سه‌شنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۴

به یاد شادروان حمید مصدق




دانشكده‌‏‎ از‏‎ و‏‎ آمد‏‎ دنيا‏‎ به‌‏‎ شهرضا‏‎ در‏‎ سال‌ 1318‏‎ در‏‎ مصدق‌‏‎
سال‌‏‎ تا‏‎ وي‌‏‎.‎شد‏‎ ليسانس‌‏‎ اخذ‏‎ به‌‏‎ موفق‌‏‎ تهران‌‏‎ اقتصاد‏‎ و‏‎ حقوق‌‏‎
آنگاه‌‏‎ و‏‎ مي‌كرد‏‎ كار‏‎ محقق‌‏‎ عنوان‌‏‎ به‌‏‎ اقتصادي‌‏‎ موءسسه‌‏‎ در‏‎ ‎‏‏1348‏‎
دانشكده‌‏‎ در‏‎ ليسانس‌‏‎ فوق‌‏‎ دوره‌‏‎ گذراندن‌‏‎ از‏‎ پس‌‏‎ سال‌ 1350‏‎ در‏‎
و‏‎ درآمد‏‎ دانشگاه‌‏‎ علمي‌‏‎ هيات‌‏‎ عضويت‌‏‎ به‌‏‎ تهران‌‏‎ دانشگاه‌‏‎ حقوق‌‏‎
.پرداخت‌‏‎ تدريس‌‏‎ به‌‏‎ استاديار‏‎ عنوان‌‏‎ به‌‏‎
دادگستري‌‏‎ وكلاي‌‏‎ كانون‌‏‎ عضو‏‎ سال‌ 1353‏‎ از‏‎ مصدق‌‏‎ شادروان‌‏‎
به‌‏‎ دانشگاه‌‏‎ در‏‎ تدريس‌‏‎ و‏‎ وكالت‌‏‎ شغل‌‏‎ كنار‏‎ در‏‎ و‏‎ بود‏‎ تهران‌‏‎
اثرش‌‏‎ اولين‌‏‎.‎پرداخت‌‏‎ خويش‌‏‎ مجموعه‌هاي‌‏‎ انتشار‏‎ و‏‎ شعر‏‎ سرودن‌‏‎
و‏‎ شد‏‎ منتشر‏‎ "كاويان‌‏‎ درفش‌‏‎ منظومه‌‏‎" عنوان‌‏‎ با‏‎ سال‌ 1341‏‎ در‏‎
آبي‌ ، ‏‎" منظومه‌‏‎ انتشار‏‎ با‏‎ سال‌ 1343‏‎ در‏‎ يعني‌‏‎ بعد‏‎ سال‌‏‎ دو‏‎
از‏‎ يكي‌‏‎ مجموعه‌‏‎ اين‌‏‎.‎رسيد‏‎ شهرت‌‏‎ به‌‏‎ "سياه‌‏‎ خاكستري‌ ، ‏‎
سياسي‌‏‎ اجتماعي‌‏‎ شعرهاي‌‏‎ زمينه‌‏‎ در‏‎ مصدق‌‏‎ شعرهاي‌‏‎ پرطرفدارترين‌‏‎
به‌‏‎ و‏‎ "باد‏‎ رهگذر‏‎ در‏‎" مجموعه‌‏‎ سال‌ 1348‏‎ در‏‎ اين‌‏‎ از‏‎ پس‌‏‎.اوست‌‏‎
سال‌هاي‌‏‎" سال‌ 1370‏‎ به‌‏‎ و‏‎ "جدايي‌ها‏‎ از‏‎" منظومه‌‏‎ سال‌ 1358‏‎
...تارهايي‌‏‎" مجموعه‌‏‎ نيز‏‎ سال‌‏‎ همين‌‏‎ در‏‎.‎كرد‏‎ منتشر‏‎ را‏‎ "صبوري‌‏‎
مورد‏‎ و‏‎ شده‌‏‎ منتشر‏‎ بود‏‎ او‏‎ آثار‏‎ كليه‌‏‎ بردارنده‌‏‎ در‏‎ كه‌‏‎ "
آثار‏‎.‎گرفت‌‏‎ قرار‏‎ جوان‌‏‎ نسل‌‏‎ ويژه‌‏‎ به‌‏‎ خوانندگان‌‏‎ استقبال‌‏‎
جمله‌‏‎ آن‌‏‎ از‏‎ كه‌‏‎ است‌‏‎ رسيده‌‏‎ چاپ‌‏‎ به‌‏‎ بارها‏‎ دليل‌‏‎ همين‌‏‎ به‌‏‎ مصدق‌‏‎
سيمين‌‏‎ مقدمه‌‏‎ با‏‎ "جدايي‌ها‏‎ از‏‎" مجموعه‌‏‎ نهم‌‏‎ چاپ‌‏‎ به‌‏‎ مي‌توان‌‏‎
اخوان‌‏‎ مهدي‌‏‎" مقدمه‌‏‎ با‏‎ "كاويان‌‏‎ درفش‌‏‎" نهم‌‏‎ چاپ‌‏‎ و‏‎ دانشور‏‎
.كرد‏‎ اشاره‌‏‎ "ثالث‌‏‎
از‏‎ -‎منظومه‌‏‎ دو‏‎ و‏‎ صبوري‌‏‎ سال‌هاي‌‏‎ -‎اشعار‏‎ گزينه‌‏‎ -‎سرخ‌‏‎ شير‏‎
رسيده‌‏‎ چاپ‌‏‎ به‌‏‎ هفدهمين‌بار‏‎ براي‌‏‎ آخري‌‏‎ كه‌‏‎ اوست‌‏‎ آثار‏‎ ديگر‏‎
كمك‌‏‎ با‏‎ شده‌‏‎ تصحيح‌‏‎ -حافظ‏‎ غزل‌هاي‌‏‎ كتاب‏‎ مصدق‌‏‎ از‏‎.‎است‌‏‎
آثار‏‎ در‏‎ ديوانه‌ها‏‎".‎است‌‏‎ انتشار‏‎ آماده‌‏‎ -‎صارمي‌‏‎ اسماعيل‌‏‎
اخوان‌‏‎ مهدي‌‏‎ همكاري‌‏‎ با‏‎ كه‌‏‎ اوست‌‏‎ ديگر‏‎ كتاب‏‎ عنوان‌‏‎ نيز‏‎ "عطار‏‎
.است‌‏‎ باقيمانده‌‏‎ كاره‌‏‎ نيمه‌‏‎ صورت‌‏‎ به‌‏‎ ثالث‌‏‎
ترانه‌‏‎ نام‌هاي‌‏‎ به‌‏‎ دختر‏‎ دو‏‎ و‏‎ كرد‏‎ ازدواج‌‏‎ سال‌ 1351‏‎ در‏‎ مصدق‌‏‎
.است‌‏‎ ازدواج‌‏‎ اين‌‏‎ ثمره‌‏‎ غزل‌‏‎ و‏‎
در‏‎ قلبي‌ ، ‏‎ عارضه‌‏‎ يك‌‏‎ از‏‎ پس‌‏‎ معاصر‏‎ پرآوازه‌ء ، ‏‎ شاعر‏‎ مصدق‌‏‎ حميد‏‎
را‏‎ ايران‌‏‎ ادبي‌‏‎ جامعه‌‏‎ و‏‎ فروبست‌‏‎ جهان‌‏‎ از‏‎ چشم‌‏‎ سالگي‌‏‎ سن‌ 58‏‎
.كرد‏‎ سوكوار‏‎

درفش کاویان
و چيزها اندر اين نامه بيابد
كه سهمگين نمايد
و ايننيكوست
چون مغز او بداني
تو رادرست گردد و دلپذير آيد
چون ماران كه از دوش ضحاك برآمدند
اين همه درست آيد به نزديك دانايان و بخردان به معني
و آن كه دشمن دانش بود اين را زشت گرداند
و اندر جهان شگفتتي است
مقدمه شاهنامه ابومنصويري



درآمد
شبي آرام چون دريا بي جنبش
سكون ساكت سنگين سرد شب
مرا در قعر اين گرداب بي پاياب مي گيرد
دو چشم خسته ام را خواب مي گيرد
من اما ديگر از هر خواب بيزارم
حرامم باد خواب و راحت و شادي
حرامم باد آسايش
من امشب باز بيدارم
ميان خواب و بيداري
سمند خاطراتم پاي مي كوبد
به سوي روزگاركودكي
دوران شور و شادمانيها
خوشا آن روزگار كامرانيها
به چشمم نقش مي بندد
زماني دور همچون هاله ابهام ناپيدا
در آن رويا
به شچم خويش ديدم كودكي آسوده در بستر
منم آن كودك آرام
تهي دل از غم ايام
ز مهر افكنده سايه بر سر من مام
در ان دوران
نه دل پر كين
نه من غمگين
نه شهر اين گونه دشمنكام
دريغ از كودكي
آن دوره آرامش و شادي
دريغ از روزگار خوب آزادي
سر آمد روزگار كودكي اينك دراين دوران دراين وادي
نه ديگر مام
نه شهر آرام
دگر هر آشنا بيگانه شد با آشناي خويش
و من بي مام تنها مانده در دشواري ايام
تو اما مادر من مادرناكام
دلت خرم روانت شاد
كه من دست نيازي سوي كس هرگز نخواهم برد
و جز روح تو اين روح ز بند آزاد
مراديگر پناهي نيست ديگر تكيه گاهي نيست
نبودم اين چنين تنها
و ما در دل شبهل
برايم داستان مي گفت
برايم داستان از روزگار باستان مي گفت
و من خاموش
سراپا گوش
و با چشمان خواب آلود در پيكار
نگه بيدار و گوش جان بر آن گفتار
در آن شب مادر من داستان كاوه را مي گفت
در آن شب داستان كاوه آن آهنگر آزاده را مي گفت

گل خورشيد وا مي شد
شعاع مهر از خاور
نويد صبحدم ميداد
شب تيره سفر مي كرد
جهان ازخواب بر مي خاست
و خورشيد جهان افروز
شكوهش مي شكست آنگه
خموشي شبانگاه دژم رفتار
و مي آراست
عروس صبح رازيبا
وي مي پيراست
جهان را از سياهيهاي زشت اهرمن رخسار
زمين را بوسه زد لبهاي مهر آسمان آرا
و برق شادمانيها
به هر بوم و بري رخشيد
جهان آن روز مي خنديد
ميان شعله هاي روشن خورشدي
پيام فتح را با خود از آن ناورد
نسيم صبح مي آورد
سمند خستهپاي خاطراتم باز مي گرديد
مي ديدم در آن رويا و بيداري
هنوز آرام
كنار بستر من مام
مگر چشم خرد بگشايد و چشم سرم بندد
برايم داستان مي گفت
برايم دساتان از روزگار باستان مي گفت
سركشي مي فشانم من به ياد مادر ناكام
دريغي دارم از آن روزگاران خوش آغاز
سيه فرجام
هنوز اما
مرا چشم خرد خفته است در خواب گرانباري
دريغا صبح هشياري
دريغا روز بيداري


كلاغان سيه
اين فوج پيش آهنگ شام تار
فراز شهر با آواز ناهنجار
رسيدند آن زمان چون ابر ظلمت بار
زمين رخت عزاي خويش مي پوشيد
زمان ته مانده هاي نور را در جام خاك خسته مي نوشيد
فرو افتاده در طشت افق خورشيد
ميان طشت خون خورشيد مي جوشيد
سياهي برگ و پر بگشوده پيچك وار بر ديوار مي پيچيد
شبانگاهان به گلميخ زمان
شولاي شوم خويش مي آويخت
و بر رخسار گيتي رنگهاي قيرگون مي ريخت
در اين تاريكي مرموز شهر بي تپش مدهوش
چراغ كلبه ها خاموش
در اين خاموش شب اما
درون كوره آهنگري يك شعله سوزان بود
لب هر در
به روي كوچه ها آهسته وا مي شد
و از دهليز قلب خانه ها با خوف
سراپا واژه انسان رها مي شد
هزاران سايه كمرنگ
در يك كوچه با هم آشنا مي شد
طنين مي شد صدا مي شد
صداي بي صدايي بود و فرمان اهورايي
درون كوره آهنگري آتش فروزان بود
و بررخسار كاوه سايه هاي شعله مي رقصيد
غبار راه سال و ماه
نشسته در ميان جنگل گيسوي مشگين فام
خطوط چين پيشانيش
نشان از كاروان رفته ايام
نهاده پاي بر سندان
دژم پژمان
پريشان بود
ستمها بر تن و بر جان او رفته
دلش چون آهني در كوره بيداد ها تفته
از آن رو كان سيه كردار
گجسته اژدهاك پير دژ رفتار
آن خونخوار
هماره خون گلگون جوانان وطن مي خورد
روان كاوه زاين اندوه مي آزرد
اگرچه پيكرش را حسرتي جانكاه مي كاهيد
درون سينه اش دل ؟
نه
كه خورشيد محبت گرم مي تابيد
به قلبش گرچه اندوه فراوان بود
هنوزش با شكست از گشت سال و ماه
فروغ روشني بخش اميد و شوق
در چشمش نمايان بود
در آن ميدان
كنار كارگاه كاوه جنگجو جانباز
فزوني مي گرفت آن جمع را هر چند
در آنجا كاوه بر آن جمع جانبازان جنگاور
نگاهي مهربان افكند
اگر چه بيمناك افكند
اگر چه بيمناك از جان ياران بود
همه ياران او بودند
همه ياران با ايمان او بودند
همه در انتظار لحظه فرمان او بودند
و كاوه
مرد آزاده
سكوت خويش را بشكست و اينسان گفت
گذشته سالهاي سال
كه دلهامان تهي گشته است از آمال
اجاق آرزو ها كور
چراغ عمرمان بي نور
تن و جانمان اسير بند
به رغم خويشتن تا چند
دهيم از بهر ماران دو كتف اژدهاك پير
سر فرزند
مرا جز قارن اين دلبند
نمانده ديگرم فرزند
اگر در جنگ با دشمن
روان او رود از تن
از آن به تا سر او طعمه ماران دوش
اژدهاك ديوخو گردد
شما را تا به چند آخر
نشستن روز و شب اندوه و غم خوردن
شما را تا به كي بايد
در اين ظلمت سرا عمري به سربردن
بپا خيزيد
كف دستانتان را قبضه شمشير مي بايد
كماندارانتان را در كمانها تير مي بايد
شما را عزمي اكنون راسخ و پيگير مي بايد
شما را اين زمان بايد
دلي آگاه
همه با همدگر همراه
نترسيدن ز جان خويش
روان گشتن به سوي دشمن بد كيش
نهادن رو به سوي اين دژ ديوان جان آزار
شكستن شيشه نيرنگ
بريدن رشته تزوير
دريدن پرده پندار
اگر مردانه روي آريد و برداريد
از روي زمين از دمشنان آثار
شود بي شك
تن و جانتان ز بند بندگي آزاد دلها شاد
تن از سستي رها سازيد
روانها را به مهر اورمزدا آشنا سايزد
از آن ماست پيروزي
درنگي كاوه كرد
آنگاه با لبخند
نگاهي گرم وگيرا بر گروه مردمان افكند
لبش را پرسشي بشكفت
به گرمي گفت با ياران
دراينجا هست آيا كس
كه با ما نيست هم پيمان ؟
گروهي عزمشان راسخ
كه اكنون جنگ بايد كرد
به خون اهرمن شمشير را گلرنگ بايد كرد
و دامان شرف را پاك از هر ننگ بايد كرد
گروهي گرچه اندك
در نگهشان ترس و نوميدي هويدا بود
و در رخسارشان انديشه ترديد پيدا بود
زبانشان زهر مي پاشيد
زهر ياس و بدبيني
بد انديشي تهي از مهر ميهن قلب ناپاكش
صدا سر داد
اي ياران قضاي آسما ست اين
همانا نيست جز اين سرنوشت ما در اين كشور
چه خواهد كرد با گفتار خود كاوه
گروهي را به كشتن مي دهد اين مرد آهنگر
و تو اي كاوه اي بي دانش و تدبير
نمي داني مگر كادين اژدهاك پير
به جان پيمان ياري تا ابد با اهرمن دارد
نگيرد حلقه اين بندگي از گوش
تا جان در بدن دارد
نمي داني مگر كاو آرزومند است
زمين هفت كشور را
ز خون مردمان هفت كشور لعلگون سازد
روان در هفت كشور رود خون سازد
تو را كه نيست غير از انتقام خون فرزندان
نه دردل آرزويي
ني هواي ديگري درسر
چه مي گويي دگر انديشه ات خام است
تو رااينك سزا لعن است و دشنام است
من اينجا درميان زيج غمها مي نشينم در شبان تار
كه آخر دير پاشام سيه را هم سرانجام است
در اين ماندن
اگر ننگ است اگر نام است
نمي پويم من اين ره را
كه آرامش
نه در رزم است
در بزم است و با جام است
سخنها كار خود مي كرد
ميان جمع موج افتاد
شدند انديشه ها سرگشته در گردابي از ترديد
سپاه ياس در كار تسلط بود
بر اميد
چه بايد كرد ؟
گروهي گرم اين نجوا
كه اكنون نيكتر مردن
از اينسان زندگي با ننگ و بدنامي به سربردن
گروهي بر سر ايمان خود لرزان
كه آري نيك مي گويد
كنون اين اژدها ي فتنه در خواب است
نشايد خوابش آشفتن
گروهي كه به كيش آيند و با فيشي روند
آماده رفتن
كه ناگه بانگ گردي از ميان انجمن برخاست
جبان خاموش شرمت باد
صداي گرم و گيرايش
شكست انديشه ترديد
كلامش دلپذير افتاد
سكوني و سكوتي جمع را بگرفت
نفس در تنگناي سينه ها واماند
كه اين آواي مردانه
ز نو بر آسمان برخاست
جبان خاموش شرمت باد
تو اي خو كرده با بيداد
سحر با خود پيام صبح مي آرد
لبان ياوه گو بر بند
كه پيكان نفاق از چاه لبهات مي بارد
اگر صد لشكر از ديو و ددان اژدهاك بد كنش با حيله و ترفند
به قصد ما كمين سازند
من و تو ما اگر گردند
بنيادش براندازند
هراسي در دل ما نيست
ستمهايي كه بر ما رفت
از اين افزون نخواهد شد
دگر كي به شود كشور
اگر اكنون نخواهد شد
اگر مي ترسي از پيكار
اگر مي ترسي از ديوان جان آزار
را بر جنگ دشمن نيست گر آهنگ
تو واين راه تنهايي
كه آلوده ست با هر ننگ
نويد ما
اميد ماست
اميد ماست
كه چون صبح بهاري دلكش و زيباست
اگر پيمان
گجسته اژدهاك ديوخو با اهرمن دارد
براي مردم آزاده گر بند و رسن دارد
دليران را از اين ديوان كجا پرواست
نگهدار دليران وطن مزداست
ميان آن گروه خشمگين اين گفتگو افتاد
بلي مزداست
نگهدار دليران وطن مزداي بي همتاست
نفاق افكن
ز شرم و بيم رسوايي گريزان شد
و در خيل سياهيهاي شب
از پيش چشم خشمگين خلق پنهان شد
و مردم باز با ايمان راسختر
ز جان و دل به هم پيوسته
با هم يار مي گشتند
به جان آماده پيكار مي گشتند
كنار كوره آهنگري كاوه
به سرانگشت خود بستر اشك شوق
آنگه گفت
فري باد و همايون باد
شما را عزم جزم
اي مردم آزاد
به سوي مهر بازآييد
و از آيينه دلها
غبار تيره ترديد بزداييد
روانها پاك گردانيد
و از جانها نفوذ اهرمن رانيد
كه مي گويد
قضاي آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد ؟
قضاي آسماني نيست
اگر مردانه برخيزيد
و با ديو ستم جانانه بستيزيد
ستمگر خوار و بي مقدار
به پيش عزم مردان و دليران چون نخواهد شد ؟
نگاه كاوه آنگه چون عقابي بيكران دور را پيمود
دل و جانش در آن دم با اهورا بود
به سوي ‌آسمان دستان فرا آورد
ياران هم چنين كردند
نيايش با خداي عهد و پيمان ميترا آورد
خداي عهد و پيمان ميترا پشت و پناهم باش
بر اين عهد و براين ميثاق
گواهم باش
در اين تاريك پر خوف و خطر
خورشيد راهم باش
خداي عهد و پيمان ميترا ديراست اما زود
مگر سازيم بنياد ستم نابود
به نيروي خرد از جاي برخيزيم
و با ديو ستم آن سان در ويزيم و
بستيزيم
كه تا از بن
بناي اژدهاكي را براندازيم
به دست دوستان از پيكر دشمن
سراندازيم
و طرحي نو دراندازيم
پس آنگه كاوه رويش را
به سوي كوره آهنگري گرداند
زمين با زانوانش آشنا شد
كاوه با مجوا
نيايش را دگر باره چنين برخواند
به دادار خردمندي
كه بي مثل است و بي مانند
به نور اين روشني بخش دل و جان و جهان سوگند
كه مي بنديم امشب از دل و از جان همه پيمان
كه چون مهر فروزان از گريبان افق سر بر كشد تابان
جهاني را ز بند ظلم برهانيم
ز لوث اژدهاك پير
زمين را پاك گردانيم
سپس برخاست
به نيزه پيش بند چرمي اش افراشت
نگاه او فروغ و فر فرمان داشت
كنون ياران به پا خيزيد
و بر پيمان بسته ارج بگزاريد
عقاب آسا و بي پروا
به سوي خصم روي آريد
به سوي فتح و پيروزي
به سوي روز بهروزي
زمين و آسمان لرزيد
و آن جمعيت انبوه
ز جا جنبيد
چونان شير خشم آگين
يه سان كوره آتشفشان از خشم
جوشان شد
چنان توفان بنيان كن خروشان شد
روانشان شاد
ز بند بندگي آزاد
به سوي بارگاه اژدهاك پير با فرياد
غضبشان شير
به مشت اندر فشرده قبضه شمشير
و در دلشان شرار عقده هاي ساليان دير
و د ر بازويشان نيرو
و در چشمانشان آتش
همه بي تاب و بس سر كش
روان گشتند
به سوي فتح و آزادي
به سوي روز بهروز ي
و بر لبها سرود افتخار آميز پيروزي
به روي سنگفرش كوچه سيل خشم
در قلب شب تاري
چو تندآب بهاري پيش مي لغزيد
و موج خشم برمي كند و از روي زمين مي برد
بناي اژدهاكي را
و مي آورد
طربناكي و پاكي را
در آن شب از دل و ازجان
به فرمان سپهسالار كاوه مردم ايران
ز دل راندند
نفاق و بندگي و خسته جاني را
و بنشاندند
صفا و صلح و عيش وشادماني را
نوازش داد باد صبحدم بر قله البرز
درفش كاوياني را


گل خورشيد وا مي شد
شعاع مهر از خاور
نويد صبحدم ميداد
شب تيره سفر مي كرد
جهان ازخواب بر مي خاست
و خورشيد جهان افروز
شكوهش مي شكست آنگه
خموشي شبانگاه دژم رفتار
و مي آراست
عروس صبح رازيبا
وي مي پيراست
جهان را از سياهيهاي زشت اهرمن رخسار
زمين را بوسه زد لبهاي مهر آسمان آرا
و برق شادمانيها
به هر بوم و بري رخشيد
جهان آن روز مي خنديد
ميان شعله هاي روشن خورشدي
پيام فتح را با خود از آن ناورد
نسيم صبح مي آورد
سمند خستهپاي خاطراتم باز مي گرديد
مي ديدم در آن رويا و بيداري
هنوز آرام
كنار بستر من مام
مگر چشم خرد بگشايد و چشم سرم بندد
برايم داستان مي گفت
برايم دساتان از روزگار باستان مي گفت
سركشي مي فشانم من به ياد مادر ناكام
دريغي دارم از آن روزگاران خوش آغاز
سيه فرجام
هنوز اما
مرا چشم خرد خفته است در خواب گرانباري
دريغا صبح هشياري
دريغا روز بيداري

در رهگذار باد
درآمد
بشكن طلسم حادثه را
بشكن
مهر سكوت از لب خود بردار
منشين به چاهسار فراموشي
بسپار گام خويش به ره
بسپار
تكرار كن حماسه خود تكرار
چندان سرود سوگ
چه مي خواني ؟
نتوان نشست در دل غم نتوان
از ديده سيل اشك چه مي راني ؟
سهرابمرده راست غمي سنگين
اما
غمي كه افكند از پا نيست
برخيز
رخش سركش خود زين كن
اميد نوشداروي تو از كيست ؟
سهرابمردهاي و غمت سنگين
بگذر ز نوشداروي نامردان
چشم وفا و مهر نبايد داشت
اي گرد دردمند ز بي دردان
افراسياب خون سياوش ريخت
بيژن به دست خصم به چاه افتاد
كو گردي تو اي همه تن خاموش
كو مردي تو اي همه جان ناشاد
اسفنديار را چه كني تمكين ؟
اين پرغرور مانده به بند من
تير گزين خود به كمان بگذار
پيكان به چشم خيره سرش بشكن
چاه شغاد مايه مرگ توست
از دست خويش بر تو گزند آيد
خويشي كه هست مايه مرگ خويش
بايد شكست جان و تنش بايد
گيرم كه آب رفته به جوي آيد
با آبروي رفته چه بايد كرد ؟
سيماب صبحگاهي از سربلندترين كوهها فرو مي ريخت
برخيز و خواب را
برخيز و باز روشني آفتاب را

آبی، خاکستری، سیاه


در آمد
تو به من خنديدي
و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه
سيب را دزديم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلوده به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق اين پندارم
كه چرا
خانه كوچك ما سيب نداشت

قصيده آبي خاكستري سياه
در شبان غم تنهايي خويش
عابد چشم سخنگوي توام
من در اين تاريكي
من در اين تيره شب جانفرسا
زائر ظلمت گيسوي توام
گيسوان تو پريشانتر از انديشه ي من
گيسوان تو شب بي پايان
جنگل عطرآلود
شكن گيسوي تو
موج درياي خيال
كاش با زورق انديشه شبي
از شط گيسوي مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر مي كردم
كاش بر اين شط مواج سياه
همه ي عمر سفر مي كردم
من هنوز از اثر عطر نفسهاي تو سرشار سرور
گيسوان تو در انديشه ي من
گرم رقصي موزون
كاشكي پنجه ي من
در شب گيسوي پر پيچ تو راهي مي جست
چشم من چشمه ي زاينده ي اشك
گونه ام بستر رود
كاشكي همچو حبابي بر آب
در نگاه تو رها مي شدم از بود و نبود
شب تهي از مهتاب
شب تهي از اختر
ابر خاكستري بي باران پوشانده
آسمان را يكسر
ابر خاكستري بي باران دلگير است
و سكوت تو پس پرده ي خاكستري سرد كدورت افسوس سخت دلگيرتر است
شوق بازآمدن سوي توام هست
اما
تلخي سرد كدورت در تو
پاي پوينده ي راهم بسته
ابر خاكستري بي باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
واي ، باران
باران ؛
شيشه ي پنجره را باران شست
از دل من اما
چه كسي نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربي رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
مي پرد مرغ نگاهم تا دور
واي ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
اب رؤياي فراموشيهاست
خواب را دريابم
كه در آن دولت خاموشيهاست
ن شكوفايي گلهاي اميدم را در رؤياها مي بينم
و ندايي كه به من مي گويد :
”گر چه شب تاريك است
دل قوي دار ، سحر نزديك است “
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن مي بيند
مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا مي چيند
آسمانها آبي
پر مرغان صداقت آبي ست
ديده در آينه ي صبح تو را مي بيند
از گريبان تو صبح صادق
مي گشايد پر و بال
تو گل سرخ مني
تو گل ياسمني
تو چنان شبنم پاك سحري ؟
نه
از آن پاكتري
تو بهاري ؟
نه
بهاران از توست
از تو مي گيرد وام
هر بهار اينهمه زيبايي را
هوس باغ و بهارانم نيست
اي بهين باغ و بهارانم تو
سبزي چشم تو
درياي خيال
پلك بگشا كه به چشمان تو دريابم باز
مزرع سبز تمنايم را
اي تو چشمانت سبز
در من اين سبزي هذيان از توست
زندگي از تو و
مرگم از توست
سيل سيال نگاه سبزت
همه بنيان وجودم را ويرانه كنان مي كاود
من به چشمان خيال انگيزت معتادم
و دراين راه تباه
عاقبت هستي خود را دادم
آه سرگشتگي ام در پي آن گوهر مقصود چرا
در پي گمشده ي خود به كجا بشتابم ؟
مرغ آبي اينجاست
در خود آن گمشده را دريابم
ر سحرگاه سر از بالش خواب بردار
كاروانهاي فرومانده ي خواب از چشمت بيرون كن
باز كن پنجره را
تو اگر بازكني پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زيبايي را
بگذاز از زيور و آراستگي
من تو را با خود تا خانه ي خود خواهم برد
كه در آن شكوت پيراستگي
چه صفايي دارد
آري از سادگيش
چون تراويدن مهتاب به شب
مهر از آن مي بارد
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسي عروسكهاي
كودك خواهر خويش
كه در آن مجلس جشن
صحبتي نيست ز دارايي داماد و عروس
صحبت از سادگي و كودكي است
چهره اي نيست عبوس
كودك خواهر من
در شب جشن عروسي عروسكهايش مي رقصد
كودك خواهر من
امپراتوري پر وسعت خودذ را هر روز
شوكتي مي بخشد
كودك خواهر من نام تو را مي داند
نام تو را مي خواند
گل قاصد آيا
با تو اين قصه ي خوش خواهد گفت ؟
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حيات
آب اين رود به سرچشمه نمي گردد باز
بهتر آنست كه غفلت نكنيم از آغاز
باز كن پنجره را
صبح دميد
چه شبي بود و چه فرخنده شبي
آن شب دور كه چون خواب خوش از ديده پريد
كودك قلب من اين قصه ي شاد
از لبان تو شنيد :
”زندگي رويا نيست
زندگي زيبايي ست
مي توان
بر درختي تهي از بار ، زدن پيوندي
مي توان در دل اين مزرعه ي خشك و تهي بذري ريخت
مي توان
از ميان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بيزار از اين فاصله هاست “
قصه ي شيريني ست
كودك چشم من از قصه ي تو مي خوابد
قصه ي نغز تو از غصه تهي ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ اين دشت
يادگاران تو اند
رفته اي اينك و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوكواران تو اند
در دلم آرزوي آمدنت مي ميرد
رفته اي اينك ، اما آيا
باز برمي گردي ؟
چه تمناي محالي دارم
خنده ام مي گيرد
چه شبي بود و چه روزي افسوس
با شبان رازي بود
روزها شوري داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه به بانگ هي ، هي
مي پرانديم در آغوش فضا
ما قناريها را
از درون قفس سرد رها مي كرديم
آرزو مي كردم
دشت سرشار ز سبرسبزي رويا ها را
من گمان مي كردم
دوستي همچون سروي سرسبز
چارفصلش همه آراستگي ست
من چه مي دانستم
هيبت باد زمستاني هست
من چه مي دانستم
سبزه مي پژمرد از بي آبي
سبزه يخ مي زند از سردي دي
من چه مي دانستم
دل هر كس دل نيست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بي خبر از عاطفه اند
از دلم رست گياهي سرسبز
سر برآورد درختي شد نيرو بگرفت
برگ بر گردون سود
اين گياه سرسبز
اين بر آورده درخت اندوه
حاصل مهر تو بود
و چه روياهايي
كه تبه گشت و گذشت
و چه پيوند صميميتها
كه به آساني يك رشته گسست
چه اميدي ، چه اميد ؟
چه نهالي كه نشاندم من و بي بر گرديد
دل من مي سوزد
كه قناريها را پر بستند
و كبوترها را
آه كبوترها را
و چه اميد عظيمي به عبث انجاميد
در ميان من و تو فاصله هاست
گاه مي انديشم
مي تواني تو به لبخندي اين فاصله را برداري
تو توانايي بخشش داري
دستهاي تو توانايي آن را دارد
كه مرا
زندگاني بخشد
چشمهاي تو به من مي بخشد
شور عشق و مستي
و تو چون مصرع شعري زيبا
سطر برجسته اي از زندگي من هستي
دفتر عمر مرا
با وجود تو شكوهي ديگر
رونقي ديگر هست
مي تواني تو به من
زندگاني بخشي
يا بگيري از من
آنچه را مي بخشي
من به بي ساماني
باد را مي مانم
من به سرگرداني
ابر را مي مانم
من به آراستگي خنديدم
من ژوليده به آراستگي خنديدم
سنگ طفلي ، اما
خواب نوشين كبوترها را در لانه مي آشفت
قصه ي بي سر و ساماني من
باد با برگ درختان مي گفت
باد با من مي گفت :
” چه تهيدستي مرد “
ابر باور مي كرد
من در آيينه رخ خود ديدم
و به تو حق دادم
آه مي بينم ، مي بينم
تو به اندازه ي تنهايي من خوشبختي
من به اندازه ي زيبايي تو غمگينم
چه اميد عبثي
من چه دارم كه تو را در خور ؟
هيچ
من چه دارم كه سزاوار تو ؟
هيچ
تو همه هستي من ، هستي من
تو همه زندگي من هستي
تو چه داري ؟
همه چيز
تو چه كم داري ؟ هيچ
بي تو در مي ابم
چون چناران كهن
از درون تلخي واريزم را
كاهش جان من اين شعر من است
آرزو مي كردم
كه تو خواننده ي شعرم باشي
راستي شعر مرا مي خواني ؟
نه ، دريغا ، هرگز
باورنم نيست كه خواننده ي شعرم باشي
كاشكي شعر مرا مي خواندي
بي تو من چيستم ؟ ابر اندوه
بي تو سرگردانتر ، از پژواكم
در كوه
گرد بادم در دشت
برگ پاييزم ، در پنجه ي باد
بي تو سرگردانتر
از نسيم سحرم
از نسيم سحر سرگردان
بي سرو سامان
بي تو - اشكم
دردم
آهم
آشيان برده ز ياد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بي تو خاكستر سردم ، خاموش
نتپد ديگر در سينه ي من ، دل با شوق
نه مرا بر لب ، بانگ شادي
نه خروش
بي تو ديو وحشت
هر زمان مي دردم
بي تو احساس من از زندگي بي بنياد
و اندر اين دوره بيدادگريها هر دم
كاستن
كاهيدن
كاهش جانم
كم
كم
چه كسي خواهد ديد
مردنم را بي تو ؟
بي تو مردم ، مردم
گاه مي انديشم
خبر مرگ مرا با تو چه كس مي گويد ؟
آن زمان كه خبر مرگ مرا
از كسي مي شنوي ، روي تو را
كاشكي مي ديدم
شانه بالازدنت را
بي قيد
و تكان دادن دستت كه
مهم نيست زياد
و تكان دادن سر را كه
عجيب !‌عاقبت مرد ؟
افسوس
كاكش مي ديدم
من به خود مي گويم:
” چه كسي باور كرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاكستر كرد ؟ “
باد كولي ، اي باد
تو چه بيرحمانه
شاخ پر برگ درختان را عريان كردي
و جهان را به سموم نفست ويران كردي
باد كولي تو چرا زوزه كشان
همچنان اسبي بگسسته عنان
سم فرو كوبان بر خاك گذشتي همه جا ؟
آن غباري كه برانگيزاندي
سخت افزون مي كرد
تيرگي را در دشت
و شفق ، اين شفق شنگرفي
بوي خون داشت ، افق خونين بود
كولي باد پريشاندل آشفته صفت
تو مرا بدرقه مي كردي هنگام غروب
تو به من مي گفتي :
” صبح پاييز تو ، ناميومن بود ! “
من سفر مي كردم
و در آن تنگ غروب
ياد مي كردم از آن تلخي گفتارش در صادق صبح
دل من پر خون بود
در من اينك كوهي
سر برافراشته از ايمان است
من به هنگام شكوفايي گلها در دشت
باز برمي گردم
و صدا مي زنم :
” آي
باز كن پنجره را
باز كن پنجره را
در بگشا
كه بهاران آمد
كه شكفته گل سرخ
به گلستان آمد
باز كنپنجره را
كه پرستو مي شويد در چشمه ي نور
كه قناري مي خواند
مي خواند آواز سرور
كه : بهاران آمد
كه شكفته گل سرخ به گلستان آمد “
سبز برگان درختان همه دنيا را
نشمرديم هنوز
من صدا مي زنم :
” باز كن پنجره ، باز آمده ام
من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، اكنون به نياز آمده ام “داستانها دارم
از دياران كه سفر كردم و رفتم بي تو
از دياران كه گذر كردم و رفتم بي تو
بي تو مي رفتم ، مي رفتن ، تنها ، تنها
وصبوري مرا
كوه تحسين مي كرد
من اگر سوي تو برمي گردم
دست من خالي نيست
كاروانهاي محبت با خويش
ارمغان آوردم
من به هنگام شكوفايي گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من مي خندي
من صدا مي زنم :
” آي با باز كن پنجره را “
پنجره را مي بندي
با من اكنون چه نشتنها ، خاموشيها
با تو اكنون چه فراموشيهاست
چه كسي مي خواهد
من و تو ما نشويم
خانه اش ويران باد
من اگر ما نشويم ، تنهايم
تو اگر ما نشوي
خويشتني
از كجا كه من و تو
شور يكپارچگي را در شرق
باز برپا نكنيم
از كجا كه من و تو
مشت رسوايان را وا نكنيم
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزي
همه برمي خيزند
من اگر بنشينم
تو اگر بنشيني
چه كسي برخيزد ؟
چه كسي با دشمن بستيزد ؟
چه كسي
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آويزد
دشتها نام تو را مي گويند
كوهها شعر مرا مي خوانند
كوه بايد شد و ماند
رود بايد شد و رفت
دشت بايد شد و خواند
در من اين جلوه ي اندوه ز چيست ؟
در تو اين قصه ي پرهيز كه چه ؟
در من اين شعله ي عصيان نياز
در تو دمسردي پاييز كه چه ؟
حرف را بايد زد
درد را بايد گفت
سخن از مهر من و جور تو نيست
سخن از تو
متلاشي شدن دوستي است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنايي با شور ؟
و جدايي با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشي
يا غرق غرور ؟
سينه ام آينه اي ست
با غباري از غم
تو به لبخندي از اين آينه بزداي غبار
آشيان تهي دست مرا
مرغ دستان تو پر مي سازند
آه مگذار ، كه دستان من آن
اعتمادي كه به دستان تو دارد به فراموشيها بسپارد
آه مگذار كه مرغان سپيد دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهي بگذارد
من چه مي گويم ، آه
با تو اكنون چه فراموشيها
با من اكنون چه نشستها ، خاموشيهاست
تو مپندار كه خاموشي من
هست برهان فرانموشي من
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزي
همه برمي خيزند

آذر ، دي 1343
حميد مصدق


http://www.hamshahri.net/HAMNEWS/1377/770912/adabh.htm !تنهايي‌‏‎ نشدي‌ ، ‏‎ ما‏‎ اگر‏‎ تو‏‎

خاك‌‏‎ به‌‏‎ افتاد‏‎ تو‏‎ دست‌‏‎ از‏‎ زده‌‏‎ دندان‌‏‎ سيب‏‎ http://www.hamshahri.net/hamnews/1380/800905/adabh.htm

سالگشت درگذشت حميد مصدق http://www.asre-nou.net/1381/azar/9/m-mosadegh.html

http://farhang.iran-emrooz.de/more.php?id=1633_0_13_0_M سالگشت خاموشی حميد مصدق

هیچ نظری موجود نیست: