پنجشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۴

بزرگداشت دکتر شفیعی کدکنی



شفيعي كدكني در سال 1318 در كدكن روستايي در پيرامون تربت حيدريه چشم به جهان گشودآموزشهاي دبستاني و دبيرستاني را درمشهد به پايان رساند در دانشگاه مشهد در رشته زبان و ادبيات فارسي ليسانس گرفت از دانشگاه تهران با درجه دكتري فارغ التحصيل شد
او ابتدا شعرهايي در وزن قديم مي گفت ولي بعد ها اين شيوه را كنار نهاد و به نوگرايي رو آورد

دفترهاي شعر
زمزمه ها مشهد اميركبير 1344

شبخواني مشهد توس 1344

از زبان برگ توس 1347

در كوچه باغهاي نيشابور توس 1350

از بودن و سرودن توس 1356

مثل درخت در شب باران توس 1356

بوي جوي موليان توس 1356

در كوچه باغ هاي نشابور
تهران مرداد 1350


ديباچه
بخوان به نام گل سرخ در صحاري شب
كه باغ ها همه بيدار و بارور گردند
بخوان ‚ دوباره بخوان ‚ تا كبوتران سپيد
به آشيانه خونين دوباره برگردند
بخوان به نام گل سرخ در رواق سكوت
كه موج و اوج طنينش ز دشت ها گذرد
پيام روشن باران
ز بام نيلي شب
كه رهگذار نسيمش به هر كرانه برد
ز خشك سال چه ترسي
كه سد بسي بستند
نه در برابر آب
كه در برابر نور
و در برابر آواز
و در برابر شور
در اين زمانه ي عسرت
به شاعران زمان برگ رخصتي دادند
كه از معاشقه ي سرو و قمري و لاله
سرودها بسرايند ژرف تر از خواب
زلال تر از آب
تو خامشي كه بخواند ؟
تو مي روي كه بماند ؟
كه بر نهالك بي برگ ما ترانه بخواند ؟
از اين گريوه به دور
در آن كرانه ببين
بهار آمده
از سيم خاردار
گذشته
حريق شعله ي گوگردي بنفشه چه زيباست
هزار آينه جاري ست
هزار آينه
اينك
به همسرايي قلب تو مي تپد با شوق
زمين تهي دست ز رندان
همين تويي تنها
كه عاشقانه ترين نغمه را دوباره بخواني
بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان
حديث عشق بيان كن بدان زبان كه تو داني


سفر به خير
به كجا چنين شتابان ؟
گون از نسيم پرسيد
دل من گرفته زينجا
هوس سفر نداري
ز غبار اين بيابان ؟
همه آرزويم اما
چه كنم كه بسته پايم
به كجا چنين شتابان ؟
به هر آن كجا كه باشد به جز اين سرا سرايم
سفرت به خير !‌ اما تو دوستي خدا را
چو ازين كوير وحشت به سلامتي گذشتي
به شكوفه ها به باران
برسان سلام ما را

صداي بال ققنوسان
پس از چندين فراموشي و خاموشي
صبور پيرم
اي خنياگر پايرن و پيرارين
چه وحشتناك خواهد بود آوازي كه از چنگ تو برخيزد
چه وحشتناك خواهد بود
آن آواز
كه از حلقوم اين صبر هزاران ساله برخيزد
نمي دانم در اين چنگ غبار آگين
تمام سوكوارانت
كه در تعبيد تاريخ اند
دوباره باز هم آواي غمگين شان
طنين شوق خواهد داشت ؟
شنيدي يا نه آن آواز خونين را ؟
نه آواز پر جبريل
صداي بال ققنوسان صحراهاي شبگير است
كه بال افشان مرگي ديگر
اندر آرزوي زادني ديگر
حريقي دودناك افروخته
در اين شب تاريك
در آن سوي بهار و آن سوي پاييز
نه چندان دور
همين نزديك
بهار عشق سرخ است اين و عقل سبز
بپرس از رهروان آن سوي مهتاب نيمه ي شب
پس از آنجا كجا
يارب ؟
درانجايي كه آن ققنوس آتش مي زند خود را
پس از آنجا
كجا ققنوس بال افشان كند
در آتشي ديگر ؟
خوشا مرگي ديگر
با آرزوي زايشي ديگر


فصل پنجم
وقتي كه فصل پنجم اين سال
با آذرخش و تندر و طوفان
و انفجار صاعقه
سيلاب سرفراز
آغاز شد
باران استوايي بي رحم
شست از تمام كوچه و بازار
رنگ درنگ كهنگي خواب و خاك را
و خيمه ي قبايل تاتار
تا قله ي بلند الاچيق شب
آتش گرفت و سوخت
وقتي كه فصل پنجم اين سال
آغاز شد
و روح سرخ بيشه
از آب رودخانه گذر كرد
فصلي كه در فضايش
هر ارغوان شكفت نخواهد پژمرد
عشق من و تو
زمزمه ي كوچه باغ ها
خواهد بود
عشق من و تو
آنچه نهاني
گاهي نگاه و محتسبي را
چون جويبار نرمي
از بودن و نبودن
خاموشي و سرودن
در خويش مي برد
وقتي كه فصل پنجم اين سال
آغاز شد
ديوارهاي واهمه خواهد ريخت
و كوچه باغ هاي نشابور
سرشار از ترنم مجنون خواهد شد
مجنون بي قلاده و زنجير
وقتي كه فصل پنجم اين سال
آغاز شد

از بودن و سرودن
صبح آمده ست برخيز
بانگ خروس گويد
وينخواب و خستگي را
در شط شب رها كن
مستان نيم شب را
رندان تشنه لب را
بار دگر به فرياد
در كوچه ها صدا كن
خواب دريچه ها را
با نعره ي سنگ بشكن
بار دگر به شادي
دروازه هاي شب را
رو بر سپيده
وا كن
بانگ خروس گويد
فرياد شوق بفكن
زندان واژه ها را ديوار و باره بشكن
و آواز عاشقان را
مهمان كوچه ها كن
زين بر نسيم بگذار
تا بگذري از اين بحر
وز آن دو روزن صبح
در كوچه باغ مستي
باران صبحدم را
بر شاخه ي اقاقي
آيينه ي خدا كن
بنگر جوانه ها را آن ارجمند ها را
كان تار و پود چركين
باغ عقيم ديروز
اينك جوانه آورد
بنگر به نسترن ها
بر شانه هاي ديوار
خواب بنفشگان را
با نغمه اي در آميز
و اشراق صبحدم را
در شعر جويباران
از بودن و سرودن
تفسيري آشنا كن
بيداري زمان را
با من بخوان به فرياد
ور مرد خواب و خفتي
رو سر بنه به بالين تنها مرا رها كن


ضرورت
مي آيد مي آيد
مثل بهار از همه سو مي آيد
ديوار
يا سيم خاردار
نمي داند
مي آيد
از پاي و پويه باز نمي ماند
آه
بگذار من چو قطره ي باراني باشم
در اين كوير
كه خاك را به مقدم او مژده مي دهد
يا حنجره ي چكاوك خردي كه ماه دي
از پونه ي بهار سخن مي گويد
وقتي كزان گلوله ي سربي
با قطره قطره
قطره ي خونش
موسيقي مكرر و يكريز برف را
ترجيعي ارغواني مي بخشد


آيا تو را پاسخي هست ؟
ابر است و باران و باران
پايان خواب زمستاني باغ
آغاز بيداري جويباران
سالي چه دشوار سالي
بر تو گذشت و توخاموش
از هيچ آواز و از هيچ شوري
بر خود نلرزيدي و شور و شعري
در چنگ فرياد تو پنجه نفكند
آن لحظه هايي كه چون موج
مي بردت از خويش بي خويش
در كوچه هاي نگارين تاريخ
وقتي كه بر چوبه ي دار
مردي
به لبخند خود
صبح را فتح مي كرد
و شحنه ي پير با تازيانه
مي راند خيل تماشاگران را
شعري كه آهسته از گوشه ي راه
لبخند مي زد به رويت
اما تو آن لحظه ها را
به خميازه خويشتن مي سپردي
وان خشم و فرياد
گردابي از عقده ها در گلويت
آن لحظه ي نغز كز ساحلش دور گشتي
آن لحظه يك لحظه ي آشنا بود
آه بيگانگي با خود است اين
يا
بيگانگي با خدا بود ؟
وقتي گل سرخ پر پر شد از باد
ديدي و خامش نشستي
وقتي كه صد كوكب از دور دستان اين شب
در خيمه ي آسمان ريخت
تو روزن خانع را بر تماشاي آن لحظه بستي
آن مايه باران و آن مايه گل ها
ديدار هاي تو را از غباران شب ها و شك ها
شستند
با اين همه هيچ هرگز نگفتي
ديدار هاي تو با آينه روزها
آها
در لحظه هايي كه ديدار
در كوچه ي پار و پيرار
از دور مي شد پديدار
ديگر تو آن شعله ي سبز
وان شور پارينه را كشته بودي
قلبت نمي زد كه آنك
آن خنده ي آشكارا
وان گريه هاي نهانك
آن لحظه ها
مثل انبوه مرغابيان
و صفير گلوله
از تو گريزان گذشتند
تا هيچ رفتند و درهيچ خفتند
شايد غباري
در آيينه ي يادهايت
نهفتند
بشكن طلسم سكون را
به آواز گه گاه
تا باز آن نغمه ي عاشقانه
اين پهنه را پر كند جاودانه
خاموشي ومرگ آيينه ي يك سرودند
نشنيدي اين راز را از لب مرغ مرده
كه در قفس جان سپرده
بودن
يعني هميشه سرودن
بودن : سرودن ‚ سرودن
زنگ سكون را زدودن
تو نغمه ي خويش را
در بيابان رها كن
گوش از كران تر كرانها
آن نغمه را مي ربايد
باران كه باريد هر جويباري
چندان كه گنجاي دارد
پر مي كند ذوق پيمانه اش را
و با سرود خوش آب ها مي سرايد
وقتي كه آن زورق بذگ
برگ گل سرخ
در آب غرقه مي شد
صد واژه منقلب بر لبانت
جوشيد و شعري نگفتي
مبهوت و حيران نشستي
يا گر سرودي سرودي
از هيبت محتسب واژگان را
در دل به هفت آ ب شستي
صد كاروان شوق
صد دجله نفرت
در سينه ات بود ام نهفتي
اي شاعر روستايي
كه رگبار آوازهايت
در خشم ابري شبانه
مي شست از چهره ي شب
خواب در و دار و ديوار
نام گل سرخ را باز
تكرار كن باز تكرار

پيغام
خوابت آشفته مباد
خوش ترين هذيان ها
خزه ي سبز لطيفي
كه در بركه ي آرامش تو مي رويد
خوابت آشفته مباد
آن سوي پنجره ي ساكت و پرخنده ي تو
كاروانهايي
از خون و جنون مي گذرد
كاروان هايي از اتش و برق و باروت
سخن از صاعقه و دود چه زيبايي دارد
در زباني كه لب و عطر و نسيم
يا شب و سايه و خواب
مي توان چشاني زمزمه كرد ؟
هر چه در جدول تن ديدي و تنهايي
همه را پر كن تا دختر همسايه ي تو
شعرهايت را دردفتر خويش
با گل و با پر طاووس بخواباند
تا شام ابد
خواب شان خرم باد
لاي لاي خوشت ارزاني سالنهايي
كه بهاران را نيز
از گل كاغذي آذين دارند


دريا
حسرت نبرم به خواب آن مرداب
كآرام درون دشت شب خفته ست
دريايم و نيست باكم ازطوفان
دريا همه عمر خوابش آشفته ست


نگر آنجا چه مي بيني
به هنگامي كه نور آذرخش
آن بيشه را
از سايه عريان كرد
و باران خواب پر آب گياهان را
به دشت آفتابي برد
و باد صبحگاهان
شاخ پر پيچ گوزنان را
به عطر دشتها آميخت
در آن خاموش كه تاريك گه روشن
نگر آنجا چه مي بيني ؟
شهيدي يا نه ؟
روح لاله اي در پيكر مردي
تجلي كرده
از آيينه ي بيداري و ديدار
در آن باران و در آن ميغ تر دامن
نگر آنجا چه مي بيني ؟
درون روستاي خواب
درختان فلج و بيمار و
آن طفلان خردينك
گرسنه زير بار كار
و مرداني كه با دستان خود
سازند پيش چشم خود ديوار
و بالاتر و بالاتر
تو در آن سوي آن ديوار آبستن
نگر آنجا چه مي بيني ؟


آن مرغ فرياد و آتش
يك بال فرياد و يك بال آتش
مرغي از اين گونه
سر تا سر شب
بر گرد آن شهر پرواز مي كرد
گفتند
اين مرغ جادوست
ابليس مرغ را بال و پرواز داده ست
گفتند و آنگاه خفتند
وان مرغ سرتاسر شب
يك بال فرياد و يك بال آتش
از غارت خيل تاتارشان برحذر داشت
فردا كه آن شهر خاموش
در حلقه ي شهر بندان دشمن
از خواب دوشنبه برخاست
ديدند
زان مرغ فرياد و آتش
خاكستري سرد برجاست

به يك تصوير
ديدمت ميان رشته هاي آهنين
دست بسته
در ميان شحنه ها
در نگاه خويشتن
شطي از نجابت و پيام داشتي
آه
وقتي از بلند اضطراب
تيشه را به ريشه مي زدي
قلب تو چگونه مي تپيد ؟
اي صفير آن سپيده ي تو
خوش ترين سرود قرن
شعر راستين روزگار
وقتي از بلند اضطراب
مرگ ناگزير را نشانه مي شدي
وز صفير آن سپيده دم
جاودانه مي شدي
شاعران سبك موريانه جملگي
با : بنفشه رستن از زمين
به طرف جويبار ها
با : گسسته حور عين
ز زلف خويش تارها
در خيال خويش
جاودانه مي شدند
آنچه در تو بود
گر شهامت و اگر جنون
با صفير آن سپيده
خوش ترين چكامه هاي قرن را
سرود


مرثيه
تبارنامه ي خونين اين قبيله كجاست
كه بر كرانه شهيدي دگر بيفزايند ؟
كسي به كاهن اين معبد شگفت نگفت
بخور آتش و قربانيان پي در پي
هنوز خشم خدا را فرو نياورده ست ؟

حلاج
در آينه دوباره نمايان شد
با ابر گيسوانش در باد
باز آن سرود سرخ اناالحق
ورد زبان اوست
تو در نماز عشق چه خواندي ؟
كه سالهاست
بالاي دار رفتي و اين شحنه هاي پير
از مرده ات هنوز
پرهيز مي كنند
نام تو را به رمز
رندان سينهچاك نشابور
در لحظه هاي مستي
مستي و راستي
آهسته زير لب
تكرار مي كنند
وقتي تو
روي چوبه ي دارت
خموش و مات
بودي
ما
انبوه كركسان تماشا
با شحنه هاي مامور
مامورهاي معذور
همسان و همسكوت مانديم
خاكستر تو را
باد سحرگهان
هر جا كه برد
مردي ز خاك روييد
در كوچه باغ هاي نشابور
مستان نيم شب به ترنم
آوازهاي سرخ تو را باز
ترجيع وار زمزمه كردند
نامت هنوز ورد زبان هاست


كتيبه اي زير خاكستر
در بامداد رجعت تاتار
ديوارهاي پست نشابور
تسليم نيزه هاي بلند است
در هر كرانه اي
فواره هاي خون
ديگر در اين ديار
گويا
خيل قلندران جوان را
غير از شرابخانه پناهي نيست
اي تاك هاي مستي خيام
بر دار بست كهنه ي پاييز
من با زبان مرده ي نسلي
كه هر كتيبه اش
زير هزار خروار خاكستر دروغ
مدفون شده ست
با كه بگويم
طفلان ما به لهجه ي تاتاري
تاريخ پر شكوه نياكان را
مي آموزند ؟
اهل كدام ساحل خشكي
اي قاصد محبت باران

پرسش
آنجا هزار ققنوس
آتش گرفته است
اما صداي بال زدن شان را
در اوج
اوج مردن
اوج دوباره زادن
نشنيده ام هرگز
وقتي كه با شكستن يك شيشه
مردابك صبوري يك شهر را
يكباره مي تواني بر هم زد
اي دست هاي خالي! از چيست
حيراني ؟
گويا
گلهاي گرمسيري خونين را
در سردسير اين باغ
بيهوده كاشتند
آب و هواي اين شهر
زين سرخ و بوته هيچ نمي پرورد
اما
تو آتش شفق را
در آب جويبار
در كوچه باغ ها
به چه تفسير مي كني ؟

كبريت هاي صاعقه در شب
1
كبريت هاي صاعقه
پي در پي
خاموش مي شود
شب همچنان شب است
با اين كه يك بهار و دو پاييز
زنجيره ي زمان را
با سبز و زردشان
از آب رودخانه گذر دادند
ديديم
در آب رودخانه همه سال
خون بود و خاك گرم
كه مي رفت
در شط
شطي كه دست مردي
در موج هاي نرمش
آيينه ي خدا را
يك روز شست و شو داد
2
كبريت هاي صاعقه
پي در پي
خاموش مي شد
شب همچنان شب است
خون است و خاك گرم
نظارگان مات شب و روز
بسيار روزها و چه بسيار
3
كبريت هاي صاعقه
پي در پي
شب را
كمرنگ مي كند
من ديدم و صبور گذشتن
خون از رگان فقر و شهامت
جاري بود
در خاك هاي اردن سينا
4
كبريت هاي صاعقه شب را
بي رنگ مي كند
چندان كه در ولايت مشرق
از شهر بند كهنه ي نيشابور
سركرده ي قبيله ي تاتار
فرياد هم صدايي خود را
فانوس دود خورده ي تاريك
از روشناي صبح مي آويزد
كبريت هاي صاعقه
شب را
نابود مي كند

ديدار
1
ديدي كه باز هم
صد گونه گشت و بازي ايام
يك بيضه در كلاهش نشكست ؟
اين معجزه ست
سحر و فسون نيست
چندين كه
عرض شعبده با اهل راز كرد
زان ساليان و روزان
روزي كه خيل تاتار
دروازه را به آتش و خون بست
سال كتاب سوزان
با مرده باد آتش
و زنده باد باد
از هر طرف كه آيد
مهلت به جمع روسپيان دادند
ما در صف كدايان
خرمن خرمن گرسنگي و فقر
از مزرع كرامت اين عيسي صليب نديده
با داس هر هلال دروديم
بانگ رساي ملحد پيري را
از دور مي شنيديم
آهنگ ديگري داشت فرياد هاي او
2
هزار پرسش بي پاسخ از شما دارم
گروه مژده رسانان اين مسيح جديد
شفا دهنده ي بيمارهاي مصنوعي
ميان خيمه ي نور دروغ زنداني
و هفت كشور
از معجزات او لبريز
كسي نگفت و نپرسيد
از شما
يك بار
ميان اين همه كور و كوير و تشنه وخشك
كجاست شرم و شرف ؟
تا مسيح تان بيند
و لكه هاي بهارش را
ازين كوير
ازين ناگزير
بزدايد
و مثل قطره ي زردي ز ابر جادوييش
به خاك راه چكد
كدام روح بهاران ؟
كدام ابر و نسيم ؟
مگر نمي بيند
عبور وحشت و شرم است
در عروق درخت
هجوم نفرت و خشم است
در نگاه كوير
زبان شكوه ي خار
از تن نسيم گذشت
تو از رهايي باغ و بهار مي گويي؟
مسيح غارت و نفرت
مسيح مصنوعي
كجاست باران كز چهره ي تو بزدايد
نگاره هاي دروغين و
سايه ي تزوير ؟
كجاست آينه
اي طوطي نهان آموز
كه در نگاه تو بماند
اين همه تقرير ؟

پيمانه اي دوباره
اينجا نه شادي است نه غم نه عزا
نه سرور
دستارك سپيدش را
در جويبار باد پلشتي
مي شويد
دزدان رستگاري
پاييز هاي روح
سبزينه و طراوت هر باغ و بوته را
در غارت شبانه ي خود
پاك مي برند
اكنون
كاين محتسب
كجال تماشا نيم دهد
ميخانه ي كدام حريفي
پيمانه اي دوباره
از آن باده ي زلال
اين جمع تشنگان و خماران را
خواهد بخشيد ؟
زين باده اي كه محتسب شهر
در كوچه مي فروشد و ارزان
غير از خمار هيچ نخواهي ديد
من تشنه كام ساغر آن باده ام
كز جرعه اي
ويران كند
دوباره بسازد

روانشناسى اجتماعى شعر فارسى / محمدرضا شفيعى كدكنىhttp://www.persian-culture.com/farsi/articles/literature/ejtemai.html

دامن آفتاب
http://davarpanah.8m.com/shafii/damane.htm

خاندان ابوسعيد ابوالخير در تاريخhttp://www.persian-culture.com/farsi/articles/history/busaeid.html

An Asheghane Sharzeh, Khamushaneh
http://www.poems.iranseek.com/kadkani.htm

درخت‌‏‎ http://www.hamshahri.net/vijenam/docharkh/1379/791218/aftab.htm

كدكني‌‏‎ شفيعي‌‏‎ محمدرضا‏‎ دكتر‏‎ خاطرات‌‏‎ و‏‎ زندگي‌‏‎ مرورhttp://www.hamshahri.net/HAMNEWS/1379/790724/adabh.htm

كامل‌‏‎ انسان‌‏‎ http://www.hamshahri.net/HAMNEWS/1377/770116/maref.htm

شفيعي كدكني زندگينامه ويژگي سخن معرفي آثار گزيده اي از اشعار
http://www.irib.ir/amouzesh/koodak/etelat_omomi/KAdkani.htm

شفيعي كدكني
http://www.golpesar.com/forum/viewtopic.php?t=1164&start=0&postdays=0&postorder=asc&highlight=

شفيعي کدکني
http://hosting.morva.net/~pendar/forum/read.php?f=1&t=4743&a=1

به مناسبت سالگرد تولد استاد محمد رضا شفيعي كدكني
http://www.iran-newspaper.com/1381/810618/html/art.htm

Poem By Shafiee Kadkani (Farsi)
http://www.geocities.com/kabuli.geo/kadkani_uni.htm

دكتر محمدرضا شفيعي كدكني
http://www.chehreha.com/magazin-no3-shafieikadkani.asp

شعر آزاد نيمايي
http://www.persian-language.org/Group/Article.asp?ID=199&P=3

آواي بيداري از شفيعي كدكنيhttp://persianpoems.blogspot.com/2002_10_06_persianpoems_archive.html#82777036

/در اعتراض به هفتمين سال چاپ نشدن "غزليات شمس"/
شفيعي كدكني، سكوت با صداي بلند

http://conam.persianblog.com/1383_10_conam_archive.html

كدكني در نوبت چاپ
http://www.sharghnewspaper.com/820930/litera.htm

آرايش خورشيد
http://davarpanah.8m.com/shafii/suntoilet.htm

شفيعي كدكني ، محمدرضا
شاعر ؛ منتقد ؛استاد دانشگاه و نويسنده

http://www.barayefarda.com/literature/biography/kadkaney.asp

حلّاج - شفيعی كدكنی م-سرشك
http://www.barayefarda.com/literature/adabeiat_motahed/hallaj.asp

Mesle derakht dar shabe baran Dr. Shafiei Kadkani
http://www.golshan.com/ketab/ketabkhaneh/ketabkhani/ketab241/ketab241_4.pdf

مناجاتhttp://davarpanah.envy.nu/poem/shafii/monajat.htm

شفيعي كدكني
http://www.irib.ir/amouzesh/koodak/etelat_omomi/KAdkani.htm

هیچ نظری موجود نیست: