كجاست
در آسمان اين بستر
رواق هاي تصادف
با پله هاي نقره و عاج
كه هر چه مي روم پايين
نمي رسم به زمين ؟
كدام يك به سفر رفت
كدام باد به رقص آورد
طلاي ابريشمين و
آبنوس كرپ دوشين را ؟

در شب گندم گون
عشقي كه خواستي بچشاني به من
آيا همين صراحي زهرست ؟
اين لطف بي رياي شماست
من هم به آن چه لطف كني شاكرم
اينك نسيم از بن زلف تو مي وزد
از عطر شيشه مخمور
و چشم هاي تو
همرنگ زهر ، زيبا ، با حسن نيمرنگ
در بوسه هاي تو مزه ي اخلاص
از مايه ي خلاص شدن
انگشت ها
انگشت هاي گرم پرستاري
كه از سر ترحم
بيمار را خلاص كند
و پيكرت
تنگ بلور در شب گندم گون
شايد به اشتباه به من زهر مي دهي
شايد جز اين دواي كهن
چيزي به خاطرت نيست
شايد كه عشق را
با پرسش چهارجوابي شناختي
جايي كه آشيانه ي عشاق
شكل اتاق تمشيت بازپرس شد
پس آن اميد ديدار
معناي تا قيامت داشت
يه شيشه ي كبود
همان جام وصل بود
با اين همه ،‌ بدون تلافي
قلب يتيم توست كه مي سوزد
قلبي شبيه مجمر آتش
رخساره ي مرا گلگونه مي زند
حتي براي مرگ
جبران زردرويي در كوي عاشقان


ماه گرفتگي
مرد قبيه هاي گمشده در تاريخ
ماه سياه نگاهت را مي پرستد
هنگام ماه گرفتگي يا باران
با شوق بازديدن خود ، در برق مردمك هايت
دست دعا مي افرازد
حكاكي و طلسماتش را
با تاري از مژه هاي ايزد بانو
تصوير كرده است
او رشته ي نظر قرباني را
تقديم مي كند به جهان برين
تا ماه بر فراز پرستندگان باقي بماند
اين بانوي رسيده ي بسيار باشكوه
كه انگار
با ماه رابطه اي ندارد
تجسم زميني اوست
كه با سبوي سنگي براي قبيله آب مي آورد
از چشمه يژاليزيانا


دعا
اين جا عجيب تاريك است
يك قطره روشنايي بفرست
زندان انزواي مرا بشكن
پروانه ي رهايي بفرست
تا پيش از آن كه غرق شوم
يك لحظه آشنايي بفرست
انگار ربط ما ازلي است
لطفا كمي خدايي بفرست


آيين
آيين ما ستايش باران است
باران ، رفيق ژاله و شبنم
پيش از طلوع فجر ، افول عصر
از باغ ها غبار مي شويد
گل هاي دوستان را سيراب مي كند
آيين ما ستايش باران
و ارتباط بين سه واژه
مرهون اتفات ، يا لطف مشترك
تجليل زندگاني انسان است


ميعاد
همواره با مهر ميعادي داشته ام
با خشم ، با اميد ، با رؤيا
از يك تصادف خجسته فرايادي داشته ام
در ميهن ژاليزيانا
در اوج ظهر بامدادي داشته ام


زمستان براي عشق
دو تكه رخت ريخته بر صندلي
يادآور برهنگي توست
سوراخ جا بخاري كه به روي زمستان بستي
شايد بهار آينده
راه عروج ماست
تا نيلگونه ها
گر قصه ي قديمي يادت باشد
اين رختخواب قاليچه ي سليمان خواهد شد
آن جا اگر بخواهم كه در برت گيرم
لازم نكرده دست بسايم به جسم تو
فصلي مقدر است زمستان براي عشق
چون در بهار بذر زمستان شكفتني است
اي طوقه هاي بازيچه
اي اسب هاي چوبي
اي يشه هاي گمشده ي عطر
آن جا كه ژاله ياد گل سرخ را
بيدار مي كند
جاي سؤال نيست
وقتي كه هر مراسم تدفين
تكثير خستگي است
ما معني زمانه ي بي عشق را
همراه عاشقان كه گذشتند
با پرسشي جديد
تغيير مي دهيم
مثل ظهور دخترك چارقد گلي
با روح ژاله وارش
با كفش هاي چرخدارش
آن سوي شاهراه
بستر همان و بوسه همان است
با چند تكه ي رخت ريخته بر صندلي
دو جام نيمه پر
ته شمع نيمه جان
رؤياي بامداد زمستان
بيداري لطيف
آن سوي جاودانگي نيز
يك روز هست
يك روز شاد و كوتاه



سياه و صورتي
با آن كه سياه مي پوشي
چيزي از جنس گل زنبق در طبيعت توست
پرورده ي كوهستاني ، از تيره ي كولي ها
آن خانم طناز كه از بولوارها مي گذرد
اهل كجاست ؟
اين كوزه ي آب را چه دستي بر دوش تو گذاشت ؟
اين نقش كف پاي برهنه
پيش آبشخور آهو
با پاشنه بلند صورتي
همرنگ گل دامنه ها
چه نسبتي دارد ؟

آهو
اين عينك سياهت را بردار دلبرم
اين جا كسي تو را نمي شناسد
هر شب شب تولد توست
و چشم روشني هيجان است
در چشم هاي ما
از ژرفناي آينه ي روبه رو
خورشيد كوچكي را انتخاب كن
و حلقه كن به انگشتت
يا نيمتاج روي موي سياهت
فرقي نمي كند ، در هر حال
اين جا تو را با نام مستعار شناسايي كردند
نامي شبيه معشوق
لطفا
آهوي خسته را كه به اين كافه سركشيد
و پوزه روي ساق تو مي سايد
با پنجه ي لطيف نوازش كن


يك لحظه شامگاه
يك لحظه شامگاه به زيبايي تو بود
جذاب بود و آرام
آرام مي گذشت
مدهوش عطرهاي نهانش
زيبايي برهنه ي شب رازپوش بود
حتي به ما نگفت كه آزادي
ترجيح بر اسارت دارد
يا خير
شب سرگذشت ما را
از پيش چشم مي گذرانيد
ما نيز مي گذشتيم
زنجيرهاي ثانيه بر خواب هاي ما
و قيچي طلايي
در خاوران مهيا مي شد
صبحي كه مي رسيد به تنهايي تو بود


اي رود آرام
اي رود آرام كه در كنار من آواز مي خواني
از كجا به اين بستر رسيدي و عزيمت به كجا داري ؟
سهم من از تو چه بود ، بي توقفي در كنارت
كفي آب نوشيدن ، يا موي خود را در آيينه ات شانه زدن ؟
آيا قايقي نيست
براي بازگشت به آن لحظه ي رود كه از آن نوشيدم
و اينك ساعت ها از من پيش افتاده است ؟
آيا تو همان رودي
اي رود آرام كه مي خواني آواز در كنار من ؟

به اليانا
اليانا
نامت شبيه قاره اي گمشده
من هم براي زندگيم قاره اي كشف كرده ام
بي مرز و بي حصار ، اما نه مستقل
شبه جزيره اي
كه با سراب زمان بندي شد
اليانا
از آن چه دوست داشته اي دفاع كن
وابستگي بدون تعهد
آيين سرزمينت باشد
پيوند ، در سكوت ، شكوفا شود
و ذهن منتقل كند تفاهم ناگفته را
شايد به من بياموزي
چگونه براندازم
اين فصل بدگماني را
از سرزمين تازه بهارم

اين آقا
بسيار چيزها را فراموش مي كند اين آقا
كتاب هاي كهنه ي متروك در اتاقك انباري
كه مارمولك از ميان شان مي دود و
سطرهاي شعر را با پنجه هايش تقطيع مي كند
لباس هاي شسته كه مدت هاست اتو را فراموش كرده اند
از اين قبيل است پرواز عقربه هاي ساعت
كه علت زماني خود را به جا نمي آورد
كلاغ خانگي او
به جاي غاريدن مي زنگد
اين خانه پر از عجايب است
آن سوي كتاب هاي شعر
مردي زيبا و سفيد پوش
در تابوتش خفته
در دستش فندكي طلايي دارد

چند باري كه بلبل را ديده ام
مدت عمرم چند باري بلبل را ديده ام
عروسك مومي در كاسه ي عيد يا شنيده ام
كودكان نواخته اند و درختان بخشيدند
چند بار با نواي او از خواب در آمد كودك
شمد را رنگ بلبل پنداشت
بلبلي در كودك بود يا كودكي در درخت
لانه اي كنار نهر دهكده اي
سبدي همرنگ كاه ، شاهكار بافنده اي خوش آواز
گهواره ي تخم هاي صدفي رنگ و جلا خورده
پيش از همه پيغامش را مي شنيدم
در نغمه ي او منتظر چيزي بودم كه اتفاق نمي افتاد
در ليتل راك ، در آلبوكرك ، در قلب ايالات متحده
ميان همهمه ي ترافيك ، شكل هاي متشنج
چهچهه بلبل ، پر حوصله و نوميد ، پيوسته دخالت مي كرد
با همان شيوه كه در پرتو شمع ، روي آب سبز
در كاسه ي چيني مي چرخيد
بلبلي غرق شده در گلدان
كشتي پرداري در خاكستر پارو مي زد
پشت ديوار ، در اين مزبله ي نزديك
بين تايرهاي اوراقي ، قوطي هاي زنگ زده ،‌ كاغر هاي تاخورده
باز آوازش را مي شنوم
مي توانم كه بپرسم قدر آوازش را مي داند ؟
گرچه در بستر بيماري ، شاعري خفته كه بلبل را از
حفظ نمي داند
روزگاري ، ته يك جام قديمي ، نقش بلبل را ديد
كه مي لغزيد تا دانش لب هايش
گرچه در ويرانه ،‌ بين خرده ريز زندگي شهري
تكه اي مخمل آبي
و در آن گرمي لمبرهاي مهمانان باقي
مخمل آبي نقش فرسوده ي بلبل دارد
طرحي از شاعر فرسوده كه مي كوشد ياد آرد
در كجاي تن او بلبل پنهان است


چه زمان بود؟
چون در آن جانب راه
چشم بر پنجره ي باغ مي اندازم
زلف خاكستري زن - زن همسايه
لحظه اي مي دمد از قاب سياه
لتي از پنجره مي چرخد
عكس بر مي دارد
لحظه اي جام زلال
لحظه اي آبي ژرف
سايه ي كوه شمال
كاكل كوچك برف
چه زمان بود و كجا
كوه البرز به سر تاج گل برفي داشت
بانوي همسايه
زلف خرمايي و شنگرفي داشت ؟



فاكس
كم كم خطوط دورنگار
بي رنگ مي شود
ازنامه هاي عاشقانه در آينده
يك دسته كاغذ سفيد به جا مي ماند
در پاكتي كه نام تو بر پشت آن
آواز ناشناسي مي خواند
در قصه اي عليه فراموشي
من با تو روي عشق گرو بستم
آن حقه را كه نام و نشان تو داشت
گرچه به خاطرت نيست ، نشكستم
ميراث من همين هاست
آيا به چشم كس برسد ؟ شك دارم
شك دارم اين كه بختي باشد
در كشف رمز هاي سفيد فاكس
رئح زبان كه از قفس خط پريد و رفت
اما بعيد نيست ، پس از سالها
چشمان عاشقي كه شبيه توست
راهي به كشف قصه ي ما يابد
جاي گر گرفتگي واژه ها



براي ملكه هايي كه يك ملت اند
در دست چپ ستاره
در دست راستش قلمي
ژاليزيانا ملكه اي دارد
اگر قلم را به من بدهد مي توانم
ستاره را بسرايم
تا آسمان ترانه ي انسان شود
اگر ستاره را به من بدهد
جوهر درخشاني براي قلم اختراع خواهم كرد
اگر قلم ، اگر ستاره را به من مي بخشيد
آسمان تازه اي مي نوشتم
براي ملتي كه ملكه يكي از آن هاست
براي ملكه هايي كه يك ملت اند



اشتباه برمي گردد
وقتي كه چراغ هاي باران روشن شد
بيگشانه شنيد
آواز عروج را : قدم هاي سبك
از پله ي فرش پوش بالا آمد
تا خانه ي ميعاد ، ملاقات غروب
با شمع
شراب
دود
افسانه
با قصه ي اتفاق هاي روزانه
هر قصه قرا بود
با نقطه ي بوسه اي به پايان برسد
بيرون ، شب در كرانه ها مي لغزيد
ميدان « آلزيا » تا كوي گلاسي ير
محمور چراغ هاي شان در باران
در نور شبانه ، خواب مي ديدند
زن ، غرق نوازش ، به چه مي انديشيد ؟
تا عشق آمد گرشته از يادش رفته
در بين دو بوسه ، ناگهان مكثي كرد
در بين دو آه
ناگاه فراموشي آمد
عشق از يادش رفت
اين كيست ؟ به هيچ كس نمي مانست
اين مرد كجايي است ؟ نمي دانست
يك مرتبه ايستاد باران به همان هوس كه مي باريد
بيگانه دوباره مثل خود مي شد
زن گفت كه اشتباه برمي گردد


Links:

محمدعلي سپانلو: دانشگاهها درباره پرورش منتقد ادبي ضعيف عمل كرده‌‏اند
http://www.ilna.ir/shownews.asp?code=107144&code1=7

محمد علی سپانلو، شاعر درباره شکل گيری و اهداف کانون نويسندگان ايران می گويد
http://khabarnameh.gooya.com/politics/archives/006088.php

یادداشت م.ع. سپانلو بر " قدم بخیر مادربزرگ من بود"
http://www.ghabil.com/article.aspx?id=36

خانه ملي شده سپانلو در گرو بانك
http://www.sharghnewspaper.com/821127/end.htm


محمد علي سپانلو در گفت‌‏وگو با ايلنا:
نيمي از نويسندگان بزرگ دنيا روزنامه نگار بوده‌‏اند

http://www.ilna.ir/shownews.asp?code=118841&code1=7

سپانلو‏‎ محمدعلي‌‏‎ با‏‎ گفت‌وگو‏‎ ايران‌در‏‎ معاصر‏‎ ادبيات‌‏‎
http://www.hamshahri.net/HAMNEWS/1381/811109/Cultw.htm

محمد علي سپانلو و جشن تيرگان
http://www.bineghab.com/Details-Reports.asp?Reports_ID=51

محمدعلي سپانلو
اعطاي نشان شواليه صرفا به‌خاطر ترجمه‌هايم نبوده است

http://news2.gooya.com/2003/07/11/1107-t-16.php

سپانلو‏‎ از‏‎ ديگر‏‎ منظومه‌اي‌‏‎
http://www.hamshahri.net/hamnews/1381/811021/cultw.htm

خلاصه 19 رمان فارسي
http://www.persian-language.org/Adabiat/Story.asp?ID=67

باشد‏‎ جوان‌‏‎ مي‌تواند‏‎ هنوز‏‎ كه‌‏‎ شاعري‌‏‎
http://www.hamshahri.net/hamnews/1380/800902/adabh.htm

فارسي‌‏‎ شعر‏‎ يك‌‏‎ و‏‎ هزار‏‎
http://www.hamshahri.net/HAMNEWS/1378/780412/elmif.htm

سوزان‌‏‎ محله‌‏‎ اين‌‏‎ در‏‎
http://www.hamshahri.net/vijenam/tehran/shomal/1380/800205/ADABT.HTM

سپانلو: شعر با رويا شروع و با رهايى تمام مى شود
http://www.sharghnewspaper.com/830324/litera.htm

محمدعلي سپانلو از تعطيلي احتمالي ماهنامه ”جشن كتاب“ خبر داد، ايسنا
http://akhbar.gooya.com/culture/archives/019674.php

خانه محمد علي سپانلو اثر ملي اعلام شد، ايلنا
http://akhbar.gooya.com/culture/archives/006322.php

'نخل آکادميک' فرانسه برای سپانلو
http://www.bbc.co.uk/persian/arts/030707_la-cy-sepanloo.shtml

تاريخ كانون نويسندگان ايران به روايت سپانلو
http://www.tribun.com/2100/2106.htm

همراه با صاحبان قلم : سپانلو
http://www.hamvatansalam.com/news2462.html

گفت و گوي "شرق" با محمدعلي سپانلو درباره جريان روشنفکري ايران
http://info.gooya.com/culture/archives/002480.php

منزل محمدعلي سپانلو اثر ملي شد
http://maroufi.malakut.org/penrepublic/archives/003594.php

جشن كتاب در آستانه تعطيلى
http://www.sharghnewspaper.com/830910/html/litera.htm

سپانلو و مسئله‏ى تهران
http://farhang.iran-emrooz.de/more.php?id=5419_0_13_0_C

یادداشت م.ع. سپانلو بر " قدم بخیر مادربزرگ من بود"
http://www.ghabil.com/article.aspx?id=36

محمدعلي سپانلو جايزه ماكس ژاكوب را دريافت كرد، ايسنا
http://article.gooya.com/culture/archives/024106.php

محمد علي سپانلو:
شعر امروز از عنصر زنده بريده شده است
در ادبيات شالوده‌‏شكن نمي‌‏توان مچ كسي را گرفت

http://www.ilna.ir/shownews.asp?code=44986&code1=7

دو شعر از محمد على سپانلو
http://www.hylit.net/ba/more/74_0_2_0_C

شعری منتشر نشده از م.ع.سپانلو
http://www.ghabil.com/article.aspx?id=135

محمدعلی سپانلو:
نیما هنوز کشف نشده است

http://www.chn.ir/shownews.asp?no=14443

محمد علی سپانلو : رسم خوبی نیست که فقط به دنبال نویسندگان مشهور باشیم / رسانه ها به سراغ جوانترها هم بروند
http://www.mehrnews.com/fa/NewsDetail.aspx?NewsID=101095&t=Cultural

شعر؛ زمان‌گريز و سخنگوی زمان
گفت و گوی بهزاد کشميری‌پور، گزارشگر صدای آلمان در تهران با محمدعلی سپانلو

http://asre-nou.net/1384/ordibehesht/5/m-sepanlo.html

محمدعلي سپانلو: هنر اصلا سفارش‌بردار نيست، ايسنا
http://news.gooya.com/culture/archives/023016.php

Yade Gozashtehha
http://www.bukharamagazine.com/36/articles/m53.html

محمدعلي سپانلو
برخلاف غرب، شعر در زندگي ملي ما همچنان مطرح است
كم‌ خوانده‌شدن كتاب‌هاي شعر به‌خاطر مدي است كه گرفتار آنيم

http://www.isna.ir/Main/NewsView.aspx?ID=News-496908

سپانلو : نسل امروز از نبودن ایدئولوژی و آرمان رنج می برد
http://mag.gooya.com/culture/archives/018532.php


محمد علی سپانلو : مواظب باشیم لذت عتیق شعر قدما از دست نرود
http://www.mehrnews.com/fa/NewsDetail.aspx?NewsID=165777

شاعران فرانسوي براي رونمايي كتاب محمدعلي سپانلو به ايران مي‌آيند
http://cfkalameh.persianblog.com/

سپانلو: جشن تيرگان مبارزه با فراموشي تاريخ هزاران ساله ما است
http://news.iran-emrooz.de/more.php?id=6178_0_21_0_M

محمد علی سپانلو از ملک الشعرای بهار و شاعران مشروطه می گوید
http://www.chn.ir/shownews.asp?no=20202

محمدعلي سپانلو جايزه ماكس ژاكوب را دريافت كرد
http://www.ketabgostarco.com/news/show_news.asp?id=802

جايزه ادبي بنباد « ماکس ژاکوب» به محمد علي سپانلو
http://asre-nou.net/1383/esfand/4/m-sepanlo.html

چهل سال شاعرى
http://www.iran-newspaper.com/1383/831109/html/gozar.htm

گفتگوي سيدابادي با محمدعلي سپانلو
http://mag.gooya.com/culture/archives/002490.php

محمدعلی سپانلو:نیما هنوز کشف نشده است
http://www.mazandnume.com/?PNID=V1531

گراميداشت تيرگان قلم نويسندگان
http://www.bbc.co.uk/persian/arts/story/2004/07/040704_la_pa_tirgan.shtml

برخلاف غرب، شعر در زندگي ملي ما همچنان مطرح است
http://www.isna.ir/Main/NewsView.aspx?ID=News-500098

به یاد کارو

سرشك
پرسيدم از سرشك ، كه سرچشمه ات كجاست ؟
ناليد و گفت : سر ز كجا ز چشمه از كجاست ؟
لبخند لب نديده ي قلبم كه پيش عشق
هر وقت دم زخنده زدم ، گفت : نابجاست

آهنگي در سكوت
بپيچ اي تازيانه ! خرد كن ، بشكن ستون استخوانم را
به تاريكي تبه كن ، سايه ي ظلمت
بسوزان ميله هاي آتش بيداد اين دوران پر محنت
فروغ شب فروز ديدگانم را
لگدمال ستم كن ، خوار كن ، نابود كن
در تيره چال مرگ دهشتزا
اميد ناله سوز نغمه خوانم را
به تير آشياسوز اجانب تار كن ، پاشيده كن از هم
پريشان كن ، بسوزان ، در به در كن آشيانم را
بخون آغشته كن ، سرگشته كن در بيكران اين شب تاريك وحشتزا
ستمكش روح آسيمه ، سر افسرده جانم را
به درياي فلاكت غرق كن ، آوازه كن ، ديوانه ي وحشي
ز ساحل دور و سرگردان و تنها
كشتي امواج كوب آرزوي بيكرانم را با وجود اين همه زجر و شقاوتهاي بنيان كن
كه مي سوزاند اينسان استخوان هاي من و هم ميهنانم را
طنين افكن سرود فتح بيچون و چراي كاررا
سر مي دهم پيگير و بي پروا ! و در فرداي انساي
بر اوج قدرت انسان زحمتكش
به دست پينه بسته ، ميفزارم پرچم پرافتخار آرمانم را


سوز و ساز
يك بحر ... سرشك بودم و عمري سوز
افسرده و پير مي شدم روز به روز
با خيل گرسنگان چو همرزم شدم
سوزم : همه ساز گشت و شامم همه روز


هذيان يك مسلول
همره باد از نشيب و فراز كوهساران
از سكوت شاخه هاي سرفراز بيشه زاران
از خروش نغمه سوز و ناله ساز آبشاران
از زمين ، از آسمان ، از ابر و مه ، از باد و باران
از مزار بيكسي گمگشته در موج مزاران
مي خراشد قلب صاحب مرده اي را سوز سازي
سازنه ، دردي ، فغاني ، ناله اي ،‌اشك نيازي
مرغ حيران گشته اي در دامن شب مي زند پر
مي زند پر بر در و ديوار ظلمت مي زند سر
ناله مي پيچد به دامان سكوت مرگ گستر
اين منم ! فرزند مسلول تو ... مادر، باز كن در
باز كن در باز كن ... تا ببينمت يكبار ديگر
چرخ گردون ز آسمان كوبيده اينسان بر زمينم
آسمان قبر هزاران ناله ، كنده بر جبينم
تا رغم گسترده پرده روي چشم نازنينم
خون شده از بسكه ماليدم به ديده آستينم
كو به كو پيچيده دنبال تو فرياد حزينم
اشك من در وادي آوارگان ،‌آواره گشته
درد جانسوز مرا بيچارگيها چاره گشته
سينه ام از دست اين تك سرفهها صد اره گشته
بر سر شوريده جز مهر تو سودايي ندارم
غير آغوش تو ديگر در جهان جايي ندارم
باز كن ! مادر ، ببين از باده ي خون مستم آخر
خشك شد ، يخ بست ، بر دامان حلقه دستم آخر
آخر اي مادر زماني من جواني شاد بودم
سر به سر دنيا اگر غم بود ، من فرياد بودم
هر چه دلمي خواست در انجام آن آزاد بودم
صيد من بودند مهرويان و من صياد بودم
بهر صد ها دختر شيرين صفت و فرهاد بودم
درد سينه آتشم زد ، اشك تر شد پيكر من
لاله گون شد سر به سر ، از خون سينه بستر من
خاك گور زندگي شد ،‌ در به در خاكستر من
پاره شد در چنگ سرفه پرده در پرده گلويم
وه ! چه داني سل چها كرده است با من ؟ من چه گويم
هنفس با مرگم و دنيا مرا از ياد برده
ناله اي هستم كنون در چنگ يك فرياد مرده
اين زمان ديگر براي هر كسي مردي عجيبم
ز آستان دوستان مطرود و در هر جا غريبم
غير طعن و لعن مردم نيست اي مادرنصيبم
زيورم ، پشت خميده ، گونه هاي گود ، زيبم
ناله ي محزون حبيبم ، لخته هاي خون طبيبم
كشته شد ، تاريك شد ، نابود شد ، روز جوانم
ناله شد ،‌افسوس شد ، فرياد ماتم سوز جانم
داستانها دارد از بيداد سل سوز نهانم
خواهي از جويا شوي از اين دل غمديده ي من
بين چه سان خون مي چكد از دامنش بر ديده ي من
وه ! زبانم لال ، اين خون دل افسرده حالم
گر كه شر توست ، مادر ... بي گناهم ، كن حلالم
آسمان ! اي آسمان ... مشكن چنين بال و پرم را
بال و پر ديگر چرا ؟ ويران كه كردي پيكرم را
بسكه بر سنگ مزار عمر كوبيدي سرم را
باري امشب فرصتي ده تا ببينم مادرم را
سر به بالينش نهم ، گويم كلام آخرم را
گويمش مادر 1 چه سنگين بود اين باري كه بردم
خون چرا قي مي كنم ، مادر ؟ مگر خون كه خوردم
سرفه ها ، تك سرفه ها ! قلبم تبه شد ، مرد. مردم
بس كنين آخر ، خدارا ! جان من بر لب رسيده
آفتاب عمر رفته ... روز رفته ، شب رسيده
زير آن سنگ سيه گسترده مادر ، رختخوابم
سرفه ها محض خدا خاموش ، مي خواهم بخوابم
عشقها ! اي خاطرات ...اي آرزوهاي جواني !
اشكها ! فريادها اي نغمه هاي زندگاني
سوزها ... افسانه ها ... اي ناله هاي آسماني
دستتان را ميفشارم با دو دست استخواني
آخر ... امشب رهسپارم سوي خواب جاوداني
هر چه كردم يا نكردم ، هر چه بودم در گذشته
كرچه پود از تار دل ،‌تار دل از پودم گسسته
عذر مي خواهم كنون و با تني درهم شكسته
مي خزم با سينه تا دامان يارم را بگيرم
آرزو دارم كه زير پاي دلدارم بميرم
تالياس عقد خود پيچيد به دور پيكر من
تا نبيند بي كفن ،‌فرزند خود را ، مادر من
پرسه مي زد سر گران بر ديدگان تار ،‌خوابش
تا سحر ناليد و خون قي كرد ، توي رختخوابش
تشنه لب فرياد زد ، شايد كسي گويد جوابش
قايقي از استخوان ،‌خون دل شوريده آبش
ساحل مرگ سيه ، منزلگه عهد شبابش
بسترش درياي خوني ، خفته موج و ته نشسته
دستهايش چون دو پاروي مج و در هم شكسته
پيكر خونين او چون زورقي پارو شكسته
مي خورد پارو به آب و ميرود قايق به ساحل
تا رساند لاشه ي مسلول بيكس را به منزل
آخرين فرياد او از دامن دل مي كشد پر
اين منم ، فرزند مسلول تو ، مادر ،‌باز كن در
باز كن، ازپا فستادم ... آخ ... مادر
م... ا...د...ر


گل سرخ و گل زرد
گل سرخي به او دادم ، گل زردي به من داد
براي يك لحظه ناتمام ، قلبم از تپش افتاد
با تعجب پرسيدم : مگر از من متنفري ؟
گفت : نه باور كن ،نه ! ولي چون تو را واقعا دوست دارم ، نمي خواهم
پس از آنكه كام از من گرفتي ، براي پيدا كردن گل زرد ، زحمتي
به خود هموار كني


توفان زندگي
هشت سال پيش از اين بود
كه از اعماق تيرگي
از تيرگي اعماق و نظامي كه مي رفت
تا بخوابد خاموش ، و بميرد آرام
ناله ها برخاست
از اعماق تيرگي
آنجا كه خون انسانها ، پشتوانه ي طلاست
وز جمجمه ي سر آنها مناره ها برپاست
ناله ها برخاست
مطلب ساده بود
سرمايه ،‌خون مي خواست
مپرسيد چرا ، گوش كنيد مردم
علتش اين بود ... علتش اين است
و اين نه تنها مربوط به هند و چين است
بلكه از خانه هاي بي نام ، تا سفره هاي بي شام
از شكستگي سر جوبه ي دار خون آلود ، تا كنج زندان
از ديروز مرده ،‌تا امروز خونين
تا فرداي خندان
از آسياي رميده ، تا افريقاي اسير
حلقه به حلقه ، شعله به شعله ، قطعه به قطعه
زنجير به زنجير
بر پا مي شود توفان زندگي
توفان زندگي ، كينه ور و خشمگين
بر پا مي شود
پاره مي كند ، زنجير بندگي
تا انسان ستمكش ، بشكند
بشكافد از هم ، سينه ي تابوت
خراب كند يكسره ، دنياي كهن را ، بر سر قبرستان
قبرستان فقر ، قبرستان پول
و بندگي استعمار ، بيش از اين ديگر
نكند قبول ! نكند قبول
مي لرزد آسمان ... مي ترسد آسمان
و زمان ... زمان و قلب زمان
و تپش قلب خون آلوده ي زمان ، تندتر مي شود تند ، تر دم به دم
و روز آزادي انسان ستمكش
نزديكتر مي شود قدم به قدم

بر سنگ مزار
الا ، اي رهگذر ! منگر ! چنين بيگانه بر گورم
چه مي خواهي ؟ چه مي جويي ، در اين كاشانه ي عورم ؟
چه سان گويم ؟ چه سان گريم؟ حديث قلب رنجورم ؟
از اين خوابيدن در زير سنگ و خاك و خون خوردن
نمي داني ! چه مي داني ، كه آخر چيست منظورم
تن من لاشه ي فقر است و من زنداني زورم
كجا مي خواستم مردن !؟ حقيقت كرد مجبورم
چه شبها تا سحر عريان ، بسوز فقر لرزيدم
چه ساعتها كه سرگردان ، به ساز مرگ رقصيدم
از اين دوران آفت زا ، چه آفتها كه من ديدم
سكوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان
هر آن باري كه من از شاخسار زندگي چيدم
فتادم در شب ظلمت ، به قعر خاك ، پوسيدم
ز بسكه با لب مخنت ،‌زمين فقر بوسيدم
كنون كز خاك فم پر گشته اين صد پاره دامانم
چه مي پرسي كه چون مردم ؟ چه سان پاشيده شد جانم ؟
چرا بيهوده اين افسانه هاي كهنه بر خوانم ؟
ببين پايان كارم را و بستان دادم از دهرم
كه خون ديده ، آبم كرد و خاك مرده ها ، نانم
همان دهري كه بايستي بسندان كوفت دندانم
به جرم اينكه انسان بودم و مي گفتم : انسانم
ستم خونم بنوشيد و بكوبيدم به بد مستي
وجودم حرف بيجايي شد اندر مكتب هستي
شكست و خرد شد ، افسانه شد ، روز به صد پستي
كنون ... اي رهگذر ! در قلب اين سرماي سر گردان
به جاي گريه : بر قبرم ، بكش با خون دل دستي
كه تنها قسمتش زنجير بود ، از عالم هستي
نه غمخواري ، نه دلداري ، نه كس بودم در اين دنيا
در عمق سينه ي زحمت ، نفس بودم در اين دنيا
همه بازيچه ي پول و هوس بودم در اين دنيا
پر و پا بسته مرغي در قفس بودم در اين دنيا
به شب هاي سكوت كاروان تيره بختيها
سرا پا نغمه ي عصيان ، جرس بودم در اين دنيا
به فرمان حقيقت رفتم اندر قبر ، با شادي
كه تا بيرون كشم از قعر ظلمت نعش آزادي


ناز
گفتم كه اي غزال ! چرا ناز مي كني ؟
هر دم نواي مختلفي ساز مي كني ؟
گفتا : به درب خانه ات از كس نكوفت مشت
رودي سكوت محض تو در باز مي كني ؟


اشك عجز : قاتل عشق
آمد ، به طعنه كرد سلامي و گفت : مرد
گفتم : كه ؟ گفت : آنكه دلت را به من سپرد
وانگه گشود سينه و ديدم كه اشك عجز
تابوت عشق من ، به كف نور ، مي سپرد


شكوه ي ناتمام
اي آسمان ! باور مكن ، كاين پيكره محزون منم
من نيستم ! من نيستم
رفت عمر من ، از دست من
اين عمر مست و پست من
يك عمر با بخت بدش بگريستم ، بگريستم
ليك عمر پاي اندرگلم
باري نپسريد از دلم
من چيستم ؟ من كيستم


زبان سكوت
يك ساعت تمام ، بدون آنكه يك كلام حرف بزنم به رويش نگاه كردم
فرياد كشيد : آخر خفه شدم ! چرا حرف نمي زني ؟
گفتم : نشنيدي ؟ .... برو


پريشاني
از بس كف دست بر جبين كوبيدم
تا بگذر ازس رم ، پريشاني من
نقش كف دست ! محو شد ، ريخت به هم
شد چين و شكن ، به روي پيشاني من



شيشه و سنگ
او مظهر عشق بود و من مظهر ننگ
وقتي كه فشردمش به آغوش تنگ
لرزيد دلش ، شكست و ناليد كه : آخ
اي شيشه چه مي كني تو در بستر سنگ ؟


آثار شب زفاف
من زاده ي شهوت شبي چركينم
در مذهب عشق ، كافري بي دينم
آثار شب زفاف كامي است پليد
خوني كه فسرده در دل خونينم



نام شب
من اشك سكوت مرده در فريادم
داد ي سر و پاشكسته ، در بي دادم
اينها همه هيچ ... اي خداي شب عشق
نام شب عشق را كه برد از يادم ؟


باران
ببار اي نم نم باران زمين خشك را تر كن
سرود زندگي سر كن دلم تنگه ... دلم تنگه
بخواب ، اي دختر نازم بروي سينه ي بازم
كه همچون سينه ي سازم همه ش سنگه... همه ش سنگه
نشسته برف بر مويم شكسته صفحه ي رويم
خدايا ! با چه كس گويم كه سر تا پاي اين دنيا
همه ش ننگه ... همه ش رنگه

آرامگاه عشق
شب سياه ، همانسان كه مرگ هست
قلب اميد در بدرومات من شكست
سر گشته و برهنه و بي خانمان ، چو باد
آن شب ،‌رميد قلب من ، از سينه و فتاد
زار و عليل و كور
بر روي قطعه سنگ سپيدي كه آن طرف
در بيكران دور
افتاده بود ،‌ساكت و خاموش ، روي كور
گوري كج و عبوس و تك افتاده و نزار
در سايه ي سكوت رزي ، پير و سوگوار
بي تاب و ناتوان و پريشان و بي قرار
بر سر زدم ، گريستم ، از دست روزگار
گفتم كه اي تو را به خدا ،‌سايبان پير
با من بگو ، بگو ! كه خفته در اين گور مرگبار ؟
كز درد تلخ مرگ وي ، اين قلب اشكبار
خود را در اين شب تنها و تار كشت ؟
پير خميده پشت ؟
جانم به لب رسيد ، بگو قبر كيست اين ؟
يك قطره خون چكيد ، به دامانم از درخت
چون جرعه اي شراب غم ، از ديدگان مست
فرياد بر كشيد : كه اي مرد تيره بخت
بر سنگ سخت گور نوشته است ، هر چه هست
بر سنگ سخت گور
از بيكران دور
با جوهر سرشك
دستي نوشته بود
آرامگاه عشق


براي مردن
تا روح بشر به چمگ زر ، زندانيست
شاگردي مرگ پيشه اي انساني است
جان از ته دل ،‌ طالب مرگ است ... دريغ
درهيچ كجا ‌براي مردن جا نيست ؟


گفتگو
گفتم :‌اي پير جهان ديده بگو
از چه تا گشته ، بدينسان كمرت /
مادرت زاد ، به اين صورت زشت ؟
يا كه ارثي است تو را از پدرت ؟
ناله سر داد : كه فرزند مپرس
سرگذشت من افسانه ست
آسمان داند و دستم ،‌كه چه سان
كمرم تا شد و تا خورده شكست
هر چه بد ديدم از اين نظم خراب
همه از ديده ي قسم ديدم
فقر و بدبختي خود ،‌ در همه حال
با ترازوي فلك سنجيدم
تن من يخ زده در قبر سكوت
دلم آتش زده از سوزش تب
همه شب تا به سحر لخت و ملول
آسمان بود و من و دست طلب
عاقبت در خم يك عمر تباه
واقعيات ، به من لج كردند
تا ره چاره بجويم ز زمين
كمرم را به زمين كج كردند

Links:

سربرگ ويژه نامه كارو
http://sss4.persianblog.com/

عرفان ادبی
http://zorba.blogfa.com/post-4.aspx

نامه هاي سرگردان «كارو»
http://zorba.blogfa.com/8310.aspx
ghotbhayehamnam.persianblog.com

کارو
http://www.avayeazad.com/karo/list.htm

یکشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۴

شادروان رهی معیری






محمد حسن معيري متخلص به رهي به سال ۱۲۸۸ هجري شمسي در تهران پا به هستي گذاشت . رهي در نقاشي ، موسيقي و سرودن غزل هاي زيبا و شورانگيز توانا بود . رهي از شيفتگان سعدي بود ، فرط عشق به سعدي سخن وي را از رنگ و بوي شيوه استاد برخوردار كرده و مزاياي غزلسراي بزرگ در گفته هاي رهي متجلي است . رهي علاوه بر غزل ، قطعات و مثنوي هايي هم دارد كه ابتكار و بدعت وي را در مضمون آفريني ظاهر مي سازد . و شايد از اين حيث ارزش آنها بيشتر از غزلها مي باشد . علاوه بر موزوني طبع ، خوبي كلام او نتيجه مطالعه زياد در ديوان استادان سخن در احاطه ايست كه بر گفته آنان دارد و در عين حال تمام غزلسرايان بعد از حافظ را دقيق مرور كرده است . و از اين رو به انتخاب كلمه ،‌تركيب جمله به حد وسواس اهميت مي داد . رهي در سرودن اشعاري كه داراي موضوعات سياسي و اجتماعي است نيز استادي توانا بود و بسياري از اينگونه اشعار وي كه از جهات مختلف اهميت بسيار دارد با امضاهاي ( زاغچه ،‌شاه پروين ) در روزنامه ها و مجله هاي سياسي و فكاهي انتشار يافته است . رهي از آغاز كودكي در شعر و موسيقي و نقاشي ، استعدادي شگفت انگيز داشت و از ۱۳ سالگي به شاعري پرداخت . رهي در فراغت از تحصيل و مطالعه در فنون ادب به خدمت دولت آمد ، اما در دوران خذمت نيز همواره به مطالعه آثار منظوم استادان سخن فارسي و تتبع شعرهاي آنان اشتغال داشت و از اين راه توشه فراوان اندوخت و بر قوت طبع خويش در سخنسرايي بيفزود و علاوه بر اين در اغلب محافل هنري و انجمن هاي ادبي عضويت يافت و به ادب و هنر ايران خدمت سزاواري انجام داد . رهي در سن ۶۰ سالگي در گذشت

بنفشه سخنگوي
بنفشه زلف من اي سر و قد نسرين تن
كه نيست چون سر زلف بنفشه و سوسن
بنفشه زي تو فرستادم و خجل ماندم
كه گل كسي نفرستد بهديه زي گلشن
بنفشه گرچه دلاويز و عنبر آميز است
خجل شود بر آن زلف همچو مشك ختن
چو گيسوي تو ندارد بنفشه حلقه و تاب
چو طره تو ندارد بنفشه چين و شكن
گل و بنفشه چو زلف و رخت به رنگ و به بوي
كجاست اي رخ و زلفت گل و بنفشه من
به جعد آن نكند كاروان دل منزل
به شاخ اين نكند شاهباز جان مسكن
بنفشه در بر مويت فكنده سر درجيب
گل از نظاره رويت دريده پيراهن
كه عارض تو بود از شكوفه يك خروار
كه طره تو بود از بنفشه يك خرمن
بنفشه سايه ز خورشيد افكند بر خاك
بنفشه تو به خورشيد گشته سايه فكن
ترا به حسن و طراوت جز اين نيارم گفت
كه از زمانه بهاري و از بهار چمن
نهفته آهن در سنگ خاره است ترا
درون سينه چونگل دلي است از آهن
اگر چه پيش دو زلفت بنفشه بي قدراست
بسان قطره به دريا و سبزه در گلشن
بنفشه هاي مرا قدر دان كه بوده شبي
بياد موي تو مهمان آب ديده من
بنفشه هاي من از من ترا پيام آرند
تو گوش باش چو گل تا كند بنفشه سخن
كه اي شكسته بهاي بنفشه از سر زلف
دل رهي را چون زلف خويشتن مشكن

سايه گيسو
اي مشك سوده گيسوي آن سيمگون تني ؟
يا خرمن عنبري يا بار سوسني ؟
سون نه اي كه بر سر خورشيد افسري
گيسو نه اي كه بر تن گلبرگ جوشني
زنجير حلقه حلقه آن فتنه گستري
شمشاد سايه گستر آن تازه گلشني
بستي به شب ره من مانا كه شبروي
بردي ز ره دل من مانا كه رهزني
گه در پناه عارض آن مشتري رخي
گه در كنار ساعد آن پرنيان تني
گر ماه و زهره شب به جهان سايه افكنند
تو روز و شب به زهره و مه سايه افكني
دلخواه و دلفريبي دلبند و دلبري
پرتاب و پر شكنجي پر مكر و پر فني
دامي تو يا كمند ؟ ندانم براستي
دانم همي كه آفت جان و دل مني
از فتنه ات سياه بود صبح روشنم
اي تيره شب كه فتنه بر آن ماه روشني
همرنگ روزگار مني اي سياه فام
مانند روزگار مرا نيز دشمني
اي خرمن بنفشه و اي توده عبير
ما را به جان گدازي چون برق خرمن ي
ابر سيه نه اي ز چه پوشي عذار ماه ؟
دست رهي نه اي ز چه او را بگردني ؟

ماه قدح پوش
هوشم ربوده ماه قدح نوشي
خورشيد روي زهره بناگوشي
زنجير دل ز جعد سيه سازي
گلبرگ تر به مشك سيه پوشي
از غم بسان سوزن زرينم
در آرزوي سيم بر و دوشي
خون جگر به ساغر من كرده
ساغر ز دست مدعيان نوشي
بينم بلا ز نرگس بيماري
دارم فغان ز غنچه خاموشي
دردا كه نيست ز آن بت نوشين لب
ما را نه بوسه اي و نه آغوشي
بالاي او به سرو سهي ماند
مژگان او بخت رهي ماند
اي مشكبو نسيم صبحگاهي
از من بگو بدان مه خرگاهي
آه و فغان من به قلك برشد
سنگين دلت نيافته آگاهي
با آهنين دل تو چه داند كرد ؟
آه شب و فغان سحرگاهي
اي همنشين بيهوده گو تا چند
جان مرا به خيره همي كاهي ؟
راحت ز جان خسته چه مي جويي ؟
طاقت ز مرغ بسته چه ميخواهي ؟
بيني گر آن دو برگ شقايق را
داني بلاي خاطر عاشق را


باده فروش
بنگر آن ماه روي باده فروش
غيرت آفتاب و غارت هوش
جام سيمين نهاده بر كف دست
زلف زرين فكنده بر سر دوش
غمزه اش راه دل زند كه بيا
نرگسش جام مي دهد كه بنوش
غير آن نوش لب كه مستان را
جان و دل پرورده ز چشمه نوش
ديده اي آفتاب ما به دست
ديده اي ماه آفتاب فروش ؟

نيروي اشك
عزم وداع كرد جواني بروستاي
در تيره شامي از بر خورشيد طلعتي
طبع هوا دژم بد و چرخ از فراز ابر
همچون حباب در دل درياي ظلمتي
زن گفت با جوان كه از اين ابر فتنه زاي
ترسم رسد به گلبن حسن تو آفتي
در اين شب سيه كه فرو مرده شمع ماه
اي مه چراغ كلبه من باش ساعتي
ليكن جوان ز جنبش طوفان نداشت باك
دريادلان ز وج ندارند دهشتي
برخاست تا برون بنهد جوان استوار ديد
افراخت قامتي كه عيان شد قيامتي
بر چهر يار دوخت به حسرت دو چشم خويش
چون مفلس گرسنه بخوان ضيافتي
با يك نگاه كرد بيان شرح اشتياق
بي آنكه از بان بكشد بار منتي
چون گوهري كه غلطد بر صفحه اي ز سيم
غلطان به سيمگون رخ وي اشك حسرتي
ز آن قطره سرشك فروماند پاي مرد
بكسر ز دست رفت گرش بود طاقتي
آتش فتاد در دلش از آب چشم دوست
گفتي ميان آتش و آب است نسبتي
اين طرفه بين كه سيل خروشان در او نداشت
چندان اثر كه قطره اشك محبتي


نابينا و ستمگر
فقير كوي با گيتي آفرين مي گفت
كه اي ز وصف تو الكن زبان تسحينم
به نعمتي كه مرا داده اي هزاران شكر
كه من نه در خور لطف و عطاي چندينم
خسي گرفت گريبان كور و با وي گفت
كه تا جواب نگويي ز پاي ننشينم
من ار سپاس جهان آفرين كنم نه شگفت
كه تيز بين و قوي پنجه تر ز شاهينم
ولي تو كوري و نا تندرست و حاجتمند
نه چون مني كه خداوند جاه و تمكينم
چه نعمتي است ترا تا به شكر آن كوشي ؟
به حيرت اندر از كار چو تو مسكينم
بگفت كور كزين به چه نعمتي خواهي ؟
كه روي چون تو فرومايه اي نمي بينم



دشمن و دوست
ديگران از صدمه اعدا همي نالند و من
از جفاي دوستان گريم چو ابر بهمني
سست عهد و سرد مهرند اين رفيقان همچو گل
ضايف آن عمري كه با اين سست عهدان سر كني
دوستان را مي نپايد الفت و ياري ولي
دشمنان را همچنان بر جاست كيد و ريمني
كاش بودند به گيتي استوار ديرپاي
دوستان در دوستي چون دشمنان در دشمني

شاخك شمعداني
تو اي بي بها شاخك شمعداني
كه بر زلف معشوق من جا گرقتي
عجب دارم از كوكب طالع تو
كه بر فرق خورشيد ماوا گرفتي
قدم از بساط گلستان كشيدي
مكان بر فراز ثريا گرفتي
فلك ساخت پيرايه زلف خودت
دل خود چو از خاكيان واگرفتي
مگر طاير بوستان بهشتي ؟
كه جا بر سر شاخ طوبي گرفتي
مگر پنجه مشك ساي نسيمي ؟
كه گيسوي آن سرو بالا گرفتي
مگر دست انديشه مايي اي گل ؟
كخ زلفش به عجز و تمنا گرفتي
مگر فتنه بر آتشين روي ياري
كه آتش چو ما در سراپا گرفتي
گرت نيست دل از غم عشق خونين
چرا رنگ خون دل ما گرفتي ؟
بود موي او جاي دلهاي مسكين
تو مسكن در آنحلقه بيجا گرفتي
از آن طره پر شكن هان به يك سو
كه بر ديده راه تماشا گرفتي
نه تنها در آن حلقه بويي نداري
كه با روي او آبرويي نداري

ابناي روزگار
از ناكسان اميد مدار
اي كه با خوي زشت يار نه اي
سگذلان لقمه خوار يكديگرد
خون خوري گر از آن شمار نه ا ي
صبح وارث شود گريبان چاك
اي كه چون شب سياهكار نه اي
پايمال خسان شوي چون خاك
گر جهانسوز چون شرار نه اي
ره نيابي به گنج خانه بخت
جانگزا گر بسان مار نه اي
تا چو گل شيوه ات كم آزاري است
ايمن از رنج نيش خار نه اي
روزگارت به جان بود دشمن
اي كه همرنگ روزگار نه اي


موي سپيد
رهي بگونه چون لاله برگ غره مباش
كه روزگارش چون شنبليد گرداند
گرت به فر جواني اميدواري هاست
جهان پير ترا نا اميد گرداند
گر از دميدن موي سپيد بر سر خلق
زمانه آيت پيري پديد گرداند
دريغ و درد كه مويي نماند بر سر من
كه روزگار به پيري سپيد گرداند


سرنوشت
اعرابئي به دجله كنار از قضاي چرخ
روزي به نيستاني شد ره سپر همي
نا گه كينه توزي گردون گرگ خوي
شيري گرسنه گشت بدو حمله ور همي
مسكين ز هول شير هراسان و بيمناك
شد بر قراز نخلي آسيمه سر همي
چون بر فراز نخل كهن بنگريست مرد
ماري غنوده ديد در آن برگ و بر همي
گيتي سياه گشت به چشمش كه شير سرخ
بودش به زير و مار سيه بر زبر همي
نه پاي آنكه آيد ز آن جايگه فرود
نه جاي آن كه ماند بر شاخ همي
خود را درون دجله فكند از فراز نخل
كز مار گرزه وارهد و شير نر همي
بر شط فر نيامده آمد به سوي او
بگشاده كام جانوري جان شكر همي
بيچاره مرد ز آن دو بلا گرچه برد جان
درماند عاقبت به بلاي دگر همي
از چنگ شير رست و ز چنگ قضا نرست
القصه گشت طعمه آن جانور همي
جادوي چرخ چون كند آهنگ جان تو
زايد بلا و حادثه از بحر و بر همي
كام اجل فراخ و تو نخجير پاي بند
دام قضا وسيع و تو بي بال و پر همي
ور ز آنكه بر شوي به فلك همچو آفتاب
صيدت كند كمند قضا و قدر همي


پاداش نيكي
من نگويم ترك آيين مروت كن ولي
اين فضيلت با تو خلق سفله را دشمن كند
تار وپودش را ز كين توزي همي خواهند سوخت
هر كه همچون شمع بزم ديگران روشن كند
گفت با صاحبدلي مردي كه به همام در نهفت
قصد دارد تا به تيغت سر جدا از تن كند
نيكمردش گفت باور نايدم اين گفته ز آنك
من باو نيكي نكردم تا بدي با من كند
ميكنند از دشمني نا دوستان با دوستان
آنچه آتش با گياه و برق با خرمن كند
دور شو زين مردم نا اهل دور از مردمي
ديو گردد هر كه آميزش به اهريمن كند
منزلت خواهي مكان در كنج تنهايي گزين
گنج گوهر بين كه در ويرانه ها مسكن كند



رازداري
خويشتن داري و خموشي را
هوشمندان حصار جان دانند
گر زيان بيني از بيان بيني
ور زبون گردي از زبان دانند
راز دل پيش دوستان مگشاي
گر نخواهي كه دشمنان دانند



همت مردانه
در دام حادثات ز كس ياوري مجوي
بگشا گره به همت مشكل گشاي خويش
سعي طبيب موجب درمان درد نيتس
از خود طلب دواي مبتلاي خويش
گفت آهويي به شير سگي در شكارگاه
چون گرم پويه ديدش اندر قفاي خويش
كاي خيره سر بگرد سمندم نمي رسي
راني و گر چو برق به تك بادپاي خويش
چون من پي رهايي خود مي كنم تلاش
ليكن تو بهر خاطر فرمانرواي خويش
با من كجا به پويه برابر شوي از آنك
تو بهر غير پويي و من از براي خويش



كالاي بي بها
سراينده اي پيش داننده اي
فغان كرد از جور خونخواره دزد
كه از نظرم ونثرم دو گنجينه بود
ربود از سرايم ستمكاره دزد
بناليد مسكين : كه بيچاره من
بخنديد دانا : كه بيچاره دزد



راز خوشدلي
حادثات فلكي چون نه بهدسا من و توست
رنجه از غم چه كني جان و تن خويشتنا ؟
مردم دانا اندوه نخورد بهر دوكار
آنچه خواهد شدنا و آنچه نخواهد شدنا


سخن پرداز
آن نواساز نو آيين چو شود نغمه سراي
سرخوش از ناله مستانه كند جان مرا
شيوه باد سحر عقده گشايي است رهي
شعر پژمان بگشايد دل پژمان مرا



پاس ادب
پاس ادب به حد كفايت نگاه دار
خواهي اگر ز بي ادبان يابي ايمني
با كم ز خويش هر كه نشيند به دوستي
با عز و حرمت خود خيزد به دشمني
در خون نشست غنچه كه شد همنشين خار
گردن فراخت سرو ز بر چيده دامني
افتاده باش ليك نه چندان كه همچو خاك
پامال هر نه بهره شوي از فروتني



مايه رفعت
اگر ز هر خس و خاري فراكشي دامن
بهار عيش ترا آفت خزان نرسد
شكوه گنبد نيلوفري از آن سبب است
كه دست خلق به دامان آسمان نرسد


سايه اندوه
هر چه كمتر شود فروغ حيات
رنج را جانگدازتر بيني
سوي مغرب چو رو كند خورشيد
سايه ها را درازتر بيني

خلقت زن
كسيم من دردمند ناتواني
اسيري خسته اي افسرده جاني
تذروي آِيان بر باد رفته
به دام افتاده اي از ياد رفته
دلم بيمار و لب خاموش و رخ زرد
همه سوز و همه داغ و همه درد
بود آسان علاج درد بيمار
چو دل بيمار شد مشكل شود كار
نه دمسازي كه با وي راز بگويم
نه ياري تا غم دل باز گويم
درين محفل چون من حسرت كشي نيست
بسوز سينه من آتشي نيست
الهي در كمند زن نيفتي
وگر افتي بروز من نيفتي
ميان بر بسته چون خونخواره دشمن
دلازاري بآزار دل من
دلم از خوي او دمساز درد است
زن بد خو بلاي جان مرد است
زنان چون آتشند از تندخويي
زن و آتش ز يك جنسند گويي
نه تنها نامراد آن دل شكن باد
كه نفرين خدا بر هر چه زن باد
نباشد در مقام حيله و فن
كم از نا پارسا زن پارسا زن
زنان در مكر و حيلت گونه گونند
زيانند و فريبند و فسونند
چو زن يار كسان شد ما را زوبه
چون تر دامن بود گل و خار از او به
حذر كن ز آن بت نسرين برودوش
كه هر دم با خسي گردد هم آغوش
منه در محفل عشرت چراغي
كزو پروانه اي گيرد سراغي
ميفشان دانه در راه تذروي
كه ماوا گيرد از سروي به سروي
وفاداري مجوي از زن كه بيجاست
كزين بر بط نخيزد نغمه راست
درون كعبه شوق دير دارد
سري با تو سري با غير دارد
جهان داور چو گيتي را بنا كرد
پي ايجاد زن انديشهها كرد
مهيا تا كند اجزاي او را
ستاند از لاله و گل رنگ و بو را
ز دريا عمق و از خورشيد گرمي
ز آهن سختي از گلبرگ نرمي
تكاپو از نسيم و مويه از جوي
ز شاخ تر گراييدن به هر سوي
ز اواج خروشان تندخويي
ز روز و شب دورنگي ودورويي
صفا از صبح و شور انگيزي از مي
شكر افشاني و شيريني از ن ي
ز طبع زهره شادي آفريني
ز پروين شيوه بالا نشيني
ز آتش گرمي و دم سردي از آب
خيال انگيزي از شبهاي مهتاب
گرانسنگي ز لعل كوهساري
سبكروحي ز مرغان بهاري
فريب مار و دورانديشي از مور
طراوت از بهشت و جلوه از حور
ز جادوي فلك تزوير و نيرنگ
تكبر از پلنگ آهنين چنگ
ز گرگ تيز دندان كينه جويي
ز طوطي حرف نا سنجيده گويي
ز باد هرزه پو نا استواري
ز دور آسمان نا پايداري
جهاني را به هم آميخت ايزد
همه در قالب زن ريخت ايزد
ندارد در جهان همتاي ديگر
بهدنيا در بود دنياي ديگر
ز طبع زن به غير از شرر چه خواهي ؟
وزين موجود افسونگر چه خواهي ؟
اگر زن نو گل باغ جهان است
چرا چون خار سرتا پا زبان است ؟
چه بودي گر سراپا گوش بودي
چو گل با صد زبان خاموش بودي
چنين خواندم زماني دركتابي
ز گفتار حكيم نكته يابي
دو نوبت مرد عشرت ساز گردد
در دولت به رويش باز گردد
يكي آن شب كه با گوهر فشاني
ربايد مهر از گنجي كه داني
دگر روزي كه گنجور هوس كيش
به خاك اندر نهد گنجينه خويش

گنجينه دل
چشم فروبسته اگر وا كني
درتو بود هر چه تمنا كني
عافيت از غير نصيب تو نيست
غير تو اي خسته طبيب تونيست
از تو بود راحت بيمار تو
نيست به غير از تو پرستار تو
همدم خود شو كه حبيب خودي
چاره خود كن كه طبيب خودي
غير كه غافل ز دل زار تست
بي خبر از مصلحت كار تست
بر حذر از مصلحت انديش باش
مصلحت انديش دل خويش باش
چشم بصيرت نگشايي چرا ؟
بي خبر از خويش چرايي چرا ؟
صيد كه درمانده ز هر سو شده است
غفلت او دام ره او شده است
تا ره غفلت سپرد پاي تو
دام بود جاي تو اي واي تو
خواجه مقبل كه ز خود غافلي
خواجه نه اي بنده نا مقبلي
از ره غفلت به گدايي رسي
ور به خود آيي به خدايي رسي
پير تهي كيسه بي خانه اي
داشت مكان در دل ويرانه اي
روز به دريوزگي از بخت شوم
شام به ويرانه درون همچو بوم
گنج زري بود در آن خاكدان
چون پري از ديده مردم نهان
پاي گدا بر سر آن گنج بود
ليك ز غفلت به غم ورنج بود
گنج صفت خانه به ويرانه داشت
غافل از آن گنج كهد ر خانه داشت
عاقبت از فاقه و اندوه و رنج
مرد گدا مرد و نهان ماند گنج
اي شده نالان ز غمو رنج خويش
چند نداري خبر از گنج خويش؟
گنج تو باشد دل آگاه تو
گوهر تو اشك سحرگاه تو
مايه اميد مدان غير را
كعبه حاجات مخوان دير را
غير ز دلخواه تو آگاه نيست
ز آنكه د لي رابدلي راه نيست
خواهش مرهم ز دل ريش كن
هر چه طلب مي كني از خويش كن



سوگند
لاله رويي بر گل سرخي نگاشت
كز سيه چشمان نگيرم دلبري
از لب من كس نيابد بوسه اي
وز كف ممن كس ننوشد ساغري
تا نبفتد پايش اندر بند ها
ياد كرد آن تازه گل سوگند ها
ناگهان باد صبا دامن كشان
سوي سرو و لاله شمشاد رفت
فارغ از پيمان نگشته نازنين
كز نسيمي برگ گل بر باد رفت
خنده زد گل بر رخ دلبند او
كآن چنان بر باد شد سوگند او



گل يخ
به ديماه كز گشت گردان سپهر
سحاب افكند پرده بر روي مهر
ز دم سردي ابر سنجاب پوش
رداي قصب كوه گيرد بهدوش
جهان پوشد از برف سيمين حرير
كشد پرده سيمگون آبگير
شود دامن باغ از گل تهي
چمن ماند از زلف سنبل تهي
دا آن فتنه انگيز طوفان مرگ
كه نه غنچه ماند به گلبن نه برگ
گلي روشني بخش بستان شود
چراغ دل بوستانيان شود
صبا را كند مست گيسوي خويش
جهان را بر انگيزد از بوي خويش
گل بخ بخوانندش و اي شگفت
كزو باغ افسرده گرمي گرفت
ز گلها از آن سر بر افراخته است
كه با باغ بي برك و بر ساخته است
تو نيز اي گل آتشين چهر من
كه انگيختي آتش مهر من
ز پيري چو افسرد جان در تنم
تهي از گل و لاله شد گلشنم
سيه كاري اختر سيه فام
سيه موي من كرد چون سيم خار
سهي سروم از بار غم گشت پست
مرا برف پيري به سرنشست
به دلجويم در كنار آمدي
ز مستان غم را بهار آمدي
گل بخ گر آورد بستان بهدست
مرا آتشين لاله اي چون تو هست
ز گلچهرگان سر بر افراختي
كه با جان افسرده اي ساختي



راز شب
شب چو بوسيدم لب گلگون او
گشت لرزان قامت موزون او
زير گيسو كرد پنهان روي خويش
ماه را پئشيد با گيسوي خويش
گفتمش : اي روي تو صبح اميد
در دل شب بوسه ما را كه ديد ؟
قصه پردازي در اين صحرا نبود
چشم غمازي به سوي ما نبود
غنچه خاموش او چون گ ل شكفت
بر من از حيرت نگاهي كرد و گفت
با خبر از راز ما گرديد شب
بوسه اي داديم و آن را ديد شب
بوسه را شب ديد و با مهتاب گفت
ماه خنديد و به موج آب گفت
موج دريا جانب پارو شتافت
راز ما گفت و به ديگر سو شتافت
قصه را پارو به قايق باز گفت
داستان دلكشي ز آن راز گفت
گفت قايق هم به قايق بان خويش
مانده بود اين راز اگر در پيش او
دل نبود آشفته از تشويش او
ليك درد اينجاست كان ناپخته مرد
با زني آن راز را ابراز كرد
گفت با زن مرد غافل راز را
آن تهي طبل بلند آواز را
لا جرم فردا از آن راز نهفت
قصه گويان قصه ها خواهند گفت
زن به غمازي دهان وا مي كند
راز را چون روز افشا مي كند


سنگريزه
روزي به جاي لعل و گوهر سنگريزه اي
بردم به زرگري كه بر انگشتري نهد
بنشاندش به حلقه زرين عقيق وار
آنسان كه داغ بر دل هر مشتري نهد
زرگر ز من ستاند و بر او خيره بنگريست
وانگه به خنده گفت كه اين سنگريزه چيست ؟
حيف آيدم ز حلقه زرين كه اين نگين
نا چيز و خوار مايه و بي فدر و بي بهاست
شايان دست مردم گوهرشناس نيست
درزير پا فكن كه بر انگشتري خطاست
هر سنگ بد گوهر نه سزاوار زينت است
با زر سرخ سنگ سيه را چه نسبت است ؟
گفتم به خشم زرگر ظاهر پرست را
كاي خواجه لعل ز آغوش سنگ خاست
ز آنرو گرانبهاست كه همتاي آن كم است
آري هر آنچه نيست فراوان گرانبهاست
وين سنگريزه اي كه فراچنگ من بود
خوارش مبين كه لعل گرنسنگ من بود
روزي به كوهپايه من و سرو ناز من
بوديم ره سپر به خم كوچه باغ ها
اين سو روان به شادي و آن سو دوان به شوق
لبريزه كرد از مي عشرت اياغها
ناگاه چون پري زدگان آن پري فتاد
وز درد پا ز پويه و بازيگري فتاد
آسيمه سر دويدم و در بر گرفتمش
كز دست رفت طاقتم از درد پاي او
بر پاي نازنين چو نكو بنگريستم
آگه شدم ز حادثه جانگزاي او
دريافتم كه پنجه آن ماه رنجه است
وز سنگريزه اي بت من در شكنجه است
من خم شدم به چاره گري در برابر خويش
و آن مه نهاد بر كف من پاي نرم خويش
شستم به اشك پاي وي و چاره ساختم
آن داغ رابهبوسه لبهاي گرم خويش
وين گوهري كه در نظر سنگ سادهاست
برپاي ‌آن پري چو رهي بوسه داده است



ساز محجوبي
آنكه جانم شد نوا پرداز او
مي سرايم قصه اي از ساز او
ساز او در پرده گويد رازها
سر كند در گوش جان آوازها
بانگي از آواي بلبل گرم تر
وز نواي مرغ چمن جان پرور است
ليك دراين ساز سوزي ديگر است
آنچه آتش با نيستان مي كند
ناله او با دلم آن مي كند
خسته دل داند بهاي ناله را
شمع داند قدر داغ لاله را
هر دلي از سوز ما آگاه نيست
غير را در خلوت ما راه نيست
ديگران دل بسته جان و سرند
مردم عاشق گروهي ديگرند
شرح اين معني ز من بايد شنيد
رز عشق از كوهكن بايد شنيد
حال بلبل از دل پروانه پرس
قصه ديوانه از ديوانه پرس
من شناسم آه آتشناك را
بانگ مستان گريبان چاك را
چيستم من ؟ آتشي افروخته
لاله اي داغ از حسرت سوخته
شمع را در سينه سوز من مباد
در محبت كس به روز منمباد
سودم از سوداي دل جز درد نيست
غير اشك گرم و آه سرد نيست
خسته از پيكان محرومي پرم
مانده بر زانوي خاموشي سرم
عمر كوتاهم چو گل بر باد رفت
نغمه شادي مرا از ياد رفت
گر چه غم درسينه حاكم برد
ساز محجوبي بر افلاكم برد
شعله اي چون وي جهان افروز نيست
مرتضي از مردم امروز نيست
جان من با جان او پيوسته است
زانكه چون من از دو عالم رسته است
ما دوتن در عاشقي پاينده ايم
تا محبت زنده باشد زنده ايم


مريم سپيد
عروس چمن مريم تابناك
گرو برده از نو عروسان خاك
كه او را به جز سادگي مايه نيست
نكو روي محتاج پيرايه نيست
به رخ نور محض و به تن سيم ناب
به صافي چو اشك و به پاكي چو آب
به روشندلي قطره شبنم است
به پاكيزگي دامن مريم است
چنان نازك اندام و سيمينه تن
كه سيمين تن نازك اندام من
سخنها كند با من از روي دوست
ز گيسوي او بشنوم بويدوست
به رخساره چون نازنين من است
نشاني ز ناز آفرين من است
بود جان ما سرخوش از جام او
كه ما را گلي هست همنام او
گل من نه تنها بدان رنگ و بوست
كه پاكيزه دامان پاكيزه خوست
قضا چ.ن زند جام عمرم به سنگ
به داغم شودديده ها لاله رنگ
به خاك سيه چون شود منزلم
بود داغ آن سيمتن بر دلم
بهاران چو گل از چمن بردمد
گل مريم از خاك من بردمد
نوازد دل و جان غمناك را
پر از بوي مريم كند خاك را



بهار عشق
روان پرور بود خرم بهاري
كه گيري پاي سروي دست ياري
و گر ياري ندارد لاله رخسار
بود يكسان به چشمت لاله و خار
چمن بي همنشين زندان جانست
صفاي بوستان از دوستان است
غمي در سايه جانان نداري
و گر جانان نداري جان نداري
بهار عاشقان رخسار يار است
كه هر جا نوگلي باشد بهار است


شاهد افلاكي
چون زلف تو ام جانا در عين پريشاني
چون باد سحرگاهم در بي سر و ساماني
من خاكم و من گردم من اشكم و من دردم
تو مهري و تو نوري تو عشقي و تو جاني
خواهم كه ترا در بر بنشانم و بنشينم
تا آتش جانم را بنشيني و بنشاني
اي شاهد افلاكي در مستي و در پاكي
من چشم ترا مانم تو اشك مرا ماني
در سينه سوزانم سمتوري و مهجوري
در ديده بيدارم پيدايي و پنهاني
من زمزمه عودم تو زمزمه پردازي
من سلسله موجم تو سلسله جنباني
از آتش سودايت دارم من و دارد دل
دلغي كه نمي بيني دردي كه نمي داني
دل با من و جان بي تو نسپاري و بسپارم
كام از تو و تاب از من نستانم و بستاني
اي چشم رهي سويت كو چشم رهي جويت ؟
روي از من سر گردان شايد كه نگرداني



حديث جواني
اشكم ولي بپاي عزيزان چكيده ام
خارم ولي بسايه گل آرميده ام
با ياد رنگ و بوي تو اي نو بهار عشق
همچون بنفشه سر بگريبان كشيدهام
چون خاك در هواي تو از پا افتاده ام
چون اشك در قفاي تو با سر دويدهام
من جلوه شباب نديدم به عمر خويش
از ديگران حديث جواني شنيده ام
از جام عافيت مي نابي نخورده ام
وز شاخ آرزو گل عيشي نچيده ام
موي سپيد را فلكم رايگان نداد
اين رشته را به نقد جواني خريده ام
اي سرو پاي بسته به آزادگي مناز
آزاده من كه از همه عالم بريده ام
گر مي گريزم از نظر مردمان رهي
عيبم مكن كه آهوي مردم نديده ام



سوزد مرا سازد مرا
ساقي بده پيمانه اي ز آن مي كه بي خويشم كند
بر حسن شور انگيز تو عاشق تر از پيشم كند
زان مي كه در شبهاي غم بارد فروغ صبحدم
غافل كند از بيش و كم فارغ ز تشويشم كند
نور سحرگاهي دهد فيضي كه مي خواهي دهد
با مسكنت شاهي دهد سلطان درويشم كند
سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بيگانه از خويشم كند
بستاند اي سرو سهي سوداي هستي از رهي
يغما كند انديشه را دور از بد انديشم كند



زندان خاك
با دل روشن در ان ظلمت سرا افتاده ام
نور مهتابم كه در ويرانه ها افتاده ام
سايه پرورد بهشتم از چه گشتم صيد خاك ؟
تيره بختي بين كجا بودم كجا افتاده ام
جاي در بستان سراي عشق ميابد مرا
عندليبم از چه در ماتم سرا افتاده ام
پايمال مردمم از نارسايي هاي بخت
سبزه ي بي طالعم در زير پا افتاده ام
خار ناچيزم مرا در بوستان مقفدار نيست
اشك بي قدرم ز چشم آشنا افتاده ام
تا كجا راحت پذيرم يا كجا يابم قرار ؟
برگ خشكم در كف باد صبا افتاده ام
بر من اي صاحبدلان رحمي كه از غمهاي عشق
تا جدا افتاده ام از دل جدا افتاده ام
لب فرو بستم رهي بي روي گلچين و امير
در فراق همنوايان از نوا افتاده ام



غباري در بياباني
نه دل مفتون دلبندي نه جان مدهوش دلخواهي
نه بر مژگان من اشكي نه بر لبهاي من آهي
نه جان بي نصيبم را پيامي از دلارامي
نه شام بي فروغم را نشاني از سحرگاهي
نيابد محفلم گرمي نه از شمعي نه از جمعي
ندارم خاطرم الفت نه با مهري نه با ماهي
بديدار اجلل باشد اگر شادي كنم روزي
به بخت واژگ.ن باشد اگر خندان شوم گاهي
كيم من ؟ آرزو گم كرده اي تنها و سرگردان
نه آرامي نه اميدي نه همدردي نههمراهي
گهي افتان و حيران چون نگاهي بر نظر گاهي
رهي تا چند سوزم در دل شبها چو كوكبها
باقبال شرر تازم كه دارد عمر كوتاهي



طوفان حادثات
اين سوز سينه شمع شبستان نداشته است
وين موج گريه سيل خروشان نداشته است
آگه ز روزگار پريشان ما نبود
هر دل كه ر.وزگار پريشان نداشته است
از نوشخند گرم تو آفاق تازه گشت
صبح بهار اين لب خندان نداشته است
ما را دلي بود كه ز طوفان حادثات
چون موج يك نفس سر و سامان نداشته است
سر بر نكرد پاك نهادي ز جيب خاك
گيتي سري سزايي گريبان نداشته است
جز خون دل ز خوان فلك نيست بهره اي
اين تنگ چشم طاقت مهمان نداشته است
دريا دلان ز فتنه ايام فارغند
درياي بي كران غم طوفان نداشته است
آزار ما بمور ضعيفي نمي رسد
داريم دولتي كه سليمان نداشته است
غافل مشو ز گوهر اشك رهي كه چرخ
اين سيمگون ستاره بدامان نداشته است



داغ تنهايي
آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم
بي تو اي آرام جان يا ساختم يا سوختم
سردمهري بين كه هر كس بر آتشم آبي نزد
گرچه همچون برق از گرمي سراپا سوختم
سوختم اما نه چون شمع طرب در بين جمع
لاله ام كز داغ تنهايي به صحرا سوختم
همچو آن شمعي كه افروزند پيش آفتاب
سوختم در پيش مه رويان و بيجا سوختم
سوختم از آتش دل در ميان موج اشك
شوربهتي بين كه در آغوش دريا سوختم
شمع و گل هم هر كدام شعله اي در آتشند
در ميان پاكبازان من نه تنها سوختم
جان پاك من رهي خورشيد عالمتاب بود
رفتم و از ماتم خود عالمي را سوختم



نيلوفر
نه به شاخ گل نه به سرو چمن پبچيده ام
شاخه تاكم بگرد خويشتن پيچيده ام
گرچه خاموشم ولي آهم بگردون مي رود
دود شمع كشته ام در انجمن پيچيده ام
مي دهم مستي به دلها گر چه مستورم ز چشم
بوي آغوش بهارم در چمن پيچيده ام
جاي دل در سينه صد پاره دارم آتشي
شعله را چون گل درون پيرهن پيچيده ام
نازك اندامي بود امشب در آغوشم رهي
همچو نيلوفر بشاخ نسترن پيچيده ام


رسواي دل
همچو ني مي نالم از سوداي دل
آتشي در سينه دارم جاي دل
من كه با هر داغ پيدا ساختم
سوختم از داغ نا پيداي دل
همچو موجم يك نفس آرام نيست
بسكه طوفان زا بود درياي دل
دل اگر از من گريزد واي من
غم اگر از دل گريزد واي دل
ما ز رسوايي بلند آوازه ايم
نامور شد هر كه شد رسواي دل
خانه مور است و منزلگاه بوم
آسمان با همت والاي دل
گنج منعم خرمن سيم و زر است
گنج عاشق گوهر يكتاي دل
در ميان اشك نوميدي رهي
خندم از اميدواريهاي دل


Linkha

10ارديبهشت سالروز تولد" رهي معيري "شاعر و ترانه سرا
http://www.hatefnews.com/Hatef_News.aspx?Id=842

رهي معيري، هم در موسيقي و هم در شعر، ذوق فراواني داشتhttp://www.irib.ir/Radio/Farhang/newsarchive.asp?sd=1382/09/01&Ed=1382/09/30

Negahi beh zendegie honarie Rahi Moayeri shaer va tasnif pardaze moaser
http://www.hamshahri.net/HAMNEWS/1379/790310/adabh.htm#adabh2

ديوان كامل رهي معيري (سايه عمر-آزاده-ترانه ها)
محمدحسين معيري-كيومرث كيوان(نويسنده)/

http://www.arya.ws/books/detail.asp?code=1829-00005

رهي معيري
http://www.arianews.com/music/history/Yadha/moayyerie.htm

Shere kohan
http://www.persian-language.org/Adabiat/Poem.asp?ID=177&P=1

رهی معيری سايه عمر
http://www.avayeazad.com/rahii_moayeri/list.htm

پاس دوستي, داغ تنهايي, ساز سخن, ساغر خورشيدhttp://mazadar.persianblog.com/1382_7_mazadar_archive.html

ادبيات فارسي : رهي معيري
http://fated-boy.persianblog.com/

رهی معیری
http://www.mashaheer.net/archives/000094.html

Tamanna
http://www.mohammad-esfahani.com/htmls/lyrics/haftsin/tamanna.htm

آخرين سروده ي رهي در بستر بيماري که به گلرخ معيري ديکته شده استhttp://lamerdoon.persianblog.com/1383_2_lamerdoon_archive.html

همه شب نالم چون ني(كاروان) شعر از رهي معيري
http://www.geocities.com/Taranehha/sher/texthtm2/banan_karevan.html

چشمه نور
http://www.irib.ir/presidency/archives/Shenidary/Ram/Cheshmeh-e%20Nor.ram


مهر و نور
http://www.irib.ir/presidency/archives/Shenidary/Ram/Merh-o%20Nor.ram

یه نکته خوبhttp://www.sina1.blogfa.com/post-6.aspx

پشيمانی
http://golehasrat.persianblog.com/

Rahi Moayeri
http://www.persianlog.com/entry/30881

Ghete sheri az Rahi Moayeri keh ruye sange ghabrash hak shodeh ast.
http://www.hamshahri.org/hamnews/1376/760927/gozar11.htm

خزان عشق!! شعر از رهي معيري
http://www.taranehha.com/sher/texthtm2/badizadeh_khazaneeshsg.html

رهي معيري
http://www.mypersia.com/sherva/rehi%20mayeri.htm

شعر از رهي معيري
http://faded2.persianblog.com/

Aksha:

http://www.arya.ws/books/pics/1829-00005.jpg
http://www.persian-language.org/Adabiat/Images/177.jpg
http://www.hatefnews.com/E_News_Admin/E_News_Site/ImageNews/1745.pjpeg

جمعه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۴

به یاد ایرج میرزا




در ستايش نظام السلطنه ي مافي و اسب خواستن از وي
در هوا قوت سير و سفري داده مرا
خواب ديدم كه خدا بال و پري داده مرا
تيز روي بالي و تازنده پري داده مرا
همچو شاهين به هوا جلوه كنان مي گذرم
گويي از برق ، طبيعت اثري داده مرا
هر كجا قصد كنم مي رسم آن جا في الفور
كه خدا سرعت سير دگري داده مرا
نه تلگراف به گردم برسد نه تلفن
بال و پر زيب و فر معتبري داده مرا
همه با چشم تحير نگرانند به من
آسمان سلطنت مختصري داده مرا
آنچنان بود كه پنداشتم از اين پر و بال
از چه حق قوه ي فوق البشري داده مرا
جستم از خواب ، در انديشه كه تعبيرش چيست
تا كنم فرض كه اينك ثمري داده مرا
من كه در هيچ زمين تخم نيفشاندم پار
زن ندارم كه بگويم پسري داده مرا
ده ندارم كه بگويم بفزود آب قنات
باز حق در سر پيري پدري داده مرا
مادرم زنده نباشد كه بگويم شو كرد
كه به پاداش خدا گنج زري داده مرا
بندگي هيچ نكردم به خدا تا گويم
گرچه در هر فن ايزد گهري داده مرا
عاقبت دانش من راه به تعبير نبرد
اسب با تربيت با هنري داده مرا
صبح ديدم كه به سورانم و فرمانفرماي
طبع از دريا زاينده تري داده مرا

ديدار
اين عجيب نبود كه در بازار بينم ماه را
ديدم اندر گردش بازار عبدالله را
من به زير سقف ديدم روي عبدالله را
مردمان آيند استهلال را بالاي بام
رو بخر او را و بر خوان اكرمي مثواه را
يوسف ثاني به بازار آمد اي نفس عزيز
من در اين گفته ستايش مي كنم افواه را
هر كه او را ديد ماهذا بشر گويد همي
كاش تغييري دهد يك چند گردشگاه را
ترسم اين بازاريان از ديدن او بشكنند
چون ببيند بردكان آن شمسه ي خرگاه را
گم كند تاجر حساب ذرع و كاسب راه دخل
لا اله ار گفته ساقط سازد الا الله را
وربيفتد چشم زاهد بر رخش وقت نماز
بارها اين قصه ثابت گشته اين گمراه را
هر كه او را ديد راه خانه خود گم كند
من كه مفتون مي كنم از صحبت خود شاه را
در زبانم لكنت آيد چون كنم بر وي سلام
رو ببين آن طره فر خورده ي كوتاه را
اي كه گويي قصه از زلف پريشان دراز
مي كشد از سينه ي بيننده بيرون آه را
غبغبي دارد كه دور از چشم بد بي اختيار
راستي زيبد خزانه ي خسرو جم جاه را
كوه نور است آن كفل در پشت آن درياي نور
مغتنم دان صحبت اين پير كار آگاه را
هيچ كس آگه نخواهد شد ز كار عشق ما
پاسبان عصمتم اطفال عصمت خواه را
گر تو عصمت خواه مي باشي مرم از من كه من
سال ها باشد كه من بدرود گفتم باه را
من ز زلف مشك فام تو به بويي قانعم



در رثاء مرحومه درة المعالي
نثار مقبره ي درة المعالي را
ز درج ديده در آودره ام لالي را
كه درج ديده بيندوخت اين لآلي را
گمان برم كه براي چنين نثاري بود
چه عذر آورم اي دوست دست خالي را
اگر نه ديده به من همرهي كند امروز
تهي نمودي اگر قالب مثالي را
مثال روي تو در قلب ما به جاست هنوز
به هيچ طايري اين گونه تيز بالي را
چنان بريدي از ما كه كس نشان ندهد
بر آرد سر بنگر قامت هلالي را
مرا ز مرگ تو قامت هلال وار خميد
مشقت بدني زحمت خيالي را
تويي كه در تعليم سهل بشمردي
علو همت تو كارهاي عالي را
تويي كه پيش تو آسان نمود و بي مقدار
به جان خريدي رنج علي التوالي را
علي التوالي در كار تربيت بودي
بدون آن كه كشي منت اهالي را
دو باب مدرسه ي دختران بنا كردي
به جاي زر كه خرد ماسه ي سفالي را ؟
ترا به ساير زن ها قياس نتوان كرد
دل اداني اين كشور و اعالي را
چه شعله بود كه ناگه نمود جلوه و سوخت
مگر به خواب ببينم فراغ بالي را
دقيقه يي ز خيالت فراغ بالم نيست

در مدح امير نظام گروسي در زمان حيات پدر گفته
شكر ايزد كه مرا فضل و ادب گشته حسب
حسب مرد هنرمند به فصلست و ادب
وين منم خود شده روي حسب و پشت نسب
نسب من هنر است و حسب من ادبست
اي بسا روز كه در اخذ ادب كردم شب
اي بسا شب كه پي كسب هنر كردم روز
پاك و فرخنده چنين راكب و چونين مركب
مركبم فضل و كمالست و منم راكب او
نه كه چون بي هنري فخر كنم بر ام و اب
اب و ام هنرم ،‌ فخر به خود دارم و بس
مرد آن است كز او فخر كند اصل و نسب
مرد آن نيست كه بر اصل و نسب فخر كند
مرد آنست كز او معتبر آيد منصب
نيست مرد آنكه بود معتبر از منصب خويش
معدن دانش و كان هنر و بحر ادب
چون اميرالامرا صدر اجل مير نظام
دولت و عزت او را بنمايند طلب
طلب دولت و عزت ننمايد زيراك
ز كفش زايد رادي چو شراره ز لهب
ز رخش تابد مردي چو ستاره ز فلك
چامه يي لفظ همه طيب و معني اطيب
راد ميرا به همه عيد ترا عرضه دهم
خلعت و منصب و سيم و زر و انعام و لقب
تا پسند افتد بر رأي تو و افزاييم
من ندانم عدم طبع مرا چيست سبب؟
ليك گويي كه تو خود گفته يي اين يا پدرت
طبع او بي طرب و طبع منست اصل طرب
طبع من تازه جوانست و ازو پير كهن
من تصرف كنم اشعار پدر را اغلب
گاه گويي پدرت كرده تصرف در شعر
زان كه در خمر بود آنچه نباشد به عنب
شايد ار هست مرا آنچه نباشد در وي
من اگر شعر بگويم بود آن سخت عجب
ديگري گويد اگر شعر عجب نيست ولي

حسب الامر جناب جلالت مآب اجل اكرم آقاي قائم مقام مدظله العالي
محض فرح خاطر مبارك حضرت اجل روحي فداه عرض شد
دريغ و درد كه از دست بيست تومان رفت
دلا ز بخت بد من علي قلي خان رفت
ازان كه سيم رهي با علي قلي خان رفت
روان شدست به رخسار اشك چون سيمم
ازان كه يوسف مصري من به زندان رفت
شدم چو حضرت يعقوب مبتلاي فراق
خداش عمر دهد درد ما و درمان رفت
به درد قافله ي ما مير داد درماني
عجب نباشد اگر سيم جانب كان رفت
برفت سيم دگر بار سوي او آري
از آن بود كه چنين سوي او شتابان رفت
نيافت دولت جايي جز آٍتان امير
شنيده بود سوي اصل خويشتن زان رفت
چو كل شي قد يرجع الي اصله
به بدرقه ز من بينوا دل و جان رفت
علي قلي خان خوش رفت و در ركاب و عنانش
دريغ آن كه به كف مشكل آمد آسان رفت
به بيست منزلم مير داد انعامي
امير رفت كه سالي دويست تومان رفت
چه باك رفت گر از دست بيست تومانم
چه جاي سيم بود آن گهي كه خود كان رفت
امير رفت كه گويي سيم من رود گو رو
امير رفت كه گويي مرا ز تن جان رفت
امير رفت كه گويي ز سر برفتم هوش
امير رفت كه گويي هم آب رفت و هم نان رفت
امير رفت كه هم سيم رفت و هم زر رفت
امير رفت كه بخشش برفت و احسان رفت
امير رفت كه دانش برفت و بينش رفت
نمود خاطر صد جمع را پريشان رفت
گذاشت ديده ي يك شهر اشكبار و گذشت
مگر ز بخت بد من علي قلي خان رفت
بزرگوار قائم مقام گفت به من
تو دير پاي اگر اين برفت يا آن رفت
نه من مديح تو از بهر سيم و زر گويم
سخن سرايي حيفست چون سخندان رفت
پس از تو طبعم اقبال بر سخن نكند
چگونه زنده بود آن تني كز او جان رفت
امير رفت و عجب اين كه زنده ام بي او

در مدح اعتضاد السلطنه
عيد سعيد فطر بر او فرخجسته باد
مقبول باد طاعت شهزاده اعتضاد
هر طاعتي كه كرد خدا را پسنده باد
چون از جوان بسنده بود طاعت خداي
زان رو به خلق سجده ي او واجب اوفتاد
واجب نمود سجده ي حق را به خويشتن
چون او جبين عجز به درگاه حق نهاد
شاهان جبين عجز به در گاه او نهند
شاگرد تا نباشي كي گردي اوستاد
بر حق مطيع بود كه چو نان مطاع شد
شرم و حيا و دانش بنهاد در نهاد
اي شاه زاده يي كه ترا از ازل خداي
شاهي و شاه زاده و پاكي و پاكزاد
فرخنده زي به دهر كه چون جد و چون پدر
زانرو كند هميشه ترا شادمان و شاد
از كرده ي تو ايزد شاد است و شادمان
در هيچ گه نباشي حق را برون ز ياد
چون هيچ گه برون نبود حق زياد تو
محكم شد از وجود تو بنيان عدل و داد
از عدل و داد چون كه وجود تو خلق شد
آن جا كه تو ستادي دولت همي ستاد
آن جا كه تو نشستي دولت همي نشست
بيند همي عيان كه تويي پادشه نژاد
آن كس كه بنگرد به جبين مبين تو
بنگر كه تا چه پايم كريم آمدست شاد
در روز جنگ دشمن تو بر تو جان دهد
ايزد خداي نام ترا جاودان كناد
تا نام سلطنت به جهان جاودان كني
نه منم ريخته از نقره و آنان ز ذهب
نه منم ساخته از مس دگران از نقره
اي كه شخص تو بود قهر خدا گاه غضب
اي كه دست تو بود بحر عطا گاو سخا
ضيغم از بيم تو پنجه نزند بر ثعلب
ثعلب از عدل تو رنجه نشود از ضيغم
ز هراس تو نمايد به سوي مرگ هرب
هرب شخص ز مرگ است ولي دشمن تو
حافظ ملت ايراني با حبر و قصب
ناصر دولت سلطاني با تيغ و سنان
همه تابع به تو چونانكه به رأس است ذنب
تو سر جمله اميراني و ايشان ذنبند
ذوالفقار اسد الله علي با مرحب
كلك تو بر عدوي دولت آن كرد كه كرد
تا مه شعبان آيد ز پس ماه رجب
تا مه شوال آيد ز پي ماه صيام
دشمنانت همه در محنت و در درنج و تعب
دوستانت همه در نعمت و در عيش و نشاط
قسمت ناصح تو بادا شادي وطرب
بهره ي حاسد تو بادا اندوه و ملال


در طلب اسب از نظام السلطنه
پيدا نشد ز جانب سوران سوار اسب
چشم سپيد شد به ره انتظار اسب
چون انتظارهاي دگر انتظار اسب
آري شديدتر بود از موت بي گمان
من كرده ام پياده به سوران شكار اسب
با اسب مي كنند همه مردمان شكار
تا جان و دل كنم به تشكر نثار اسب
چشمم به راه بود كه پيدا شود ز دور
گيرم ز دست رايض و بوسم فسار اسب
از بهر احترام روم چند گام پيش
بوسم ركاب وار يمين و يسار اسب
همچون عنان دو دست به گردن در آرمش
باشد به جاي خويش كماكان قرار اسب
من بي قرار اسب و دو چشمم بود به راه
يار منند و سايه ي اصطبل يار اسب
رنج پيادگي و لب خشك و راه ذشك
فردا چه سود اگر بشوم من سوار اسب
با پاي لنگ مي روم امروز سوي كنك
در انتظار طلعت طاووس وار اسب
تا كي بسان فاخته كوكو كنم همي
چون ران اسب خواجه شود داغدار اسب
تا كي بود روا كه دل مستمند من
روزي كه من ز ضعف نيايم به كار اسب
ترسم كه اسب را بفرستد خدايگان
با خود برم به مدفون خود يادگار اسب
ترسم پياده طي طريق اجل كنم
قبر مرا تو حفر بكن در جوار اسب
اي يار باوفاي من اي هادي مضل
همسايه كن مزار مرا با مزار اسب
گر هر دو يكدگر را ناديده بگذريم
كردست خواجه رحم به حال فگار اسب
پي موجبي نباشد اگر دير شد عطا
چون روزگار بنده شود روزگار اسب
داند كه چون دو روز در اصطبل من بماند
سازد وفا به وعده خداوندگار اسب
اين ها تمام طيبت محض است ورنه زود
سايد چو شيشه زير سم استوار اسب
فرمانرواي شرق كه فرق عدوي او
تنها كنون نگشته ام اميدوار اسب
بس اسب ها گرفته ام از خاندان او
بخشيده است خواجه مكرر قطار اسب
در پيش خواجه بخشش يك اسب هيچ نيست
بينم به فر دولت او در كنار اسب
دارم اميد آن كه هم امروز خويش را
اندر شمار پيل بود ني شمار اسب
اسبي كه راد والي مشرق به من دهد
هر چند از سوار بود افتخار اسب
دارم من از سواري آن افتخارها
بالا گرفته است عجب كار و بار اسب
ننهاده پا هنوز ز اصطبل خود برون
آنان كه چون منند به دل دوستدار اسب
آيند از براي تماشا ز هر طرف
نشگفت اگر بلند شود اشتهار اسب
دركوهپايه زود صدا منعكس شود
حالا كه رفته همت من زير بار اسب
اميدوارم اسب قشنگي عطا كند
چندان بود كه كس نتواند شمار اسب
منت خداي را كه در اصطبلش اسب خوب
داند خصال اسب و شناسد تبار اسب
مير اجل تقي خان آن نخبه ي جهان
با اوست اختيار من و اختيار اسب
در انتخاب اسب بود رأي او مطاع
باشد ز حسن اسب يكي هم وقار اسب
اسب موقري بپسندد براي من
بازين و برگ ساخته ي زرنگار اسب
بفرستد و مرا متكشر كند ز خويش
بادا نظام سلطنه دايم سوار اسب
يارب هميشه تا سخن از اسب مي رود
مشكل بود به قافيه گشتن دوچار اسب
اندر رديف اسب چنين چامه كس نگفت

در مدح نصرة الدوله هم زاده ي ناصرالدين شاه در تبريز گفته
كامد مه فروردين تا شد مه اسفند
يز كه بايد به قدح خون رز افگند
افگند صبا آنچه همي شايد افگند
آورد نسيم آنچه همي بايد آورد
اكنون كه گل و لاله همي چهره فروزند
وقتست مساعد چه خوش آيد كه درين فصل
با ير مساعد بزني ساتگني چند
فصليست مساعد چه خوش آيد كه درين فصل
عشاق دگر قدر تو چون من نشناسند
من شاعرم و قدر تو را نيك شناسم
نه زهد و ورع دارم نه حيله و ترفند
من ساده دل و باده كش و دوست پرستم
نه منكر فرقانم و نه معتقد زند
نه مبغض انجيلم و نه مسلم توران
بگشاي در صلح و در جنگ فروبند
من مهر و وفايم همه تو جور و جفايي
هر شام به طرزي دگرم رنجه بمپسند
هر صبح به نوعي دگرم خسته بمگذار
بنشين و شكر ريز از آن لعل شكرخند
برخيز و سمن بار از آن زلف سمن بار
پيوند گسستن ، مه من آخر تا چند
ميثاق شكستن ، بت من‌آخر تا كي
بايسته نباشد مگسل اين همه پيوند
شايسته نباشد ،‌ مشكن اين همه ميثاق
يك دل بنديدم كه ز تو باشد خرسند
تنها نه دل من ز تو خرسند نباشد
در حضرت آن كش به جهان نيست همانند
زود است كه از جور تو آيم به تظلم
آن ناصر شرع نبي و دين خداوند
اين عم شه ناصر دين نصرت دولت
فرخ سير و راد و عدو سوز و عدو بند
فرخ گهر و پاك و نكوخوي و نكوروي
بهروز و سخن سنج و سخندان و خردمند
فيروز و جوانبخت و جوانمرد و هنر جوي
گفتش همگي حكمت و لفظش همگي پند
عهدش همگي محكم و قولش همگي راست
در هند و ختن باشي يا چين و سمرقند
اي خصم ملكزاده ترا بهره خوشي نيست
كيفيت سم بخشد اندر لب تو قند
خاصيت زهر آرد بر جان تو پادزهر
فيروز پدر بودن و فيروزت فرزند
پيوسته تو فيروزي اي مير ازيراك
با نصرت و عزت كه نهال تو برومند
فرخنده و فرخ به تو نوروز و سر سال
همراه تو بادا به سفر عون خداوند
همدست تو بادا به حضر لطف الهي


شب جمعه خدمت حاج امين
اگر بهشت شنيدي بساط دوشين بود
رفيق اهل و سرا امن و باده نوشين بود
چه بودي ار شب هر جمعه حال ما اين بود
چه حال خوب و شب جمعه ي خوشي ديديم
كه چشم چرخ در آن شب به خواب سنگين بود
عجب شبي به احبا گذشت و پندارم
ولي در آن شب ديدم كه ديده بدبين بود
جهان به ديده ي من ناپسند مي آمد
ز لطف حاج امين جمله ي تحت تأمين بود
لوازن طرب و موجبات آسايش
نه در سري هوس بد نه در دلي كين بود
تمام حرف وفا در لب و صفا در چشم
نه ذكر آنقره ني صحبت فلسطين بود
نه از ميلسپو آنجا سخن نه از نرمال
نه فكر مؤتمن الملك و ذكر چايكين بود
نه گفتگوي رضاخان نه ياد احمد شاه
كباب بره ي خوب و شراب قزوين بود
انار و سيب و به و پرتقال و نارنگي
گل و بنفشه فزون تر ز حد تخمين
عرق به حد كمال آب جو به حد نصاب
يكي نبود كه بدخوي و زشت آيين بود
معاشران همه خوش روي و مهربان بودند
اديب السلطنه و فتح بود و فرزين بود
جلال و حاج زكي خان و اعظم السلطان
بتول بود و قمر بود و ماه و پروين بود
بس است آنچه شنيدي تو يا بگويم باز
هزار چندان بود و هزار چندين بود
نگارخانه ي چين بود و بارنامه ي هند
كه نسج آن غرض از كارگاه تكوين بود
بتول چارقدي بر سرش ز منسوجي
دو قسمت متساوي ز موي مشكين بود
به گرد عارضش از زير چارقد بيرون
بنفشه بود كه اندر كنار نسرين بود
سفيد روي و بر اطراف آن و موي سياه
كه بكر بود و منزه ز قيد تزيين بود
نداده بود به خود هيچ گونه آرايش
چو صعوه يي كه گرفتار چنگ شاهين بود
دلم تپيد چو بر چشم او گشادم چشم
قمر مگو كه يكي ازبدايع چين بود
قمر مگو كه يكي از ودايع حق بود
چه گويمت كه چها در ميان پاچين بود
به پا ز حله زربفت داشت پاچيني
شبيه مادموازلهاي برن و برلين بود
از آن لطافت و آن پودر و پارفم و توالت
نموده جمع به سر گيسوان زرين بود
مثال خوشه ي خرما فراز نخل بلند
كليد محبس دلهاي مستمندين بود
نه شانه بود كه آن گيسوان به هم مي ريخت
كه پير بودم و رخسار من پر از چين بود
مرا به مهر ببوسيد و من خجل گشتم
مگر به لعل وي آب حيات تضمين بود
دلم جوان شد و طبعم روان از آن بوسه
قمر مطابق او در غناء شيرين بود
بتول شور به مجلس فكند با ويلن
اگر چه قلب پدر مرده طفل مسكين بود
به يك تغني او در نشاط مي آمد
طلاق ديده زن ناگرفته كابين بود
ز يك ترنم او شادمان شدي گر چند
اگر نه بر رخشان آن نقاب چركين بود
روان جامعه از اين دوزن صفا مي يافت
كه باده نوشان سرمست و باده نوشين بود
كشيد كار در آخر به تعزيت خواني
همان دو باز سنان بود و شمر بي دين بود
يكي سكينه يكي مادر وهب مي شد
حكايت سپر و گرز بود و زوبين بود
چو شمر حضرت عباس را طلب مي كرد
حقيقة يكي از جمله ي ملاعين بود
چه گويمت كه چه مي كرد اعظم السلطان
هميشه اين حركت از خواص فرزين بود
جناب فرزين گه راست رفت و گاهي چپ
اگر چه اول شب با وقار و تمكين بود
اديب سلطنه هم بد نشد در آخر كار
كه اندر آن خورش قيمه بود و ته چين بود
چو نيمي از شب بگذشت سفره آوردند
به خاصه كز سر شب بار معده سنگين بود
شكم پرست كند التفات بر مأكول
كسي كه ماند به جا فتح و آن خواتين بود
اديب و فرزين بعد از دو ثلث شب رفتند
اگر چه كثرت جا و وفور بالين بود
جناب حاج امين باقمر به يك جا خفت
وكيل محترم ما هم از خبيثين بود
بلي قمر يكي از جمله ي خبيثاتست
بتول بكر و جلال الممالك عنين بود
من وبتول به جاي دگر شديم ولي
برين و بالين بر من عبير آگين بود
به ياد خلق خوش ميزبان و مهمانان
شبي كه در همه ي عمر خوش گذشت اين بود
خلاصه بر من مهجور راست مي خواهي
كه همچو بزم سزاوار شرح چونين بود
به يادگار شب جمعه گفتم اين اشعار
كه عمر من به حدود ثلاث و خمسين بود
گمان نبود كه ديگر شبي چنين بينم


ملكا با تو دگر دوستي ما نشود
بعد ارگ شده است ، اما حالا نشود
بنشسته است غباري ز تو در خاطر من
كه بدين زودي از خاطر من پا نشود
دلم از طبيعت پر ريبت تو سخت گرفت
تا شكايت نكنم از تو دلم وا نشود
خواهي ار رفع كدورت شود از خاطر من
عذر خواهي بكن البته والا نشود
گر چه در دولت مشروطه زبان آزاد است
ليك راز رفقا بايد افشا نشود
غزلي گفتم و كلك تو مرا رسوا كرد
گرچه هرگز هنري مردم رسوا نشود
اسم نان بردم و گفتي تو كه نان دگران
همچو ناني كه خورد حضرت والا نشود
محرمانه دو سه خطر زير غزل بنوشتم
گفتم اين راز ز كلك تو هويدا نشود
سر من فاش نمودي تو و تقصير تونيست
شاعري شاعر از اين خوب تر اصلا نشود
من جواب تو به آيين ادب خواهم داد
تا ميان من و تو معركه بر پا نشود
تو هنرمندي و من نيز ز اهل هنرم
در ميان دو هنرمند معادا نشود
تو كسي هستي كاندر هنر و فضل و كمال
يك نفر چون تو در اين دنيا پيدا نشود
شاهد هلم و ادب چون به سراي تو رسيد
گفت جايي به جهان خوشتر از اينجا نشود
هر كه بيتي دو به هم كرد و كلامي دو نوشت
با تو در عرض ادب همسر و همتا نشود
نه ملك گردد هر كس كه به كمف داشت قلم
با يكي جقه ي چوبينه كسي شا نشود
نشود سينه ي تو تنگ ز گفتار عدو
سيل هرگز سبب تنگي دنيا نشود
غم مخور گر نبود كار جهانت به مراد
كار دنيا به مراد دل دانا نشود
رفت مطلبي ز ميان صحبت ما از نان بود
همه خواهيم كه بهتر شود اما نشود
نان نمي گويم خوبست ولي بد هم نيست
نان نبود آنچه تو مي خوردي حاشا نشود
ايكه بودي دو سه مه پيش در اين ملك خراب
نان سنگك كه دگر پشمك و حلوا نشود
نان از اين تردتر و خوب تر و شيرين تر
زحمت خواجه ي ما بايد اخفا نشود
اين كه طيبت بود اما به حقيقت امروز
كرد كاري كه براي نان بلوا نشود
باز ما شاكر و ممنونيم از شخص وزير
كار ارزاق بدين سختي گويا نشود
شاه اگر محتكري چند به دار آويزد
دم نانوايي اين شورش و غوغا نشود
ور ز نانواها يك تن به تنور اندازد
به خداوند تبارك و تعالي نشود
تا سياست نبود در كار ،‌ اين كار درست
غافل از گندم تا آخر جوزا نشود
ما همين قدر ز ممتاز تمنا داريم
كار اين لك فره يا بشود يا نشود
بس كن ايرج سخن از نان و ز جانان مي گوي


در مديحه و تبريك عروسي
جهان را كسوت تو كرد دربر
بر آمد بامدادان مهر انور
همي گسترد در صحن فلك پر
تو پنداري كه زرين شاهبازي
كف موسي همي شد ز آٍتين در
و يا از بهر اثبات رسالت
شب دوشينه بر سر داشت معجر
و يا گويي عروسي ماه رخسار
جهان از طلعت او شد منور
كنون برداشت از سر معجر خويش
فلك افروختستي مشعل زر
و يا گويي كه در اين جشن فيروز
سپهر افروخته زرينه مجمر
و يا تا عود سوزند اندر اين بزم
كه آمد امر بلغ بر پيمبر
چنين روز و چنين عيد مبارك
جهاز چار اشتر جاي منبر
نبي اندر غدير خم بر افراشت
به دست خويش اندر دست حيدر
بر آمد برفراز آن و بگرفت
گروه بي شمار و خيل بي مر
همه بر گرد او گرديده انبوه
به ابن عم و در معني برادر
همه تفويض كرد امر ولايت
براي عقد يك تابنده گوهر
به پا شد جشن اين عيد همايون
به برج خسروي رخشنده اختر
نه يك تابنده گوهر بلكه باشد
ز نسل سلطنت فرخنده دختر
نه يك رخشنده اختر بلكه باشد
هزاران چون كتايون دخت قيصر
يكي دختر كه باشد پرده دارش
كه صد آزرم دخت او راست بر در
يكي با عفت و آزرم دختي
همايون دختر فغفور همسر
همايون دختري كو رانباشد
چو فرخ زاد خدمتگار بي مر
ز نسل پاك فرخ زاد و او را
كه باشد دخت پاك شه مظفر
سزد گر آينه دارش بود مهر
بلند اختر خديو عدل پرور
ولي عهد شهنشه ناصرالدين
سرشتش گشته از رأفت مخمر
وجودش گشته از رحمت مركب
صفاتش را يك از ديگر نكوتر
هم از روز ازل بنموده ايزد
ز منظر مخبر و مخبر ز منظر
مر اورا خوش تر و فرخنده تر بگزيد
همي اين شهريار دادگستر
ز چاكر زادگان خويش بگزيد
كه كرده جد به جد خدمت به كشور
رضا خان آن حسام الملك را پور
يگانه گوهري پاكيزه گوهر
از آن بگزيد تا او را سپارد
چو ديد او را سزاوار است و در خور
بدو بسپرد رخشان گوهر خويش
براي خاندان تاحشر مفخر
بدو بسپرد تا گردد مر او را
به سابق هم به كشور هم به لشكر
پدر اندر پسر خدمت نمايند
به لاحق هم به لشكر هم به كشور
پسر اندر پدر خدمت نمايند
اميري پاي تا سر دانش و فر
بود مهمان پذر اين نكو جشن
اميري دستيار هر چه مضطر
اميري دستگير هر چه محتاج
شود احمر به گونه بحر اخضر
چو او بخشش نمايد از خجالت
نهال عزت او تازه و تر
به زير سايه ي شه باد هموار


در تهنيت فرزند يافتن نصرة الدوله
كه جهان يافت رونق ديگر
گشته همچون بهار جان پرور
ريخت هر بامداد گوهر تر
همه از باغ نكهت عنبر
چون عروس از زمردين چادر
داشتند اين نواي جان پرور
كه جز او نيست نقشبند صور
ناصرالدين خديو كيوان فر
پسري رشك آفتاب و قمر
پرسي افتخار جد و پدر
از ستاره سپند بر مجمر
جمع در طالعش ستاره شمر
به سعادت در او كنند اثر
باد فيروزبخت تا محشر
كه ز خورشيد زيبدش معجر
از ازل دست ايزدش در بر
مي بگفتم بر او بود همسر
ديده ي عصمتش تني هم بر
اين ملك زاده ي ملك منظر
به كتايون دختر قيصر
مقدمش كوست از نتاج ظفر
به سلامت از اين بزرگ سفر
باش تا باج گيرد از قيصر
دست اقبال بنددش به كمر
دست دولت گذاردش بر سر
با عنايات شه به سر مغفر
بكشد سوي باختر لشكر
كه ولي عهد راست خدمتگر
تا قيامت بدين ستوده پسر
چون درختي است كو ندارد بر
سوختن را سزاست كو ندارد بر
سوختن را سزاست همچو شجر
بر نهم آسمان فرازد سر
اين چكامه كه به ز لؤلؤ تر
كه جهاني است پر ز فضل و هنر
بايدم خلعتي كند در بر
مدح سلطان معدلت گستر
تا ابد افتخار تاج و كمر
هست هر جا چه در سفر چه حضر

ساقي سيم بر بده ساغر
شهر نبريز فصل تابستان
ابر بر روي سبزه پنداري
باد گويي به مغز بسپارد
سرخ گل بين كه سر برون كرده
دوش در باغ بلبل و قمري
كه خداوند آسمان و زمين
زير ظل شهنشه ايران
نصرة الدوله را عطاي نمود
پسري اعتبار دين و دول
آسمان بهر چشم زخم بريخت
نظر سعد اختران را ديد
ابدالدهر اختران زان روي
هست هم نام جد خود فيروز
مادرش دختر ولي عهد است
جامه ي عصمت و حيا پوشيد
گر بري بود مريم از تهمت
جز در آيينه و در آب نديد
هم براين مادر افتخار كند
فخر اسفنديار گر بوده ست
به مظفر ملك مبارك باد
باش تا خسرو جهان آيد
باش تا تاج گيرد از خاقان
باش تا تيغ مملكت گيري
باش تا تاج مملكت داري
باش تا بر نهد به جاي كلاه
بزند بر به ملك چين خرگاه
نصرة الدوله ابن عم ملك
مي سزد تا كه افتخار كند
آن پدر كو نباشدش فرزند
آن شجر كز ثمر بود عاري
باش تا با عنايت سلطان
من به حكم امير بسرودم
فخر اهل ادب امير نظام
نصرة الدوله هم به حكم امير نظام
نصرة الدوله هم به حكم امير
تا از اين خوب تر طراز دهد
ناصرالدين شه عجم كه بر اوست
تا جهان است شادمانه زياد


اندرز و نصيحت
روزگار تو دگر گردد و كار تو دگر
كه ز روز بد تو بر تو شدم ياد آور
اي تو در ديده ي من ابهي من نور بصر
همه اعضايت تغيير كند پا تا سر
نه دگر مدح كند كس لب لعلت به شكر
نه دگر ماند قد تو به سرو كشمر
چشمت آن چشمست اما نبود چون عبهر
سينه ات سينه ي قلبست ولي كو مرمر ؟
خار آهن نكند دفع هجوم از سنگر
نه دگر كس به هواي تو ستد در معبر
كه تو باز آيي و برخيزد و گيردت به بر
خادم و حاجب او عذر تو خواهد بر در
پيش كاين مو به رخت چون مور آرد لشكر
طفل باهوش نه خود راي بود نه خود سر
آخر حال ببين ،‌ عاقبت كار نگر
در هتل ها نتوان برد همه عمر به سر
اين شرافت را از سلسله ي خويش مبر

فكر آن باش كه سال دگر اي شوخ پسر
و بسته به مويي است ز من رنجه مشو
بر تو اين موي بود اقرب من حبل وريد
موي آنست كه چون سرزند از عارض تو
نه دگر وصف كند كس سر زلفت به عبير
نه دگر باشد روي تو چو ماه نخشب
گوشت آن گوشست اما نبود همچو صدف
طره ات طره پيشست ولي كو زنجبر ؟
همچو اين مو كه كند منع ورود از عشاق
نه دگر كس ز قفاي تو فتد در كوچه
آنكه بر در بود امسال دو چشمش شب و روز
سال نو چون بهع در خانه ي او پاي نهي
نه كم از موري در فكر زمستانت باش
من تو را طفلك باهوشي انگشاته ام
گر جوانيست بس ، از خوشگذرانيست بس است
در كلوپ ها نتوان كرد همه وقت نشاط
تو به اصل و نسب از سلسله ي اشرافي

Linkha:

2 nameh az Iraj Mirza
http://www.bukharamagazine.com/31/articles/m40.html

ايرج ميرزاhttp://www.farhangsara.com/firajmirza.htm

Iraj Mirza
http://www.farhangsara.com/irajmirza.htm

ایرج میرزا
http://www.rezaghassemi.org/erotisme.8.htm

ايرج ميرزا ، جلال‌‌الممالك
http://www.barayefarda.com/literature/biography/irajmirza.asp

Poems by Iraj Mirza
http://www.poems.iranseek.com/erij.htm

ظهيرالدوله
خاطرهء مصور شهاب مباشری

http://www.forough.net/20/photo_essay.htm

دارم‌اش دوست
http://www.forough.net/22/Mother%20Day.htm

عاشقي محنت بسيار كشيد. شعر از ايرج ميرزا
http://esmaeli2000.persianblog.com/1382_1_esmaeli2000_archive.html

تخريب خانه منسوب به ايرج ميرزا توسط مالک آن
http://www.bbc.co.uk/persian/arts/story/2004/09/040929_pm-pa-irajmirza-house.shtml

منتخب اشعار ايرج ميرزا
http://www.irajmirza.blogfa.com/

منتخب اشعار ايرج ميرزا
http://iraj-mirza.persianblog.com/

پنجشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۴

بزرگداشت دکتر شفیعی کدکنی



شفيعي كدكني در سال 1318 در كدكن روستايي در پيرامون تربت حيدريه چشم به جهان گشودآموزشهاي دبستاني و دبيرستاني را درمشهد به پايان رساند در دانشگاه مشهد در رشته زبان و ادبيات فارسي ليسانس گرفت از دانشگاه تهران با درجه دكتري فارغ التحصيل شد
او ابتدا شعرهايي در وزن قديم مي گفت ولي بعد ها اين شيوه را كنار نهاد و به نوگرايي رو آورد

دفترهاي شعر
زمزمه ها مشهد اميركبير 1344

شبخواني مشهد توس 1344

از زبان برگ توس 1347

در كوچه باغهاي نيشابور توس 1350

از بودن و سرودن توس 1356

مثل درخت در شب باران توس 1356

بوي جوي موليان توس 1356

در كوچه باغ هاي نشابور
تهران مرداد 1350


ديباچه
بخوان به نام گل سرخ در صحاري شب
كه باغ ها همه بيدار و بارور گردند
بخوان ‚ دوباره بخوان ‚ تا كبوتران سپيد
به آشيانه خونين دوباره برگردند
بخوان به نام گل سرخ در رواق سكوت
كه موج و اوج طنينش ز دشت ها گذرد
پيام روشن باران
ز بام نيلي شب
كه رهگذار نسيمش به هر كرانه برد
ز خشك سال چه ترسي
كه سد بسي بستند
نه در برابر آب
كه در برابر نور
و در برابر آواز
و در برابر شور
در اين زمانه ي عسرت
به شاعران زمان برگ رخصتي دادند
كه از معاشقه ي سرو و قمري و لاله
سرودها بسرايند ژرف تر از خواب
زلال تر از آب
تو خامشي كه بخواند ؟
تو مي روي كه بماند ؟
كه بر نهالك بي برگ ما ترانه بخواند ؟
از اين گريوه به دور
در آن كرانه ببين
بهار آمده
از سيم خاردار
گذشته
حريق شعله ي گوگردي بنفشه چه زيباست
هزار آينه جاري ست
هزار آينه
اينك
به همسرايي قلب تو مي تپد با شوق
زمين تهي دست ز رندان
همين تويي تنها
كه عاشقانه ترين نغمه را دوباره بخواني
بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان
حديث عشق بيان كن بدان زبان كه تو داني


سفر به خير
به كجا چنين شتابان ؟
گون از نسيم پرسيد
دل من گرفته زينجا
هوس سفر نداري
ز غبار اين بيابان ؟
همه آرزويم اما
چه كنم كه بسته پايم
به كجا چنين شتابان ؟
به هر آن كجا كه باشد به جز اين سرا سرايم
سفرت به خير !‌ اما تو دوستي خدا را
چو ازين كوير وحشت به سلامتي گذشتي
به شكوفه ها به باران
برسان سلام ما را

صداي بال ققنوسان
پس از چندين فراموشي و خاموشي
صبور پيرم
اي خنياگر پايرن و پيرارين
چه وحشتناك خواهد بود آوازي كه از چنگ تو برخيزد
چه وحشتناك خواهد بود
آن آواز
كه از حلقوم اين صبر هزاران ساله برخيزد
نمي دانم در اين چنگ غبار آگين
تمام سوكوارانت
كه در تعبيد تاريخ اند
دوباره باز هم آواي غمگين شان
طنين شوق خواهد داشت ؟
شنيدي يا نه آن آواز خونين را ؟
نه آواز پر جبريل
صداي بال ققنوسان صحراهاي شبگير است
كه بال افشان مرگي ديگر
اندر آرزوي زادني ديگر
حريقي دودناك افروخته
در اين شب تاريك
در آن سوي بهار و آن سوي پاييز
نه چندان دور
همين نزديك
بهار عشق سرخ است اين و عقل سبز
بپرس از رهروان آن سوي مهتاب نيمه ي شب
پس از آنجا كجا
يارب ؟
درانجايي كه آن ققنوس آتش مي زند خود را
پس از آنجا
كجا ققنوس بال افشان كند
در آتشي ديگر ؟
خوشا مرگي ديگر
با آرزوي زايشي ديگر


فصل پنجم
وقتي كه فصل پنجم اين سال
با آذرخش و تندر و طوفان
و انفجار صاعقه
سيلاب سرفراز
آغاز شد
باران استوايي بي رحم
شست از تمام كوچه و بازار
رنگ درنگ كهنگي خواب و خاك را
و خيمه ي قبايل تاتار
تا قله ي بلند الاچيق شب
آتش گرفت و سوخت
وقتي كه فصل پنجم اين سال
آغاز شد
و روح سرخ بيشه
از آب رودخانه گذر كرد
فصلي كه در فضايش
هر ارغوان شكفت نخواهد پژمرد
عشق من و تو
زمزمه ي كوچه باغ ها
خواهد بود
عشق من و تو
آنچه نهاني
گاهي نگاه و محتسبي را
چون جويبار نرمي
از بودن و نبودن
خاموشي و سرودن
در خويش مي برد
وقتي كه فصل پنجم اين سال
آغاز شد
ديوارهاي واهمه خواهد ريخت
و كوچه باغ هاي نشابور
سرشار از ترنم مجنون خواهد شد
مجنون بي قلاده و زنجير
وقتي كه فصل پنجم اين سال
آغاز شد

از بودن و سرودن
صبح آمده ست برخيز
بانگ خروس گويد
وينخواب و خستگي را
در شط شب رها كن
مستان نيم شب را
رندان تشنه لب را
بار دگر به فرياد
در كوچه ها صدا كن
خواب دريچه ها را
با نعره ي سنگ بشكن
بار دگر به شادي
دروازه هاي شب را
رو بر سپيده
وا كن
بانگ خروس گويد
فرياد شوق بفكن
زندان واژه ها را ديوار و باره بشكن
و آواز عاشقان را
مهمان كوچه ها كن
زين بر نسيم بگذار
تا بگذري از اين بحر
وز آن دو روزن صبح
در كوچه باغ مستي
باران صبحدم را
بر شاخه ي اقاقي
آيينه ي خدا كن
بنگر جوانه ها را آن ارجمند ها را
كان تار و پود چركين
باغ عقيم ديروز
اينك جوانه آورد
بنگر به نسترن ها
بر شانه هاي ديوار
خواب بنفشگان را
با نغمه اي در آميز
و اشراق صبحدم را
در شعر جويباران
از بودن و سرودن
تفسيري آشنا كن
بيداري زمان را
با من بخوان به فرياد
ور مرد خواب و خفتي
رو سر بنه به بالين تنها مرا رها كن


ضرورت
مي آيد مي آيد
مثل بهار از همه سو مي آيد
ديوار
يا سيم خاردار
نمي داند
مي آيد
از پاي و پويه باز نمي ماند
آه
بگذار من چو قطره ي باراني باشم
در اين كوير
كه خاك را به مقدم او مژده مي دهد
يا حنجره ي چكاوك خردي كه ماه دي
از پونه ي بهار سخن مي گويد
وقتي كزان گلوله ي سربي
با قطره قطره
قطره ي خونش
موسيقي مكرر و يكريز برف را
ترجيعي ارغواني مي بخشد


آيا تو را پاسخي هست ؟
ابر است و باران و باران
پايان خواب زمستاني باغ
آغاز بيداري جويباران
سالي چه دشوار سالي
بر تو گذشت و توخاموش
از هيچ آواز و از هيچ شوري
بر خود نلرزيدي و شور و شعري
در چنگ فرياد تو پنجه نفكند
آن لحظه هايي كه چون موج
مي بردت از خويش بي خويش
در كوچه هاي نگارين تاريخ
وقتي كه بر چوبه ي دار
مردي
به لبخند خود
صبح را فتح مي كرد
و شحنه ي پير با تازيانه
مي راند خيل تماشاگران را
شعري كه آهسته از گوشه ي راه
لبخند مي زد به رويت
اما تو آن لحظه ها را
به خميازه خويشتن مي سپردي
وان خشم و فرياد
گردابي از عقده ها در گلويت
آن لحظه ي نغز كز ساحلش دور گشتي
آن لحظه يك لحظه ي آشنا بود
آه بيگانگي با خود است اين
يا
بيگانگي با خدا بود ؟
وقتي گل سرخ پر پر شد از باد
ديدي و خامش نشستي
وقتي كه صد كوكب از دور دستان اين شب
در خيمه ي آسمان ريخت
تو روزن خانع را بر تماشاي آن لحظه بستي
آن مايه باران و آن مايه گل ها
ديدار هاي تو را از غباران شب ها و شك ها
شستند
با اين همه هيچ هرگز نگفتي
ديدار هاي تو با آينه روزها
آها
در لحظه هايي كه ديدار
در كوچه ي پار و پيرار
از دور مي شد پديدار
ديگر تو آن شعله ي سبز
وان شور پارينه را كشته بودي
قلبت نمي زد كه آنك
آن خنده ي آشكارا
وان گريه هاي نهانك
آن لحظه ها
مثل انبوه مرغابيان
و صفير گلوله
از تو گريزان گذشتند
تا هيچ رفتند و درهيچ خفتند
شايد غباري
در آيينه ي يادهايت
نهفتند
بشكن طلسم سكون را
به آواز گه گاه
تا باز آن نغمه ي عاشقانه
اين پهنه را پر كند جاودانه
خاموشي ومرگ آيينه ي يك سرودند
نشنيدي اين راز را از لب مرغ مرده
كه در قفس جان سپرده
بودن
يعني هميشه سرودن
بودن : سرودن ‚ سرودن
زنگ سكون را زدودن
تو نغمه ي خويش را
در بيابان رها كن
گوش از كران تر كرانها
آن نغمه را مي ربايد
باران كه باريد هر جويباري
چندان كه گنجاي دارد
پر مي كند ذوق پيمانه اش را
و با سرود خوش آب ها مي سرايد
وقتي كه آن زورق بذگ
برگ گل سرخ
در آب غرقه مي شد
صد واژه منقلب بر لبانت
جوشيد و شعري نگفتي
مبهوت و حيران نشستي
يا گر سرودي سرودي
از هيبت محتسب واژگان را
در دل به هفت آ ب شستي
صد كاروان شوق
صد دجله نفرت
در سينه ات بود ام نهفتي
اي شاعر روستايي
كه رگبار آوازهايت
در خشم ابري شبانه
مي شست از چهره ي شب
خواب در و دار و ديوار
نام گل سرخ را باز
تكرار كن باز تكرار

پيغام
خوابت آشفته مباد
خوش ترين هذيان ها
خزه ي سبز لطيفي
كه در بركه ي آرامش تو مي رويد
خوابت آشفته مباد
آن سوي پنجره ي ساكت و پرخنده ي تو
كاروانهايي
از خون و جنون مي گذرد
كاروان هايي از اتش و برق و باروت
سخن از صاعقه و دود چه زيبايي دارد
در زباني كه لب و عطر و نسيم
يا شب و سايه و خواب
مي توان چشاني زمزمه كرد ؟
هر چه در جدول تن ديدي و تنهايي
همه را پر كن تا دختر همسايه ي تو
شعرهايت را دردفتر خويش
با گل و با پر طاووس بخواباند
تا شام ابد
خواب شان خرم باد
لاي لاي خوشت ارزاني سالنهايي
كه بهاران را نيز
از گل كاغذي آذين دارند


دريا
حسرت نبرم به خواب آن مرداب
كآرام درون دشت شب خفته ست
دريايم و نيست باكم ازطوفان
دريا همه عمر خوابش آشفته ست


نگر آنجا چه مي بيني
به هنگامي كه نور آذرخش
آن بيشه را
از سايه عريان كرد
و باران خواب پر آب گياهان را
به دشت آفتابي برد
و باد صبحگاهان
شاخ پر پيچ گوزنان را
به عطر دشتها آميخت
در آن خاموش كه تاريك گه روشن
نگر آنجا چه مي بيني ؟
شهيدي يا نه ؟
روح لاله اي در پيكر مردي
تجلي كرده
از آيينه ي بيداري و ديدار
در آن باران و در آن ميغ تر دامن
نگر آنجا چه مي بيني ؟
درون روستاي خواب
درختان فلج و بيمار و
آن طفلان خردينك
گرسنه زير بار كار
و مرداني كه با دستان خود
سازند پيش چشم خود ديوار
و بالاتر و بالاتر
تو در آن سوي آن ديوار آبستن
نگر آنجا چه مي بيني ؟


آن مرغ فرياد و آتش
يك بال فرياد و يك بال آتش
مرغي از اين گونه
سر تا سر شب
بر گرد آن شهر پرواز مي كرد
گفتند
اين مرغ جادوست
ابليس مرغ را بال و پرواز داده ست
گفتند و آنگاه خفتند
وان مرغ سرتاسر شب
يك بال فرياد و يك بال آتش
از غارت خيل تاتارشان برحذر داشت
فردا كه آن شهر خاموش
در حلقه ي شهر بندان دشمن
از خواب دوشنبه برخاست
ديدند
زان مرغ فرياد و آتش
خاكستري سرد برجاست

به يك تصوير
ديدمت ميان رشته هاي آهنين
دست بسته
در ميان شحنه ها
در نگاه خويشتن
شطي از نجابت و پيام داشتي
آه
وقتي از بلند اضطراب
تيشه را به ريشه مي زدي
قلب تو چگونه مي تپيد ؟
اي صفير آن سپيده ي تو
خوش ترين سرود قرن
شعر راستين روزگار
وقتي از بلند اضطراب
مرگ ناگزير را نشانه مي شدي
وز صفير آن سپيده دم
جاودانه مي شدي
شاعران سبك موريانه جملگي
با : بنفشه رستن از زمين
به طرف جويبار ها
با : گسسته حور عين
ز زلف خويش تارها
در خيال خويش
جاودانه مي شدند
آنچه در تو بود
گر شهامت و اگر جنون
با صفير آن سپيده
خوش ترين چكامه هاي قرن را
سرود


مرثيه
تبارنامه ي خونين اين قبيله كجاست
كه بر كرانه شهيدي دگر بيفزايند ؟
كسي به كاهن اين معبد شگفت نگفت
بخور آتش و قربانيان پي در پي
هنوز خشم خدا را فرو نياورده ست ؟

حلاج
در آينه دوباره نمايان شد
با ابر گيسوانش در باد
باز آن سرود سرخ اناالحق
ورد زبان اوست
تو در نماز عشق چه خواندي ؟
كه سالهاست
بالاي دار رفتي و اين شحنه هاي پير
از مرده ات هنوز
پرهيز مي كنند
نام تو را به رمز
رندان سينهچاك نشابور
در لحظه هاي مستي
مستي و راستي
آهسته زير لب
تكرار مي كنند
وقتي تو
روي چوبه ي دارت
خموش و مات
بودي
ما
انبوه كركسان تماشا
با شحنه هاي مامور
مامورهاي معذور
همسان و همسكوت مانديم
خاكستر تو را
باد سحرگهان
هر جا كه برد
مردي ز خاك روييد
در كوچه باغ هاي نشابور
مستان نيم شب به ترنم
آوازهاي سرخ تو را باز
ترجيع وار زمزمه كردند
نامت هنوز ورد زبان هاست


كتيبه اي زير خاكستر
در بامداد رجعت تاتار
ديوارهاي پست نشابور
تسليم نيزه هاي بلند است
در هر كرانه اي
فواره هاي خون
ديگر در اين ديار
گويا
خيل قلندران جوان را
غير از شرابخانه پناهي نيست
اي تاك هاي مستي خيام
بر دار بست كهنه ي پاييز
من با زبان مرده ي نسلي
كه هر كتيبه اش
زير هزار خروار خاكستر دروغ
مدفون شده ست
با كه بگويم
طفلان ما به لهجه ي تاتاري
تاريخ پر شكوه نياكان را
مي آموزند ؟
اهل كدام ساحل خشكي
اي قاصد محبت باران

پرسش
آنجا هزار ققنوس
آتش گرفته است
اما صداي بال زدن شان را
در اوج
اوج مردن
اوج دوباره زادن
نشنيده ام هرگز
وقتي كه با شكستن يك شيشه
مردابك صبوري يك شهر را
يكباره مي تواني بر هم زد
اي دست هاي خالي! از چيست
حيراني ؟
گويا
گلهاي گرمسيري خونين را
در سردسير اين باغ
بيهوده كاشتند
آب و هواي اين شهر
زين سرخ و بوته هيچ نمي پرورد
اما
تو آتش شفق را
در آب جويبار
در كوچه باغ ها
به چه تفسير مي كني ؟

كبريت هاي صاعقه در شب
1
كبريت هاي صاعقه
پي در پي
خاموش مي شود
شب همچنان شب است
با اين كه يك بهار و دو پاييز
زنجيره ي زمان را
با سبز و زردشان
از آب رودخانه گذر دادند
ديديم
در آب رودخانه همه سال
خون بود و خاك گرم
كه مي رفت
در شط
شطي كه دست مردي
در موج هاي نرمش
آيينه ي خدا را
يك روز شست و شو داد
2
كبريت هاي صاعقه
پي در پي
خاموش مي شد
شب همچنان شب است
خون است و خاك گرم
نظارگان مات شب و روز
بسيار روزها و چه بسيار
3
كبريت هاي صاعقه
پي در پي
شب را
كمرنگ مي كند
من ديدم و صبور گذشتن
خون از رگان فقر و شهامت
جاري بود
در خاك هاي اردن سينا
4
كبريت هاي صاعقه شب را
بي رنگ مي كند
چندان كه در ولايت مشرق
از شهر بند كهنه ي نيشابور
سركرده ي قبيله ي تاتار
فرياد هم صدايي خود را
فانوس دود خورده ي تاريك
از روشناي صبح مي آويزد
كبريت هاي صاعقه
شب را
نابود مي كند

ديدار
1
ديدي كه باز هم
صد گونه گشت و بازي ايام
يك بيضه در كلاهش نشكست ؟
اين معجزه ست
سحر و فسون نيست
چندين كه
عرض شعبده با اهل راز كرد
زان ساليان و روزان
روزي كه خيل تاتار
دروازه را به آتش و خون بست
سال كتاب سوزان
با مرده باد آتش
و زنده باد باد
از هر طرف كه آيد
مهلت به جمع روسپيان دادند
ما در صف كدايان
خرمن خرمن گرسنگي و فقر
از مزرع كرامت اين عيسي صليب نديده
با داس هر هلال دروديم
بانگ رساي ملحد پيري را
از دور مي شنيديم
آهنگ ديگري داشت فرياد هاي او
2
هزار پرسش بي پاسخ از شما دارم
گروه مژده رسانان اين مسيح جديد
شفا دهنده ي بيمارهاي مصنوعي
ميان خيمه ي نور دروغ زنداني
و هفت كشور
از معجزات او لبريز
كسي نگفت و نپرسيد
از شما
يك بار
ميان اين همه كور و كوير و تشنه وخشك
كجاست شرم و شرف ؟
تا مسيح تان بيند
و لكه هاي بهارش را
ازين كوير
ازين ناگزير
بزدايد
و مثل قطره ي زردي ز ابر جادوييش
به خاك راه چكد
كدام روح بهاران ؟
كدام ابر و نسيم ؟
مگر نمي بيند
عبور وحشت و شرم است
در عروق درخت
هجوم نفرت و خشم است
در نگاه كوير
زبان شكوه ي خار
از تن نسيم گذشت
تو از رهايي باغ و بهار مي گويي؟
مسيح غارت و نفرت
مسيح مصنوعي
كجاست باران كز چهره ي تو بزدايد
نگاره هاي دروغين و
سايه ي تزوير ؟
كجاست آينه
اي طوطي نهان آموز
كه در نگاه تو بماند
اين همه تقرير ؟

پيمانه اي دوباره
اينجا نه شادي است نه غم نه عزا
نه سرور
دستارك سپيدش را
در جويبار باد پلشتي
مي شويد
دزدان رستگاري
پاييز هاي روح
سبزينه و طراوت هر باغ و بوته را
در غارت شبانه ي خود
پاك مي برند
اكنون
كاين محتسب
كجال تماشا نيم دهد
ميخانه ي كدام حريفي
پيمانه اي دوباره
از آن باده ي زلال
اين جمع تشنگان و خماران را
خواهد بخشيد ؟
زين باده اي كه محتسب شهر
در كوچه مي فروشد و ارزان
غير از خمار هيچ نخواهي ديد
من تشنه كام ساغر آن باده ام
كز جرعه اي
ويران كند
دوباره بسازد

روانشناسى اجتماعى شعر فارسى / محمدرضا شفيعى كدكنىhttp://www.persian-culture.com/farsi/articles/literature/ejtemai.html

دامن آفتاب
http://davarpanah.8m.com/shafii/damane.htm

خاندان ابوسعيد ابوالخير در تاريخhttp://www.persian-culture.com/farsi/articles/history/busaeid.html

An Asheghane Sharzeh, Khamushaneh
http://www.poems.iranseek.com/kadkani.htm

درخت‌‏‎ http://www.hamshahri.net/vijenam/docharkh/1379/791218/aftab.htm

كدكني‌‏‎ شفيعي‌‏‎ محمدرضا‏‎ دكتر‏‎ خاطرات‌‏‎ و‏‎ زندگي‌‏‎ مرورhttp://www.hamshahri.net/HAMNEWS/1379/790724/adabh.htm

كامل‌‏‎ انسان‌‏‎ http://www.hamshahri.net/HAMNEWS/1377/770116/maref.htm

شفيعي كدكني زندگينامه ويژگي سخن معرفي آثار گزيده اي از اشعار
http://www.irib.ir/amouzesh/koodak/etelat_omomi/KAdkani.htm

شفيعي كدكني
http://www.golpesar.com/forum/viewtopic.php?t=1164&start=0&postdays=0&postorder=asc&highlight=

شفيعي کدکني
http://hosting.morva.net/~pendar/forum/read.php?f=1&t=4743&a=1

به مناسبت سالگرد تولد استاد محمد رضا شفيعي كدكني
http://www.iran-newspaper.com/1381/810618/html/art.htm

Poem By Shafiee Kadkani (Farsi)
http://www.geocities.com/kabuli.geo/kadkani_uni.htm

دكتر محمدرضا شفيعي كدكني
http://www.chehreha.com/magazin-no3-shafieikadkani.asp

شعر آزاد نيمايي
http://www.persian-language.org/Group/Article.asp?ID=199&P=3

آواي بيداري از شفيعي كدكنيhttp://persianpoems.blogspot.com/2002_10_06_persianpoems_archive.html#82777036

/در اعتراض به هفتمين سال چاپ نشدن "غزليات شمس"/
شفيعي كدكني، سكوت با صداي بلند

http://conam.persianblog.com/1383_10_conam_archive.html

كدكني در نوبت چاپ
http://www.sharghnewspaper.com/820930/litera.htm

آرايش خورشيد
http://davarpanah.8m.com/shafii/suntoilet.htm

شفيعي كدكني ، محمدرضا
شاعر ؛ منتقد ؛استاد دانشگاه و نويسنده

http://www.barayefarda.com/literature/biography/kadkaney.asp

حلّاج - شفيعی كدكنی م-سرشك
http://www.barayefarda.com/literature/adabeiat_motahed/hallaj.asp

Mesle derakht dar shabe baran Dr. Shafiei Kadkani
http://www.golshan.com/ketab/ketabkhaneh/ketabkhani/ketab241/ketab241_4.pdf

مناجاتhttp://davarpanah.envy.nu/poem/shafii/monajat.htm

شفيعي كدكني
http://www.irib.ir/amouzesh/koodak/etelat_omomi/KAdkani.htm