سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۴

به یاد فروغ فرخزاد









فروغ در روز هشتم دی ماه در خیابان معزالسلطنه کوچه خادم
آزاد در محله امیریه تهران از پدری تفرشی و مادری کاشانی‌تبار به دنیا آمد. فروغ فرزند چهارم توران وزیری تبار و سرهنگ محمد فرخزاد است. از دیگر اعضای خانواده او می‌توان برادرش، فریدون فرخزاد و خواهر بزرگترش، پوران فرخزاد را نام برد.
سرودن اولین شعر
فروغ ۱۲ سال پیش از مرگش، اولین شعر خود را به مجله روشنفکر سپرد و همان هفته بود که صدها هزار نفر با خواندن شعر بی پروای او با نام شاعری تازه آشنا شدند که چندی بعد به اوج شهرت رسید و آثارش هواخواهان بسیار یافت؛ و در همان روزها بود که یکی از شاعران معروف، او را در بی‌ پروایی و دریدن پرده ریاکران با حافظ تشبیه کرد و نوشت: «که اگر در قدرت کلام هم به پای لسان الغیب برسد حافظ دیگری خواهیم داشت.» فروغ با مجموعه های اسیر، دیوار و عصیان در قالب شعر نیمایی کار خود را آغاز کرد.
ازدواج با پرویز شاپور
پس از گذراندن دوره هاي آموزشي دبستاني و دبيرستاني براي آموزش نقاشي به هنرستان نقاشي رفت در 16 سالگي با پرويز شاپور ازدواج كرد و به اهواز رفت و در آنجا اقامت كرد
اما پس از يكي دو سال از هم جدا شدند


آشنایی با ابراهیم گلستان و کارهای سینمایی فروغ
در سال 1337 در سن 22 سالگي به كارهاي سينمايي روي آورد و در شركت گلستان فيلم به كار پرداخت
آشنایی با ابراهیم گلستان نویسنده و فیلمساز سرشناس ایرانی و همکاری با او، موجب تغییر فضای اجتماعی و درنتیجه تحول فکری و ادبی در فروغ شد.
در سال 1338 براي بررسي و مطالعه ساخت فيلم به انگلستان رفت در طي فعاليت سينمايي خود چندين فيلم ساخت و در يك فيلم و نمايش بازي كرد در اين زمينه فيلم خانه سياه است كه در باره جذاميان جذامخانه اي اطراف تبريز مي پرداخت برنده بهترين فيلم مستند در سال 1342 شد
این افتخاری بزرگ بود برای یک زن ایرانی . لیکن فروغ در جستجوی افتخارات رسمی نبود و خود در مصاحبه ای در باره ی این جایزه گفت :

(( این جایزه برایم بی تفاوت بود . من لذتی را که باید میبردم از کار برده بودم . ممکن است یک عروسک هم به من بدهند . عروسک چه معنی دارد ؟ جایزه هم عروسک است …. ))
در سال 1345 براي شركت در دومين فستيوال پژارو به ايتاليا سفر كرد. او در این سیر و سفر، کوشید تا با فرهنگ غنی اروپا آشنا شود. با آنکه زندگی روزانه‌اش به سختی می‌گذشت، به تأتر و اپرا و موزه می‌رفت. وی د ر این دوره زبان ایتالیایی و همچنین فرانسه و آلمانی را آموخت. سفرهای فروغ به اروپا، آشنایی‌اش با فرهنگ هنری و ادبی اروپایی، ذهن او را باز کرد و زمینه‌ای برای دگرگونی فکری را در او فراهم کرد.
فروغ زبان ایتالیایی و آلمانی را طی اقامت چند ماهه ی خود در اولین سفرش به این دو کشور که در سال ۱۳۳۶ بود ، فرا گرفته بود و این دو زبان را به خوبی حرف میزد . زبان فرانسه را هم به قدر احتیاج حرف میزد ، ولی با مرتب زبان انگلیسی در چهار سال اخیر ، این زبان را هم در حرف زدن و هم در نوشتن و ترجمه کردن ، خوب فرا گرفته بود .

نمایشنامه ی (( ژان مقدس )) از (( برنارد شاو )) و سیاحتنامه ی (( هنری میلر )) در یونان به اسم (( ستون سنگی ماروسی )) را به فارسی ترجمه کرده بود که هنوز چاپ نشده .ترجمه ی (( ژان مقدس )) که شرخ زندگی (( ژاندارک )) است ، به این منظور بود که در سال آینده این نمایشنامه روی صحنه بیاید و خودش می خواست نقش (( ژاندارک )) را بازی کند .

در تابستان سال ۱۳۴۳ برگزیده ی اشعار او چاپ شد .

در سال ۱۳۴۴ سازمان یونسکو یه فیلم نیم ساعته از زندگی فروغ تهیه کرد . به پاس شعر و هنر او که اینک در یک سطح جهانی قرار گرفته بود . در همان سال (( برناردو برتولوچی )) یکی از کارگردانهای موج نو ایتالیا نیز به تهران آمد و یک فیلم یک ربع ساعت از زندگی فروغ ساخت.

در سال ۱۳۴۵ فروغ یکبار دیگر به ایتالیا سفر کرد و در دومین فستیوال فیلم (( مولف )) در شهر (( پذارو)) شرکت نمود . همین سال از کشور سوئد به او پیشنهاد کردند که به سوئد برود و در آنجا فیلم بسازد و فروغ این پیشنهاد را پذیرفت .

بجاست که بگوییم سوئد اینک یکی از کشورهای پیشرو هنر سینما است در سراسر جهان . وقتی این نکته را در نظر بگیریم آشکار میشود که ناقدان هنری سوئد بکار سینمایی فروغ تا چه حدی ارج می نهاده اند .

باز در همین سال از چهار کشور آلمان و سوئد و انگلستان و فرانسه به فروغ پیشنهاد شد که اجازه دهد اشعارش را ترجمه و چاپ کنند …. فروغ دیگر فقط مال ما نبود . جهانی او را می طلبید و احترام می گذاشت .

زندگی اش چنین بود …. پربار ، پر ثمر وسرشار از تلاش و کوشش و کار و فراموش نکنیم که وقتی مرگ به سراغش آمد هنوز سی و دوسال بیشتر نداشت و به اینجا رسیده بود که گفتیم و یادگارهایی اینهمه پرارج برای ما گذاشته بود ….

روحیه و شخصیت راستین فروغ را می باید از شعرهایش شناخت . آنانکه اورا از نزدیک می شناختند می گویند :

(( یک انسان والا بود و صادق و صمیمی و مهربان . روشن بینی عجیبی داشت که از حقیقت سرچشمه گرفته بود . حالتی داشت چون قدیسین : آمیخته ای از صفا و راستی و معصومیت .))
یکی از دوستانش می گفت :

(( فروغ تجسم آزادی بود ، در محبس ، اگر بتوانید حداکثر آزادی و حداکثر حبس را مجسم کنید ، فروغ همین بود و تلاطم ها یش نیز از این بود . او شادترین و غمگین ترین انسانی است که من دیده ام . اگر شادی از راهی برود و غم از راهی دیگر و سرانجام این دو در نقطه ای بهم برسند ، آن نقطه فروغ است . فروغ نقطه ی ملاقات غم و شادی بود .))
از یک دوست دیگرش پرسیدم : (( فروغ چه چیزهایی را دوست میداشت و احترام می گذاشت ؟))

گفت : (( هر آنچه را در آن اثری از نجابت بود : تپه را ، حرکت ابر را ، آدم در حال آدمیت یا در معصومیت ، شبنم را …. ))

زشتی و تنگ نظری و نانجیبی را نمی توانست بپذیرد . هر چند آنها را می بخشید و خود با آنها بیگانه بود . اگر دشنامی می شنید ، دشنام دهنده را می نگریست تا دریابد که قصد او ناشی از یک بیماری شخصی است یا یک جذام وسیعتر ، یک علت عام و همه گیرتر. به بیماری شخصی ترحم می کرد و علت و بیماری عمیق و وسیعتر را پاسخ می گفت . اما پاسخی در حد کلی و بالا ، نه فردی و کوچک .

آخرین شعری که از او به چاپ رسید ، به نام (( چرا توقف کنم )) ؟

پاسخی بود عمیق و انسانی بیک هرزه درایی که او را آزرده بود. هر چند حتی هرزه درایان را به هیچ نگرفت ، چون می دانست که در عرصه ی انسانیت کسی شدن جگر می خواهد.

از مادیات زندگی جز آنچه نیازهای ابتدایی یک انسان را برطرف میسازد ، چیزی نمی خواست . فروتن بود و پاک نهاد .

زندگی اش در شعر خلاصه می شد . هر کس شعری می گفت ، گویی به او مربوط میشد . کنکاش میکرد و همه ی شعرهایی را که در مجلات یا به صورت کتاب چاپ میشد ، میخواند . به شاعران جوان توجه بیشتری داشت و هر بار که میدید یکی از شعرای نامدار زمانه ی ما ، شعری ضعیف ساخته است ، غمگین میشد . مثل اینکه خودش دچار خطایی شده است.
فروغ سر انجام در سال 1345 در سن 33 سالگي در اوج شكفتگي استعداد شاعرانه اش به هنگام رانندگي بر اثر يك تصادف جان سپرد وي را در گورستان ظهيرالدوله تهران به خاك سپردند
از او پسري به نام كاميار شاپور به يادگار مانده است

خاطرات فروغ فرخزاد ایتالیا
http://www.4shared.com/file/62846800/32a1b012/Khaterate_Foroghe_Farokhzad_Italia_14.html?dirPwdVerified=543ede37
http://www.4shared.com/file/37449214/14393172/forogh.html

فروغ فرخزاد , بیوگرافی و گزیده اشعار
http://www.4shared.com/file/69206076/cc8c0304/forogh_farokh_zad_biografi__gozide_ashar.html
http://www.4shared.com/file/67260697/db91b38f/forogh_farokhzad.html

شنیدن اشعار فروغ فرخزاد با صدای خود او, نیکی کریمی, مرحوم خسرو شکیبایی,...
http://www.umahal.com/person/53.htm

تنها صداست که می ماند ( فروغ فرخزاد )
پکیجی زیبا و شنیدنی از اشعار فروغ فرخزاد با صدای زیبای فروغ این پکیج زیبا شامل این اشعار می باشد . 1- آیه های زمینی 2- عروسک کوکی 3- فتح باغ 4- غزل 3 ( م امید ) 5- تولدی دیگر 6- ایمان بیاورم به آغاز فصل سرد
http://rapidshare.com/files/104588102/forough_farrojhzad.rar

کتاب صوتی خاطرات سفر فروغ فرخ زاد به ايتاليا (قسمت اول)
http://dl.irpdf.com/CD8/Dastan/www.irpdf.com%283902%29.mp3

دفترهاي شعر
اسير امير كبير 1331

ديوار جاويدان 1336

عصيان امير كبير 1337

تولدي ديگر مرواريد 1342

برگزيده اشعار جيبي 1343

ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد مرواريد 1352

گزينه اشعار مرواريد 1364

اسير
1331 شمسي
شب و هوس
در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نميآيد
اندوهگين و غمزده مي گويم
شايد ز روي ناز نمي آيد
چون سايه گشته خواب و نمي افتد
در دامهاي روشن چشمانم
مي خواند آن نهفته نامعلوم
در ضربه هاي نبض پريشانم
مغروق اين جواني معصوم
مغروق لحظه هاي فراموشي
مغروق اين سلام نوازشبار
در بوسه و نگاه و همآغوشي
مي خواهمش در اين شب تنهايي
با ديدگان گمشده در ديدار
با درد ‚ درد ساكت زيبايي
سرشار ‚ از تمامي خود سرشار
مي خواهمش كه بفشردم بر خويش
بر خويش بفشرد من شيدا را
بر هستيم به پيچد ‚ پيچد سخت
آن بازوان گرم و توانا را
در لا بلاي گردن و موهايم
گردش كند نسيم نفسهايش
نوشد بنوشد كه بپيوندم
با رود تلخ خويش به دريايش
وحشي و داغ و پر عطش و لرزان
چون شعله هاي سركش بازيگر
در گيردم ‚ به همهمه ي در گيرد
خاكسترم بماند در بستر
در آسمان روشن چشمانش
بينم ستاره هاي تمنا را
در بوسه هاي پر شررش جويم
لذات آتشين هوسها را
مي خواهمش دريغا ‚ مي خواهم
مي خواهمش به تيره به تنهايي
مي خوانمش به گريه به بي تابي
مي خوانمش به صبر ‚ شكيبايي
لب تشنه مي دود نگهم هر دم
در حفره هاي شب ‚ شب بي پايان
او آن پرنده شايد مي گريد
بر بام يك ستاره سرگردان

شعله رميده
مي بندم اين دو چشم پر آتش را
تا ننگرد درون دو چشمانش
تا داغ و پر تپش نشود قلبم
از شعله نگاه پريشانش
مي بندم اين دو چشم پر آتش را
تا بگذرم ز وادي رسوايي
تا قلب خامشم نكشد فرياد
رو مي كنم به خلوت و تنهاي
اي رهروان خسته چه مي جوييد
در اين غروب سرد ز احوالش
او شعله رميده خورشيد است
بيهوده مي دويد به دنبالش
او غنچه شكفته مهتابست
بايد كه موج نور بيفشاند
بر سبزه زار شب زده چشمي
كاو را بخوابگاه گنه خواند
بايد كه عطر بوسه خاموشش
با ناله هاي شوق بيآميزد
در گيسوان آن زن افسونگر
ديوانه وار عشق و هوس ريزد
بايد شراب بوسه بياشامد
ازساغر لبان فريباي
مستانه سر گذارد و آرامد
بر تكيه گاه سينه زيبايي
اي آرزوي تشنه به گرد او
بيهوده تار عمر چه مي بندي
روزي رسد كه خسته و وامانده
بر اين تلاش بيهده مي خندي
آتش زنم به خرمن اميدت
با شعله هاي حسرت و ناكامي
اي قلب فتنه جوي گنه كرده
شايد دمي ز فتنه بيارامي
مي بندمت به بند گران غم
تا سوي او دگر نكني پرواز
اي مرغ دل كه خسته و بي تابي
دمساز باش با غم او ‚ دمساز

رميده
نمي دانم چه مي خواهم خدا يا
به دنبال چه مي گردم شب و روز
چه مي جويد نگاه خسته من
چرا افسرده است اين قلب پر سوز
ز جمع آشنايان ميگريزم
به كنجي مي خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تيرگيها
به بيمار دل خود مي دهم گوش
گريزانم از اين مردم كه با من
به ظاهر همدم ويكرنگ هستند
ولي در باطن از فرط حقارت
بدامانم دو صد پيرايه بستند
از اين مردم كه تا شعرم شنيدند
برويم چون گلي خوشبو شكفتند
ولي آن دم كه در خلوت نشستند
مرا ديوانه اي بد نام گفتند
دل من اي دل ديوانه من
كه مي سوزي از اين بيگانگي ها
مكن ديگر ز دست غير فرياد
خدا را بس كن اين ديوانگي ها

خاطرات
باز در چهره خاموش خيال
خنده زد چشم گناه آموزت
باز من ماندم و در غربت دل
حسرت بوسه هستي سوزت
باز من ماندم و يك مشت هوس
باز من ماندم و يك مشت اميد
ياد آن پرتو سوزنده عشق
كه ز چشمت به دل من تابيد
باز در خلوت من دست خيال
صورت شاد ترا نقش نمود
بر لبانت هوس مستي ريخت
در نگاهت عطش طوفان بود
ياد آن شب كه ترا ديدم و گفت
دل من با دلت افسانه عشق
چشم من ديد در آن چشم سياه
نگهي تشنه و ديوانه عشق
ياد آن بوسه كه هنگام وداع
بر لبم شعله حسرت افروخت
ياد آن خنده بيرنگ و خموش
كه سراپاي وجودم را سوخت
رفتي و در دل من ماند به جاي
عشقي آلوده به نوميدي و درد
نگهي گمشده در پرده اشك
حسرتي يخ زده در خنده سرد
آه اگر باز بسويم آيي
ديگر از كف ندهم آسانت
ترسم اين شعله سوزنده عشق
آخر آتش فكند بر جانت

رويا
باز من ماندم و خلوتي سرد
خاطراتي ز بگذشته اي دور
ياد عشقي كه با حسرت و درد
رفت و خاموش شد در دل گور
روي ويرانه هاي اميدم
دست افسونگري شمعي افروخت
مرده يي چشم پر آتشش را
از دل گور بر چشم من دوخت
ناله كردم كه اي واي اين اوست
در دلم از نگاهش هراسي
خنده اي بر لبانش گذر كرد
كاي هوسران مرا ميشناسي
قلبم از فرط اندوه لرزيد
واي بر من كه ديوانه بودم
واي بر من كه من كشتم او را
وه كه با او چه بيگانه بودم
او به من دل سپرد و به جز رنج
كي شد از عشق من حاصل او
با غروري كه چشم مرا بست
پا نهادم بروي دل او
من به او رنج و اندوه دادم
من به خاك سياهش نشاندم
واي بر من خدايا خدايا
من به آغوش گورش كشاندم
در سكوت لبم ناله پيچيد
شعله شمع مستانه لرزيد
چشم من از دل تيرگيها
قطره اشكي در آن چشمها ديد
همچو طفلي پشيمان دويدم
تا كه در پايش افتم به خواري
تا بگويم كه ديوانه بودم
مي تواني به من رحمت آري
دامنم شمع را سرنگون كرد
چشم ها در سياهي فرو رفت
ناله كردم مرو ‚ صبر كن ‚ صبر
ليكن او رفت بي گفتگو رفت
واي برمن كه ديوانه بودم
من به خاك سياهش نشاندم
واي بر من كه من كشتم او را
من به آغوش گورش كشاندم

هر جايي
از پيش من برو كه دل آزارم
ناپايدار و سست و گنه كارم
در كنج سينه يك دل ديوانه
در كنج دل هزار هوس دارم
قلب تو پاك و دامن من ناپاك
من شاهدم به خلوت بيگناه
تو از شراب بوسه من مستي
من سرخوش از شرابم و پيمانه
چشمان من هزار زبان دارد
من ساقيم به محفل سرمستان
تا كي ز درد عشق سخن گويي
گر بوسه خواهي از لب من بستان
عشق تو همچو پرتو مهتابست
تابيده بي خبر به لجن زاري
باران رحمتي است كه مي بارد
بر سنگلاخ قلب گنهكاري
من ظلمت و تباهي جاويدم
تو آفتاب روشن اميدي
بر جانم اي فروغ سعادتبخش
دير است اين زمان كه تو تابيدي
دير آمدم و دامنم از كف رفت
دير آمدي و غرق گنه گشتم
از تند باد ذلت و بدنامي
افسردم و چو شمع تبه گشتم

اسير
تو را مي خواهم و دانم كه هرگز
به كام دل در آغوشت نگيرم
تويي آن آسمالن صاف و روشن
من اين كنج قفس مرغي اسيرم
ز پشت ميله هاي سرد تيره
نگاه حسرتم حيران به رويت
در اين فكرم كه دستي پيش آيد
و من ناگه گشايم پر به سويت
در اين فكرم كه در يك لحظه غفلت
از اين زندان خاموش پر بگيرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
كنارت زندگي از سر بگيرم
در اين فكرم من و دانم كه هرگز
مرا ياراي رفتن زين قفس نيست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نيست
ز پشت ميله ها هر صبح روشن
نگاه كودكي خندد به رويم
چو من سر مي كنم آواز شادي
لبش با بوسه مي آيد به سويم
اگر اي آسمان خواهم كه يك روز
از اين زندان خامش پر بگيرم
به چشم كودك گريان چه گويم
ز من بگذر كه من مرغي اسيرم
من آن شمعم كه با سوز دل خويش
فروزان مي كنم ويرانه اي را
اگر خواهم كه خاموشي گزينم
پريشان مي كنم كاشانه اي را


بوسه
در دو چشمش گناه مي خنديد
بر رخش نور ماه مي خنديد
در گذرگاه آن لبان خموش
شعله يي بي پناه مي خنديد
شرمناك و پر از نيازي گنگ
با نگاهي كه رنگ مستي داشت
در دو چشمش نگاه كردم و گفت
بايد از عشق حاصلي برداشت
سايه يي روي سايه يي خم شد
در نهانگاه رازپرور شب
نفسي روي گونه يي لغزيد
بوسه يي شعله زد ميان دو لب

ناآشنا
باز هم قلبي به پايم اوفتاد
باز هم چشمي به رويم خيره شد
باز هم در گير و دار يك نبرد
عشق من بر قلب سردي چيره شد
باز هم از چشمه لبهاي من
تشنه يي سيراب شد ‚ سيراب شد
باز هم در بستر آغوش من
رهروي در خواب شد ‚ در خواب شد
بر دو چشمش ديده مي دوزم به ناز
خود نمي دانم چه مي جويم در او
عاشقي ديوانه مي خواهم كه زود
بگذرد از جاه و مال وآبرو
او شراب بوسه مي خواهد ز من
من چه گويم قلب پر اميد را
او به فكر لذت و غافل كه من
طالبم آن لذت جاويد را
من صفاي عشق مي خواهم از او
تا فدا سازم وجود خويش را
او تني مي خواهد از من آتشين
تا بسوزاند در او تشويش را
او به من ميگويد اي آغوش گرم
مست نازم كن كه من ديوانه ام
من باو مي گويم اي نا آشنا
بگذر از من ‚ من ترا بيگانه ام
آه از اين دل آه از اين جام اميد
عاقبت بشكست و كس رازش نخواند
چنگ شد در دست هر بيگانه اي
اي دريغا كس به آوازش نخواند

حسرت
از من رميده يي و من ساده دل هنوز
بي مهري و جفاي تو باور نمي كنم
دل را چنان به مهر تو بستم كه بعد از اين
ديگر هواي دلبر ديگر نمي كنم
رفتي و با تو رفت مرا شادي و اميد
ديگر چگونه عشق ترا آرزو كنم
ديگر چگونه مستي يك بوسه ترا
دراين سكوت تلخ و سيه جستجو كنم
ياد آر آن زن ‚ آن زن ديوانه را كه خفت
يك شب بروي سينه تو مست عشق و ناز
لرزيد بر لبان عطش كرده اش هوس
خنديد در نگاه گريزنده اش نياز
لبهاي تشنه اش به لبت داغ بوسه زد
افسانه هاي شوق ترا گفت با نگاه
پيچيد همچو شاخه پيچك به پيكرت
آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه
هر قصه ايي كه ز عشق خواندي
به گوش او در دل سپرد و هيچ ز خاطره نبرده است
دردا دگر چه مانده از آن شب ‚ شب شگفت
آن شاخه خشك گشته و آن باغ مرده است
با آنكه رفته يي و مرا برده يي ز ياد
مي خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت
اي مرد اي فريب مجسم بيا كه باز
بر سينه پر آتش خود مي فشارمت


يادي از گذشته
شهريست در كنار آن شط پر خروش
با نخلهاي در هم و شبهاي پر ز نور
شهريست در كناره آن شط و قلب من
آنجا اسير پنجه يك مرد پر غرور
شهريست در كناره آن شط كه سالهاست
آغوش خود به روي من و او گشوده است
بر ماسه هاي ساحل و در سايه هاي نخل
او بوسه ها ز چشم و لب من ربوده است
آن ماه ديده است كه من نرم كرده ام
با جادوي محبت خود قلب سنگ او
آن ماه ديده است كه لرزيده اشك شوق
در آن دو چشم وحشي و بيگانه رنگ او
ما رفته ايم در دل شبهاي ماهتاب
با قايقي به سينه امواج بيكران
بشكفته در سكوت پريشان نيمه شب
بر بزم ما نگاه سپيد ستارگان
بر دامنم غنوده چو طفلي و من ز مهر
بوسيده ام دو ديده در خواب رفته را
در كام موج دامنم افتاده است و او
بيرون كشيده دامن در آب رفته را
اكنون منم كه در دل اين خلوت و سكوت
اي شهر پر خروش ترا ياد ميكنم
دل بسته ام به او و تو او را عزيز دار
من با خيال او دل خود شاد ميكنم

پاييز
از چهره طبيعت افسونكار
بر بسته ام دو چشم پر از غم را
تا ننگرد نگاه تب آلودم
اين جلوه هاي حسرت و ماتم را
پاييز اي مسافر خاك آلوده
در دامنت چه چيز نهان داري
جز برگهاي مرده و خشكيده
ديگر چه ثروتي به جهان داري
جز غم چه ميدهد به دل شاعر
سنگين غروب تيره و خاموشت ؟
جز سردي و ملال چه ميبخشد
بر جان دردمند من آغوشت ؟
در دامن سكوت غم افزايت
اندوه خفته مي دهد آزارم
آن آرزوي گمشده مي رقصد
در پرده هاي مبهم پندارم
پاييز اي سرود خيال انگيز
پاييز اي ترانه محنت بار
پاييز اي تبسم افسرده
بر چهره طبيعت افسونكار

وداع
مي روم خسته و افسرده و زار
سوي منزلگه ويرانه خويش
به خدا مي برم از شهر شما
دل شوريده و ديوانه خويش
مي برم تا كه در آن نقطه دور
شستشويش دهم از رنگ نگاه
شستشويش دهم از لكه عشق
زين همه خواهش بيجا و تباه
مي برم تا ز تو دورش سازم
ز تو اي جلوه اميد حال
مي برم زنده بگورش سازم
تا از اين پس نكند باد وصال
ناله مي لرزد
مي رقصد اشك
آه بگذار كه بگريزم من
از تو اي چشمه جوشان گناه
شايد آن به كه بپرهيزم من
بخدا غنچه شادي بودم
دست عشق آمد و از شاخم چيد
شعله آه شدم صد افسوس
كه لبم باز بر آن لب نرسيد
عاقبت بند سفر پايم بست
مي روم خنده به لب ‚ خوينن دل
مي روم از دل من دست بدار
اي اميد عبث بي حاصل

افسانه تلخ
نه اميدي كه بر آن خوش كنم دل
نه پيغامي نه پيك آشنايي
نه در چشمي نگاه فتنه سازي
نه آهنگ پر از موج صدايي
ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت
سحر گاهي زني دامن كشان رفت
پريشان مرغ ره گم كرده اي بود
كه زار و خسته سوي آشيان رفت
كجا كس در قفايش اشك غم ريخت
كجا كس با زبانش آشنا بود
ندانستند اين بيگانه مردم
كه بانگ او طنين ناله ها بود
به چشمي خيره شد شايد بيابد
نهانگاه اميد و آرزو را
دريغا آن دو چشم آتش افروز
به دامان گناه افكند او را
به او جز از هوس چيزي نگفتند
در او جز جلوه ظاهر نديدند
به هرجا رفت در گوشش سرودند
كه زن را بهر عشرت آفريدند
شبي در دامني افتاد و ناليد
مرو ! بگذار در اين واپسين دم
ز ديدارت دلم سيراب گردد
شبح پنهان شد و در خورد بر هم
چرا اميد بر عشقي عبث بست ؟
چرا در بستر آغوش او خفت ؟
چرا راز دل ديوانه اش را
به گوش عاشقي بيگانه خو گفت ؟
چرا؟...او شبنم پاكيزه اي بود
كه در دام گل خورشيد افتاد
سحرگاهي چو خورشيدش بر آمد
به كام تشنه اش لغزيد و جان داد
به جامي باده شور افكني بود
كه در عشق لباني تشنه مي سوخت
چو مي آمد ز ره پيمانه نوشي
بقلب جام از شادي مي افروخت
شبي نا گه سر آمد انتظارش
لبش در كام سوزاني هوس ريخت
چرا آن مرد بر جانش غضب كرد ؟
چرا بر ذره هاي جامش آويخت ؟
كنون اين او و اين خاموشي سرد
نه پيغامي نه پيك آشنايي
نه در چشمي نگاه فتنه سازي
نه آهنگ پر از موج صدايي

گريز و درد
رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهي بجز گريز برايم نمانده بود
اين عشق آتشين پر از درد بي اميد
در وادي گناه و جنونم كشانده بود
رفتم كه داغ بوسه پر حسرت ترا
با اشكهاي ديده ز لب شستشو دهم
رفتم كه نا تمام بمانم در اين سرود
رفتم كه با نگفته بخود آبرو دهم
رفتم ‚ مگو ‚ مگو كه چرا رفت ‚ ننگ بود
عشق من و نياز تو و سوز و ساز ما
از پرده خموشي و ظلمت چو نور صبح
بيرون فتاده بود يكباره راز ما
رفتم كه گم شوم چو يكي قطره اشك گرم
در لابلاي دامن شبرنگ زندگي
رفتم كه در سياهي يك گور بي نشان
فارغ شوم كشمكش و جنگ زندگي
من از دو چشم روشن و گريان گريختم
از خنده هاي وحشي طوفان گريختم
از بستر وصال به آغوش سر هجر
آزرده از ملامت وجدان گريختم
اي سينه در حرارت سوزان خود بسوز
ديگر سراغ شعله آتش زمن مگير
مي خواستم كه شعله شوم سركشي كنم
مرغي شدم به كنج قفس بسته و اسير
روحي مشوشم كه شبي بي خبر ز خويش
در دامن سكوت بتلخي گريستم
نالان ز كرده ها و پشيمان ز گفته ها
ديدم كه لايق تو و عشق تو نيستم


باز كن از سر گيسويم بند
پند بس كن كه نميگيرم پند
در اميد عبثي دل بستن
تو بگو تا به كي آخر تا چند
از تنم جامه برآر و بنوش
شهد سوزنده لبهايم را
تا يكي در عطشي دردآلود
بسر آرم همه شبهايم را
خوب دانم كه مرا برده زياد
من هم از دل بكنم بنيادش
باده اي ‚ اي كه ز من بي خبري
باده اي تا ببرم از يادش
شايد از روزنه چشمي شوخ
برق عشقي به دلش تافته است
من اگر تازه و زيبا بودم
او ز من تازه تري يافته است
شايد از كام زني نوشيده است
گرمي و عطر نفسهاي مرا
دل به او داده و برده است زياد
عشق عصياني و زيباي مرا
گر تو داني و جز اينست بگو
پس چه شد نامه چه شد پيغامش
خوب دانم كه مرا برده ز ياد
زآنكه شيرين شده از من كامش
منشين غافل و سنگين و خموش
زني امشب ز تو مي جويد كام
در تمناي تن و آغوشي است
تا نهد پاي هوس بر سر نام
عشق طوفاني بگذشته او
در دلش ناله كنان مي ميرد
چون غريقي است كه با دست نياز
دامن عشق ترا مي گيرد
دست پيش آر و در آغوش گير
اين لبش اين لب گرمش اي مرد
اين سر و سينه سوزنده او
اين تنش اين تن نرمش اي مرد

ديو شب
لاي لاي اي پسر كوچك من
ديده بربند كه شب آمده است
ديده بر بند كه اين ديو سياه
خون به كف ‚ خنده به لب آمده است
سر به دامان من خسته گذار
گوش كن بانگ قدمهايش را
كمر نارون پير شكست
تا كه بگذاشت بر آن پايش را
آه بگذار كه بر پنجره ها
پرده ها را بكشم سرتاسر
با دو صد چشم پر از آتش و خون
ميكشد دم به دم از پنجره سر
از شرار نفسش بود كه سوخت
مرد چوپان به دل دشت خموش
واي آرام كه اين زنگي مست
پشت در داده به آواي تو گوش
يادم آيد كه چو طفلي شيطان
مادر خسته خود را آزرد
ديو شب از دل تاريكي ها
بي خبر آمد و طفلك را برد
شيشه پنجره ها مي لرزد
تا كه او نعره زنان مي آيد
بانگ سر داده كه كو آن كودك
گوش كن پنجه به در مي سايد
نه برو دور شو اي بد سيرت
دور شو از رخ تو بيزارم
كي تواني بر باييش از من
تا كه من در بر او بيدارم
ناگهان خامشي خانه شكست
ديو شب بانگ بر آورد كه آه
بس كن اي زن كه نترسم از تو
دامنت رنگ گناهست گناه
ديوم اما تو زمن ديوتري
مادر و دامن ننگ آلوده!
آه بردار سرش از دامن
طفلك پاك كجا آسوده ؟
بانگ ميمرد و در آتش درد
مي گدازد دل چون آهن من
ميكنم ناله كه كامي كامي
واي بردار سر از دامن من

عصيان
به لبهايم مزن قفل خموشي
كه در دل قصه اي ناگفته دارم
ز پايم باز كن بند گران را
كزين سودا دلي آشفته دارم
بيا اي مرد اي موجود خودخواه
بيا بگشاي درهاي قفس را
اگر عمري به زندانم كشيدي
رها كن ديگرم اين يك نفس را
منم آن مرغ آن مرغي كه ديريست
به سر انديشه پرواز دارم
سرود ناله شد در سينه تنگ
به حسرتها سر آمد روزگارم
به لبهايم مزن قفل خموشي
كه من بايد بگويم راز خودرا
به گوش مردم عالم رسانم
طنين آتشين آواز خود را
بيا بگشاي در تا پر گشايم
بسوي آسمان روشن شعر
اگر بگذاريم پرواز كردن
گلي خواهم شدن در گلشن شعر
لبم بوسه شيرينش از تو
تنم با بوي عطرآگينش از تو
نگاهم با شررهاي نهانش
دلم با ناله خونينش از تو
ولي اي مرد اي موجود خودخواه
مگو ننگ است اين شعر تو ننگ است
بر آن شوريده حالان هيچ داني
فضاي اين قفس تنگ است تنگ است
مگو شعر تو سر تا پا گنه بود
از اين ننگ و گنه پيمانه اي ده
بهشت و حور و آب كوثر از تو
مرا در قعر دوزخ خانه اي ده
كتابي خلوتي شعري سكوتي
مرا مستي و سكر زندگاني است
چه غم گر در بهشتي ره ندارم
كه در قلبم بهشتي جاوداني است
شبانگاهان كه مه مي رقصد آرام
ميان آسمان گنگ و خاموش
تو در خوابي و من مست هوسها
تن مهتاب را گيرم در آغوش
نسيم از من هزاران بوسه بگرفت
هزاران بوسه بخشيدم به خورشيد
در آن زندان كه زندانيان تو بودي
شبي بنيادم از يك بوسه لرزيد
بدور افكن حديث نام اي مرد
كه ننگم لذتي مستانه داده
مرا ميبخشد آن پروردگاري
كه شاعر را دلي ديوانه داده
بيا بگشاي در تا پر گشايم
بسوي آسمان روشن شعر
اگر بگذاريم پرواز كردن
گلي خواهم شدن در گلشن شعر

شراب و خون
نيست ياري تا بگويم راز خويش
ناله پنهان كرده ام در ساز خويش
چنگ اندوهم خدا را زخمه اي
زخمه اي تا بركشم آواز خويش
برلبانم قفل خاموشي زدم
با كليدي آشنا بازش كنيد
كودك دل رنجه ي دست جفاست
با سر انگشت وفا نازش كنيد
پر كن اين پيمانه را اي هم نفس
پر كن اين پيمانه را از خون او
مست مستم كن چنان كز شور مي
باز گويم قصه افسون او
رنگ چشمش را چه ميپرسي ز من
رنگ چشمش كي مرا پا بند كرد
آتشي كز ديدگانش سر كشيد
اين دل ديوانه را دربند كرد
از لبانش كي نشان دارم به جان
جز شرار بوسه هاي دلنشين
بر تنم كي مانده است يادگار
جز فشار بازوان آهنين
من چه ميدانم سر انگشتش چه كرد
در ميان خرمن گيسوي من
آنقدر دانم كه اين آشفتگي
زان سبب افتاده اندر موي من
آتشي شد بر دل و جانم گرفت
راهزن شد راه ايمانم گرفت
رفته بود از دست من دامان صبر
چون ز پا افتادم آسمانم گرفت
گم شدم در پهنه صحراي عشق
در شبي چون چهره بختم سياه
ناگهان بي آنكه بتوانم گريخت
بر سرم باريد باران گناه
مست بودم ‚ مست عشق و مست ناز
مردي آمد قلب سنگم را ربود
بس كه رنجم داد و لذت دادمش
ترك او كرد چه مي دانم كه بود
مستيم از سر پريد اي همنفس
بار ديگر پركن اين پيمانه را
خون بده خون دل آن خودپرست
تا به پايان آرم اين افسانه را



Someone Who Is Not Like Anyone (1966)

I've had a dream that someone is coming.
I've dreamt of a red star,
and my eyes lids keep twitching
and my shoes keep snapping to attention
and may I go blind
if I'm lying.
I've dreamt of that red star
when I wasn't asleep.
Someone is coming,
someone is coming
someone better,

someone who is like no one,
not like Father,
not like Ensi,
not like Yahya
not like Mother,
and is like the person who he ought to be.
and his height is greater than the trees
around the overseer's house,
and his face is brighter
than the face of the mahdi,
and he's not even afraid
Of Sayyed Javad's brother
who has gone
and put on a policeman's uniform.
and he's not even afraid of Sayyed Javad himself
who owns all the rooms of our house.
and his name just like Mother
says it at the beginning
and at the end of prayers
is either 'judge of judges'
or 'need of needs'.
And with his eyes closed
he can recite
all the hard words
in the third grade book,
and he can even take away a thousand
from twenty million without coming up short.
and he can buy on credit
however much he needs
from Sayyed Javad's store.
And he can do something
so that the neon Allah sign
which was as green as dawn
will shine again
in the sky above the Meftahiyan Mosque.

O.
how good bright light is,
how good bright light is,
and I want so much
for Yahya
to have a cart
and a small lantern,
and I want so much
to sit on Yahya's cart
in the middle of the melons
and ride around Mohammadiyeh Square.
O.
how great it is to ride around the square,
how great it is to sleep on the roof,
how great going to Melli Park is,
how good going to test of Pepsi is
how wonderful Fardin's movies are,
and how I like all good things.
and I want so much
to pull Sayyed Javad's daughter's hair.

why am I so small
that I can get lost on the streets?
why doesn't my father
who isn't this small
and who doesn't get lost on the streets
do something so that the person
who has appeared in my dreams
will speed up his arrival?
And the people in the slaughter-house
neighborhood
where even the earth in their gardens
is bloody
and even the water in their courtyard pools
is bloody
and even their shoe soles are bloody,
why don't they do something ?
how lazy the winter sunshine is.

I've swept the stairs to the roof
and I've washed the windows too.
How come Father has to the dream
Only in his sleep?
I've swept the stairs to the roof
and I've washed the windows too.

Someone is coming,
someone is coming,
someone who in his heart is with us,
in his breathing is with us,
in his voice is with us,

someone whose coming
can't be stopped
and handcuffed and thrown in jail,
someone who's been born
under Yahya's old clothes,
and day by day
grows bigger and bigger,
someone from the rain,
from the sound of rain splashing,
from among the whispering petunias.
someone is coming from the sky
at Tupkhaneh Square
on the night of the fireworks
to spread out the table cloth
and divide up the bread
and pass out the Pepsi
and divide up Melli Park
and pass out the whooping cough syrup
and pass out the slips on registration day
and give everybody hospital
waiting room numbers
and distribute the rubber boots
and pass out Fardin movie tickets
and give away Sayyed Javad's
daughter's dresses
and give away whatever doesn't sell
and even give us our share.
I've had a dream.

A Lonely Woman, Page 66-67
by: Michael Hillmann
Mage Publishers, 1987
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

Ketabhaye Furugh
تولدي ديگر
به شكل تكست
http://www.banitak.com/infocenter/library/src/forooq/tavalodi.txt
به شكل زيپ شده
http://www.banitak.com/infocenter/library/src/forooq/tavalodi.zip

ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد
به شكل تكست
http://www.banitak.com/infocenter/library/src/forooq/iman.txt
به شكل زيپ شده
http://www.banitak.com/infocenter/library/src/forooq/iman.zip

نامه های فروغ فرخزاد به پرویز شاپور
http://www.avayeazad.com/foroogh_letters/list.htm


Manabe in bakhsh


http://www.forughfarrokhzad.org/analysis/analysis6.asp

http://www.iranonline.com/literature/forough/kassi-keh-mesle/one.GIF

http://www.dialoguepoetry.org/mountain_images/poets_moun/Forugh_Farrokhzad.jpg

http://www.utias.utoronto.ca/~mtabesh/picweblog/forough_icon.jpg

http://www.forughfarrokhzad.org/images/picturealbum/Forugh_Farrokhzad3.jpg

http://www.forughfarrokhzad.org/images/picturealbum/Forugh_Farrokhzad2.jpg

http://www.maniha.com/Forugh_Farrokhzad5.jpg

http://www.thetranslationproject.com/events/archives/Forugh_Farrokhzad9.jpg

http://data.blogg.de/7132/images/ForughFarrokhzad1.jpg

http://www.alefbe.com/Forugh1.jpg

http://www.iranonline.com/Literature/graphics/forough1.GIF


-----------------------------------------------------------------------------------


هر چيز که يک بار برای ما زنده بوده باشد ، هرگز از دست نمی رود
بر روی اين زمين ، برای هيچ چي
پايانی متصور نيست . پس برای چه بکوشيم آغاز را درک کنيم ؟
توان زندگی ، به چگونگی نگريستن ما
به زندگی بسته است
-----------------------------------------------------------
بگذار که در حسرت ديدار بميرم

در حسرت ديدار تو بگذار بميرم

دشوار بود مردن و روی تو نديدن

بگذار به دلخواه تو دشوار بميرم

بگذار که چون ناله مرغان شباهنگ

در وحشت و اندوه شب تار بميرم

بگذار که چون شمع کنم پيکر خود آب

در بستر اشک افتم و ناچار بميرم

بگذار چو خورشيد گدازنده مس فام

در دامن شب با تن تب دار بميرم

بگذار شوم سايه ايوان بلندت

سويت خزم و گوشه ديوار بميرم

ميميرم از اين درد که جان دگرم نيست

تا از غم عشق تو دگر بار بميرم

تا بوده ام ای دوست وفادار تو بودم

بگذار بدان گونه وفادار بميرم

------------------------------------






زندگی سر سبزی
زندگی هم نفسی
زندگی منشور سهراب است
زندگی یعنی تو
همه لبریز از عشق
همه با شور و نشاط
همه با گرمی عشق
------------------------------------
وقتي فسر ده ايم و كسي را ملال نيست
ديگر براي فصل شكفتن مجال نيست
غلطيده درخزان زمينيم واضطراب
دوريم از گذشته سبزي كه حال نيست
------------------------------------
يافتم ! يافتم
آن نكته كه مي خواستمش !

با شكوفائي خورشيد و
گل افشاني لبخند تو آراستمش

تار و پودش را از خوبي و مهر
خوشتر از تافته ياس و سحربافته ام ....
دوستت دارم را
من دلاويز ترين شعر جهان يافته ام

***
اين گل سرخ من است !
دامني پر كن ازين گل كه دهي هديه به خلق،
كه بري خانه دشمن
كه فشاني بر دوست
راز خوشبختي هر كس به پراكندن اوست
در دل مردم عالم
به خدا
نور خواهد پاشيد
روح خواهد بخشيد

تو هم، اي خوب من ! اين نكته به تكرار بگو !
اين دلاويزترين حرف جهان را
همه وقت،نه به يك بار و به ده بار، كه صد بار

دوستم داري ؟ را از من بسيار بپرس

« دوستت دارم » را با من بسيار بگو !

**************************************************************

من امشب هفت شهر آرزوهايم چراغان است

زمين و آسمانم نور باران است

كبوتر هاى رنگين بال خواهش ها

بهشت پر گل انديشه ام را زير پر دارند

صفاى معبد هستى تماشايى است

زهر سو نوشخند اختران در چلچراغ ماه مى ريزد

جهان در خواب

تنها من در اين معبد در اين محراب

دلم مى خواست بند از پاى جانم بازمى كردند

كه من تا روى بام ابرها پرواز مى كردم

از آنجا با كمند كهكشان تا آ سمان عرش مى رفتم

در آن درگاه درد خويش را فرياد مي كردم

******************************************************************
صدا که مي‌کني مرا
و دست‌هاي گرم تو ترانه‌ي نوازش مرا سرود مي‌کنند
تو هر تنفسي که مي‌کني
عشق نفس مي‌کشد
و عشق
مدار هستي من است

******************

اين گونه زندگي کنيم
ساده اما زيبا،
مصمم امابي خيال،
متواضع اما سربلند،
مهربان اما جدي،
سبز اما بي ريا،
عاشق اما عاقل

*******************

عمر ، به پرواز يك پرنده ميماند .
آنچه كه از همه عمر باقي ميماند ،
جز پرواز نيست
پرواز را به خاطر بسپار ...
پرنده رفتني است .

************************

پروردگارا
به من آرامش ده
تا بپذیرم آنچه راکه نمی توانم تغییر دهم
دلیری ده
تا تغییر دهم آنچه را که می توانم تغییر دهم
بینش ده
تا تفاوت این دو را بدانم
مرا فهم ده
تا متوقع نباشم دنیا و مردم آن
مطابق میل من رفتار کنند.

*********************

همسفر باش مرا در شب ترديد و سكوت.
من ز شب مي ترسم
من ز تاريكي اين قوم جدا مانده ز عشق
و چشمان حريصي كه مرا مي نگرد مي ترسم.

تو بيا همسفرم باش كه مقصد دور است
همسفر باش مرا در گذر اين جاده
كه هزاران سال است
مقصدش ناپيدا است.

تو بيا با ما باش ، كه كسي با ما نيست.

قوم ما گر چه كه قومند
ولي تنها يند
و اسيران تن پيله ي خويش اند هنوز
در سر هيچ كسي در اين قوم
هوس رفتن نيست .

تو بيا همسفرم باش كه دريا بشويم
وقت تنهايي و حسرت سپري گشته بيا
تا ابد ما بشويم.

من چنان يك بالم
تو بيا بال دگر باش كه پرواز كنيم
زندگي را پس اين قوم بسازيم و آغاز كنيم

تو بيا تا به جهان ياد دهيم ؛
وقت بيداري پرواز شده است

***********************

زندگي خالي نيست
مهرباني هست , سيب هست , ايمان هست .
آري
تا شقايق هست , زندگي بايد كرد.
در دل من چيزي است , مثل يك بيشه نور, مثل خواب دم صبح
و چنان بي تابم , كه دلم مي خواهد
بدوم تا ته دشت , بروم تا سر كوه .
دورها آوايي است , كه مرا مي خواند.

***************

هر كجا هستم ، باشم
آسمان مال من است
پنجره، فكر ، هوا ، عشق ، زمين
مال من است
چه اهميت دارد
گاه اگر مي رويند
قارچهاي غربت
من نمي دانم
كه چرا مي گويند: اسب حيوان نجيبي است
، كبوتر زيباست
و چرا در قفس هيچكسي كركس نيست
گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد
چشم ها را بايد شست،
جور ديگر بايد ديد
واژه ها را بايد شست
واژه بايد خود باد،
واژه بايد خود باران باشد

ساده باشيم چه در باجه يك بانك
چه در زير درخت

كار ما نيست شناسايي "راز" گل سرخ
كار ما شايد اين است
كه در "افسون" گل سرخ شناور باشيم

صبح ها وقتي خورشيد ، در مي آيد متولد بشويم
كار ما شايد اين است
كه ميان گل نيلوفر و قرن
پي آواز حقيقت بدويم


***************************

اگر از تاریخ عبرت نگيريد عبرت تاريخ مي شويد

****************************
آواز باران تو را به فردا فرا مي خواند
او خوب مي داند تو نيز به فردا مي نگري
آواز باران در گوشت زمزمه مي كند كه آرام و بي صدا
از شب بگذري و به فردا برسي
او خوب مي داند تو سكوت شب را نخواهي شكست
تو به فردا مي نگري.
آواز باران تو را مي خواند كه به رقص شعله هاي آتش بنگري و با او هم نوا شوي
او شعله نهان تو را بهتر از تو مي داند
آواز باران تو را به بازي نور، فراسوي ابرها مي خواند
او زلال نگاهت را خوب مي داند
آواز باران تو را به تپه هاي سر سبز و علفزار و ديدن ذره ذره رشد
چمن زار مي خواند
او بلوغ تو را مي فهمد
آواز باران تو را به فردا و فرداهاي بعد مي خواند،
او مي داند كه تو جز به فردا نمي نگري
پس با او بخوان، بخوان آواز باران را، آواز زندگي را
آوايي كه در من و تو هرگز خاموش نخواهد شد
بخوان آواز بودن، آواز زندگي، راز جاودانگي را
آواز باران را

******************************************************************

ما تماشاچیانی هستیم
که پشت درهای بسته مانده‌ایم !
دیر آمده‌ایم !
خیلی دیر ...
پس به ناچار
حدس می‌زنیم ،
شرط می‌بندیم ،
شک می‌کنیم ...
و آن سوتر
در صحنه
بازی به گونه‌یی دیگر در جریان است ...

حسین پناهی

******************************************************
زان لحظه كه ديده بر رخت واكردم
دل دادم و شعر عشق انشا كردم
ني ني غلطم كجا سرودم شعري
تو شعر سرودي و من امضا كردم

**********************************
قطره‌ دلش‌ دریا می‌خواست. خیلی‌ وقت‌ بود که‌ به‌ خدا گفته‌ بود.
هر بار خدا می‌گفت: از قطره‌ تا دریا راهی‌ست‌ طولانی. راهی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری. هر قطره‌ را لیاقت‌ دریا نیست.
قطره‌ عبور کرد و گذشت. قطره‌ پشت‌ سر گذاشت.
قطره‌ ایستاد و منجمد شد. قطره‌ روان‌ شد و راه‌ افتاد. قطره‌ از دست‌ داد و به‌ آسمان‌ رفت. و هر بار چیزی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری‌ آموخت.
تا روزی‌ که‌ خدا گفت: امروز روز توست. روز دریا شدن. خدا قطره‌ را به‌ دریا رساند. قطره‌ طعم‌ دریا را چشید. طعم‌ دریا شدن‌ را. اما...
روزی‌ قطره‌ به‌ خدا گفت: از دریا بزرگتر، آری‌ از دریا بزرگتر هم‌ هست؟
خدا گفت: هست.
قطره‌ گفت: پس‌ من‌ آن‌ را می‌خواهم. بزرگترین‌ را. بی‌نهایت‌ را.
خدا قطره‌ را برداشت‌ و در قلب‌ آدم‌ گذاشت‌ و گفت: اینجا بی‌نهایت‌ است.
آدم‌ عاشق‌ بود. دنبال‌ کلمه‌ای‌ می‌گشت‌ تا عشق‌ را توی‌ آن‌ بریزد. اما هیچ‌ کلمه‌ای‌ توان‌ سنگینی‌ عشق‌ را نداشت. آدم‌ همه‌ عشقش‌ را توی‌ یک‌ قطره‌ ریخت. قطره‌ از قلب‌ عاشق‌ عبور کرد. و وقتی‌ که‌ قطره‌ از چشم‌ عاشق‌ چکید، خدا گفت: حالا تو بی‌نهایتی، چون که‌ عکس‌ من‌ در اشک‌ عاشق‌ است


๑۩۞۩๑ღ ๑۩۞۩๑ღ
مادرم ای مونس دردهای من
شب نشین و همدم غمهای من
ای نسیم صبح صفا ای معرفت
ای نوای خوش دل و با منفعت
از غم دوریت من دلمرده ام
ساکت و غمزده و آشفته ام
نور چشمت روشن شبهای من
دوریت غمناکه در پیکر من
ای وفا و معرفت تنها شدم
کو کجایی مونسم رسوا شدم
ک.ناآشنا
๑۩۞۩๑ღ ๑۩۞۩๑ღ
من از نهایت تنهایی با تو سخن می گویم
آن زمان که با پلکانی باز جز سیاهی نخواهی دید...شاید هم سفیدی...من نمی دانم!
اما این را می دانم که تنهایی را , غم را , حسرت را
می توان در سفیدی به تصویر کشید
یک عشق را , شادی را و نیز مهربانی را نه!..
آنها به گونه ای بی پایانند که نه تنها
دراین بوم چهارگوش زندگانی بر زمین بلکه
بر آسمان همیشه بیدار نیز به تصویر نخواهند آمد..
حال تو بیا تا باهم بنگریم در سیاهی ها یا سفیدی ها
شاید که باشد لکه ای سفید در سیاه یا که سیاه در سفید

๑۩۞۩๑ღ ๑۩۞۩๑ღ

می خواستم با تو همیشه همسفر باشم
تنهــــا برای مردن از تو پیش تر باشم
نامهربانی می کنی با مــــن بگو دیگر
تاکی به دنبــــــــال نگاهت دربدرباشـم
حالا که سهم آسمـان با تو بودن نیست
بگذار در کنــج قفس بی بال و پر باشم
باهرم چشمـــانت بسوزان تاروپودم را
آتش بزن تا بگیریم ، شعـــله ور باشم
طاقت نمی آرد دل دیـــوانــه ام بی تــــو
دیگرمخواه ازحال وروزت بی خبرباشم
๑۩۞۩๑ღ ๑۩۞۩๑ღ
یادمه یه آرزو بود٬همیشه موندن با هم
واسه زخم دل تنهام٬یادمه تو بودی مرهم
ولی اون روزا گذشته٬دیگه نیستی که بدونی
کاش می شد بهت می گفتم٬من میخوام پیشم بمونی
با یه دنیا اشک و غصه٬نمی خوام بی تو بمونم
توی این غروب دلگیر٬شعر رفتن و بخونم
ولی اون روزا گذشته٬شاید از یاد تو رفتم
کاشکی بودی و می دیدی٬من هنوز عاشقت هستم
من صداتو نشنیدم٬نم اشکاتو ندیدم
توی آشیون قلبت٬من نموندم و پریدم
ولی امروز یاد عشقت منو تنها نمی ذاره
لحظه های بی تو بودن٬تو رو یاد من میاره
من همونم که چشاتو ٬ پر اشک و گریه کردم
حالا راه شهر عشق و ٬ من نرفته بر می گردم
بر میگردم تا همیشه٬قدر احساسو بدونم
شایدم همیشه باید٬بی تو من تنها بمونم
๑۩۞۩๑ღ ๑۩۞۩๑ღ
از عشق تو از بي كسي بدجوري گريم ميگيره
باشه برو عيب نداره بزار كه قلبم بميره
ولي يادت باشه ديگه توي دلم جا نداري
چون كه داري بي بهونه بدجوري تنهام ميزاري
يادت باشه وقتي بري ديگه سراغت نميام
نگاه عاشقانه ات رو لحظه اي حتي نميخوام
زودتر برو خوب ميدونم گريه مجالم نميده
دلم ديگه رو اسم تو يك خط قرمز كشيده
فكر نكني اگه بياي بازم قبولت ميكنم
اين دل مهربونم رو عمري حرومت ميكنم
داري ميري برو ولي پشت سر رو نگاه نكن
ديگه هيچوقت عاشقونه تو اسمم رو صدا نكن
๑۩۞۩๑ღ ๑۩۞۩๑ღ
دير زماني است كه ديگر تو را نديده ام
زندگي گرم و روشنم با رفتنت سردو خاموش شده
ديگر براي آمدن تو لحظه شماري نخواهم كرد
ديگر لحظه ديدار تو را در آغوش نخواهم گرفت
ديگر وجودت در خانه براي من آرامش نخواهد آورد
ديگر تنها شده ام تنهاي تنها بي تو
تو رفتي قلبم مرد روحم مرد ولي جسمم ادامه خواهد داد
تا كجا نمي دانم تا هر كجا كه دوباره تو را فرياد زنم
هر لحظه چشمانم به در است
هر لحظه صدايي مي آيد
ولي من انگار مطمئن نيستم

****************************************************

آرزومي کردم
که تو خواننده شعرم باشي.
-راستي شعر مرا مي خواني؟-
نه،دريغا،هرگز،
باورم نيست که خواننده شعرم باشي.
- کاشکي شعر مرا مي خواندي!
*********************************
گفتي كه به احترام دل باران باش
باران شدم و به روي گل باريدم
گفتي كه ببوس روي نيلوفر را
از عشق تو گونه هاي او بوسيدم
گفتي كه ستاره شو دلي روشن كن
من همچو گل ستاره ها تابيدم
گفتي كه براي باغ دل پيچك با ش
بر ياسمن نگاه تو پيچيدم
گفتي كه براي لحظه اي دريا شو
دريا شدم و ترا به ساحل ديدم
گفتي كه بيا و لحظه اي مجنون باش
مجنون شدم و ز دوريت ناليدم
گفتي كه شكوفه كن به فصل پاييز
گل دادم و با ترنمت روييدم
گفتي كه بيا و از وفايت بگذر
از لهجه بي وفاييت رنجيدم
گفتم كه بهانه ات برايم كافيست
معناي لطيف عشق را فهميدم
*********************************
من دلم را در هجوم آرزو گم كرده ام!
عشق را در كوچه هاي جستجو، گم گرده ام!
در بيابانهاي فكر خويش، دنبال سراب!
آب اگر پيدا نكردم آبرو گم كرده ام!
گريه را در پيچ و خمهاي گلو گم كرده ام!
مرغ خون آلوده انديشه را، پر داده ام
خويش را در تنگناي خلق و خو گم كرده ام!
قهر را بر پيكر بيداد اگر كوبيده ام!
مهر را هنگام بحث و گفتگو گم كرده ام
كرده ام بر خود حرام اين يك دو روز عمر را
سادگي را در حريم رنگ و بو گم كرده ام!
اندكي كالاي آرامش در اين بازار نيست!
زندگي را در بساطِ هاي و هوی گم كرده ام!
مي، سكوت ُ خلوت ُ خشم خموشي مي دهد!
من، صدايم را به گلبانگ سبو گم كرده ام!
گريه را در پيچ و خمهاي گلو گم كرده ام !
*******************************************
فـروغ: «در انتظار دره ها رازیست»
این را به روی قله های کوه
بر سنگهای سهمگین کندند
آنها که در خط سقوط خویش
یک شب سکوت کوهساران را
از التماسی تلخ آکندند

«در اضطراب دستهای پر،
آرامش دستان خالی نیست
خاموشی ویرانه ها زیباست»
این را زنی در آبها می خواند
در آبهای سبز تابستان
گوئی که در ویرانه ها می زیست
******************************
هوای گریه دارم تو این شب بی پناه
دنبال تو میگردم دنبال یه تکیه گاه
دنبال اون دلی که تنهایی رو میشناسه
دستای عاشق من لبریز التماسه
هزار و یکشب من پر از صدای تو بود
گریه هر شب من فقط برای تو بود
هزار و یکشب من پر از صدای تو بود
گریه هر شب من فقط برای تو بود

سکوت شیشه ایم رو صدای تو میشکنه
تو آسمون عشقم شعر تو پر میزنه
با تو دل سیاهم به رنگ آسمونه
تو بغض من میشکنن شعرای عاشقونه
هزار و یکشب من پر از صدای تو بود
گریه هر شب من فقط برای تو بود
هزار و یکشب من پر از صدای تو بود
گریه هر شب من فقط برای تو بود

سکوت شیشه ایم رو صدای تو میشکنه
تو آسمون شعرم عشق تو پر میزنه
با تو دل سیاهم به رنگ آسمونه
تو بغض من میشکنن شعرای عاشقونه
هزارو یکشب من پر از صدای تو بود
گریه هر شب من فقط برای تو بود
*********************************8
بعد من ناگه به یکسو می روند
پرده های تيرهء دنيای من
چشمهای ناشناسی می خزند
روی کاغذها و دفترهای من

در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد من، با ياد من بيگانه ای
در بر آئینه می ماند بجای
تارموئی، نقش دستی، شانه ای

می رهم از خویش و می مانم ز خويش
هر چه بر جا مانده ويران می شود
روح من چون بادبان قايقی
در افقها دور و پيدا می شود

می شتابند از پی هم بی شکيب
روزها و هفته ها و ماه ها
چشم تو در انتظار نامه ای
خيره می ماند بچشم راهها

ليک ديگر پيکر سرد مرا
می فشارد خاک دامنگير خاک!
بی تو، دور از ضربه های قلب تو
قلب من می پوسد آنجا زير خاک

بعدها نام مرا باران و باد
نرم می شويند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ
*******************************
آن روزها رفتند
آن روزهای خیرگی در رازهای جسم
آن روزهای آشنایی های محتاطانه، با زیبایی رگ های
آبی رنگ
دستی که با یک گل از پشت دیواری صدا میزد
یک دست دیگر را
و لکه های کوچک جوهر ، بر این دت مشوش ،
مضطرب ، ترسان
و عشق ،
که در سلامی شرم آگین خویشتن را باز گو میکرد
در ظهرهای گرم دودآلود
ما عشقمان را در غبار کوچه میخواندم
ما بازبان ساده ء گلهای قاصد آشنا بودیم
ما قلبهامان را به باغ مهربانی های معصومانه
میبردیم
و به درختان قرض میدادیم
و توپ ، با پیغامهای بوسه در دستان ما میگشت
و عشق بود ، آن حس مغشوشی که در تاریکی
هشتی
ناگاه
محصورمان می کرد
و ذبمان میکرد، در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها
و تبسمهای دزدانه

آن روزها رفتند
آن روزها مپل نباتاتی که در خورشید میپوسند
از تابش خورشید، پوسند
و گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
در ازدحام پر هیاهوی خیابانهای بی برگشت .
و دختری که گونه هایش را
با برگهای شمعدانی رنگ میزد ، اه
اکنون زنی تنهاست
اکنون زنی تنهاست
********************************************
يك روز بلند آفتابی

در آبی بی كران دريا

امواج ترا به من رساندند

امواج ترانه بار تنها



چشمان تو رنگ آب بودند

آندم كه ترا در آب ديدم

در غربت آن جهان بی شكل

گوئی كه ترا به خواب ديدم



از تو تا من سكوت و حيرت

از من تا تو نگاه و ترديد

ما را می خواند مرغی از دور

می خواند بباغ سبز خورشيد
*****************************
گفتمش راز جهان
گفت به دانايي نيست
گفتمش ديدن جان
گفت به بينايی نيست
گفتمش ديوانه و شيدا شده ام ، مقصد چيست
گفت بيداری دل
گفتمش آن دل كه رها گشت كجا خواهد رفت
گفت ، جای نرود قبله كه هر جايی نيست
گفتمش اين همه گويند و سرايند از عشق
گفت ، غير از اين راهی نيست
گفتمش پير تو آقای تو مولای تو كيست
گفت در دشت جنون پيری و مولايی نيست
گفتمش از نور خدا جلوه حق صحبت كن
گفت جز آينه چشم تو دريايی نيست

************************************
همه هستي من آيه تاريكيست
كه ترا در خود تكرار كنان
به سحرگاه شكفتن ها و رستن هاي ابدي خواهد برد
من در اين آيه ترا آه كشيدم آه
من در اين آيه ترا
به درخت و آب و آتش پيوند زدم
زندگي شايد
يك خيابان درازست كه هر روز زني با زنبيلي از آن مي گذرد
زندگي شايد
ريسمانيست كه مردي با آن خود را از شاخه مي آويزد
زندگي شايد طفلي است كه از مدرسه بر ميگردد
زندگي شايد افروختن سيگاري باشد در فاصله رخوتناك دو همآغوشي
يا عبور گيج رهگذري باشد
كه كلاه از سر بر ميدارد
و به يك رهگذر ديگر با لبخندي بي معني مي گويد صبح بخير
زندگي شايد آن لحظه مسدوديست
كه نگاه من در ني ني چشمان تو خود را ويران مي سازد
و در اين حسي است
كه من آن را با ادراك ماه و با دريافت ظلمت خواهم آميخت
در اتاقي كه به اندازه يك تنهاييست
دل من
كه به اندازه يك عشقست
به بهانه هاي ساده خوشبختي خود مي نگرد
به زوال زيباي گلها در گلدان
به نهالي كه تو در باغچه خانه مان كاشته اي
و به آواز قناري ها
كه به اندازه يك پنجره مي خوانند
[;)]
سهم من اينست
*********************************************
بر لبانم سايه ای از پرسشی مرموز
در دلم درديست بی آرام و هستی سوز
راز سرگردانی اين روح عاصی را
با تو خواهم در ميان بگذاردن، امروز

گر چه از درگاه خود می رانيم، اما
تا من اينجا بنده، تو آنجا، خدا باشی
سرگذشت تيرهء من، سرگذشتی نيست
کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی

نيمه شب گهواره ها آرام می جنبند
بی خبر از کوچ دردآلود انسانها
دست مرموزی مرا چون زورقی لرزان
می کشد پاروزنان در کام طوفانها

چهره هايی در نگاهم سخت بيگانه
خانه هايی بر فرازش اشک اختر ها
وحشت زندان و برق حلقهء زنجير
داستانهايی ز لطف ايزد يکتا !

سينهء سرد زمين و لکه های گور
هر سلامی سايهء تاريک بدرودی
دستهايی خالی و در آسمانی دور
زردی خورشيد بيمار تب آلودی

جستجويی بی سرانجام و تلاشی گنگ
جاده يی ظلمانی و پايی به ره خسته
نه نشان آتشی بر قله های طور
نه جوابی از ورای اين در بسته

آه ... آيا ناله ام ره می برد در تو ؟
تا زنی بر سنگ جام خود پرستی را
يک زمان با من نشينی ، با من خاکی
از لب شعرم بنوشی درد هستی را
*************************************
شب سیاهی کرد و بیماری گرفت
دیده را طغیان بیماری گرفت
دیده از دیدن نمیماند ، دریغ
دیده پوشیدن نمیداند ، دریغ
رفت و در من مرگزاری کهنه یافت
هستیم را انتظاری کهنه یافت
آن بیابان دید و تنهائیم را
ماه و خو.رشید مقوائیم را
چون جنینی پیر ، بازهدان به جنگ
میدرد دیوار زهدان را به چنگ
زنده ، اما حسرت زادن در او
مرده ، اما میل جاندادن در او
خودپسند از درد خود نا خواستن
خفته از سودای بر پا خاستن
خنده ام غمناکی بیهوده ای
ننگم از دلپاکی بیهوده ای
غربت سنگینم از دلدادگیم
شور تند مرگ در همخوابگیم
نامده هرگز فرود از بام خویش
در فرازی شاهد اعدام خویش
کرم خاک و خاکش اما بویناک
بادبادکهاش در افلاک پاک
ناشناس نیمهء پنهانیش
شرمگین چهرهء انسانیش
کوبکو در جستجوی جفت خویش
میدود ، معتاد بوی جفت خویش
جویدش گهگاه و ناباور از او
جفتش اما سخت تنهاتر از او
هر دو در بیم و هراس از یکدگر
تلخکام و ناسپاس از یکدگر
عشقشان ، سودای محکومانه ای
وصلشان ، رؤیای مشکوکانه ای
*********************************
از من رميده ئی و من ساده دل هنوز
بی مهری و جفای تو باور نمی كنم

دل را چنان به مهر تو بستم كه بعد از اين
ديگر هوای دلبر ديگر نمی كنم

رفتی و با تو رفت مرا شادی و اميد
ديگر چگونه عشق ترا آرزو كنم

ديگر چگونه مستی يك بوسه ترا
در اين سكوت تلخ و سيه جستجو كنم

يادآر آن زن، آن زن ديوانه را كه خفت
يك شب به روی سينه تو مست عشق و ناز

لرزيد بر لبان عطش كرده اش هوس
خنديد در نگاه گريزنده اش نياز

لب های تشنه اش به لبت داغ بوسه زد
افسانه های شوق ترا گفت با نگاه

پيچيد همچو شاخه پيچك به پيكرت
آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه

هر قصه ئی ز عشق كه خواندی به گوش او
در دل سپرد و هيچ ز خاطر نبرده است

دردا دگر چه مانده از آن شب، شب شگفت
آن شاخه خشك گشته و آن باغ مرده است

با آنكه رفته ئی و مرا برده ئی ز ياد
می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت

ای مرد، ای فريب مجسم بيا كه باز
بر سينه پر آتش خود می فشارمت


نه چشمهايم توان براي ديدنت دارد
نه دستهايم براي لمس کردنت تاب دارد

نه بازوهايم براي به آغوش کشيدنت دراز ميشود .
و نه عمري باقي ميماند تا تو را باز پيدايت کنم !

♥*´¨) ** ★`·..·´★`·..·´★★`·..·´★`·..

زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
که نگاه من ، در نی نی چشمان تو خود را ویران میسازد
ودر این حسی است
که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت

********************************************************
در اتاقی که به اندازهء یک تنهاییست
دل من
که به اندازهء یک عشقست
به بهانه های سادهء خوشبختی خود مینگرد
به زوال زیبای گل ها در گلدان
به نهالی که تو در باغچهء خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری ها
که به اندازهء یک پنجره میخوانند

هیچ نظری موجود نیست: