سه‌شنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۴

به یاد کارو

سرشك
پرسيدم از سرشك ، كه سرچشمه ات كجاست ؟
ناليد و گفت : سر ز كجا ز چشمه از كجاست ؟
لبخند لب نديده ي قلبم كه پيش عشق
هر وقت دم زخنده زدم ، گفت : نابجاست

آهنگي در سكوت
بپيچ اي تازيانه ! خرد كن ، بشكن ستون استخوانم را
به تاريكي تبه كن ، سايه ي ظلمت
بسوزان ميله هاي آتش بيداد اين دوران پر محنت
فروغ شب فروز ديدگانم را
لگدمال ستم كن ، خوار كن ، نابود كن
در تيره چال مرگ دهشتزا
اميد ناله سوز نغمه خوانم را
به تير آشياسوز اجانب تار كن ، پاشيده كن از هم
پريشان كن ، بسوزان ، در به در كن آشيانم را
بخون آغشته كن ، سرگشته كن در بيكران اين شب تاريك وحشتزا
ستمكش روح آسيمه ، سر افسرده جانم را
به درياي فلاكت غرق كن ، آوازه كن ، ديوانه ي وحشي
ز ساحل دور و سرگردان و تنها
كشتي امواج كوب آرزوي بيكرانم را با وجود اين همه زجر و شقاوتهاي بنيان كن
كه مي سوزاند اينسان استخوان هاي من و هم ميهنانم را
طنين افكن سرود فتح بيچون و چراي كاررا
سر مي دهم پيگير و بي پروا ! و در فرداي انساي
بر اوج قدرت انسان زحمتكش
به دست پينه بسته ، ميفزارم پرچم پرافتخار آرمانم را


سوز و ساز
يك بحر ... سرشك بودم و عمري سوز
افسرده و پير مي شدم روز به روز
با خيل گرسنگان چو همرزم شدم
سوزم : همه ساز گشت و شامم همه روز


هذيان يك مسلول
همره باد از نشيب و فراز كوهساران
از سكوت شاخه هاي سرفراز بيشه زاران
از خروش نغمه سوز و ناله ساز آبشاران
از زمين ، از آسمان ، از ابر و مه ، از باد و باران
از مزار بيكسي گمگشته در موج مزاران
مي خراشد قلب صاحب مرده اي را سوز سازي
سازنه ، دردي ، فغاني ، ناله اي ،‌اشك نيازي
مرغ حيران گشته اي در دامن شب مي زند پر
مي زند پر بر در و ديوار ظلمت مي زند سر
ناله مي پيچد به دامان سكوت مرگ گستر
اين منم ! فرزند مسلول تو ... مادر، باز كن در
باز كن در باز كن ... تا ببينمت يكبار ديگر
چرخ گردون ز آسمان كوبيده اينسان بر زمينم
آسمان قبر هزاران ناله ، كنده بر جبينم
تا رغم گسترده پرده روي چشم نازنينم
خون شده از بسكه ماليدم به ديده آستينم
كو به كو پيچيده دنبال تو فرياد حزينم
اشك من در وادي آوارگان ،‌آواره گشته
درد جانسوز مرا بيچارگيها چاره گشته
سينه ام از دست اين تك سرفهها صد اره گشته
بر سر شوريده جز مهر تو سودايي ندارم
غير آغوش تو ديگر در جهان جايي ندارم
باز كن ! مادر ، ببين از باده ي خون مستم آخر
خشك شد ، يخ بست ، بر دامان حلقه دستم آخر
آخر اي مادر زماني من جواني شاد بودم
سر به سر دنيا اگر غم بود ، من فرياد بودم
هر چه دلمي خواست در انجام آن آزاد بودم
صيد من بودند مهرويان و من صياد بودم
بهر صد ها دختر شيرين صفت و فرهاد بودم
درد سينه آتشم زد ، اشك تر شد پيكر من
لاله گون شد سر به سر ، از خون سينه بستر من
خاك گور زندگي شد ،‌ در به در خاكستر من
پاره شد در چنگ سرفه پرده در پرده گلويم
وه ! چه داني سل چها كرده است با من ؟ من چه گويم
هنفس با مرگم و دنيا مرا از ياد برده
ناله اي هستم كنون در چنگ يك فرياد مرده
اين زمان ديگر براي هر كسي مردي عجيبم
ز آستان دوستان مطرود و در هر جا غريبم
غير طعن و لعن مردم نيست اي مادرنصيبم
زيورم ، پشت خميده ، گونه هاي گود ، زيبم
ناله ي محزون حبيبم ، لخته هاي خون طبيبم
كشته شد ، تاريك شد ، نابود شد ، روز جوانم
ناله شد ،‌افسوس شد ، فرياد ماتم سوز جانم
داستانها دارد از بيداد سل سوز نهانم
خواهي از جويا شوي از اين دل غمديده ي من
بين چه سان خون مي چكد از دامنش بر ديده ي من
وه ! زبانم لال ، اين خون دل افسرده حالم
گر كه شر توست ، مادر ... بي گناهم ، كن حلالم
آسمان ! اي آسمان ... مشكن چنين بال و پرم را
بال و پر ديگر چرا ؟ ويران كه كردي پيكرم را
بسكه بر سنگ مزار عمر كوبيدي سرم را
باري امشب فرصتي ده تا ببينم مادرم را
سر به بالينش نهم ، گويم كلام آخرم را
گويمش مادر 1 چه سنگين بود اين باري كه بردم
خون چرا قي مي كنم ، مادر ؟ مگر خون كه خوردم
سرفه ها ، تك سرفه ها ! قلبم تبه شد ، مرد. مردم
بس كنين آخر ، خدارا ! جان من بر لب رسيده
آفتاب عمر رفته ... روز رفته ، شب رسيده
زير آن سنگ سيه گسترده مادر ، رختخوابم
سرفه ها محض خدا خاموش ، مي خواهم بخوابم
عشقها ! اي خاطرات ...اي آرزوهاي جواني !
اشكها ! فريادها اي نغمه هاي زندگاني
سوزها ... افسانه ها ... اي ناله هاي آسماني
دستتان را ميفشارم با دو دست استخواني
آخر ... امشب رهسپارم سوي خواب جاوداني
هر چه كردم يا نكردم ، هر چه بودم در گذشته
كرچه پود از تار دل ،‌تار دل از پودم گسسته
عذر مي خواهم كنون و با تني درهم شكسته
مي خزم با سينه تا دامان يارم را بگيرم
آرزو دارم كه زير پاي دلدارم بميرم
تالياس عقد خود پيچيد به دور پيكر من
تا نبيند بي كفن ،‌فرزند خود را ، مادر من
پرسه مي زد سر گران بر ديدگان تار ،‌خوابش
تا سحر ناليد و خون قي كرد ، توي رختخوابش
تشنه لب فرياد زد ، شايد كسي گويد جوابش
قايقي از استخوان ،‌خون دل شوريده آبش
ساحل مرگ سيه ، منزلگه عهد شبابش
بسترش درياي خوني ، خفته موج و ته نشسته
دستهايش چون دو پاروي مج و در هم شكسته
پيكر خونين او چون زورقي پارو شكسته
مي خورد پارو به آب و ميرود قايق به ساحل
تا رساند لاشه ي مسلول بيكس را به منزل
آخرين فرياد او از دامن دل مي كشد پر
اين منم ، فرزند مسلول تو ، مادر ،‌باز كن در
باز كن، ازپا فستادم ... آخ ... مادر
م... ا...د...ر


گل سرخ و گل زرد
گل سرخي به او دادم ، گل زردي به من داد
براي يك لحظه ناتمام ، قلبم از تپش افتاد
با تعجب پرسيدم : مگر از من متنفري ؟
گفت : نه باور كن ،نه ! ولي چون تو را واقعا دوست دارم ، نمي خواهم
پس از آنكه كام از من گرفتي ، براي پيدا كردن گل زرد ، زحمتي
به خود هموار كني


توفان زندگي
هشت سال پيش از اين بود
كه از اعماق تيرگي
از تيرگي اعماق و نظامي كه مي رفت
تا بخوابد خاموش ، و بميرد آرام
ناله ها برخاست
از اعماق تيرگي
آنجا كه خون انسانها ، پشتوانه ي طلاست
وز جمجمه ي سر آنها مناره ها برپاست
ناله ها برخاست
مطلب ساده بود
سرمايه ،‌خون مي خواست
مپرسيد چرا ، گوش كنيد مردم
علتش اين بود ... علتش اين است
و اين نه تنها مربوط به هند و چين است
بلكه از خانه هاي بي نام ، تا سفره هاي بي شام
از شكستگي سر جوبه ي دار خون آلود ، تا كنج زندان
از ديروز مرده ،‌تا امروز خونين
تا فرداي خندان
از آسياي رميده ، تا افريقاي اسير
حلقه به حلقه ، شعله به شعله ، قطعه به قطعه
زنجير به زنجير
بر پا مي شود توفان زندگي
توفان زندگي ، كينه ور و خشمگين
بر پا مي شود
پاره مي كند ، زنجير بندگي
تا انسان ستمكش ، بشكند
بشكافد از هم ، سينه ي تابوت
خراب كند يكسره ، دنياي كهن را ، بر سر قبرستان
قبرستان فقر ، قبرستان پول
و بندگي استعمار ، بيش از اين ديگر
نكند قبول ! نكند قبول
مي لرزد آسمان ... مي ترسد آسمان
و زمان ... زمان و قلب زمان
و تپش قلب خون آلوده ي زمان ، تندتر مي شود تند ، تر دم به دم
و روز آزادي انسان ستمكش
نزديكتر مي شود قدم به قدم

بر سنگ مزار
الا ، اي رهگذر ! منگر ! چنين بيگانه بر گورم
چه مي خواهي ؟ چه مي جويي ، در اين كاشانه ي عورم ؟
چه سان گويم ؟ چه سان گريم؟ حديث قلب رنجورم ؟
از اين خوابيدن در زير سنگ و خاك و خون خوردن
نمي داني ! چه مي داني ، كه آخر چيست منظورم
تن من لاشه ي فقر است و من زنداني زورم
كجا مي خواستم مردن !؟ حقيقت كرد مجبورم
چه شبها تا سحر عريان ، بسوز فقر لرزيدم
چه ساعتها كه سرگردان ، به ساز مرگ رقصيدم
از اين دوران آفت زا ، چه آفتها كه من ديدم
سكوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان
هر آن باري كه من از شاخسار زندگي چيدم
فتادم در شب ظلمت ، به قعر خاك ، پوسيدم
ز بسكه با لب مخنت ،‌زمين فقر بوسيدم
كنون كز خاك فم پر گشته اين صد پاره دامانم
چه مي پرسي كه چون مردم ؟ چه سان پاشيده شد جانم ؟
چرا بيهوده اين افسانه هاي كهنه بر خوانم ؟
ببين پايان كارم را و بستان دادم از دهرم
كه خون ديده ، آبم كرد و خاك مرده ها ، نانم
همان دهري كه بايستي بسندان كوفت دندانم
به جرم اينكه انسان بودم و مي گفتم : انسانم
ستم خونم بنوشيد و بكوبيدم به بد مستي
وجودم حرف بيجايي شد اندر مكتب هستي
شكست و خرد شد ، افسانه شد ، روز به صد پستي
كنون ... اي رهگذر ! در قلب اين سرماي سر گردان
به جاي گريه : بر قبرم ، بكش با خون دل دستي
كه تنها قسمتش زنجير بود ، از عالم هستي
نه غمخواري ، نه دلداري ، نه كس بودم در اين دنيا
در عمق سينه ي زحمت ، نفس بودم در اين دنيا
همه بازيچه ي پول و هوس بودم در اين دنيا
پر و پا بسته مرغي در قفس بودم در اين دنيا
به شب هاي سكوت كاروان تيره بختيها
سرا پا نغمه ي عصيان ، جرس بودم در اين دنيا
به فرمان حقيقت رفتم اندر قبر ، با شادي
كه تا بيرون كشم از قعر ظلمت نعش آزادي


ناز
گفتم كه اي غزال ! چرا ناز مي كني ؟
هر دم نواي مختلفي ساز مي كني ؟
گفتا : به درب خانه ات از كس نكوفت مشت
رودي سكوت محض تو در باز مي كني ؟


اشك عجز : قاتل عشق
آمد ، به طعنه كرد سلامي و گفت : مرد
گفتم : كه ؟ گفت : آنكه دلت را به من سپرد
وانگه گشود سينه و ديدم كه اشك عجز
تابوت عشق من ، به كف نور ، مي سپرد


شكوه ي ناتمام
اي آسمان ! باور مكن ، كاين پيكره محزون منم
من نيستم ! من نيستم
رفت عمر من ، از دست من
اين عمر مست و پست من
يك عمر با بخت بدش بگريستم ، بگريستم
ليك عمر پاي اندرگلم
باري نپسريد از دلم
من چيستم ؟ من كيستم


زبان سكوت
يك ساعت تمام ، بدون آنكه يك كلام حرف بزنم به رويش نگاه كردم
فرياد كشيد : آخر خفه شدم ! چرا حرف نمي زني ؟
گفتم : نشنيدي ؟ .... برو


پريشاني
از بس كف دست بر جبين كوبيدم
تا بگذر ازس رم ، پريشاني من
نقش كف دست ! محو شد ، ريخت به هم
شد چين و شكن ، به روي پيشاني من



شيشه و سنگ
او مظهر عشق بود و من مظهر ننگ
وقتي كه فشردمش به آغوش تنگ
لرزيد دلش ، شكست و ناليد كه : آخ
اي شيشه چه مي كني تو در بستر سنگ ؟


آثار شب زفاف
من زاده ي شهوت شبي چركينم
در مذهب عشق ، كافري بي دينم
آثار شب زفاف كامي است پليد
خوني كه فسرده در دل خونينم



نام شب
من اشك سكوت مرده در فريادم
داد ي سر و پاشكسته ، در بي دادم
اينها همه هيچ ... اي خداي شب عشق
نام شب عشق را كه برد از يادم ؟


باران
ببار اي نم نم باران زمين خشك را تر كن
سرود زندگي سر كن دلم تنگه ... دلم تنگه
بخواب ، اي دختر نازم بروي سينه ي بازم
كه همچون سينه ي سازم همه ش سنگه... همه ش سنگه
نشسته برف بر مويم شكسته صفحه ي رويم
خدايا ! با چه كس گويم كه سر تا پاي اين دنيا
همه ش ننگه ... همه ش رنگه

آرامگاه عشق
شب سياه ، همانسان كه مرگ هست
قلب اميد در بدرومات من شكست
سر گشته و برهنه و بي خانمان ، چو باد
آن شب ،‌رميد قلب من ، از سينه و فتاد
زار و عليل و كور
بر روي قطعه سنگ سپيدي كه آن طرف
در بيكران دور
افتاده بود ،‌ساكت و خاموش ، روي كور
گوري كج و عبوس و تك افتاده و نزار
در سايه ي سكوت رزي ، پير و سوگوار
بي تاب و ناتوان و پريشان و بي قرار
بر سر زدم ، گريستم ، از دست روزگار
گفتم كه اي تو را به خدا ،‌سايبان پير
با من بگو ، بگو ! كه خفته در اين گور مرگبار ؟
كز درد تلخ مرگ وي ، اين قلب اشكبار
خود را در اين شب تنها و تار كشت ؟
پير خميده پشت ؟
جانم به لب رسيد ، بگو قبر كيست اين ؟
يك قطره خون چكيد ، به دامانم از درخت
چون جرعه اي شراب غم ، از ديدگان مست
فرياد بر كشيد : كه اي مرد تيره بخت
بر سنگ سخت گور نوشته است ، هر چه هست
بر سنگ سخت گور
از بيكران دور
با جوهر سرشك
دستي نوشته بود
آرامگاه عشق


براي مردن
تا روح بشر به چمگ زر ، زندانيست
شاگردي مرگ پيشه اي انساني است
جان از ته دل ،‌ طالب مرگ است ... دريغ
درهيچ كجا ‌براي مردن جا نيست ؟


گفتگو
گفتم :‌اي پير جهان ديده بگو
از چه تا گشته ، بدينسان كمرت /
مادرت زاد ، به اين صورت زشت ؟
يا كه ارثي است تو را از پدرت ؟
ناله سر داد : كه فرزند مپرس
سرگذشت من افسانه ست
آسمان داند و دستم ،‌كه چه سان
كمرم تا شد و تا خورده شكست
هر چه بد ديدم از اين نظم خراب
همه از ديده ي قسم ديدم
فقر و بدبختي خود ،‌ در همه حال
با ترازوي فلك سنجيدم
تن من يخ زده در قبر سكوت
دلم آتش زده از سوزش تب
همه شب تا به سحر لخت و ملول
آسمان بود و من و دست طلب
عاقبت در خم يك عمر تباه
واقعيات ، به من لج كردند
تا ره چاره بجويم ز زمين
كمرم را به زمين كج كردند

Links:

سربرگ ويژه نامه كارو
http://sss4.persianblog.com/

عرفان ادبی
http://zorba.blogfa.com/post-4.aspx

نامه هاي سرگردان «كارو»
http://zorba.blogfa.com/8310.aspx
ghotbhayehamnam.persianblog.com

کارو
http://www.avayeazad.com/karo/list.htm

هیچ نظری موجود نیست: