پنجشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۴

به یاد شادروان سیاوش کسرایی


سياوش كسرايي



سياوش كسرايي در سال 1306 در اصفهان زاده شد پس از به پايان رساندن دوره آموزشهاي دبستاني و دبيرستاني وارد دانشگاه شد
و در رشته حقوق سياسي موفق به دريافت درجه ليسانس گرديد
پس از فارغ التحصيلي در سال 1331 به عنوان كارمند در وزارت بهداري به كار مكشغول شد
كسرايي در سالهاي پس از كودتاي 28 مرداد 1332 ممنوع القلم شده بود اشعار خود را با نام مستتعار كولي شبان بزرگ اميد رشيد خلقي و فرهاد رهآورد به چاپ مي رساند


دفتر هاي شعر
1. آوا نيل 1336
2. آرش كمانگير انديشه 1338
3. خون سياوش اميركبير 1341
4. سنگ و شبنم روز 1345
5. با دماوند خاموش صائب 1345
6. خانگي فرهنگ 1346
7. به سرخي آتش به طعم دود بيدار 1357
8. از فرق تا خروسخوان مازيار 1357
9. با پا خيز ايران من نشر طلح 1358
10. آمريكا ! آمريكا علم و هنر 1358

http://www.malakut.org/Misc/arash2.swf
( شاعر مردم ) http://www.maniha.com/kasrai.erfani.sokhanrani.htm

http://www.perlit.sailorsite.net/av/tree.asf
http://www.perlit.sailorsite.net/Mahvash/av/tree.ra


خاطرم، دریای پر غوغاست

یاد تو، چون سکه ای سیمین ،

رها، بر آب این دریاست

دست من د رموج و

چشمم، سوی ساحلهاست

قلب من، منزلگه دلهاست

شعر ، برای کسرایی ، پلی بود که عبور عاطفه را، به سرزمین عدالت و آزادی، میسر می ساخت. قطره قطره ، از شمع ِ وجود خود کاست و بر آبدیدگی فولادِ سخن، افزود. هر شیر آزادهء سرزمین خود را ، در گوشه ای از این پل ، چونان تندیسی از خدایان افسانه ای ، استوار ساخت. تاریکی را به تمسخر گرفت، تا صدف ِ سپیدِ ستارگان ِ فرو افتاده در اذهان ِ سرخورده و افسرده را ، به آتش ِ زیر خاکستر بدل کند:

زندگانی، شعله می خواهد

صدا سر داد، عمو نوروز

شعله ها را، هیمه، باید روشنی افروز

کودکانم ، داستان ما، ز آرش بود

او به جان ، خدمتگذار باغ آتش بود

روزگاری بود

روزگار تلخ و تاری بود

بخت ما، چون روی بدخواهان ما، تیره

دشمنان، بر بخت ما چیره

سنگر آزادگان، خاموش

خیمه گاه دشمنان، پر جوش

دشمنان بگذشته از، سرحد و از، بارو

باغهای آرزو، بی برگ

آسمان اشکها، پر بار

انجمن ها کرد، دشمن

تا به تدبیری، که در ناپاکدل، دارند

هم به دست ما، شکستِ ما، بر اندیشند

چشمها، با وحشتی د رچشمخانه،

هر طرف را، جستجو می کرد

لشکر ایرانیان، در اضطرابی سخت درد آور

دو - دو ، سه - سه، به پچ پچ، گردِ یکدیگر

کودکان، بر بام

دختران، بنشسته بر روزن

مادران، غمگین کنار در

کم کمک، د راوج آمد، پچ پچ ِ خفته

خلق، چون بحری بر آشفته

بجوش آمد ، خروشان شد

برِش بگرفت و مردی، چون صدف، از سینه بیرون داد

منم آرش ! منم آرش !

سپاهی مردی آزاده

به تنها تیر ترکش،

آزمون تلختان را، اینک آماده!

مجوئیدم نسب !: فرزند رنج و کار

گریزان، چون شهاب از شب

چو صبح، آمادهء دیدار

زندگی سیاوش ، در جستجو و کاوش گذشت ، د رکار و درس و دانشگاه و زندان و گریز و تبعید ، و سرانجام در شعر ، که در شعر : تکیه بر درخت تناوری داشت ، که هر پائیز شاهد برگریزان غمگنانهء آن بود. چه بسیار آمدند و رفتند و او ماند. چه بسیار فسردند و سرخوردند و او ماند. چه بسیار بر موج نشستند و در قعر آب فرو نشستند و یا خفتند و یا در مرداب ها و باتلاقهای سکون و رخوت دم فرو بستند و به کژراههء کژراهه فتادند و او ماند. چرا که معتقد بود ، زندگی ، آمیختهء همین زشتیها و زیبائی ها ، سپیدی ها و سیاهی ها ، و رخوت و جنبش هاست. هنر شاعر مردم ، نمایش نمادین ِ وجه صیقل یافتهء عرصهء تلاش ، برای دستیابی به سعادت انسانی است. این ، همان رکنی است که او، خنده و شادی ، مهر و محبت ، عشق و عاطفه ، رهائی و عدالت ، و هر آنچه افق نگاهِ انسان اندیشمند همواره کاویده است را، بر آن بنا می کند ، تا سرایش از زندگی ، و برای زندگی باشد ، و چنین است که هر گز، شکست و مرگ را، به رسمیت نمی شناسد:

باور نمی کند، دل من، مرگ خویش را

نه، نه! من این یقین را، باور نمی کنم

تا همدم منست، نفس های زندگی

من با خیال ِ مرگ، دمی، سر نمی کنم



................................



تا دوست داریم

تا دوست دارمت

تا اشک ما، به گونهء هم، می چکد ز مهر

تا هست در زمانه، یکی جان ِ دوستدار

کی مرگ تواند،

نام مرا بروبد از یاد روزگار؟

بسیار گل، که از کف من، برده است باد

اما من ِ غمین

گلهای یادِ کس را، پرپر نمی کنم

من، مرگ هیچ عزیزی را، باور نمی کنم

می ریزد عاقبت،

یک روز برگ من

یک روز، چشم من هم، در خواب می شود

زین خواب، چشم هیچکسی را، گریز نیست

اما درون باغ،

همواره عطر باور من، د رهوا، پر است




به سرخی آتش به طعم دود



غزل براي درخت
تو قامت بلند تمناي اي درخت
همواره خفته است در آغوشت آسمان
بالايي اي درخت
دستت پر از ستاره و جانت پر از لهار
زيبايي اي درخت
وقتي كه بادها در برگهاي در هم تو لانه مي كنند
وقتي كه بادها گيسوي سبزفام تو را شانه مي كنند
غوغايي اي درخت
وقتي كه چنگ وحشي باران گشوده است
در بزم سرد او
خنياگر غمين خوش آوايي اي درخت
در زير پاي تو
اينجا شب است و شب زدگاني كه چشمشان
صبحي نديده است
تو روز را كجا خورشيد را كجا
در دشت ديده غرق تماشايي اي درخت
چ.ن هراز رشته تو با جان خاكيان
پيوند مي كني
پروا مكن ز رعد
پروا مكن ز برق كه بر جايي اي درخت
سر بركش اي رميده كه همچون اميد ما با مايي اين يگانه و تنهايي اي درخت


گرمسير
عشق پرستوي پرگشا به همه سو است
عشق پيام آور بهار دلاراست
حيف كه از سرزمين سر گريزا است
روزي همراه بادهاي بيابان
بال سياه سپيد سينه پرستو
مي رسد از راه
ولوله مي افكند به خلوت هر كو
سرزده بر بامهاي كاگلي ما
بال فرو ميكشد به جستن لانه
مي ريزد پايه اي به قالب يك جان
مي سازد لانه با هزار ترانه
مي آيد مي رود تلاش و تكاپوست
مرغ هياهوگر بهار پرستوست
روزي هم در غروب سرد كه رويد
لاله پر گستر كرانه مغرب
چلچله ها مي پرند از لب اين بم
بال كشان دور مي شوند از اين شهر
داغ سيهه مي نهند بر ورق شام

له له و تنفس
خوابم نمي برد
گوشم فرودگاه صداهاي بي صداست
باور نمي كني
اما
من پچ پچ غمين تصاوير عشق را
محبوس و چارميخ به ديوار سال ها
پيوسته باز مي شنوم در درون شب
من رويش گياه و رشد نهالان
پرواز ابرها تولد باران
تخميرهاي ساكت و جادويي زمين
من نبض خلق را
از راه گوش مي شنوم آري
همواره من تنفس درياي زنده را
تشخيص مي دهم
باور نمي كني
اما
در زير پاشنه هر در
در پشت هر مغز
من له له سگان مفتش را
پي جوي و هرزه پوي
احساس مي كنم
حتي
از هر بلور واژه كه جان مي دهد به خلق
نان و گل و سلامت و آزادي
مي بينم آشكار
اين پوزه هاي وحشت را
له له زنان و هار
آن گياه از ميان صداهاي گونه گون
اين له له آن تنفس
هر دم بلند
بنهفته هر صدايي ديگر
تا آستان قلبم بي تاب
نرديك مي شوند
نزديك مي شوند و خوابم نمي برد
اينك منم مهاجم و محبوس
لبريز آبهاي طاغي درياي سهمگين
قرباني سگان تكاپو
مي گردم و به بازوانم مواج
هر چيز را به گردم مي گردانم
مي ترسم
اما مي ترسانم
دندان من از خشم به هر سو ده مي شود
آشوب مي شود دل من درد مي كشم
با صد هزار زخم كه در پيكرم مراست
دريا درون سينه من جوش مي زند
فرياد مي زنم
اي قحبگان نان به پليدي خور دروغ
دشنام مي دهم به شما با تمام جان
قي مي كنم به روي شما از صميم فلب
جان سفره سگان گرسنه
تن وصله پوش زخم
چون ساحلي جدا شده دريايش از كنار
در گرگ و ميش صبح
تابم تب آوريده و خوابم نمي برد

دگر به جوخه آتش نمي دهند طعام
به قعر شب سفري مي كنيم در تابوت
هوا بد است
تنفس شديد
جنبش كم
و بوي سوختگي بوي آتشي خاموش
و شيهه هاي سمندي كه دور ميگردد
ميان پچ پچ اوراد و الوداع و امان
نشسته شهر زبان بسته باز در تب سرد
و راه بسته نمايد ز رخنه تابوت
به قعر شب سفري مي كنيم با كندي
چه مي كنيم ؟
كجاييم ؟
شهر مامن كو ؟
شهاب شب زده اي در مدار تاريكي
هجوم از چپ و از راست دام در هر راه
عبوروحشت ماهي در آبهاي سياه
بگو به دوست اگر حال ما بپرسد دوست
نمي كشند كسي را نمي زنند به دار
دگر به جوخه آتش نمي دهند طعام
نمي زنند كسي را به سينه غنچه خون
شهيد در وطن ما كبود مي ميرد
بگو كه سركشي اينجا كنون ندارد سر
بگو كه عاشقي اين جا كنون ندارد قلب
بگو بگو به سفر مي رويم بي سردار
بگو بگو به سفر مي رويم بي سر و قلب
بگو به دوست كه دارد اگر سر ياري
خشونتي برساند به گردش تبري
هوا كم است هوايي شكاف روزنه اي
رفيق همنفس ! اينك نفس كه بي دم تو
نشايد از بن اين سينه بر شود نفسي
نه مرده ايم گواه اين دل تپيده به خشم
نه مانده ايم نشان ناخن شكسته به خون
بخوان تلاش تن ما تو از جراحت جان
نهفته جسم نحيف اميد در آغوش
به قعر شب سفري مي كنيم چون تابوت

به سرخي آتش به طعم دود
اي واژه خجسته آزادي
با اين همه خطا
با اين همه شكست كه ماراست
آيا به عمر من تو تولد خواهي يافت ؟
خواهي شكفت اي گل پنهان
خواهي نشست آيا روزي به شعر من ؟
آيا تو پا به پاي فرزندانم رشد خواهي داشت ؟
اي دانه نهفته
آيا درخت تو
روزي در اين كوير به ما چتر مي زند ؟
گفتم دگر به غم ندهم دل ولي دريغ
غم با تمام دلبريش مي برد دلم
فرياد اي رفيقان فرياد
مردم ز تنگ حوصلگي ها دلم گرفت
وقتي غرور چشمش را با دست مي كند و كينه بر زمين هاي باطل
مي افكند شيار
وقتي گوزنهاي گريزنده
دل سير از سياحت كشتارگاه عشق
مشتاق دشت بي حصار آزادي
همواره
در معبر قرق
قلب نجيب خود را آماج مي كنند
غم مي كشد دلم
غم مي برد دلم
بر چشم هاي من
غم مي كند زمين و زمان تيزه و تباه
آيا دوباره دستي
از برترين بلندي جنگل
از دره هاي تنگ
صندوقخانه هاي پنهان اين بهار
از سينه هاي سوخته صخره هاي سنگ
گل خارهاي خونين خواهد چيد ؟
آيا هنوز هم
آن ميوه يگانه آزادي
آن نوبرانه را
بايد درون آن سبد سبز جست و بس ؟
با باد شيوني است
در بادها زني است كه مي ميرد
در پاي گاهواره اين تل و تپه ها
غمگين زني است كه لالايي مي گويد
اي نازينن من گل صحرايي
اي آتشين شقايق پر پر
اي پانزده پر متبرك خونين
بر بادرفته از سر اين ساقه جوان
من زيست مي دهم به تو در باغ خاطرم
من در درون قلبم در اين سفال سرخ
عطر اميدهاي تو را غرس مي كنم
من بر درخت كهنه اسفند مي كنم به شب عيد
نام سعيد سفيدت را اي سياهكل ناكام
گفتم نمي كشند كسي را
گفتم به جوخه هاي آتش
ديگر نمي برندش كسي را
گفتم كبود رنگ شهيدان عاشق است
غافل من اي رفيق
دور از نگاه غمزده تان هرزه گوي من
به پگاه مي برند
بي نام مي كشند
خاموش مي كنند صداي سرود و تير
اين رنگ بازها
نيرنگ سارها
گلهاي سرخ روي سراسيمه رسته را
در پرده مي كشند به رخسار كبود
بر جا به كام ما
گل واژه ه اي به سرخي آتش به طعم دود

پويندگان
آنان به مرگ وام ندارند
آنان كه زندگي را لاجرعه سر كشيدند
آنان كه ترس را
تا پشت مرزهاي زمان راندند
آنان به مرگ وام ندارند
آنان فراز بام تهور
افراشتند نام
آنان
تا آخرين گلوله جنگيدند
آنان با آخرين گلوله خود مردند
آري به مرگ وام ندارند
آنان
عشاق عصر ما
پويندگان راه بلا راه بي اميد
مادر ! بگو كه در تك اين خانه خراب
گل هاي آتشين
در باغ دامن تو چه سان رشد مي كنند ؟
اين خواهر و برادر من آيا
شير از كدام ماده پلنگي گرفته اند ؟
پيش از طلوع طالع
امشب ستارگان به بستر خون خسته خفته اند
بيدار باش را
در كوچه هاي دور
در شاهراه خلق به او درآوريد
دلخستگان به بستر خون تازه خفته اند

تصوير
مثل آب
مثل آب خوردني
سنگ هاي پايه را به باد مي دهند
اختران تشنه را به چاههاي خشك مي كشند
مثل آب خوردني
خون ساليان سال را
بي حساب خرج مي كنند
و ذخيره براي روزهاي بد نمي دهند
مثل آب
مثل آب خوردني
مي زنند سر بلندتر سر زمانه را به دار
مي پراكنند
مهربانترين دل زمين داغ را به سرب
آن چه زير چشم ماست
حسرت است و ظلمت است و تشنگي
و آن چه روي رمل هاي سوخته
جاي پاست
طرفه آن كه اختران غوطه ور به چشمه هاي شب
خواب مرگ را چه آشنا پذيره مي شوند
مثل آب
مثل آب خوردني

راي ديگر
وقتي كه دست مي طلبد جان موافق است
بر كنده دل ز همهمه ها و گفت و گوي ها
مردي كه راي ديگر دارد
مي ايستد به پا
گلدان به روي طاقچه
دفتر به روي ميز
چايي درون فنجان جان در ميان مشت
در سنگري چنان
يك مرد در محاصره مي ماند
تا آخرين فشنگ
با آخرين توان
در زير چشم ما
يك مرد با هزار گلوله
مي اوفتد ز پا

ديداري يك سويه
وقتي كه آمدي
بي آشتي پلنگ
وقتي كه چشمهاي تو مي گرديد
با آشنا به مهرباني و بيگانه را به خشم
وقتي كه استوار نشستي و پر غرور
همچون عقاب قله نظر دوخته به دور
انگشت تو خواب سبيلت
وقتي دست مي كشيدي در رويا
بر گيسوي دامون پسرت تنها
وقتي كه زير بارش طعن منافقان
مي غريدي
يا در فضاي يخ زده تالار
عطر خوش وفا را پرسان
در پيكر يكايك ياران
مي بوييدي
آن گاه
وقتي نگاه تو
برق نگاه كرامت را آغوش مي گشود
آن گاه
وقتي كه دادگاه
مقهور كين كرامت بود
وقتي كه تو درآمدي از جامه
شير بدون بيشه
شمشير بي غلاف
در حلقه مسلسل و سرنيزه
وقتي كه ايستاده صلا دادي
وقتي درآمد خسن ات شعر سرخ بود
صدها هزار غنچه نا سيراب
آب از كلام تو مي خوردند
رنگ از لبان تو مي بردند
وقتي كه گفته هاي تو كوته بود
اما بلند زنگ خطرهايت
وقتي نفس نفس
تنها سرود ما
در آن سكوت بود هم آوايت
لبخند با شكوه تو چون پيشواز كرد
در واژه نظامي اعدام
مهمان جلف مرگ
وقتي كه قامتت
قد مي كشيد در دل آويز اشك من
وقتي بهار بود گلي سرخ در قفس
ميعادگاه عشق
وقتي كه هر سپيده و هر صبح
ميدان تير بود

پرستوها در باران
عطر طراوت بود باران
آغوش خالي بود خاك پاك دامان
اما ستوه از دست بسته
اما فغان از پاي دربند
چشمان پر از ابراند يك شام تاريك
واندر لبان خورشيد لبخند
آن يك درودي گفت بردوست
اين يك نويدي را صلا داد
تا سرب و باروت
بر ناتمام نغمه هاشان نقطه بنهاد
عطر جواني شست باران
آغوش پر آغوش عاشق ماند خاك سرخ دامان

تولد
گيل آوا
اي كودك كرانه و جنگل
اي دختر ترانه و ابريشم و بلوط
ازكوره راه دامنه و ده
با ما بگو كه بوي چه عطري
يا بال رنگ رنگ چه مرغي تو را كشاند
تا پايتخت مرگ ؟
چشم كه خفته بود كه چشمانت
راه از ستاره جست
دست كه بسته بود كه دستانت
از ميخ هاي كلبه ربود آن تفنگ پر ؟
گيل آوا
اي روشناي چشم همه خانوار رنج
بي شمع و شب چراغ
در پيش چون گرفتي اين راه پر هراس
و آن گاه با كدام نشاني
بر خلق در زدي كه جوابت نداد خلق ؟
وقتي گلوله تو به بن بست كوچه ها
بر حثه جنايت
دندان ببر بود كه در گوشن مي چريد
وقتي فشنگ آنان
در قامتت بهاري در خاك مي كشيد
بي راه و بي گناه
سر در گم هزار غم خرد عابران
آنان كه بايدت به كمك مي شتافتند
آرامي سوي خانه و كاشانه مي شدند
اي واي از آن جدايي و اين جرئت
فرياد از اين جنون شجاعت
گيل آوا
اي خوشه شكسته سرخ انگور
آه اي درخت خون
گيل آوا
اينك بگو به ما
تا با كدام اشك رشادت را
ما شستشو كنيم ؟
چونان تو را كجا
ما جستجو كنيم ؟
اي بر توام نماز
اي بر تو ام نياز هزاران هزارها
تكرار شو
بسيار شو
اي مرگ تو تولد زن در ديار من
يكتاي من خجسته گيل آوا

بازماندگان
آن شب به نيمه شب
يك باره ريختند
شش نفر
كشتند
ديدند هر چه بود
شكستند هر چه بود
چيزي نيافتند
آن گاه هفت تن
از در برون شدند و چون اشك مادرم
در پرده سياه شب و كوچه
گم شدند
اينك كنار پنجره تنهاست بيوه زن

پوكه
پيش چشمانم در پرده اشك
خالي افتاده يكي پوكه فشنگ
كه زماني ز كمين گاهش تنگ
به هدف سيبك سرخ دل دشمن به هددف مي نگريست
و چه غوغاها بودش در سر
ولي از گرمي سودا سربش
ذوب شد در بازار
تا برآرند عروسكهاي سربي از آن
وز باروت درونش ديري است
پاچه خيزك سازند
و خود اينك خالي
هدف تير ملامت شده در رويايي

هجده هزارمين
با چهره تو دمسازم
اكنون كه مي نويسم
اكنون كه خون نه ستاره عاشق را
فرياد مي كنم
اكنون كه گريه را مي آغازم
با چهره تو دمسازم
اي شرم اي شرف
لبخند و خشونت با هم
اي ماهتاب و توفان توام
من در ملال چشم تو مي بينم
در آن همه زلال
سيماي پر شكوه سرداران را
در خون تپيدن تن ياران را
آن گاه
قلب من و زمانه
نبض من و زمين
در بند بند زندان مي گويد
پر شور و پر طنين
زندان
زندان تنگدل
با آسمان وصله اي از سيم خاردار
زندان كرده آماس
از خشم و آرزو جواني
زندان باردار
زندان عشق نو پا
يك مزرع نمونه ز اميدهاي ما
من بر لبان تو
تاريخ خامشان
مي بينم
گلبوته كبود ستم را
من بر لبان تو
گلبرگهاي تب
مي خوانم
شرح شكنجه هاي در هم غم را
آن گاه زورق مشوش دل را
بر شط خون و خاطره مي رانم
من بر لبان تو
حرفي براي گفتن با دوست
وز دشمنان نهفتن
مي بينم
حرفي گه رنگ شكوه و هشدار و آرزوست
اي پير كاوه آهنگر
بسيار كوره با دم گرمت گداختي
تفتي چه ميله هاي آهن و شمشير ساختي
فرزند مي كشند يكايك تو را ببين
اينك شهيد هجده هزارم كه داد سر
صبر هزار ساله ات آخر نشد تمام ؟
چرمينه كي علم كني اي پير اي پدر ؟
لبهاي خامشت
چشمي است دادخواه
ره مي زند به من
مي گيرم به راه گريبان
پاسخ ز من طلب كند اين خشمگين نگاه
گم كرده دست و پا و مشوق
همچون سپند دانه بر آتش
با چهره تو دمسازم
وين راز اي طيب جوان با تو
بار دگر به درد مي آغازم
با من بدار حوصله با من خطر بورز
تيمار كن اين فلج موت تن شود
سستي فرونهد
كندي رها كند
خو گير راه رفتن و برخاستن شود
دست شكسته بار دگر پتك زن شود
آن گه به مرگ دارو و جان دارو
درمان غم كنيم
از جان علم كنيم

خواب نوشين
دير كردي و سحر بيدار است
با من شب زده برخاستنت را پويان
دير كردي و سحر
قامت افراخته در مقدم روز
مژده آورده سپيدي را تا خانه تو
خسته جان آمده از راه دراز
گوش خوابانده به آواي تو باز
بر نمي آيد از بام آوا
آتشين بال نمي اندازد سايه به ما
سرخ كاكل دگر امروز ندارد غوغا
آه افسوس
زير ديوار سحرگاهي خفته است خروس

بر سرزمين سوختگي
پنداشتند خام
كز سرگشتگان كه پي ببرند و سوختند
من آخرين درختم از سلاله جنگل
آنان كه بر بهار تبر انداختند تند
پنداشتند خام كه با هر شكستني
قانون رشد و رويش را از ريشه كنده اند
خون از شقيقه هاي كوچه روان است
در پنجه هاي باز خيابان
گل گل شكوفه شكوفه
قلب است انفجار آتشي قلب
بر گور ناشناخته اما
كس گل نمي نهد
ليكن
هر روزه دختران
با جامه ساده به بازار مي روند
و شهر هر غروب
در دكه هاي همهمه گر مست ميكند
و مست ها به كوچه ي مبهوت مي زنند
و شعرهاي مبتذل آواز مي دهند
در زير سقف ننگ
در پشت ميز نو
سرخوردگي سلاحش را
تسليم مي كند
سرخوردگي نجابت قلبش را
كه تير مي كشد و مي تراشدش
تخدير مي كند
سرخوردگي به فلسفه اي تازه مي رسد
آن گاه من به صورت من چنگ مي زتند
در كوچه همچنان
جنگ عبور از زره واقعيت است
و عاشقان تيزتك ترس ناشناس
بنهاده كوله بار تن جست مي زنند
پرواز مي كنند
آري
اين شبروان ستاره روزند
كه مرگهايشان
در اين ظلام روزني به رهايي است
و خون پاكشان
در اين كنام كحل بصرهاي كورزا است
اينان تبارشان
سر مي كشد به قلعه ي دور فداييان
آري عقاب هاي سياهكل
كوچيدگان قله الموتند و بي گمان
فردا قلاعشان
قلب و روان مردم از بند رسته است
پيوند جويبار نازك الماسهاي سرخ
شطي است سيل ساز
كز آن تمام پست و بلند حيات ما
سيراب مي شوند
و ريشه اي سركش در خاك خفته باز
بيدار مي شوند
اينك كه تيغههاي تبرهاي مست را
دارم به جان و تن
مي بينم از فراز
بر سرزمين سوختگي يورش بهار

دوست داشتن
ما شقايق كوهستان هاي وطنمان را
داريم
و هر كه را
كه تاب اين آتش رويان را
در سينه دارد
ما شقايق ها را دوست داريم
و روييدن و باليدنشان را
و به شباهنگامي چنين
پاسداري شان را
گرد آمده ايم
ما گل ها را دوست داريم
و نه تنها
گلها ي گلخانه را
كه گلهاي وحشي خوشبو را هم
و آزادي گفتن كلام عطر آگين دوست داشتن را
هر كه گلي مي پسندد
و هر كه گياهي
و هر كه رويش جاودانه جان را
باور دارد
با ما در اين برخاستن يگانه است
و ما برخاسته ايم
تا بيگانگي را باطل كنيم
با ترانه مهر
و در برابر آن كه چيدن گلها را داس درو به دست دارد
با كينه مادران
جدايي را همچنان
سنگ بر سنگ مي نهند
و اينك ديواري است
بگذار بر اين ديوار
مرغ من بنشيند
و دست تو
او را كريمانه دانه بخشد
و ديوار
پله اي باشد
برآمدن ما را
چه در بالا
يك آسمان
به چشمان ما نگاه مي كند
و در پايين
گهواره و گور ماست
كه بر آن
همواره شقايقي سوزان مي رويد

شعري
فريادي
چون تيغه چاقو
در تاريكي
فريادي
جلاد همه هياهو
خشمي در راستا
كه بنشاند
تير كلام را
در جايي كه بايد
خشمي بي آشتي
خشمي گرسنه
خشمي هار
كه عابران سر به راه را
هراسندگاني سنگ به دست گرداند
چابك تر از گريه اي بر ديوار
هشيار تر از دزدي بر بام
و سهمگين ترز از بهمني بر كوه
بيدار
بيدار
بيدار
بيدارتر از عاشق شب زنده دار
در كوچه
شكارچي
نه شكار
و شكارگاهي
به پهناي فرهنگ
و جست و جويي در بلادروبه تاريخ
تا از هر تفاله اي حتي
شيره اي
و از استغاثه و نفرين و سرود
واژه به وام گرفتن
و آن گاه كمينگاهي
كه در كمين كسان
در كمين يك نسل
مي شنوي شاعر
برخيزد كه الهام بر تو فرود مي آيد
بشنو كه اين وحي زميني است
فرياد گرسنگي قلب
بنويس
اينك شعري گستاخ
شعري مهاجم
شعري دگرگون كننده
شعري چون رستاخيز

زنهار
خاموشمان مي خواهند و گمنام
و از آن بتر بدنام
همان اي گلبانگ گلوبريده
خونت را فرياد كن
بذر سرخ رويا را
بپاش
با زبان هزار قطره و
مينديش
كه شنونده ايت هست يا نه
كه ياري خواهي خود ياري دهنده است
نمي خواهندت
پس خود را تكرار كن
بسيار كن
در كردار همسرت به پاكدامني
در رفتار فرزندت
به دانش جويي در سمت
و در تلاش بارانت به همآوايي و همرايي
در خانه باش و
در كوچه
در سبزه ميدان و آن سوي پل
در مزرعه و يك شنبه بازار
در اعتصاب و عزاي عاشورا
ميان توده باش و در خلوت خويش
و به هر جاي
آن گوياي گزنده باش كه دشمنت نپسندد
و آن گاه
تصوير ناميراي تصورت را
زياد كن
زياد كن
چندان كه حضور غالب از آن تو باشد
تو
مرا در اين دامنه سهم
سخن با آن لب است كه با دشمن
سخن نگفت و اينك
به تبسم بسنده كرده است
چه سود از به دلتنگي نشستن خاموش
اي سنگ
صخره
فرو ريز تا آواري باشي
ممان
بيدن سان ديواري حاجب ديروز و
فردا
دهان بگشا كه
هنگامه فروكش و طغيان است و
خروشي بايد
اما
باريكه آبي به زلالي
بهتر
كه سكوتي به گرانباري فراموشي
با تندآبي آلوده
خاموشمان مي خواهند و
فراموشمان مي خواهند
با شخني اشاره اي و نگاهي
اي خسيس محبت
حتي به آهي
دشمن را بشكن
اي دوست كاهل با دست من بتاب به ياري
شريان هاي گسسته را گرهي
كه خون به بيهوده مي رود
فرياد
بر تو مباد
كه در پاسداري نام ديروز
هم برين گنجينه بخسبي
زنهار
جان ظرفي شايسته كن
خود از وظيفه لبالب و سر ريز مي شود
بلندآوازگي
دويدن بر ريسمان بين قله هاست
به روزگاري كه خصم
از دو سوي در كمين نشسته است
بر زمين گام بردار
كه خاك و خاكيان به هواداريت
همواره سزاوارترند

خم بر جنازه اي ديگر
نه بايسته شعرست و نه
شايسته من
كه همواره خون بسراييم و
خون
و از عطر نياز
و تركش بلندآواز
سخن نگوييم
از عشق سخن نگوييم و
از غزل
اما در آن گذر
كه
قلم و قدم
بر خون همي رود و
باز
اين منم كه بر جنازه اي ديگر
خم مي شوم
باري بشنويدم بانگ
كه در برابر چشمانم شهيد مي شوند
فرزندان اميدم
آري بشنويد
افراسيابت
به تيغ
از شاهنامه مي راند
اي ستيزنده باستم
اي جزمت زيبايي جواني و جرئت راستي
اما نامت
در كارنامه او
مي ماند
عقيق سرخ
اينك مهرباني همه بازوان برادري
سهرابانت
و خشم بي آتشي كين
رستمانت
گرم است
هنوز خون تو گرم است
ديرگاه
بردندت
و هم به شبانگاه
از تو دست بداشتند
از پيكر بي جان تو
از خوشه خون
و هنوز
خون تو گرم است
در قتلگاه تو چه گذشته است ؟
اي شبنم سرخ
از آخرين برگه لرزان شب
چگونه چكيدي
تا سپيده دم چشم باز كرد ؟
جنايت
بي حوصلگي مي كند و
قساوت عجول است
و شرف
درد شكيبايي را
تا ديار آرام مرگي زودرس
پيش مي برد
و همچنان
آزادگي با خون
راهش را خط كشي مي كند
و جواني بر آن
گلهاي آفتابگردان
مي نشاند
تا شيار آفتابي اين مرز را
در دود و دمه
چراغان دارد
اي گوهرهاي ناشناس
حجله هاي گلرنگ بي عروس
در بگشاييد و دهان
تا مردمان
دامادان سر بلند را تعظيم كنند
و
اي تو
رفيق رزم آور بي خستگي
آرام
كه تا خاك
تن به بوسه آفتاب مي سپارد
خشم دانه ها بر زمين
مزرع رستاخيز
مي روياند
و دست بازوان رنج
گهواره انديشه ات را
مي جنباند
و در شاهنامه شهيدان
خون سياوش
مي جوشاند

گرهبند خون
قامتت
درداربست شعرم نمي گنجد
نمي نشيند
آرام نمي نشيند تا
طرحي برآورم
شاياي ماندگاري و تاريخ
كدامين خاراي آتش زنه
خرد كنم
خمير كنم و
در كوره دماوندي روشن
بگدازم
تا پولادت را بپردازم ؟
من چگونه مهرباني و خشم را
با هم آورم ؟
من چگونه تيغ بر آفتاب بر كشم ؟
آري چگونه
شطي از سوسوي ستارگان جاري كنم ؟
آخر
من اميد را چگونه سپيده وار
در قلب اين شب ظلماني بنشانم ؟
من چگونه
چشمان تو را حك كنم ؟
بگذار خاموشانه بنشينم
صبورانه در كمين
و آيند و روند امواج را
بنگرم
باشد كه موج ماهيي يگانه
در دام من افتد و از آن
نقشي
از خستگي ناپذير خاطرت
بنگارم
اي رود ستيزنده
اي جويا
اي شتابگر اندكي بهل
تا زمانه در خود
جواني خويش را بيارايد
بمان
تا همسر مسافر
سرخ گل اندوهگينش را
با تو
به شادابي برساند
بمان تا فرزند
پا به پاي تو به دريا رسد
بمان تا چون مني
بتواند
حكمت دگرگوني آتش را
بر آب بنويسد
نمي گنجي
نمي نشيني
نمي ماني اما اي آزاد
و من
يادت را
بر بوم خون بفت دلم
با عطر عصر آهن و بيداد
به رنگ ناشكننده فلز رنج
يادي
چون حرير صبح فروردين
و قامت توفان
و هلهله هاي هزاران هزاري دستمالها و چشم ها
و رضامندي چهره شاليكاري
بر فراز پشته
كه شير و عسل مي نوشد
نانت را با ما
به دو نيم كردي و نامت را
گرهبند ابروي ما
اينك اي جواني سالخورده
شراب جاودانه باش
در كام ياران

شقايق
فرياد سرخ فام بهارانم
سركش
گرهاي قلب خاك
گيرانده شب چراغ پريشانم
فرياد سرخ فام بهارانم
برخاسته ز سنگ
با من مگو ز حادثه مي دانم
آري كه دير نمي مانم
اما به هر بهار سرودم را
چون رد خون آهوي مجروح
بر هر ستيغ سهم مي افشانم
آنگاه عطر تلخ جوانم را
با بال بادهاي مهاجم
تا ذهن دشتهاي گمشده مي رانم

نام و سيما
اين روزها شهيد
نامي يگانه نيست نام خاص
نامي است عام
نامي است مانند نامها كه به خود مي نهند عوام
نام برادران تو و خواهران من
نامي ز شاهنامه امامان
حتي پيمبران
سيماي اين شهيدان
چون نقش سكه نيست
از پرده هاي فاخر نقاشي
مي لغزد
از آب و رنگ و روغن
مي گريزد
و طرح صادقانه اين چهره را فقط
بر سنگفرش خون
آري نوار خون مي ريزد

ترانه به یادماندنی سیاوش کسرایی, والا پیامبر با صدای ماندگار شادروان فرهاد مهراد
http://www.iranian.com/Pictory/2002/December/valapayambar.mp3

هیچ نظری موجود نیست: