یکشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۴

شادروان رهی معیری






محمد حسن معيري متخلص به رهي به سال ۱۲۸۸ هجري شمسي در تهران پا به هستي گذاشت . رهي در نقاشي ، موسيقي و سرودن غزل هاي زيبا و شورانگيز توانا بود . رهي از شيفتگان سعدي بود ، فرط عشق به سعدي سخن وي را از رنگ و بوي شيوه استاد برخوردار كرده و مزاياي غزلسراي بزرگ در گفته هاي رهي متجلي است . رهي علاوه بر غزل ، قطعات و مثنوي هايي هم دارد كه ابتكار و بدعت وي را در مضمون آفريني ظاهر مي سازد . و شايد از اين حيث ارزش آنها بيشتر از غزلها مي باشد . علاوه بر موزوني طبع ، خوبي كلام او نتيجه مطالعه زياد در ديوان استادان سخن در احاطه ايست كه بر گفته آنان دارد و در عين حال تمام غزلسرايان بعد از حافظ را دقيق مرور كرده است . و از اين رو به انتخاب كلمه ،‌تركيب جمله به حد وسواس اهميت مي داد . رهي در سرودن اشعاري كه داراي موضوعات سياسي و اجتماعي است نيز استادي توانا بود و بسياري از اينگونه اشعار وي كه از جهات مختلف اهميت بسيار دارد با امضاهاي ( زاغچه ،‌شاه پروين ) در روزنامه ها و مجله هاي سياسي و فكاهي انتشار يافته است . رهي از آغاز كودكي در شعر و موسيقي و نقاشي ، استعدادي شگفت انگيز داشت و از ۱۳ سالگي به شاعري پرداخت . رهي در فراغت از تحصيل و مطالعه در فنون ادب به خدمت دولت آمد ، اما در دوران خذمت نيز همواره به مطالعه آثار منظوم استادان سخن فارسي و تتبع شعرهاي آنان اشتغال داشت و از اين راه توشه فراوان اندوخت و بر قوت طبع خويش در سخنسرايي بيفزود و علاوه بر اين در اغلب محافل هنري و انجمن هاي ادبي عضويت يافت و به ادب و هنر ايران خدمت سزاواري انجام داد . رهي در سن ۶۰ سالگي در گذشت

بنفشه سخنگوي
بنفشه زلف من اي سر و قد نسرين تن
كه نيست چون سر زلف بنفشه و سوسن
بنفشه زي تو فرستادم و خجل ماندم
كه گل كسي نفرستد بهديه زي گلشن
بنفشه گرچه دلاويز و عنبر آميز است
خجل شود بر آن زلف همچو مشك ختن
چو گيسوي تو ندارد بنفشه حلقه و تاب
چو طره تو ندارد بنفشه چين و شكن
گل و بنفشه چو زلف و رخت به رنگ و به بوي
كجاست اي رخ و زلفت گل و بنفشه من
به جعد آن نكند كاروان دل منزل
به شاخ اين نكند شاهباز جان مسكن
بنفشه در بر مويت فكنده سر درجيب
گل از نظاره رويت دريده پيراهن
كه عارض تو بود از شكوفه يك خروار
كه طره تو بود از بنفشه يك خرمن
بنفشه سايه ز خورشيد افكند بر خاك
بنفشه تو به خورشيد گشته سايه فكن
ترا به حسن و طراوت جز اين نيارم گفت
كه از زمانه بهاري و از بهار چمن
نهفته آهن در سنگ خاره است ترا
درون سينه چونگل دلي است از آهن
اگر چه پيش دو زلفت بنفشه بي قدراست
بسان قطره به دريا و سبزه در گلشن
بنفشه هاي مرا قدر دان كه بوده شبي
بياد موي تو مهمان آب ديده من
بنفشه هاي من از من ترا پيام آرند
تو گوش باش چو گل تا كند بنفشه سخن
كه اي شكسته بهاي بنفشه از سر زلف
دل رهي را چون زلف خويشتن مشكن

سايه گيسو
اي مشك سوده گيسوي آن سيمگون تني ؟
يا خرمن عنبري يا بار سوسني ؟
سون نه اي كه بر سر خورشيد افسري
گيسو نه اي كه بر تن گلبرگ جوشني
زنجير حلقه حلقه آن فتنه گستري
شمشاد سايه گستر آن تازه گلشني
بستي به شب ره من مانا كه شبروي
بردي ز ره دل من مانا كه رهزني
گه در پناه عارض آن مشتري رخي
گه در كنار ساعد آن پرنيان تني
گر ماه و زهره شب به جهان سايه افكنند
تو روز و شب به زهره و مه سايه افكني
دلخواه و دلفريبي دلبند و دلبري
پرتاب و پر شكنجي پر مكر و پر فني
دامي تو يا كمند ؟ ندانم براستي
دانم همي كه آفت جان و دل مني
از فتنه ات سياه بود صبح روشنم
اي تيره شب كه فتنه بر آن ماه روشني
همرنگ روزگار مني اي سياه فام
مانند روزگار مرا نيز دشمني
اي خرمن بنفشه و اي توده عبير
ما را به جان گدازي چون برق خرمن ي
ابر سيه نه اي ز چه پوشي عذار ماه ؟
دست رهي نه اي ز چه او را بگردني ؟

ماه قدح پوش
هوشم ربوده ماه قدح نوشي
خورشيد روي زهره بناگوشي
زنجير دل ز جعد سيه سازي
گلبرگ تر به مشك سيه پوشي
از غم بسان سوزن زرينم
در آرزوي سيم بر و دوشي
خون جگر به ساغر من كرده
ساغر ز دست مدعيان نوشي
بينم بلا ز نرگس بيماري
دارم فغان ز غنچه خاموشي
دردا كه نيست ز آن بت نوشين لب
ما را نه بوسه اي و نه آغوشي
بالاي او به سرو سهي ماند
مژگان او بخت رهي ماند
اي مشكبو نسيم صبحگاهي
از من بگو بدان مه خرگاهي
آه و فغان من به قلك برشد
سنگين دلت نيافته آگاهي
با آهنين دل تو چه داند كرد ؟
آه شب و فغان سحرگاهي
اي همنشين بيهوده گو تا چند
جان مرا به خيره همي كاهي ؟
راحت ز جان خسته چه مي جويي ؟
طاقت ز مرغ بسته چه ميخواهي ؟
بيني گر آن دو برگ شقايق را
داني بلاي خاطر عاشق را


باده فروش
بنگر آن ماه روي باده فروش
غيرت آفتاب و غارت هوش
جام سيمين نهاده بر كف دست
زلف زرين فكنده بر سر دوش
غمزه اش راه دل زند كه بيا
نرگسش جام مي دهد كه بنوش
غير آن نوش لب كه مستان را
جان و دل پرورده ز چشمه نوش
ديده اي آفتاب ما به دست
ديده اي ماه آفتاب فروش ؟

نيروي اشك
عزم وداع كرد جواني بروستاي
در تيره شامي از بر خورشيد طلعتي
طبع هوا دژم بد و چرخ از فراز ابر
همچون حباب در دل درياي ظلمتي
زن گفت با جوان كه از اين ابر فتنه زاي
ترسم رسد به گلبن حسن تو آفتي
در اين شب سيه كه فرو مرده شمع ماه
اي مه چراغ كلبه من باش ساعتي
ليكن جوان ز جنبش طوفان نداشت باك
دريادلان ز وج ندارند دهشتي
برخاست تا برون بنهد جوان استوار ديد
افراخت قامتي كه عيان شد قيامتي
بر چهر يار دوخت به حسرت دو چشم خويش
چون مفلس گرسنه بخوان ضيافتي
با يك نگاه كرد بيان شرح اشتياق
بي آنكه از بان بكشد بار منتي
چون گوهري كه غلطد بر صفحه اي ز سيم
غلطان به سيمگون رخ وي اشك حسرتي
ز آن قطره سرشك فروماند پاي مرد
بكسر ز دست رفت گرش بود طاقتي
آتش فتاد در دلش از آب چشم دوست
گفتي ميان آتش و آب است نسبتي
اين طرفه بين كه سيل خروشان در او نداشت
چندان اثر كه قطره اشك محبتي


نابينا و ستمگر
فقير كوي با گيتي آفرين مي گفت
كه اي ز وصف تو الكن زبان تسحينم
به نعمتي كه مرا داده اي هزاران شكر
كه من نه در خور لطف و عطاي چندينم
خسي گرفت گريبان كور و با وي گفت
كه تا جواب نگويي ز پاي ننشينم
من ار سپاس جهان آفرين كنم نه شگفت
كه تيز بين و قوي پنجه تر ز شاهينم
ولي تو كوري و نا تندرست و حاجتمند
نه چون مني كه خداوند جاه و تمكينم
چه نعمتي است ترا تا به شكر آن كوشي ؟
به حيرت اندر از كار چو تو مسكينم
بگفت كور كزين به چه نعمتي خواهي ؟
كه روي چون تو فرومايه اي نمي بينم



دشمن و دوست
ديگران از صدمه اعدا همي نالند و من
از جفاي دوستان گريم چو ابر بهمني
سست عهد و سرد مهرند اين رفيقان همچو گل
ضايف آن عمري كه با اين سست عهدان سر كني
دوستان را مي نپايد الفت و ياري ولي
دشمنان را همچنان بر جاست كيد و ريمني
كاش بودند به گيتي استوار ديرپاي
دوستان در دوستي چون دشمنان در دشمني

شاخك شمعداني
تو اي بي بها شاخك شمعداني
كه بر زلف معشوق من جا گرقتي
عجب دارم از كوكب طالع تو
كه بر فرق خورشيد ماوا گرفتي
قدم از بساط گلستان كشيدي
مكان بر فراز ثريا گرفتي
فلك ساخت پيرايه زلف خودت
دل خود چو از خاكيان واگرفتي
مگر طاير بوستان بهشتي ؟
كه جا بر سر شاخ طوبي گرفتي
مگر پنجه مشك ساي نسيمي ؟
كه گيسوي آن سرو بالا گرفتي
مگر دست انديشه مايي اي گل ؟
كخ زلفش به عجز و تمنا گرفتي
مگر فتنه بر آتشين روي ياري
كه آتش چو ما در سراپا گرفتي
گرت نيست دل از غم عشق خونين
چرا رنگ خون دل ما گرفتي ؟
بود موي او جاي دلهاي مسكين
تو مسكن در آنحلقه بيجا گرفتي
از آن طره پر شكن هان به يك سو
كه بر ديده راه تماشا گرفتي
نه تنها در آن حلقه بويي نداري
كه با روي او آبرويي نداري

ابناي روزگار
از ناكسان اميد مدار
اي كه با خوي زشت يار نه اي
سگذلان لقمه خوار يكديگرد
خون خوري گر از آن شمار نه ا ي
صبح وارث شود گريبان چاك
اي كه چون شب سياهكار نه اي
پايمال خسان شوي چون خاك
گر جهانسوز چون شرار نه اي
ره نيابي به گنج خانه بخت
جانگزا گر بسان مار نه اي
تا چو گل شيوه ات كم آزاري است
ايمن از رنج نيش خار نه اي
روزگارت به جان بود دشمن
اي كه همرنگ روزگار نه اي


موي سپيد
رهي بگونه چون لاله برگ غره مباش
كه روزگارش چون شنبليد گرداند
گرت به فر جواني اميدواري هاست
جهان پير ترا نا اميد گرداند
گر از دميدن موي سپيد بر سر خلق
زمانه آيت پيري پديد گرداند
دريغ و درد كه مويي نماند بر سر من
كه روزگار به پيري سپيد گرداند


سرنوشت
اعرابئي به دجله كنار از قضاي چرخ
روزي به نيستاني شد ره سپر همي
نا گه كينه توزي گردون گرگ خوي
شيري گرسنه گشت بدو حمله ور همي
مسكين ز هول شير هراسان و بيمناك
شد بر قراز نخلي آسيمه سر همي
چون بر فراز نخل كهن بنگريست مرد
ماري غنوده ديد در آن برگ و بر همي
گيتي سياه گشت به چشمش كه شير سرخ
بودش به زير و مار سيه بر زبر همي
نه پاي آنكه آيد ز آن جايگه فرود
نه جاي آن كه ماند بر شاخ همي
خود را درون دجله فكند از فراز نخل
كز مار گرزه وارهد و شير نر همي
بر شط فر نيامده آمد به سوي او
بگشاده كام جانوري جان شكر همي
بيچاره مرد ز آن دو بلا گرچه برد جان
درماند عاقبت به بلاي دگر همي
از چنگ شير رست و ز چنگ قضا نرست
القصه گشت طعمه آن جانور همي
جادوي چرخ چون كند آهنگ جان تو
زايد بلا و حادثه از بحر و بر همي
كام اجل فراخ و تو نخجير پاي بند
دام قضا وسيع و تو بي بال و پر همي
ور ز آنكه بر شوي به فلك همچو آفتاب
صيدت كند كمند قضا و قدر همي


پاداش نيكي
من نگويم ترك آيين مروت كن ولي
اين فضيلت با تو خلق سفله را دشمن كند
تار وپودش را ز كين توزي همي خواهند سوخت
هر كه همچون شمع بزم ديگران روشن كند
گفت با صاحبدلي مردي كه به همام در نهفت
قصد دارد تا به تيغت سر جدا از تن كند
نيكمردش گفت باور نايدم اين گفته ز آنك
من باو نيكي نكردم تا بدي با من كند
ميكنند از دشمني نا دوستان با دوستان
آنچه آتش با گياه و برق با خرمن كند
دور شو زين مردم نا اهل دور از مردمي
ديو گردد هر كه آميزش به اهريمن كند
منزلت خواهي مكان در كنج تنهايي گزين
گنج گوهر بين كه در ويرانه ها مسكن كند



رازداري
خويشتن داري و خموشي را
هوشمندان حصار جان دانند
گر زيان بيني از بيان بيني
ور زبون گردي از زبان دانند
راز دل پيش دوستان مگشاي
گر نخواهي كه دشمنان دانند



همت مردانه
در دام حادثات ز كس ياوري مجوي
بگشا گره به همت مشكل گشاي خويش
سعي طبيب موجب درمان درد نيتس
از خود طلب دواي مبتلاي خويش
گفت آهويي به شير سگي در شكارگاه
چون گرم پويه ديدش اندر قفاي خويش
كاي خيره سر بگرد سمندم نمي رسي
راني و گر چو برق به تك بادپاي خويش
چون من پي رهايي خود مي كنم تلاش
ليكن تو بهر خاطر فرمانرواي خويش
با من كجا به پويه برابر شوي از آنك
تو بهر غير پويي و من از براي خويش



كالاي بي بها
سراينده اي پيش داننده اي
فغان كرد از جور خونخواره دزد
كه از نظرم ونثرم دو گنجينه بود
ربود از سرايم ستمكاره دزد
بناليد مسكين : كه بيچاره من
بخنديد دانا : كه بيچاره دزد



راز خوشدلي
حادثات فلكي چون نه بهدسا من و توست
رنجه از غم چه كني جان و تن خويشتنا ؟
مردم دانا اندوه نخورد بهر دوكار
آنچه خواهد شدنا و آنچه نخواهد شدنا


سخن پرداز
آن نواساز نو آيين چو شود نغمه سراي
سرخوش از ناله مستانه كند جان مرا
شيوه باد سحر عقده گشايي است رهي
شعر پژمان بگشايد دل پژمان مرا



پاس ادب
پاس ادب به حد كفايت نگاه دار
خواهي اگر ز بي ادبان يابي ايمني
با كم ز خويش هر كه نشيند به دوستي
با عز و حرمت خود خيزد به دشمني
در خون نشست غنچه كه شد همنشين خار
گردن فراخت سرو ز بر چيده دامني
افتاده باش ليك نه چندان كه همچو خاك
پامال هر نه بهره شوي از فروتني



مايه رفعت
اگر ز هر خس و خاري فراكشي دامن
بهار عيش ترا آفت خزان نرسد
شكوه گنبد نيلوفري از آن سبب است
كه دست خلق به دامان آسمان نرسد


سايه اندوه
هر چه كمتر شود فروغ حيات
رنج را جانگدازتر بيني
سوي مغرب چو رو كند خورشيد
سايه ها را درازتر بيني

خلقت زن
كسيم من دردمند ناتواني
اسيري خسته اي افسرده جاني
تذروي آِيان بر باد رفته
به دام افتاده اي از ياد رفته
دلم بيمار و لب خاموش و رخ زرد
همه سوز و همه داغ و همه درد
بود آسان علاج درد بيمار
چو دل بيمار شد مشكل شود كار
نه دمسازي كه با وي راز بگويم
نه ياري تا غم دل باز گويم
درين محفل چون من حسرت كشي نيست
بسوز سينه من آتشي نيست
الهي در كمند زن نيفتي
وگر افتي بروز من نيفتي
ميان بر بسته چون خونخواره دشمن
دلازاري بآزار دل من
دلم از خوي او دمساز درد است
زن بد خو بلاي جان مرد است
زنان چون آتشند از تندخويي
زن و آتش ز يك جنسند گويي
نه تنها نامراد آن دل شكن باد
كه نفرين خدا بر هر چه زن باد
نباشد در مقام حيله و فن
كم از نا پارسا زن پارسا زن
زنان در مكر و حيلت گونه گونند
زيانند و فريبند و فسونند
چو زن يار كسان شد ما را زوبه
چون تر دامن بود گل و خار از او به
حذر كن ز آن بت نسرين برودوش
كه هر دم با خسي گردد هم آغوش
منه در محفل عشرت چراغي
كزو پروانه اي گيرد سراغي
ميفشان دانه در راه تذروي
كه ماوا گيرد از سروي به سروي
وفاداري مجوي از زن كه بيجاست
كزين بر بط نخيزد نغمه راست
درون كعبه شوق دير دارد
سري با تو سري با غير دارد
جهان داور چو گيتي را بنا كرد
پي ايجاد زن انديشهها كرد
مهيا تا كند اجزاي او را
ستاند از لاله و گل رنگ و بو را
ز دريا عمق و از خورشيد گرمي
ز آهن سختي از گلبرگ نرمي
تكاپو از نسيم و مويه از جوي
ز شاخ تر گراييدن به هر سوي
ز اواج خروشان تندخويي
ز روز و شب دورنگي ودورويي
صفا از صبح و شور انگيزي از مي
شكر افشاني و شيريني از ن ي
ز طبع زهره شادي آفريني
ز پروين شيوه بالا نشيني
ز آتش گرمي و دم سردي از آب
خيال انگيزي از شبهاي مهتاب
گرانسنگي ز لعل كوهساري
سبكروحي ز مرغان بهاري
فريب مار و دورانديشي از مور
طراوت از بهشت و جلوه از حور
ز جادوي فلك تزوير و نيرنگ
تكبر از پلنگ آهنين چنگ
ز گرگ تيز دندان كينه جويي
ز طوطي حرف نا سنجيده گويي
ز باد هرزه پو نا استواري
ز دور آسمان نا پايداري
جهاني را به هم آميخت ايزد
همه در قالب زن ريخت ايزد
ندارد در جهان همتاي ديگر
بهدنيا در بود دنياي ديگر
ز طبع زن به غير از شرر چه خواهي ؟
وزين موجود افسونگر چه خواهي ؟
اگر زن نو گل باغ جهان است
چرا چون خار سرتا پا زبان است ؟
چه بودي گر سراپا گوش بودي
چو گل با صد زبان خاموش بودي
چنين خواندم زماني دركتابي
ز گفتار حكيم نكته يابي
دو نوبت مرد عشرت ساز گردد
در دولت به رويش باز گردد
يكي آن شب كه با گوهر فشاني
ربايد مهر از گنجي كه داني
دگر روزي كه گنجور هوس كيش
به خاك اندر نهد گنجينه خويش

گنجينه دل
چشم فروبسته اگر وا كني
درتو بود هر چه تمنا كني
عافيت از غير نصيب تو نيست
غير تو اي خسته طبيب تونيست
از تو بود راحت بيمار تو
نيست به غير از تو پرستار تو
همدم خود شو كه حبيب خودي
چاره خود كن كه طبيب خودي
غير كه غافل ز دل زار تست
بي خبر از مصلحت كار تست
بر حذر از مصلحت انديش باش
مصلحت انديش دل خويش باش
چشم بصيرت نگشايي چرا ؟
بي خبر از خويش چرايي چرا ؟
صيد كه درمانده ز هر سو شده است
غفلت او دام ره او شده است
تا ره غفلت سپرد پاي تو
دام بود جاي تو اي واي تو
خواجه مقبل كه ز خود غافلي
خواجه نه اي بنده نا مقبلي
از ره غفلت به گدايي رسي
ور به خود آيي به خدايي رسي
پير تهي كيسه بي خانه اي
داشت مكان در دل ويرانه اي
روز به دريوزگي از بخت شوم
شام به ويرانه درون همچو بوم
گنج زري بود در آن خاكدان
چون پري از ديده مردم نهان
پاي گدا بر سر آن گنج بود
ليك ز غفلت به غم ورنج بود
گنج صفت خانه به ويرانه داشت
غافل از آن گنج كهد ر خانه داشت
عاقبت از فاقه و اندوه و رنج
مرد گدا مرد و نهان ماند گنج
اي شده نالان ز غمو رنج خويش
چند نداري خبر از گنج خويش؟
گنج تو باشد دل آگاه تو
گوهر تو اشك سحرگاه تو
مايه اميد مدان غير را
كعبه حاجات مخوان دير را
غير ز دلخواه تو آگاه نيست
ز آنكه د لي رابدلي راه نيست
خواهش مرهم ز دل ريش كن
هر چه طلب مي كني از خويش كن



سوگند
لاله رويي بر گل سرخي نگاشت
كز سيه چشمان نگيرم دلبري
از لب من كس نيابد بوسه اي
وز كف ممن كس ننوشد ساغري
تا نبفتد پايش اندر بند ها
ياد كرد آن تازه گل سوگند ها
ناگهان باد صبا دامن كشان
سوي سرو و لاله شمشاد رفت
فارغ از پيمان نگشته نازنين
كز نسيمي برگ گل بر باد رفت
خنده زد گل بر رخ دلبند او
كآن چنان بر باد شد سوگند او



گل يخ
به ديماه كز گشت گردان سپهر
سحاب افكند پرده بر روي مهر
ز دم سردي ابر سنجاب پوش
رداي قصب كوه گيرد بهدوش
جهان پوشد از برف سيمين حرير
كشد پرده سيمگون آبگير
شود دامن باغ از گل تهي
چمن ماند از زلف سنبل تهي
دا آن فتنه انگيز طوفان مرگ
كه نه غنچه ماند به گلبن نه برگ
گلي روشني بخش بستان شود
چراغ دل بوستانيان شود
صبا را كند مست گيسوي خويش
جهان را بر انگيزد از بوي خويش
گل بخ بخوانندش و اي شگفت
كزو باغ افسرده گرمي گرفت
ز گلها از آن سر بر افراخته است
كه با باغ بي برك و بر ساخته است
تو نيز اي گل آتشين چهر من
كه انگيختي آتش مهر من
ز پيري چو افسرد جان در تنم
تهي از گل و لاله شد گلشنم
سيه كاري اختر سيه فام
سيه موي من كرد چون سيم خار
سهي سروم از بار غم گشت پست
مرا برف پيري به سرنشست
به دلجويم در كنار آمدي
ز مستان غم را بهار آمدي
گل بخ گر آورد بستان بهدست
مرا آتشين لاله اي چون تو هست
ز گلچهرگان سر بر افراختي
كه با جان افسرده اي ساختي



راز شب
شب چو بوسيدم لب گلگون او
گشت لرزان قامت موزون او
زير گيسو كرد پنهان روي خويش
ماه را پئشيد با گيسوي خويش
گفتمش : اي روي تو صبح اميد
در دل شب بوسه ما را كه ديد ؟
قصه پردازي در اين صحرا نبود
چشم غمازي به سوي ما نبود
غنچه خاموش او چون گ ل شكفت
بر من از حيرت نگاهي كرد و گفت
با خبر از راز ما گرديد شب
بوسه اي داديم و آن را ديد شب
بوسه را شب ديد و با مهتاب گفت
ماه خنديد و به موج آب گفت
موج دريا جانب پارو شتافت
راز ما گفت و به ديگر سو شتافت
قصه را پارو به قايق باز گفت
داستان دلكشي ز آن راز گفت
گفت قايق هم به قايق بان خويش
مانده بود اين راز اگر در پيش او
دل نبود آشفته از تشويش او
ليك درد اينجاست كان ناپخته مرد
با زني آن راز را ابراز كرد
گفت با زن مرد غافل راز را
آن تهي طبل بلند آواز را
لا جرم فردا از آن راز نهفت
قصه گويان قصه ها خواهند گفت
زن به غمازي دهان وا مي كند
راز را چون روز افشا مي كند


سنگريزه
روزي به جاي لعل و گوهر سنگريزه اي
بردم به زرگري كه بر انگشتري نهد
بنشاندش به حلقه زرين عقيق وار
آنسان كه داغ بر دل هر مشتري نهد
زرگر ز من ستاند و بر او خيره بنگريست
وانگه به خنده گفت كه اين سنگريزه چيست ؟
حيف آيدم ز حلقه زرين كه اين نگين
نا چيز و خوار مايه و بي فدر و بي بهاست
شايان دست مردم گوهرشناس نيست
درزير پا فكن كه بر انگشتري خطاست
هر سنگ بد گوهر نه سزاوار زينت است
با زر سرخ سنگ سيه را چه نسبت است ؟
گفتم به خشم زرگر ظاهر پرست را
كاي خواجه لعل ز آغوش سنگ خاست
ز آنرو گرانبهاست كه همتاي آن كم است
آري هر آنچه نيست فراوان گرانبهاست
وين سنگريزه اي كه فراچنگ من بود
خوارش مبين كه لعل گرنسنگ من بود
روزي به كوهپايه من و سرو ناز من
بوديم ره سپر به خم كوچه باغ ها
اين سو روان به شادي و آن سو دوان به شوق
لبريزه كرد از مي عشرت اياغها
ناگاه چون پري زدگان آن پري فتاد
وز درد پا ز پويه و بازيگري فتاد
آسيمه سر دويدم و در بر گرفتمش
كز دست رفت طاقتم از درد پاي او
بر پاي نازنين چو نكو بنگريستم
آگه شدم ز حادثه جانگزاي او
دريافتم كه پنجه آن ماه رنجه است
وز سنگريزه اي بت من در شكنجه است
من خم شدم به چاره گري در برابر خويش
و آن مه نهاد بر كف من پاي نرم خويش
شستم به اشك پاي وي و چاره ساختم
آن داغ رابهبوسه لبهاي گرم خويش
وين گوهري كه در نظر سنگ سادهاست
برپاي ‌آن پري چو رهي بوسه داده است



ساز محجوبي
آنكه جانم شد نوا پرداز او
مي سرايم قصه اي از ساز او
ساز او در پرده گويد رازها
سر كند در گوش جان آوازها
بانگي از آواي بلبل گرم تر
وز نواي مرغ چمن جان پرور است
ليك دراين ساز سوزي ديگر است
آنچه آتش با نيستان مي كند
ناله او با دلم آن مي كند
خسته دل داند بهاي ناله را
شمع داند قدر داغ لاله را
هر دلي از سوز ما آگاه نيست
غير را در خلوت ما راه نيست
ديگران دل بسته جان و سرند
مردم عاشق گروهي ديگرند
شرح اين معني ز من بايد شنيد
رز عشق از كوهكن بايد شنيد
حال بلبل از دل پروانه پرس
قصه ديوانه از ديوانه پرس
من شناسم آه آتشناك را
بانگ مستان گريبان چاك را
چيستم من ؟ آتشي افروخته
لاله اي داغ از حسرت سوخته
شمع را در سينه سوز من مباد
در محبت كس به روز منمباد
سودم از سوداي دل جز درد نيست
غير اشك گرم و آه سرد نيست
خسته از پيكان محرومي پرم
مانده بر زانوي خاموشي سرم
عمر كوتاهم چو گل بر باد رفت
نغمه شادي مرا از ياد رفت
گر چه غم درسينه حاكم برد
ساز محجوبي بر افلاكم برد
شعله اي چون وي جهان افروز نيست
مرتضي از مردم امروز نيست
جان من با جان او پيوسته است
زانكه چون من از دو عالم رسته است
ما دوتن در عاشقي پاينده ايم
تا محبت زنده باشد زنده ايم


مريم سپيد
عروس چمن مريم تابناك
گرو برده از نو عروسان خاك
كه او را به جز سادگي مايه نيست
نكو روي محتاج پيرايه نيست
به رخ نور محض و به تن سيم ناب
به صافي چو اشك و به پاكي چو آب
به روشندلي قطره شبنم است
به پاكيزگي دامن مريم است
چنان نازك اندام و سيمينه تن
كه سيمين تن نازك اندام من
سخنها كند با من از روي دوست
ز گيسوي او بشنوم بويدوست
به رخساره چون نازنين من است
نشاني ز ناز آفرين من است
بود جان ما سرخوش از جام او
كه ما را گلي هست همنام او
گل من نه تنها بدان رنگ و بوست
كه پاكيزه دامان پاكيزه خوست
قضا چ.ن زند جام عمرم به سنگ
به داغم شودديده ها لاله رنگ
به خاك سيه چون شود منزلم
بود داغ آن سيمتن بر دلم
بهاران چو گل از چمن بردمد
گل مريم از خاك من بردمد
نوازد دل و جان غمناك را
پر از بوي مريم كند خاك را



بهار عشق
روان پرور بود خرم بهاري
كه گيري پاي سروي دست ياري
و گر ياري ندارد لاله رخسار
بود يكسان به چشمت لاله و خار
چمن بي همنشين زندان جانست
صفاي بوستان از دوستان است
غمي در سايه جانان نداري
و گر جانان نداري جان نداري
بهار عاشقان رخسار يار است
كه هر جا نوگلي باشد بهار است


شاهد افلاكي
چون زلف تو ام جانا در عين پريشاني
چون باد سحرگاهم در بي سر و ساماني
من خاكم و من گردم من اشكم و من دردم
تو مهري و تو نوري تو عشقي و تو جاني
خواهم كه ترا در بر بنشانم و بنشينم
تا آتش جانم را بنشيني و بنشاني
اي شاهد افلاكي در مستي و در پاكي
من چشم ترا مانم تو اشك مرا ماني
در سينه سوزانم سمتوري و مهجوري
در ديده بيدارم پيدايي و پنهاني
من زمزمه عودم تو زمزمه پردازي
من سلسله موجم تو سلسله جنباني
از آتش سودايت دارم من و دارد دل
دلغي كه نمي بيني دردي كه نمي داني
دل با من و جان بي تو نسپاري و بسپارم
كام از تو و تاب از من نستانم و بستاني
اي چشم رهي سويت كو چشم رهي جويت ؟
روي از من سر گردان شايد كه نگرداني



حديث جواني
اشكم ولي بپاي عزيزان چكيده ام
خارم ولي بسايه گل آرميده ام
با ياد رنگ و بوي تو اي نو بهار عشق
همچون بنفشه سر بگريبان كشيدهام
چون خاك در هواي تو از پا افتاده ام
چون اشك در قفاي تو با سر دويدهام
من جلوه شباب نديدم به عمر خويش
از ديگران حديث جواني شنيده ام
از جام عافيت مي نابي نخورده ام
وز شاخ آرزو گل عيشي نچيده ام
موي سپيد را فلكم رايگان نداد
اين رشته را به نقد جواني خريده ام
اي سرو پاي بسته به آزادگي مناز
آزاده من كه از همه عالم بريده ام
گر مي گريزم از نظر مردمان رهي
عيبم مكن كه آهوي مردم نديده ام



سوزد مرا سازد مرا
ساقي بده پيمانه اي ز آن مي كه بي خويشم كند
بر حسن شور انگيز تو عاشق تر از پيشم كند
زان مي كه در شبهاي غم بارد فروغ صبحدم
غافل كند از بيش و كم فارغ ز تشويشم كند
نور سحرگاهي دهد فيضي كه مي خواهي دهد
با مسكنت شاهي دهد سلطان درويشم كند
سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بيگانه از خويشم كند
بستاند اي سرو سهي سوداي هستي از رهي
يغما كند انديشه را دور از بد انديشم كند



زندان خاك
با دل روشن در ان ظلمت سرا افتاده ام
نور مهتابم كه در ويرانه ها افتاده ام
سايه پرورد بهشتم از چه گشتم صيد خاك ؟
تيره بختي بين كجا بودم كجا افتاده ام
جاي در بستان سراي عشق ميابد مرا
عندليبم از چه در ماتم سرا افتاده ام
پايمال مردمم از نارسايي هاي بخت
سبزه ي بي طالعم در زير پا افتاده ام
خار ناچيزم مرا در بوستان مقفدار نيست
اشك بي قدرم ز چشم آشنا افتاده ام
تا كجا راحت پذيرم يا كجا يابم قرار ؟
برگ خشكم در كف باد صبا افتاده ام
بر من اي صاحبدلان رحمي كه از غمهاي عشق
تا جدا افتاده ام از دل جدا افتاده ام
لب فرو بستم رهي بي روي گلچين و امير
در فراق همنوايان از نوا افتاده ام



غباري در بياباني
نه دل مفتون دلبندي نه جان مدهوش دلخواهي
نه بر مژگان من اشكي نه بر لبهاي من آهي
نه جان بي نصيبم را پيامي از دلارامي
نه شام بي فروغم را نشاني از سحرگاهي
نيابد محفلم گرمي نه از شمعي نه از جمعي
ندارم خاطرم الفت نه با مهري نه با ماهي
بديدار اجلل باشد اگر شادي كنم روزي
به بخت واژگ.ن باشد اگر خندان شوم گاهي
كيم من ؟ آرزو گم كرده اي تنها و سرگردان
نه آرامي نه اميدي نه همدردي نههمراهي
گهي افتان و حيران چون نگاهي بر نظر گاهي
رهي تا چند سوزم در دل شبها چو كوكبها
باقبال شرر تازم كه دارد عمر كوتاهي



طوفان حادثات
اين سوز سينه شمع شبستان نداشته است
وين موج گريه سيل خروشان نداشته است
آگه ز روزگار پريشان ما نبود
هر دل كه ر.وزگار پريشان نداشته است
از نوشخند گرم تو آفاق تازه گشت
صبح بهار اين لب خندان نداشته است
ما را دلي بود كه ز طوفان حادثات
چون موج يك نفس سر و سامان نداشته است
سر بر نكرد پاك نهادي ز جيب خاك
گيتي سري سزايي گريبان نداشته است
جز خون دل ز خوان فلك نيست بهره اي
اين تنگ چشم طاقت مهمان نداشته است
دريا دلان ز فتنه ايام فارغند
درياي بي كران غم طوفان نداشته است
آزار ما بمور ضعيفي نمي رسد
داريم دولتي كه سليمان نداشته است
غافل مشو ز گوهر اشك رهي كه چرخ
اين سيمگون ستاره بدامان نداشته است



داغ تنهايي
آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم
بي تو اي آرام جان يا ساختم يا سوختم
سردمهري بين كه هر كس بر آتشم آبي نزد
گرچه همچون برق از گرمي سراپا سوختم
سوختم اما نه چون شمع طرب در بين جمع
لاله ام كز داغ تنهايي به صحرا سوختم
همچو آن شمعي كه افروزند پيش آفتاب
سوختم در پيش مه رويان و بيجا سوختم
سوختم از آتش دل در ميان موج اشك
شوربهتي بين كه در آغوش دريا سوختم
شمع و گل هم هر كدام شعله اي در آتشند
در ميان پاكبازان من نه تنها سوختم
جان پاك من رهي خورشيد عالمتاب بود
رفتم و از ماتم خود عالمي را سوختم



نيلوفر
نه به شاخ گل نه به سرو چمن پبچيده ام
شاخه تاكم بگرد خويشتن پيچيده ام
گرچه خاموشم ولي آهم بگردون مي رود
دود شمع كشته ام در انجمن پيچيده ام
مي دهم مستي به دلها گر چه مستورم ز چشم
بوي آغوش بهارم در چمن پيچيده ام
جاي دل در سينه صد پاره دارم آتشي
شعله را چون گل درون پيرهن پيچيده ام
نازك اندامي بود امشب در آغوشم رهي
همچو نيلوفر بشاخ نسترن پيچيده ام


رسواي دل
همچو ني مي نالم از سوداي دل
آتشي در سينه دارم جاي دل
من كه با هر داغ پيدا ساختم
سوختم از داغ نا پيداي دل
همچو موجم يك نفس آرام نيست
بسكه طوفان زا بود درياي دل
دل اگر از من گريزد واي من
غم اگر از دل گريزد واي دل
ما ز رسوايي بلند آوازه ايم
نامور شد هر كه شد رسواي دل
خانه مور است و منزلگاه بوم
آسمان با همت والاي دل
گنج منعم خرمن سيم و زر است
گنج عاشق گوهر يكتاي دل
در ميان اشك نوميدي رهي
خندم از اميدواريهاي دل


Linkha

10ارديبهشت سالروز تولد" رهي معيري "شاعر و ترانه سرا
http://www.hatefnews.com/Hatef_News.aspx?Id=842

رهي معيري، هم در موسيقي و هم در شعر، ذوق فراواني داشتhttp://www.irib.ir/Radio/Farhang/newsarchive.asp?sd=1382/09/01&Ed=1382/09/30

Negahi beh zendegie honarie Rahi Moayeri shaer va tasnif pardaze moaser
http://www.hamshahri.net/HAMNEWS/1379/790310/adabh.htm#adabh2

ديوان كامل رهي معيري (سايه عمر-آزاده-ترانه ها)
محمدحسين معيري-كيومرث كيوان(نويسنده)/

http://www.arya.ws/books/detail.asp?code=1829-00005

رهي معيري
http://www.arianews.com/music/history/Yadha/moayyerie.htm

Shere kohan
http://www.persian-language.org/Adabiat/Poem.asp?ID=177&P=1

رهی معيری سايه عمر
http://www.avayeazad.com/rahii_moayeri/list.htm

پاس دوستي, داغ تنهايي, ساز سخن, ساغر خورشيدhttp://mazadar.persianblog.com/1382_7_mazadar_archive.html

ادبيات فارسي : رهي معيري
http://fated-boy.persianblog.com/

رهی معیری
http://www.mashaheer.net/archives/000094.html

Tamanna
http://www.mohammad-esfahani.com/htmls/lyrics/haftsin/tamanna.htm

آخرين سروده ي رهي در بستر بيماري که به گلرخ معيري ديکته شده استhttp://lamerdoon.persianblog.com/1383_2_lamerdoon_archive.html

همه شب نالم چون ني(كاروان) شعر از رهي معيري
http://www.geocities.com/Taranehha/sher/texthtm2/banan_karevan.html

چشمه نور
http://www.irib.ir/presidency/archives/Shenidary/Ram/Cheshmeh-e%20Nor.ram


مهر و نور
http://www.irib.ir/presidency/archives/Shenidary/Ram/Merh-o%20Nor.ram

یه نکته خوبhttp://www.sina1.blogfa.com/post-6.aspx

پشيمانی
http://golehasrat.persianblog.com/

Rahi Moayeri
http://www.persianlog.com/entry/30881

Ghete sheri az Rahi Moayeri keh ruye sange ghabrash hak shodeh ast.
http://www.hamshahri.org/hamnews/1376/760927/gozar11.htm

خزان عشق!! شعر از رهي معيري
http://www.taranehha.com/sher/texthtm2/badizadeh_khazaneeshsg.html

رهي معيري
http://www.mypersia.com/sherva/rehi%20mayeri.htm

شعر از رهي معيري
http://faded2.persianblog.com/

Aksha:

http://www.arya.ws/books/pics/1829-00005.jpg
http://www.persian-language.org/Adabiat/Images/177.jpg
http://www.hatefnews.com/E_News_Admin/E_News_Site/ImageNews/1745.pjpeg

هیچ نظری موجود نیست: