چهارشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۴

بزرگ بانوی شعر معاصر ایران, سیمین بهبهانی














سيمين بهبهاني در سال 1306 خورشيدي در تهران چشم به جهان گشود
آموزشهاي دبستاني و دبيرستاني را در همين شهر به پايان رساند و پس از گذراندن دوره دانشسراي عالي شغل آموزگاري را برگزيد و دبير دبيرستانهاي تهران شد در سال 1325 ازدواج كرد كه جدايي انجاميد چند گاهي بعد براي بار دوم ازدواج كرد اما همسرش درگذشت او 3 فرزند دارد و هم اكنون در تهران به سر مي برد


دفترهاي شعر
جاي پا معرفت 1335

چلچراغ امير كبير 1336

مرمر تهران 1341

رستاخيز زوار 1352

خطي ز سرعت و از آتش زوار 1360

دشت ارژن زوار 1362

گزينه اشعار مرواريد 1367

جاي پا
1325-1335
چهره هاي واقعي

نغمه ي روسبي
بده آن قوطي سرخاب مرا
رنگ به بي رنگي ي خويش
روغن ، تا تازه كنم
پژمرده ز دلتنگي خويش
بده آن عطر كه ميشكين سازم
گيسوان را و بريزم بر دوش
بده آن جامه ي تنگم كه مسان
تنگ گيرند مرا در آغوش
بده آن تور كه عرياني را
در خمش جلوه دو چندان بخشم
هوس انگيزي و آشوبگري
ه سر و سينه و پستان بخشم
بده آن جام كه سرمست شوم
خني خود خنده زنم
چهره ي ناشاد غمين
هره يي شاد و فريبنده زنم
واي از آن همنفسي ديشب من ه روانكاه و توانفرسا بود
ليك پرسيد چو از من ،‌ گفتم
نديدم كه چنين زيبا بود
وان دگر همسر چندين شب پيش
او همان بود كه بيمارم كرد
آنچه پرداخت ، اگر صد مي شد
درد ، زان بيشتر آزارم كرد
پر كس بي كسم و زين ياران
غمگساري و هواخواهي نيست
لاف دلجويي بسيار زنند
جز لحظه ي كوتاهي نيست
نه مرا همسر و هم باليني
كه كشد ست وفا بر سر من
نه مرا كودكي و دلبندي
كه برد زنگ غم از خاطر من
آه ، اين كيست كه در مي كوبد ؟
همسر امشب من مي آيد
كاين زمان شادي او مي بايد
لب من اي لب نيرنگ فروش
بر غمم پرده يي از راز بكش
تا مرا چند درم بيش دهند
خنده كن ، بوسه بزن ، ناز بكش


سرود نان
مطرب دوره گرد باز آمد
نغمه زد ساز نغمه پردازش
سوز آوازه خوان دف در دست
شد هماهنگ ناله سازش
اي كوبان و دست افشان شد
دلقك جامه سرخ چهره سياه
شيزي ز جمع بستاند
سر خويش بر گرفت كلاه
گرم شد با ادا و شوخي ي او
رامشگران بازاري
چشمكي زد به دختري طناز
خنده يي زد به شيخ دستاري
كودكان را به سوي خويش كشيد
كه : بهار است و عيد مي آيد
مقدم فرخ است و فيروز است
شادي از من پديد مي آيد
اين منم ، پي نوبهار منم
كه به شادي سرود مي خوانم
ليك ، آهسته ، نغمه اش مي گفت
كه نه از شاديم پي نانم
مطرب دوره گرد رفت و ، هنوز
نغمه يي خوش به ياد دارم از او
مي دوم سوي ساز كهنه ي خويش
كه همان نغمه را برآرم از او


واسطه
ابرو به هم كشيد و مرا گفت
ديگر شكار تازه نداري ؟
اينان ،‌ تمام ، نقش و نگارند
جز رنگ و بوي غازه نداري ؟
دوشيزه يي بيار كه او را
حاجت به رنگ و بوي نباشد
وان آب و رنگ ساختگي را
با رنگش آبروي نباشد
دوشيزه يي بيار دل انگيز
زيبا و شوخ كام نداده
بر لعل آبدار هوس ريز
از شوق كس نشان ننهاده
افسون به كار بستم و نيرنگ
تا دختري به چنگ من افتاد
يك باغ ، لطف و گرمي و خوبي
ز انگشت پاي تا به سرش بود
ديگر چه گويمت كه چه آفت
پستان و سينه و كمرش بود
بزمي تمام چيدم و آنگاه
آن مرد را به معركه خواندم
مشكين غزال چشم سيه را
نزديك خرس پير نشاندم
گفتم ببين !‌ كه د همه ي عمر
هرگز چنين شكار نديدي
از هيچ باغ و هيچ گلستان
اينسان گل شمفته نچيدي
زان پس به او سپردم و رفتم
مرغ شكسته بال و پري را
پشت دري نشستم و ديدم
رنج تلاش بي ثمري را
پاسي ز شب گذشت و برون شد
شادان كه وه !‌ چه پرهنري تو
اين زر بگير كز پي پاداش
شايان مزد بيشتري تو
اين گفت و گو نرفته به پايان
بر دخترك مرا نظر افتاد
زان شكوه ها كه در نگهش بود
گفتي به جان من شرر افتاد
آن گونه گشت حال كه گفتم
كوبم به فرق مرد ، زرش را
كاي اژدها !‌ بيا و زر خويش
بستان و باز ده گهرش را
ديو درون نهيب به من زد
كاين زر تو را وسيله ي نان است
بنهفتمش به كيسه و بستم
زيرا زر است و بسته به جان است


افسانه ي زندگي
همنفس ، همنفس ، مشو نزديك
خنجرم ،‌ آبداده از زهرم
اندكي دورتر !‌ كه سر تا پا
كينه ام ، خشم سركشم ، قهرم
لب منه بر لبم !‌ كه همچون مار
نيش در كام خود نهان دارم
گره بغض و كينه يي خاموش
پشت اين خنده در دهان دارم
سينه بر سينه ام منه !‌ كه در آن
آتشي هست زير خاكستر
ترسم آتش به جانت اندازم
سوزمت پاي تا به سر يكسر
مهرباني اميد داري و ، من
سرد و بي رحم همچو شمشيرم
مار زخمين به ضربت سنگم
ببر خونين ز ناوك تيرم
يادها دارم از گذشته ي خويش
يادهايي كه قلب سرد مرا
كرده ويرانه يي ز كينه و خشم
كه نهان كرده داغ و در مرا
ياد دارم ز راه و رسم كهن
كه دو ناساز ابه هم پيوست
من شدم يادگار اين پيوند
ليك چون رشته سست بود ، گسست
خيرگي هاي مادر و پدرم
آن دو را فتنه در سرا افكند
كودكي بودم و مرا ناچار
گاه از اين ،‌گاه از آن ، جدا افكند
كينه ها خفته گونه گونه بسي
در دل رنجديده ي سردم
گاه از بهر نامرادي ي خويش
گه پي دوستان همدردم
كودكي هر چه بود زود گذشت
ديده ام باز شد به محنت خلق
دست شستم ز خويش و خاطر من
شد نهانخانه ي محبت خلق
ديدم آن رنج ها كه ملت من
مي كشد روز و شب ز دشمن خويش
ديدم آن نخوت و غرور عجيب
كه نيارد فرود ، گردن خويش
ديدم آن قهرمان كه چندين بار
زير بار شكنجه رفت از هوش
ليك آرام و شادمان ، جان داد
مهر نگشوده از لب خاموش
ديدم آن چهره ي مصمم سخت
از پس ميله هاي سرد و سياه
آه از آن آخرين ز لبخند
واي از آن واپسين ز ديده نگاه
دديم آن دوستان كه جان دادند
زير زنجير ، با هزار اميد
ديدم آن دشمنان كه رقصيدند
در عزاي دلاوران شهيد
همنفس ، همنفس ،‌ مشو نزديك
خنجرم ، آبداده زهرم
اندكي دورتر !‌ كه سر تا پا
كينه ام ،‌ خشم سركشم ، قهرم
خنجرم ، خنجرم كه تيزي خويش
بر دل خصم خيره بنشانم
آتشم ، آتشم كه آخر كار
خرمن جور را بسوزانم

پير ماه و سال هستم
http://iranbin.com/ArticleDetails.aspx?ArticleID=244&rd=/default.aspx
>>درآمد: سيمين خليلی (بعدها سيمين بهبهانی و گهگاه سيمين خلعتبري( در 28 تيرماه 1306 در همت آباد تهران به دنيا آمد . عباس خليلی، نويسنده، پدرش بود. نويسنده ومترجم و روزنامه‌نگار (مدير روزنامه‌ی اقدام) مشهور دوره رضاشاهی بود. مادرش هم فخر عظمی ارغون اهل فرهنگ و هنر بود و به فخری تخلص مي‌کرد. پدرش در نجف به دنيا آمد. از خانواده‌ای مذهبی بود و در نجف به همراه، جوانان هم‌سال خود جمعيتی تشکيل داد به نام نهضت اسلام که در سال 1918 ميلادی پس از دست يافتن انگليسي‌ها بر عراق دست به شورش زدند. مادر سيمين فخر عظمی ارغون از خانواده‌ای فرهنگ‌دوست بود. فرانسه را بلد بود و با عربی و انگليسی هم آشنايی داشت. او شعر مي‌نوشت و يکی از سرودهايش را برای مدير روزنامه اقدام فرستاد. ملک از خون خائن لاله‌گون بايد نمود/ جاری از هر سوی کشور، جوی خون بايد نمود اين شعر سبب يک ازدواج پرشتاب شد. مدتی بعد خليلی تبعيد شد. بعد از دو سال بازگشت. همسر جوان تاب زندگی پرشورش را نياورد واز او جدا شد، اما حاصل اين ازدواج سيمين بهبهانی بود.
سيمين بهبهانی را خوب مي‌شناسيم، همه‌ی آنهايي‌که نيمه‌های شب دست به سوی گنجه‌ی کتاب‌ها مي‌برند تا لحظاتی را به عشق بنشينند محال است هرگز چشمهايشان به سيمين نيفتاده باشد. او يک نفر است، اما برای همه‌ مي‌نويسد کافی است دردمند باشی و يک بار سرت به سنگ خورده باشد، آن‌وقت سطرهای او آنچنان شگفت روبروی تو قد می کشند که گويی خود تو آنها را سروده‌ای. او تنها از چيزهايی حرف مي‌زند که پيش‌تر آن را زيسته است و همين است که تو فکر مي‌کنی و مي‌گويی چقدر به يکديگر مانند است . با آن‌که خيلی جدی شعر را دنبال مي‌کنی و از تمام دستاوردهای نوين شعر و جايگاه فعلی غزل آشنايی، اما جادويی که او با کلمات صورت مي‌دهد. ترا برای لحظه‌ای از تمام يافتارهای مدرن ادبی خالی مي‌کند و تو يکباره به آنجا مي‌رسی که مهم شعر و شعريت ماجراست نه تئوري‌های دست وپا گيری که سرانجامش به قهر ملت ما از ادبيات امروز منجر شد.
با آن‌که سال‌های سال از او مي‌گذرد، اما تمام حرف‌های مرا که بسيار جوان‌تر از اويم بهتر از همسالانم درک مي‌کند. با آن‌که فکر مي‌کردم همين حالاست که خسته مي‌شود اما اين بهانه را از من سلب کرد و ساعت‌ها با ما حرف زد.
شناخت خوب او از پيرامون بر خلاف تصور ما بود. بر خلاف تمام آنهايی که تا يک سطر از آنها در جايی خوانده مي‌شود همه چيز از خاطر مبارکشان فراموش مي‌شود، خيلی خوب جوان و شعر جوان را مي‌شناخت و توی چشمها‌يش مي‌شد يک جور نگرانی را از آيندة‌ آنها ديد. خلاصه اين‌که شايد او کمی شکسته‌تر از گذشته به نظر مي‌رسيد اما ذهنيت جوانی داشت و بر خلاف آدم‌های ديگر شعرش حاصل برخورد او با جامعه‌ی امروز است. اشتياق نوشتن در او به شدت اشتياق نوشتن در يک تازه کار لمس مي‌شود.
با او ساعت‌ها حرف زديم، از خاطراتش برايمان گفت. از ملايمات و ناملايماتی که طی سال‌ها بر او رفت، به تازگی و از سوی انتشارات نگاه دفتر کامل اشعار سيمين بهبهانی روانة بازار نشره شده است. به اين بهانه گفت‌وگوی ما را با وی بخوانيد.

**از بارز‌ترين معضلات موجود در جامعه‌ی ادبی ما، عدم کثرت در شيوه‌های سرودن است در هر دوره يک محورايجاد مي‌شود با آدم‌های فراوانی در حول محور. تصورمی ‌کنم اين بحران قبل از همه چيز بحران در رهبری است، چون منتقدان ما نيز اغلب مثل هم فکر مي‌کنند.

#ادبيات بيش از آن‌که به آدم احتياج داشته باشد نيازمند محيط و فضای شاعرانه است‌. طی سال‌های اخير شرايط جامعة ما به‌گونه‌ای پيش رفته که ما نيازها و کارهای اساسي‌تری برای انجام دادن داشته‌ايم. دوران جنگ‌، سازندگی، همة اينها انرژی ما را معطوف خودش کرده بود حالا چند سالی است که به شعر و به‌طور کلی مقوله‌ی ادبيات کمی جدي‌تر نگاه مي‌شود. فرصتی برای تشکيل مجامع ادبی ايجاد شده و مجالی برای چاپ و انتشار ماهنامه‌های ادبی که آنها هم سر و سامان چندانی ندارند، چه از جهت مديريتی چه از ديدگاه‌های ديگر. به‌طور اجمالی مي‌توان گفت: فضا آنچنان که بايد آماده نبوده است، به اين ترتيب سال‌های زيادی از ادبيات به سکوت برگزار شده است. روزنامه‌ها و مجلات مختص مسايل ضروري‌تر زمان خودشان بوده‌اند و جوانانی که استعدادی در شعر داشته‌اند مشغول کارهای مهم‌تری بوده‌اند. ضمن اين‌که اعمال سليقه‌های شخصی روی شعر که يک حرکت جمعی است باعث رکود شعر و ارايه راهکارهای تاثير‌گذار بوده است و از تنوع و برخورد آرا ممانعت مي‌نمود، برخورد عاطفی با اجتماع سبب شکفتگی شعر مي‌شود و متاسفانه ما اين مسايل را نداشتيم و چنان‌چه صدايی بوده تنها يک صدا بوده است. مثلاً اگر دکتر براهنی حرفی زده و حرفش هم ارزش فکر کردن داشته است، تنها يک نفر و يک صدا بوده، ضمناً ايشان سال‌هاست که در ايران نيستند و شاگردان او هم دچار سرگردانی و آشفتگی و افراط و تفريط شده‌اند. آنان فکر کرده‌اند شاگردان براهنی هر چه دلشان خواست مي‌توانند بگويند و آن شعر است، نتيجه‌اش همين است که مي‌بينيم، اما من فکر مي‌کنم همين آشفتگی در درازمدت به يک اندتولوژی و قواعد حساب شده تبديل خواهد شد، که متاسفانه امروز وجود ندارد. از دل همه‌ي‌ اين حرف‌های آشفته در آينده حرف‌های شنيدنی به گوش خواهد رسيد.

**يعنی شما پايان اين بحران را مثبت ارزيابی مي‌کنيد؟

#من پايان بحران را در آزادی بيان و ايجاد محيط‌های پرورشی مي‌دانم و در تنوع کثرت و برخورد آراء مي‌بينم. اگر بنشينيم و به يک مطلب خاص فکر کنيم، هيچ‌وقت چيز تازه‌ای ايجاد نمي‌شود و هر چيزی بلافاصله پس از پيرايش يا بعد از مدتی مسخ خواهد شد. بنابراين شعر به ايجاد فضا بيش از هر چيز ديگری نيازمند است.

**جامعه‌ی ادبی ما شما را به عنوان يکی از پايه‌های غزل معاصر مي‌شناسد، پس اجازه بدهيد اول کمی درباره‌ی غزل با هم حرف بزنيم. همين منتقدانی که شما را از پايه‌های غزل معاصر مي‌دانند اعتقاد به غروب آفتاب غزل دارند، نظر شما در اين مورد که سال‌هاست از موارد جنجالی ادبيات فارسی محسوب مي‌شود چيست؟

#بگذاريد برای پاسخ به اين پرسش کمی هم از صفحات تاريخ ادبياتمان کمک بگيريم. من فکر مي‌کنم اين اواخر _ صد سال پيش _ غزل تقريباً رو به موت بوده است. در راهی افتاده بود که مايه‌هايش در مقايسه با گذشته کمبودهايی داشته است، مثلاً حافظ، سعدی، مولانا... ولی جرقه‌هايی ايجاد شده بود که سبب اميدواری بود. مثلاً‌ فرخی يزدی، غزل‌های عارف (گرچه ممکن است از جهت فنی کمبودهايی داشته) عشقی در چند غزل... به هر حال يک فضايی غير ازمسايل عرفانی که دغدغه‌های بشر امروز است را ايجاد کرده بود، فضاهای عاشقانه، اجتماعی و... اينها را نمي‌شود منکر شد. اما پس از مدتی اين اندک نيز به خاموشی گراييد تا مرحله‌ای که دوستان شعر نو گفتند غزل مرده است. انا لله و انا اليه راجعون.
اين در حالی بود که ما شهريار و رهی را داشتيم که غزل‌های عاشقانه مي‌نوشتند و خوب هم مي‌نوشتند، اما بايد اعتراف کرد که غزل اين دو نيز فاقد مسايل اجتماعی که در واقع دغدغة اصلی ادبيات و مردم امروزه است بود. شعر نو آمده بود و نيما و شاعران جوان.

**يعنی نيما گفت: غزل مرده است؟!!

#هرگز. نادرپور و چند نفر ديگر حرف‌هايی زده بودند.

**برخوردها چگونه بود؟

#نيما هرگز با هيچ نوع شعری مخالفت نکرد. او بسيار آزادمردتر از اين حرف‌ها بود و مايل بود همه‌ی صداها را بشنود حتی صدای مخالفان خود را و دائماً به ديگران توصيه مي‌کرد چه در مجامع و چه در نوشته‌هايش که هر کسی هر چه دلش مي‌خواهد بگويد.

**يک جريان نو بيشتر از همه چيز به انتقاد نياز دارد؟

#دقيقاً.

**اما اصل مطلب؟

#اما من با کاری که شروع کردم، از همان کارهای ابتدايی که گرته‌برداری از کارهای گذشتگان بود، با تصاوير و حرف‌های تازه‌تری وارد ميدان شدم، مثلاً همان غزل شراب نور، ستاره ديده فروبست و آرميد بيا/ شراب نور به رگه‌های شب دميد بيا/ ز بس به دامن شب اشک انتظارم ريخت/ گل سپيد شکفت و سحر دميد بيا/ شهاب ياد تو در آسمان خاطر من/ پياپی از همه سو خط زر کشيد بيا/ ز بس نشستم و با شب حديث غم گفتم/ ز غصه رنگ من و رنگ شب پريد بيا/ به وقت مرگم اگر تازه مي‌کنی ديدار/ به هوش باش که هنگام آن رسيد بيا/ به گام‌های کسان مي‌برم گمان که تويي/ دلم ز سينه برون شد ز بس تپيد بيا/ نيامدی که فلک خوشه، خوشه‌ی پروين داشت/ کنون که دست سحر دانه، دانه چيد بيا/ اميد خاطر سيمين دل شکسته تويي/ مرا مخواه از بيش نااميد بيا. اين غزل وقتی چاپ شد، تهران را تکان داد و همه درباره‌ی ايماژهايش حرف مي‌زدند که تازگی داشت. من آزمون کردم، تمرين کردم و پيش رفتم و فهميدم در همين قالب‌ها مي‌شود حرف‌های زيادی زد، از مرمر تا رستاخيز سعی کردم مسايل اجتماعی را در غزل بگنجانم. رستاخيز لبريز از ترکيبات و تصاوير تازه است نهايتاً در غزل رستاخيز به اينجا رسيدم که غزل کلاسيک يک سری ويژگي‌های زباني‌ای دارد که آميخته شده است با يک سری نظام واژه‌گانی مشخص که تخطی از آن ممکن نيست يعنی شما هر چه واژه به کار ببريد مجبوريد آنها را از همان سيستم واژه‌گان قديمی که با غزل اخت شده مثل واژه‌های حافظ و... ديگران عبور دهيد، وگرنه يک حالت بيگانگی ايجاد مي‌شود مثلاً‌ فرض کنيد، مقوا، امروز مي‌گوييم اين آدم مقوايی است، من در يک غزل گفتم: اين تک سوارهای مقواسرشت را. وقتی خواستم بنويسم مقوا مجبور شدم آن را با يکی از همان واژه‌ها ترکيب کنم تا از غربت خود بيرون بيايد و فهميدم غزل نياز به فضای تازه‌تری داردو بهترين راهش تغيير ارکان بود. يعنی وقتی وزن عوض مي‌شود ديگر با آن غزل‌های قديمی روبه‌رو نمي‌شويم.

**ما در اين موارد بعداً‌ حرف مي‌زنيم پس خواهش مي‌کنم به همان سؤال جواب بدهيد. آيا غزل مي‌تواند به حرکت خود ادامه دهد و مهم‌تر اين‌که دوشادوش شعر مدرن ايران به حرکت ادامه دهد. شعر مدرنی که دست و پای عاجزانه مي‌زند تا با شعر جهان همراه شود، چون من فکر مي‌کنم شما يک نفر بيشتر نيستيد و آدم‌هايی که مثل شما غزل را جدی مي‌نويسند به اندازه‌ی انگشت‌های دست راست شما نمي‌شوند. ما امروز تعريف‌های بي‌ثبات را از شعر، دايم ارايه مي‌کنيم به خاطر اين‌که شعر در حال پيشرفت است. با توجه به اين تعاريف و تعميم آن به غزل که در درجه‌ی اول بايد شعر باشد حرف بزنيد.

#من دو مساله را مطرح مي‌کنم اول اين‌که من کار خودم را انجام مي‌دهم و هرگز به اين فکر نمي‌کنم که ديگران از من تقليد مي‌کنند يا نمي‌کنند در ديگران ادامه پيدا خواهد کرد يا نه؟ من تنهايم و فکر مي‌کنم که کارم خاص خودم باشد. به اين استقلال هم رسيده‌ام يعنی کاری که من مي‌کنم درحال حاضر خيلی کم ديده‌ام، جز چند نفر. مثلاً محمد قهرمان که کارش شبيه به من بود. به ديگران در آينده فکر نمي‌کنم، ضمن اين‌که در هر قرنی آدم مستقل کم پيدا مي‌شود، يکي‌اش حافظ... بعد فروغی و صائب و... فردا پنجاه تا سيمين پيدا نمي‌شود شما هم اين توقع را نداشته باشيد، سيمين خوب يا بد خودش بوده است و شايد چند قرن ديگر هم پيدا نشود و شايد اصلاً‌ غزل پيدا نشود يا اين نوع از غزل. من به اين فکر مي‌کنم که کار تازه‌ای کرده‌ام و بچه‌های جوانی هم هستند که دارند کار مي‌کنند و کار تازه هم انجام مي‌دهند، گو اين‌که شباهت‌هايی هم به کار من ممکن است نداشته باشند ولی باز اين بچه‌های جوان کارهايی مي‌کنند که ممکن است توی همان‌ها يک نوع خاص ديگری پيدا شود، دوم اين‌که کار خوب و اصيل تقليدی نخواهد شد، چرا بايد منتظر بود کسی از ما تقليد کند، اجازه بدهيم هر کسی کار خود را بکند.

**اما حرف من تقليد نبوده و نيست من قبل از همه چيز به عدم کثرت شيوه‌ها اشاره کردم، گرچه شما به سؤال ما پاسخ قطعی نداديد، خيلی دوست دارم بدانم تعريف اين روزهای شما پس از سال‌ها خواندن ونوشتن از شعر چيست؟

#من يک تعريفی دارم که مي‌شود تغييرش هم داد، تعريفی است که مال اسماعيل خويی است و خيلی جاها گفته‌ام تعريفی که مانع تعريف‌های ديگر نمي‌شود. شعر گره‌خوردگی عاطفی انديشه و خيال است در کلامی فشرده و آهنگين. وقتی مي‌گويد گره‌خوردگی انديشه و خيال، يعنی هم بايد تصوير داشته باشد و هم تفکر. اين دو چگونه به هم گره مي‌خورند؟ يکی از چيزهای اساسی برای شعر ايجاز است، حتی يک کلمه‌ی اضافه هم نبايد در شعر باشد. در مختصرترين شکل کلام شعر اتفاق مي‌افتد و آهنگين است، حالا شما مي‌خواهيد آهنگ را شعر شاملو قرار دهيد مي‌خواهيد آهنگ شعر عروضی قرار دهيد، مي‌خواهيد آهنگ مدرن قرار دهيد، به هر حال بايد آهنگی داشته باشد. عده‌ای تصور مي‌کنند شعر شاملو به طور کلی از آهنگ منتزع شده است در حالي‌که اين‌طور نيست هر کلامی برای خود آهنگی دارد. اگر يک کلمه از شعر او برداريد به‌طور کلی شعر دچار اختلال خواهد شد. فرق کلام وزن‌دار و بي‌وزن فرق ميان راه رفتن و رقصيدن است، به راه رفتن هنر نمي‌گويند، چرا؟ چون با قواعد خاصی منظم نشده است. بنابراين شعری که خيلی بي‌قاعده باشد وجود ندارد و کلامی که خيلی در و پيکرش باز باشد شعر نخواهد بود. بايستی قواعدی داشته باشد، حالا چه قواعدی...

**در گذشته از غزل اين‌گونه تعريف مي‌کرده‌اند غزل غالبی است. نوعی از شعر است که مصرع‌های زوج آن با مصرع نخست هم‌قافيه باشد و از هفت بيت کمتر و از چهارده بيت بيشتر نباشد با توجه به اين تعريف قدما، شما دچار تخطی شده‌ايد.

#دقيقاً به همين دليل فاز تازه‌ای ايجاد شده است.

**غزل امروز دارای چه ويژگي‌هايی بايد باشد؟

#در حال حاضر ما عده‌ای غزل‌سرا داريم مثل رهی و شهريار که ديگر نيستند، اما هستند تعدادی که خيلی خوب کار مي‌کنند، مثل محمد قهرمان و حسين منزوی اما باقی آدم‌ها غزل‌هايشان تنها دارای نوعی اتحاد درونی است. مثلاً سايه به‌رغم اين‌که شعرش حال و هوای امروزی دارد اما به شکل کلاسيک شعر مي‌نويسد و خيلی هم محبوب است و هنوز غزل‌سراهايی با شيوه‌ی کلاسيک هستند که ما شيوه‌ی کارشان را دوست داريم، حتی احمدرضا احمدی که يک شاعر اولترامدرن است مي‌گويد: من شعر سيمين و سايه را دوست دارم. اصلاً‌ غزل را دوست دارم. بنابراين غزل با شيوه‌ی قديمي‌اش هنوز نمرده است. هدف من هم از انجام اين کارهای تازه اين نبوده است که بگويم شيوه‌ی قديم مرده است، آن غزل يک نوع از شعر کلاسيک ايران است که مي‌تواند تا هميشه جريان داشته باشد. مساله اين‌جاست که کسی مثل سايه پيدا شود يکی مثل محمد قهرمان بيايد، اما غزل به اصطلاح مدرن را يک عده جوان کار مي‌کنند که متاسفانه باسواد نيستند. هميشه به آنها گفته‌ام بخوانيد، اشعار گذشته‌ها را خوب بخوانيد، قبول داريد که بدون کلاسيک نمي‌شود نو را شناخت، تمام چيزها با ضدشان شناخته مي‌شود.

**البته من فکر مي‌کنم آنها در طول هم قرار دارند، نه در روبه‌روی هم که ضد هم باشند.

#بله. درست است. پس‌زمينه‌ی ما در زبان گنجينه‌ی ادبيات کلاسيکمان است. در طی سال‌های متمادی واژه‌های کمی خلق مي‌شود و ما به آن گنج نياز داريم، ولی متاسفانه بچه‌ها تنبل‌اند و وقتی کارهايشان را مي‌خوانم مي‌فهمم آن مراحل را نگذرانده‌اند، اما تعدادی هستند که مايه‌ی اميدواري‌اند.

**از ويژگي‌های برجسته‌ی کار شما نسبت به معاصران وجود ارکان تازه درون است. دلايل شما برای اين اقدام چه بوده است.

#من اين مساله را بارها گفته‌ام که من هرگز به وزن فکر نکرده‌ام. من به پاره‌ی کلام فکر مي‌کنم. برای اين‌که نزديک شوم به آنچه که مي‌خواهم. در لحظه‌ی نخست سطری را مي‌نويسم. به شرطی که کوتاه بوده باشد و دنباله‌اش را مي‌گيرم و بعد برايم تبديل به وزن شده است. مثل يک سنگی که بگذاری روی يک کفه‌ی ترازو و آن‌طرف هم چيزی قراردهيم تا تعادل برقرار شود. مثلاً پيرماه و سال هستم. ابتدا اين پاره وارد ذهنم شد، پير يار بي‌وفا نه. بک‌گراندش دقيقاً شعر حافظ است و من از او الهام گرفته‌ام عمر مي‌رود به تلخی پير مي‌شوم چرا نه؟ دقيقاً مثل حرف زدن است. به همين دليل مانند هم‌دوره‌های خودم از واژه‌های کهن استفاده نکرده‌ام و همين سبب مي‌شود از واژه‌های امروز استفاده کنم وگرنه توی آن وزن قديمی مجبورم از لغات قديمی بهره بگيرم. چون آن وزن خاص نياز به واژه‌های خاص خودش دارد. من برای اين‌که خودم را از آن واژه‌ها متنوع کنم دست به اين کارها زده‌ام و بعد از نوشتن تقطيع مي‌کنم. شما حتی کلام روزنامه‌ها را مي‌توانيد با افاعيل تقطيع کنيد.
پيرماه و سال هستم فاعلات و فاعلاتن يا مي‌شود گفت: فاعلن مفاعلن، فا. بنابراين ممکن است خيلی از آنها قبلاً نبوده باشد که آقای فشارکی دنبالشان مي‌گشت.

**شما با بسياری از حرکت‌های شعری بزرگ معاصر هم‌عصر بوده‌ايد چگونه جذب آن جريانات نشديد؟ جرياناتی مثل شعر نيمايی يا سپيد و...

#من شعر نو را از همان آغاز به طور جدی دنبال مي‌کردم. کسانی مثل نادرپور، سايه، مشيری و... و از تلاش‌های آنها کاملاً آگاهی داشتم، اما کم‌کم به اين نتيجه رسيدم که همه‌ی آنها به شدت شبيه به‌هم هستند. به ويژه در ارکان و ريتم. نيما هم در اواخر عمرش به اين انديشه افتاد که دست به کاری بزند تا بتواند از اوزان بيشتری استفاده کند. مثلاً زن هرجايی و چند شعر ديگر که خود هم مي‌گويد: اين شعرها را عمداً به دو وزن نوشته‌ام، که حاصل همين تلاش‌های اوست. او مي‌خواست به اوزان ترکيبی بيشتر برسد. که متأسفانه عمر کوتاهش اين اجازه را به او نداد. دنباله‌روی نيما هم در چند وزن ديگر کارهايی کرده‌اند. مثلا فاعلاتن، فاعلاتن، فاعلاتن يا مفاعلين، مفاعلين، مفاعيل و... که مي‌شد از چهار رکن استفاده کرد، اما بسياری از اوزان شعر فارسی قابليت خرد شدن را ندارند. مثلاً چهارپاره را اگر خرد کنی با هم جور در نمي‌آيند. اوزان مرکب هم قابل خرد شدن نيستند. غير از بحر هزج مفعول فاعلات مفاعيل و فاعلات را مي‌شود خرد کرد. اخوان نيز حدود هشت بحر به آن اضافه کرد. اين تکرارها ايجاد يکنواختی مي‌کرد. امروز هم کسی در اوزان نيمايی شعر نمي‌گويد. در سنی که شاگرد نيما بودند و اتفاق افتاد. مشيری و نادرپور: که مشيری وزن‌ها را همان‌گونه نگه داشت و نادرپور از همه‌ی ارکان استفاده کرد، ولی شاملو وزن نيمايی را به‌طور کلی انکار کرد و وزن خاص خودش را به قول من وزن طبيعی کلمات و به قول منتقدان وزن درونی را انتخاب کرد. يک عده هم زدند زير وزن. مثل احمدرضا احمدی که البته در بعضی جاها تلفيق کلماتش نوعی وزن دارد.
اين اتفاقات نشان دهنده‌ی اين نکته‌ی مهم بود که در اين اوزان تا هميشه نمي‌شود شعر گفت البته بايد گفت اين نو‌آوري‌ها از نيما بود. نيما به همه آموخت که نوآوری کنند. او سرفصل روزگار است و من اين نکته که با اوزان نيمايی نمي‌شود تا هميشه شعر گفت را خيلی زود درک کردم.

**انقلاب نيما و شاملو چه اندازه روی شما تأثير گذاشت؟

#زماني‌که آنها در اوج بودند آغاز جوانی من بود. درست اول روزهای يادگيری من محسوب مي‌شد و من از آنها خيلی آموختم. انديشه‌های او در حوزه‌ی محتوا به شدت روی آثار من اثر گذاشت. اما گفتم که من خيلی زود تشخيص دادم که اوزان نيمايی برای هميشه قابل استفاده نخواهد بود.

**يعنی شما همان روزها به اين تشخيص رسيديد؟!

#بله. همان روزها بودند دوستانی که غزل‌های ما را پاره، پاره مي‌کردند و مي‌گفتند اين را بگذار آنجا، آن را بگذار اينجا مي‌شود شعر نيمايی. من مي‌خنديدم که شعری با کوتاه بلند شدن سطرهايش نيمايی بشود. من هميشه به محتوای شعر اعتقاد داشتم. من خيلي‌ها را ديدم که در اوزان نيمايی هم چيزی بيشتر ازگذشتگان نگفتند. نو شدن اول در مفهوم و درونمايه است.

**آيا فکر مي‌کنيد شرايط اجتماعی در آينده‌ی نزديک برای پذيرش غزل مناسب خواهد بود؟

#طيفی از خوانندگان ما خوانندگان غزل هستند. حتی به شکل حرفه‌ای هم غزل‌خوان داريم. از حافظ، از سعدی وديگران مي‌خوانند. اگر باشد غزلی که همتای حافظ و سعدی باشد چرا نخوانند.

**آيا هست شعری ـ غزلی ـ که شما مي‌گوييد؟

#مثلا شعر سايه از آنها کم نمي‌آورد.

**يعنی شما واقعاً چنين باوری داريد؟!

#بعضی از غزل‌هايش کم نمي‌آورند.

**حتی در تفکر...

#نه. سعدی واقعاً متفکراست. ولی سايه هم تفکر خودش را دارد. تفکر روزگار خودش را.

**ولی منتقدان نه درباره‌ی سايه، درباره‌ی غزل معاصر چنين نظری ندارند. حتی مردم عادی هم با نظر شما مخالفند. سايه هم تصور مي‌شود زير سايه و تأثير آنهاست.

#شعر سايه شعر صريح نيست. شعر اشاره است مثل حافظ. اما من تفکر سعدی را دارم.

**به اين دليل هم هست که سعدی به شعر امروز نزديک‌تر است.

#تنوع سعدی بيشتر است و تفکرات و نمونه‌های اجتماعی که ارايه مي‌دهد ملموس‌ترند. حافظ شمارا از راه نمادها به تفکر وادار مي‌کند. شما مي‌توانيد هر طور که مي‌خواهيد، حتی عکسش را برداشت کنيد. اين تفاوت اين دو است و نمي‌توانيم هيچ‌يک را بر ديگری ترجيح دهيم، اما سعدی کاربردش در زندگی بيشتر است. ما يک آشنايی داشتيم که وقتی با شوهرش جنگشان مي‌شد مي‌گفت: چون سگ درنده گوشت يافت نپرسد اين شتر صالح است يا خر دجال. يا ما سپر انداختيم...

**به‌نظر من کسی مي‌تواند در غزل مطرح شود که دارای ويژگی منحصر به‌فردی باشد. امروزه جوانان زيادی هستند که از روی دست‌ هم مي‌نويسند و ادامه مي‌دهند. شما چه راهکارهايی برای رشد و توسعه اين حرکت‌ها ارايه مي‌کنيد؟

#سؤال شما مربوط به آفرينش‌های ادبی است و هرگز نمي‌شود اين‌گونه پرسيد و زمانی مي‌شود درباره‌ی آن حرف زد که به دنيا بيايد و شکل بگيرد. حالا نمي‌شود گفت جوان چه بکند.

**منظور من هم ويزيت کردن و نسخه پيچيدن نبود. نقش الهام را در شعر چقدر مي‌دانيد؟

#صددرصد. من تاکنون هرگز پشت ميزم ننشسته‌ام که شعر بنويسم اگر هم نشستم تا آن حال ايجاد نشد چيزی ننوشتم. به نظر من شعر يک پديده‌ی کاملاً ماوراءای است.

**کاملاً؟ يعنی خودآگاه هيچ نقشی ندارد؟

#چرا؟ مثلاً شعر پسته يا شعر شتر يک تلنگری سبب شد تا آن را بنويسم، اما خود شعر با اتفاقی که افتاده فرق مي‌کند. من مي‌رفتم سرخاک مادرم _ حضرت عبدالعظيم _ آنجا دائماً صدای قرآن به گوش مي‌رسيد. آيه آيه پخش مي‌شد: افلا ينظرون الا ابل .آيا نمي‌‌نگريد به شتر که چگونه ساخته شد. آن‌وقت ارتباط شتر با کينه. که گاه حتی صاحبش را مي‌کشد، باعث شد شعر شتر برايم ساخته شود.

**چرا به اين نکته فکر نمي‌کنيد شعر در کثری از ثانيه شکل نمي‌گيرد. همين جريان همين که شما رفتيد سر خاک مادر خدابيامرزتان و وقتی برگشتيد شعر کامل شد، فکر نمي‌کنيد طی اين فاصله خودآگاه در حال ايفای نقش خود بوده است و به اين ترتيب نقش الهامی که شما مي‌گوييد کمتر از صد درصد مي‌شود؟

#من وقتی شروع به گفتن مي‌کنم هيچ نمي‌دانم به کجا ختم مي‌شود، همه چيز رفته رفته شکل مي‌گيرد، معمولاً‌ قبل از همه چيز اول و آخرش را مي‌گويم. همه‌ی شعرهای من با يک ضربه‌ی نهايی تمام مي‌شود، بعضي‌ها شعرشان تمام مي‌شود در حالي‌که شما فکر مي‌کنيد هنوز ادامه دارد. اما اشعار من اين‌طور نيستند در واقع خود شعر اعلام پايان مي‌کند، اين‌که خواننده منتظر نماند مهم است.

**آيا وقتی اول و آخر زودتر شکل مي‌گيرد و ميانه‌ها بعد از آن. اين ميانه‌ها نشانه‌های حضور خودآگاه شاعرانه‌ی شما نيست؟

#اين‌ها شگردهايی است که من بعداً به آنها فکر مي‌کنم.

**شما از قرآن زياد حرف زديد، نقش قرآن در ادبيات شما چقدر بوده است
؟
#من بسياری از شعرهايم را از قرآن الهام گرفته‌ام از آنجايی که خود قرآن منشاء وحی مي‌باشد، مي‌توانم منشاء و سرچشمه‌ی الهامات شاعرانه‌ی فراوانی باشد. مثلاً شعر شتر که از کارهای درخشان من است را از آيه‌ای در قرآن وام گرفتم. به‌طور کلی من هر آنچه عربی مي‌دانم را از قرآن آموخته‌ام.

**اگر حرف ناگفته‌ای درباره‌ی غزل داريد بفرماييد؟

#من حرف‌هايم را در غزل‌هايم زده‌ام، حالا هم اگر حرفی بزنم تکراری مي‌شود.

**آيا مي‌پذيريد که شعر امروز ما چه در حوزه‌ی رهبری و چه در حوزه‌ی سرودن دچار نوعی بحران شده است؟

#اين يک واقعيت جهانی است. در فرانسه هم ديگر شخصيتی مانند هوگو، راسين‌يامارلو ظهور نمي‌کنند که غولی باشند. در ديگر نقاط دنيا هم اين‌جوری است. ديگر شکسپيری يافت نمي‌شود. هنر دچار تکثر شده است و اين شخصيت‌های بزرگ در آدم‌های متوسط خرد شده‌اند. اين نتيجه‌ی زندگی صنعتی است. نتيجه‌ی سياست‌هاست و دنيا در شرايطی به سر مي‌برد که ديگر نخبه‌پسندی نمي‌کند و بيشتر در پی تکثرگرايی است.

**يعنی اگر شکسپير امروز خلق شود به چشم گذشته به او نگاه نمي‌شود؟

#هرگز.چون وقتی جمعيت زياد شده، سليقه‌ها هم زيادتر شده‌اند و همه به دنبال يک نفر که به فرض شکسيپر باشد نمي‌دوند. هر کسی در پی کسی مي‌رود که به او و ذهنيت او از هستی نزديک‌تر است. دنيای امروز نيازمند کثرت معبود و محبوب است. توجه کنيد که حتی بدترين شعرها هم اين روزها برای خود حداقل ده يا پانزده مخاطب دارد.

**پس شما اين وضعيت را بحران تلقی نمي‌کنيد؟

#اين لازمه ی جهان امروز است.

**يعنی شما فکر نمي‌کنيد اين يک مرحله ی گذرا باشد؟

#دقيقاً شما درست مي‌گوييد. اين يک مرحله است که پايانش يک سکون مثبت قلمداد مي‌شود.

**شما به عنوان يک شاعر حرفه‌ای چقدر به مخاطب اهميت مي‌دهيد؟

#خيلی. من تمام آنچه را که دارم از مردم گرفته‌ام. از استاد گرفته تا شاگردانم، همه موجب شدند تا من بتوانم شعر بنويسم گرچه مواقعی نامهرباني‌های زيادی ديده‌ام اما مردم هميشه با من مهربان بوده‌اند و باعث شد تا من ادامه بدهم.

**شما از آن چهره‌هايی هستيد که محبوب مخاطبان خود هستيد، در جامعه‌ای که ميان هنرمندان و مردمش چالش عظيمی ايجاد شده شرايط ايجاد اين ارتباط چيست؟

#من از خود مردم هستم. هرگز ارتباطم با آنها قطع نمي‌شود، بارها اتفاق افتاده بي‌آنکه نيازی به چيزی داشته باشم، ساعت‌ها در صفوف اجناس تعاونی کنار مردم ايستاده‌ام، با آنها درد دل کردم و به درد دلهايشان گوش سپرده‌ام. اما مطمئن باشيد تمام اين رابطه را شعر ايجاد کرده است.

**يک شاعر حرفه‌ای وجود نخواهد داشت مگر اين‌که يک مخاطب حرفه‌ای باشد، اين روزها در بازار چاپ کتاب‌های زيادی هستند که ما را مي‌کشند، اما کمتر هستند کتاب‌هايی که ما را واقعاً بکشند، فکر مي‌کنيد چرا بسياری از اين مجموعه‌های شعر در مرحله ی چاپ پيش از آن‌که به دست مخاطب برسند متوقف مي‌شوند؟

#قبول خاطر و لطف سخن خدا داند . کتاب بايد طوری باشد که آدم را جذب کند، شما خيلی آدم‌های زيبا مي‌بينيد که در معيارهای زيبايی چيزی کم ندارند، اما هستند آدم‌هايی که زيبا نيستند.

**بهترين کتابی که در سال گذشته خوانديد چه بود؟

#طبل حلبی گونتراگراس را می خوانم.

**خواندن طبل حلبی با آن کلفتی خيلی جرأت مي‌خواهد.

#من کتاب‌ها را بالای سرم مي‌گذارم و کم‌کم تمامشان مي‌کنم. کتاب شعر هم امسال زياد خواندم. مقالات جسته گريخته هم خواندم.

**من فکر مي‌کنم برای خالق يک اثر هنری هيچ چيزی عزيزتر از مخاطب نباشد، اگر مخاطب نباشد،‌ نويسنده به يک نوع پوچی مي‌رسد. با اين تفاسير جايگاه مخاطب در شعر شاعران دهه‌های اخير کجاست؟

#متأسفم که اين‌طوری مي‌گويم، خيلی ضعيف است چون غالب مردم يا نمي‌خوانند و يا اگر مي‌خوانند نمي‌فهمند. البته در ميان آنها چهره‌های خوب هم هست که من از خواندن آثارشان لذت مي‌برم، اما يک مخاطب عادی چيزی درک نمي‌کند گرچه مخاطب عادی معيار نمي‌شود، اما راز موفقيت يک اثر هنری اين است که هم مخاطب عادی بفهمد و لذت ببرد و هم مخاطب فرهيخته، مثلاً‌ اشعار حافظ، ولی بعضی از آثار را فقط يک مخاطب فرهيخته بايد بفهمد به نظر من اين دسته از شاعران بايد توجه داشته باشند که مخاطبشان اين ده پانزده نفر، دور و برشان نيستند.

**دوره‌های درخشان ادبی همواره با حضور شاعران و نظريه‌پردازان بزرگ همراه بوده است، مثل دوران نيما و بعد از آن شاملو در دهه‌های سی و چهل. اين مسأله در تمام دنيا قابل حس است، شما چقدر به حضور يک ليد را اعتقاد داريد؟

#چرا که نه. البته نه به عنوان رهبر. اما اصولاً يک چهره ی شاخص مي‌تواند رغبت‌برانگيز باشد. اگر نيما نبود هرگز شاملو و شعر سپيد بنيان نهاده نمي‌شد. يا اگر چند غزل‌سرای خوب و مشهور نداشتيم کسی ديگر دنبال غزل نمي‌رفت. کسانی بايد باشند که ايجاد انگيزه کنند.

**نقش شعر را در حيات انسانی چگونه ارزيابی مي‌کنيد، مثلاً‌ آب اگر نباشد ما مي‌ميريم.

#البته ما بدون شعر نخواهيم مرد، اما اگر شعر نباشد دچار افسردگی مي‌شويم. هنر خوراک روح آدمی است و اگر نباشد انسان احساس ضعف مي‌کند. از جهات عاطفی و غيره دچار خلاء مي‌شود، نه لزوماً شعر _ سينما، نقاشی، موسيقی ...

**زن در اشعار شما چه جايگاهی دارد؟

#از آنجايی که من زن هستم بيشتر از جهات مادرانه‌گی، معشوقه بودنم مي‌شود چيزهايی در شعرم پيدا کرد. زن از آغاز در شعرهای من نقش برجسته‌ای را ايفا مي‌کند. مثلاً‌ شعر نغمة‌ زن روسپی بده آن قوطی سرخاب مرا/ تا زنم رنگ به بي‌رنگی خويش/ بده آن روغن، تا تازه کنم چهرة پژمرده ز دلتنگی خويش/ بده آن عطر که مشکين سازم/ گيسوان را و بريزم بر دوش/ بده آن جامة تنگم که کسان/ تنگ گيرند مرا در آغوش/ بده آن طور که عريانی را/ در خمش جلوه دو چندان بخشم/ هوس‌انگيزی و آشوب‌گري/ به سر و سينه و پستان بخشم، که شعر مشهوری شد و دخترها توی مدرسه‌ها مي‌خواندند. بعد از اين شعر انجمن زنان ايران دست به کارهای زيادی برای رفع مشکلات زنان زد و وقتی من ديدم با چاپ يک چنين شعری در روزنامه مي‌توانم اوضاع زنان را بهبود بخشم، به انجام چنين کارهايی بيشتر وقت صرف کردم، تمام شعرهای من برای مخاطب بسيار ملموس است اين علت آن است که من همواره در جامعه ی زنان و همراه زنان بودم، برای اين‌که بدانم درد آنها چيست؟ توی صف‌های طولانی ساعت‌ها مي‌ايستادم و به حرف‌هايشان گوش مي‌دادم. بيست و نه سال در مدارس دخترانه تدريس کردم و برای شناخت زنان به خودم و چند زن اطرافم کفايت نکردم.

**دليل کنار هم قرار گرفتن نام شما با فروغ فرخ‌زاد چيست؟

#هميشه همين‌طوری بوده است چون ما تقريباً‌ به دروازه‌های شهرت رسيديم، البته فروغ بسيار بااستعداد بود، زنی که ناگهان در شعر غولی شد. جدای از کارهای اوليه ظرف مدت خيلی کمی به فروغ تبديل شد و آن روزها ما را با هم مقايسه مي‌کردند و با آن‌که سال‌ها ست او به جاودانگی پيوست اما اين مقايسه هنوز ادامه دارد او مرا وادار به دويدن مي‌کرد.

**عصر شما مقارن بود با شکوفايی شکل تازه‌ای از شعر فارسی (نيما و...) شما با آن قضايا چگونه برخورد کرديد؟

#من همواره پيگير جريانات تازه ی ادبی بوده وهستم و هرگز خارج از آن نبوده‌ام اما هرگز نخواستم مقلد باشم و هيچ جريانی نتوانست مرا زير سيطره خودش قرار دهد. من بيشتر از آنها استفاده کردم اما به طور مطلق تحت تأثير آنها نبوده‌ام.

**کدام‌يک از جريانات شعری معاصر از قبيل شعر يا ترجمه ی شما را بيشتر تحت تأثير قرارداد؟

#من بيشتر از همه تحت تأثير نيما قرار گرفتم و از نظر اجتماعی تحت تأثير پروين بودم. آثارش را دوست داشتم و از حفظ مي‌خواندم مثل دختر يتيم را.
تحت تأثير آدم‌های ديگری نيز قرار گرفتم. خانلری، حميدی شيرازی نيز زياد مي‌خواندم. شاملو و نوآوري‌هايش برايم خيره‌کننده بود. از فصاحت نادرپور تأثيراتی گرفتم، با همه ی آنها معاشرت داشتم به قول شما آدم با يک شعر خوب و خواندنش يک شعر خوب ديگر بگويد. پس از آن شعر اولی اورا تحت تأثير خود قرار داده است. اما حالا ديگر کارم شبيه کار هيچ‌کس ديگری نيست برای خودش مستقل است.

**آيا هنوزهم مي‌شود غزلی بنويسيد و پاره کنيد؟

#بله. خيلی وقت‌ها دو يا سه بيت مي‌نويسم و مي‌اندازم دور شايد از هر ده غزلی که مي‌نويسم سه تای آن دچار تلفات مي‌شود. به اصطلاح دچار سقط مي‌شود.

**برای اين اتفاق شاعرانه چه عواملی نياز است؟

#در درجه ی اول به فرصت و آرامش نيازمنديم. هر الهامی که به شما بشود وقتی لحظه برای شما آرام نباشد از بين خواهد رفت گرچه گاهی اين الهام آن‌قدر قوی است که در عدم آرامش محض و هلهله و غوغای جمعيت نيز نمي‌توانی از آن بگذری خيلی وقت‌ها در اوج کارهای روزمره همه را به کناری ‌نهادم و به شعر پرداختم. البته نمي‌گويم مادرم داشت مي‌مرد بچه‌ام مريض بود.

**به کدام‌يک از شعرهايتان بيشتر عشق مي‌ورزيد؟

#يکی دو تا که نيستند.

**اگر قرار باشد يکی را انتخاب کنيد؟

#ای با تو در آميخته چون جان تنم امشب
لعلت گل و جان زده برگردنم امشب
مريم‌صفت از فيض تو _ ای نخل برومند!
آبستن رسوايی فردا منم امشب
ای خشکی ی پرهيز که جانم ز تو فرسود!
روشن شود از چشم، که تر دامنم امشب
مهتابی و پاشيده شدی در شب جانم
از پرتو لطف تو چنين روشنم امشب
آن شمع فروزنده بي‌عشقم که برد رشک
پيراهن فانوس، به پيراهنم امشب
گلبرگ نيم، شبنم يک بوسه‌ بسم نيست
رگبار سپندم که زگل خرمنم امشب
آتش نه، زنی گرم‌تر از آتشم ای دوست!
تنها نه به صورت، که به معنا زنم امشب
پيمانه سيمين تنم، پر می عشق است
زنهار از اين باده، که فردا فکنم امشب!

**آيا فکر نمي‌کنيد اين عشق به فلان اثر بيشتر به خاطر توجه مخاطبان بوده است؟ مثلاً‌ بسياری از مخاطبان شما را با اين شعر مي‌شناسند؟

#بله. وقتی کسی از کاری تعريف مي‌کند، توجه شما را هم بيشتر به آن اثر جلب مي‌کند.

**اگر آثار شما را به دو بخش تقسيم کنيم قسمت اول را بيشتر دوست خواهيد داشت يا قسمت دوم را ؟

#من کارهای اخيرم را بيشتر دوست دارم.

**نقش خاطره در اشعار چقدر است؟

#زياد است. بسياری اوقات آدم نوستالژی گذشته را دارد. خاطره‌ای يادش مي‌آيد و شروع به نوشتن مي‌کند.

**نقش عشق درکارهای شما بسيار چشمگير است، چه چيز ديگری به اندازه ی عشق برای شما دارای اهميت است؟

#حوادث اجتماعی، جنگ و فقر و موضوع زنان همواره جزو دغدغه‌های شاعرانه من بوده است.

**يکی از معضلات جامعه ی ادبی ما عدم مشخص بودن جايگاه‌هاست، اين قضيه چقدر شما را افسرده مي‌کند؟

#جوان‌تر که بودم به اين مسايل خيلی فکر مي‌کردم، اما امروز فهميده‌ام هر کسی حق خودش را مي‌گيرد، شايد به او کمتر بدهند اما بيشتر نخواهند داد. در حال حاضر ممکن است کسی به قول شما با استفاده از امکانات به يک خوشبختی موقت هم برسد و مردم نيز دوستش داشته باشند بعدها نقاد زمانه از راه مي‌رسد وهمه چيز روشن مي‌شود.
نيما در زمان حياتش روی خوش از جامعه ی ادبی نديد. شايد ماجرای کانون نويسندگان را شنيده باشيد، وقتی نيما در حال شعر خواندن بود، خيلي‌ها سرشان را پايين مي‌گرفتند و مي‌خنديدند، بعضی هم ناسزا مي‌گفتند وقتی هم که مرد عده کمی جمع شدند، اما حالا جز از نيما از آنها که مي‌خنديدند و ناسزا مي‌گفتند خبری نيست.

**خب گارسيالورکا، من شما را محکوم مي‌کنم که ديگر شعر ننويسيد اگر شما جای لورکا باشيد چه پاسخی مي‌دهيد.

#من مي‌نويسم و قايم مي‌کنم.

**لطف کنيد کمی ماجرا را جدی بگيريد.

#خب اين‌طوری که شما مي‌گوييد من بايد بميرم.

**شاملو صراحتا وزن را رد مي‌کند و برعکس او شمس قيس بي‌وزنی را انکار مي‌کند، اما من فکر مي‌کنم وزن بايد در چنته ی هر شاعری باشد، نظر شما چيست؟

#همان شاملو که وزن را رد مي‌کند، شعرش موزون است گرچه وزنش عادی نيست. شعر بدون وزن وموسيقی نمي‌شود، همه اشعاری که به دل مي‌نشيند دارای وزن هستند. من وزن را فقط وزن عروضی نمي‌دانم، اوزان ديگری هم هستند، اوزان هجايی، اوزان طبيعی کلمات که هر کدام برای خود طنينی دارند. شاملو از همين وزن اخير استفاده مي‌کند، آنچه خوشايند است را انتخاب مي‌کند و آنجايی که بايد مي‌نشاند، اگر کلام شاملو وزن نداشت پس چرا فعلش را مي‌برد اول سطر؟!

**فکر مي‌کنيد چرا مولوی گفت مفتعلن، مفتعلن کشت مرا؟

#اين را معمولاً وقتی مي‌گويند که مي‌خواهند بگويند مولوی هم در وزن گله داشت، در حالي‌که اين‌چنين نيست. او جوشش سينه‌اش آن‌قدر زياد بود که نمي‌توانست حرفش را بزند، اما همان موقع وزن را رعايت مي‌کرد.

**جريانات شعری معاصر هر کدام مي‌آيند و مي‌روند اما هيچ‌يک ماندگار نمي‌شود و ما دوباره برمي‌گرديم به حافظ و سعدی. شما اين بي‌ثباتی را ناشی از چه مي‌دانيد؟

#شعر يک مقداری با خصايص زبان و کلام اخت شده است. شعر ساخته شده با همان کلام گذشته رفيق شده است. مي‌توانيد به آن فرم هم بگوييد. اگر موفق شديد مي‌مانيد و اگر نه دوباره برمي‌گرديد سرخط، همان جای اول. چون چاره ی ديگری نيست.

**همان منتقدانی که شما را بسياری از جاها به‌عنوان شاهد و مثال مطرح مي‌کنند اعتقادشان بر اين است که رويکردهای تازه ی شما به غزل نوعی دست و پا زدن برای ماندن است. نظر شما چيست؟

#برای ماندن؟ اگر آدم بتواند دست و پا بزند و بماند چه بهتر از نماندن.

**آيا شما آدم باران ديده‌ايد؟

#همان گرگ باران ديده درست است.

‌**ما مي‌خواستيم جسارت نکرده باشيم.

#من همه جور سختی ديده‌ام، همه جور راحتی و مصيبت، تشويق و تنبيه همان که مي‌گويند گرگ باران ديده. البته بعضي‌ها مي‌گويند گرگ بالون ديده. بالون همان دام است.

**چرا دائماً مي‌گوييم شعر زنان ايران، اما نمي‌گوييم شعر مردان ايران. اين تقسيم‌بندی برای چيست؟

#غزل‌های مرا يک مرد نمي‌تواند بخواند، حتی در آواز کمتر غزلی هست که هم مردها بخوانند و هم زنان.

**فکر نمي‌کنيد دليل اين تقسيم‌بندی محدود بودن آثار زنان است؟

#زن احساسات خودش را دارد، احساساتی که گاه مادرانه، گاه خواهرانه و گاه معشوقانه است. اما مرد خشن است.

**اما چرا اين تقسيم‌بندی در انگلستان وجود ندارد.

#زنان و مردان شاعر در نوع بيان با هم فرق دارند. بايد هم داشته باشند آن تقسيم‌بندی هم که کرده‌اند در تمامی مسايل است و اين تنها نمونه‌ای است. زن در طول تاريخ رنج کشيده است. سواد نداشته، خانه‌نشين بوده است، اگر زنی هم چيزی گفته اين آقايان گذاشته‌اند روی سرشان حلوا، حلوا کردند، چون زن در نظر آنها ضعيف است، بي‌سواد است پس اگر چيزی بگويد، معجزه کرده است. اما من فکر مي‌کنم اين تقسيم‌بندي‌ها مال ورزش است. در وزن شصت کيلو، هفتادکيلو، من فکر مي‌کنم اگر زنی بتواند در حد يک مرد شعر بگويد قبولش دارم، اما به‌عنوان اين‌که زن است اگر هم غلط گفته اشکالی ندارد نه.

**چرا فکر مي‌کنيد در تاريخ ادبيات ما نقش زنان محدود است.

#چون در همه ی مسايل نقش زنان محدود است. البته اين چند سال اوضاع عوض شده است ما دکتر زن داريم، سياستمدار زن و مهندس زن هم زياد هستند، زن‌ها به دانشگاه رفتند و درس خواندند. وقتی زن در خانه بود حق بيرون رفتن نداشت. حتی با سواد شدن را از او سلب کردند و باسواد شدنش در حد خواندن بود نه نوشتن. چه توقعی از او داريم. اگر کسی سلطنتی هم کرده به او مي‌گويند مادر فخرالدوله ديلمی در واقع او به‌عنوان مادر پسر پنج يا شش ساله‌اش برجسته شده است در گذشته زن هيچ ارزش به‌خصوصی از جهت خودش نداشت.

**بيوگرافی مختصری از خودتان بدهيد. اسم مادرتان چه بود.

#فخريه. بعد از جدايی از شوهر اولش زن عادل خلعت‌بری شد وتازه اسمش شد فخريه خلعت‌بری. وقتی دختر بود به او فخرالتاج مي‌گفتند، فخری تخلص مي‌کرد. شاعر هم بود. زبان فرانسه بلد بود، نقد و اصول عربی خوب مي‌دانست. زبان انگليسی را درکالج آمريکايي‌ها ياد گرفته بود. پدر من هم نويسنده بود. چهارده جلد کامل ابن‌اثير را ترجمه کرده است. مدير روزنامه ی اقدام بود. دو جلد پرتو اسلام را به فارسی نوشت. همزمان با مشفق کاظمی رمان را به شکل غربی در ايران نوشته است. از آثار او مي‌توان روزگار سياه، دير صنعان واسرار شب را نام برد. قبل از تولد من پدر و مادرم از هم جدا شدند. من زيرنظر مادرم تربيت شدم . در مدرسه ی ناموس درس خواندم.

**مدرسه ی چي؟

#ناموس. مي‌خواستيد در آن روزگار مدرسه ی دخترانه واکنند، اسمش را چه بگيرند. بگيرند زيبايی.

**رابطه ی شما با بهبهان چيست؟

#هيچ رابطه‌ای با بهبهان نداشتم. من فقط تنه ام به تن بهبهاني‌ها خورد. همسرم اهل بهبهان بود. پدر سه فرزندم بود. پس از بيست سال زندگی از او جدا شدم. بعدها به عقد منوچهر کوشيار درآمدم، مثل من حقوق خوانده بود، قاضی بود و مديرکل امور املاک.

**چرا وکالت را دنبال نکرديد؟

#دوست نداشتم. دوست داشتم معلم باشم.

**ادبيات هم تدريس مي‌کرديد؟

#بله. عربی هم درس داده‌ام. اوايل که استخدام شدم، فيزيک و شيمی تدريس مي‌کردم.

**چه روزی به دنيا آمديد؟

28# تير 1306. 75 ساله‌ام.

**شما خسته شديد؟

#آره، يک کمی. چشمم اذيتم مي‌کند.

**جدی هم گرفتيد؟

#بله. تا آمريکا و کانادا هم رفتم.

**يک غزل برای ما بخوانيد.

#يک کتاب مي‌دهم برويد جفتتان بخوانيد.

**برای به اميد ديدار گفتن چند غزل بخوانيد.

#پير ماه و سال هستم / پير يار بي‌وفا، نه!
عمر مي‌رود به تلخی / پير مي‌شوم، چرا نه؟
پير مي‌شوي؟ چه بهتر! / زود مي‌رسی به مقصد
غير از اين به ما حصل هيچ / بيش از اين به ماجرا نه.
هان، چگونه مقصداست اين؟
مرگ؟
پس تولدم چيست؟
آمديم تا بميريم؟
اين حماقت است، يا نه؟
زاد و مرگ ما دو نقطه‌ست / در دوسويی طول يک خط
هر چه هست، طول خط است/ ابتدا و انتها نه.
در ميان اين دو نقطه / مي‌زنی قدم به اجبار
در چنين عبور ناچار/ اختيار و اقتصا، نه
نه، قبول خاطرم نيست / مي‌توان شکست خط رد
‌مي‌توان مخالفت کرد / با همين کلام: با نه
زاد ما به جبر اگر بود / مرگ ما به اختيار است
زهر‍‍‍‍‍‌‌، برق، رگ زدن، دار...
هست در توان ما، نه؟
نه، به طول خط نظر کن
راه سنگلاخ سختي‌ست
صاف مي‌شود، وليکن
جز به ضرب گام‌ها، نه.
گربه راه پا گذاري
از تو بس نشانه ماند
کاهلان و بي‌‌غمان رد
مرگ مي‌برد تو را، نه.
گر ز راه باز مانی
هر که پرسد از نشانت
عابر پس از تو گويد:
هيچ، هيچ، کو؟ کجا؟ نه!

فعل مجهول
بچه‌ها ـ صبحتان به‌خير، سلام!
درس امروز، فعل مجهول است.
فعل مجهول چيست؟ مي‌دانيد؟
نسبت فعل به ما مفعول است...
در دهانم زبان چو آويزی
در تهيگاه زنک، مي‌لغزيد
صوت ناسازم آن‌چنان که مگر
شيشه بر روی سنگ مي‌لغزيد
ساعتی دارد آن سخن دادم
حق گفتار را ادا کردم
تا از اعجاز خود شوم آگاه
ژاله را زان ميان صدا کردم:
ژاله! از درس من چه فهميدي؟
پاسخ من سکوت بود و سکوت...
ده جوابم بده! کجا بودي؟
رفته بودی به عالم حپروت؟
خنده ی دختران و غرش من
ريخت بر فرق ژاله، چون باران‌‍،
ليک او بود غرق حيرت خويش
غافل از اوستاد و از ياران
خشمگين، انتقامجو، گفتم:
بچه‌ها! گوش ژاله سنگين است!
دختری طعنه زد که: نه خانم! درس در گوش ژاله، ياسين است!
باز هم خنده‌ها و همهمه‌ها
تند و پي‌گير می رسيد به گوش
زير آتشفشان ديده‌ی من
ژاله آرام بود و سرد و خاموش
رفته تا عمق چشم حيرانم،
آن دو ميخ نگاه خيره‌ی او
موج زن، در دو چشم بي‌گنهش
رازی از روزگار تيره‌ی او
آن‌چه در آن نگاه مي‌خواندم
قصه غصه بود و حرمان بود
ناله‌ای کرد و در سخن آمد
با صدايی که سخت لرزان بود
فعل مجهول، فعل آن پدري‌ست
که دلم را ز درد، پرخون کرد
خواهرم را به مشت وسيلی کوفت
مادرم را از خانه بيرون کرد
شب دوش از گرسنگی تا صبح
خواهر شيرخوار من ناليد
سوخت در تب لب برادر من
تا سحر در کنار من ناليد
در غم آن دو تن، دو ديده‌ی من
اين يکی اشک بود و آن خون بود
مادرم را دگر نمي‌دانم
که کجا رفت و حال او چون بود...
گفت و ناليد آن چه باقی ماند
هق هق گريه بود و ناله‌‌ی او
شسته مي‌شد به قطره‌های سرشک
چهره‌ی همچون برگ لاله‌ی او
ناله‌ی من به ناله‌اش آميخت
که: غلط بود ‌آنچه من گفتم؟
درس امروز، قصه‌ی غم توست
تو بگو من چرا سخن گفتم؟
فعل مجهول، فعل آن پدري‌ست
که تو را بي‌گناه مي‌سوزد
آن حريق هوس بود که در او
مادری بي‌پناه، مي‌سوزد...

گفت و گو از محسن طاهری

گفتگو با تختی


تختي سحر شد، برخيز! صبح از كران سر برزد
باز اين فلك مي‌چرخد، باز اين زمين مي‌لرزد
در سكر رؤيا راهي، تا گور تو طي كردم
بر خوابگاهت دستم، انگشت غم بر در زد
برخيز و اين مردم را راهي به كارستان كن
وقت سفر شد آنك خورشيد غمگين سرزد
از اشك و از همدردي يك كاروان در پي كن
فرش و گليم و چادر چيزي اگر مي‌ارزد
- من، خفته‌ي ‌سي‌ساله؟ سنگم بسي سنگين است
برجاي مغزم اينك ماري سيه چنبر زد
آيا به يادم داري؟ آن روز؟ آري، آري
روزي كه مهرت مهري بر صفحه‌ي دفتر زد
مي‌رفتي و دنبالت يك كاروان همدردي
مرغ دعا از لب‌ها، تا آسمان‌ها پرزد
دستان مرد از ياري، جوينده در هميان شد
زن آتش بيزاري، در طوق و انگشتر زد
بر دردها درمان‌ها، از سوي ياران آمد
بر زخم‌ها مرهم‌ها، دستان ياريگر زد...
اي خفته سي‌ساله ، برخاستن نتواني
بايد دم از اين معنا، با تختي ديگر زد
اي تختيان برخيزيد، با روح تختي همدل
وقتي هزاران كودك، درخون خود پرپرزد...
در مراسمي که از سوي هنرمندان براي زلزله زدگان بم در محل سينما قدس تهران برگزار شده بود، دستخط شعر سيمين بهبهاني در يک حراجي به مبلغ يک ميليون و 400 هزار تومان فروخته شد و اين مبلغ به زلزله زدگان اهدا شد
http://farhang.iran-emrooz.de/more.php?id=2249_0_13_0_C

سیمین بهبهانی ، شاعر نامدار معاصر ايران در گفت و گو با شهروند
http://www.asre-nou.net/1381/mehr/13/m-behbahani.html

پيام نوروزی سيمين بهبهانی
http://www.asre-nou.net/1383/farvardin/1/m-behbehani.html
قاب پرکلوچه گرم، زعفرانی و شکری
بسته های توری نقل، بسته با نوار زری
شمع های کوچک سرخ، شعله شان در آينه ها
نقش ساز نقش کمر، پيچ و تاب و عشوه گری
سفره چيده ام که بيا، سبزه، سکه، سنبل و سيب
در کنار سفره منم، يا ستاره سحری؟
ماهيک به تنگ بلور راه و رخنه می طلبد
بی خبر که مانده اسير در سرای بی خبری
شادمانی ات ندهد اين اسير تًنگی تنگ
بسپرش به آب روان تا رهايی اش نگری

باز چيست کم که دلم می کشد به جانب غم؟
آه بم، حکايت بم، خيمه گاه دربدری
سفره ای که مانده تهی از پنير و شير و عسل
صاحبش کجاست که نان می ستاند از دگری
زآن چه رفت هيچ مگوی خيز و راه چاره بجوی
بر زمين بپای و بپوی گر بر آسمان نپری
بم دگر مباد غمش، شاد و گرم باد دمش
سال نو رسيده ز راه، سال کهنه شد سپری
بر درخت عور نگر، زد جوانه بار دگر
بم دوباره می رسدش نوبهار و باروری

سفره چيده ام بنشين با سلام و اين همه سين
وين اميد عقده گشا از دلت مباد بری


مصاحبه صدای آلمان با سيمين بهبهانی
http://www.asre-nou.net/1382/esfand/11/m-behbehani.html

شعری از سيمين بهبهانی
http://www.asre-nou.net/1381/bahman/25/m-behbahani.html

مصاحبه راديو آلمان
http://www.asre-nou.net/1383/ordibehesht/19/m-behbehani.html

سخنرانی سيمين بهبهانی در روز جهانی زن

در باره حقوق عرفی و قانونی زن در ايران

http://www.asre-nou.net/1382/esfand/16/m-behbehani.html

دوباره مي سازمت وطن!

دوباره مي سازمت وطن!
اگر چه با خشت جان خويش

ستون به سقف تو مي زنم،
اگر چه با استخوان خويش

دوباره مي بويم از تو گُل،
به ميل نسل جوان تو

دوباره مي شويم از تو خون،
به سيل اشك روان خويش

دوباره ، يك روز آشنا،
سياهي از خانه ميرود

به شعر خود رنگ مي زنم،
ز آبي آسمان خويش

اگر چه صد ساله مرده ام،
به گور خود خواهم ايستاد

كه بردَرَم قلب اهرمن،
ز نعره ي آنچنان خويش

كسي كه « عظم رميم» را
دوباره انشا كند به لطف

چو كوه مي بخشدم شكوه ،
به عرصه ي امتحان خويش

اگر چه پيرم ولي هنوز،
مجال تعليم اگر بُوَد،

جواني آغاز مي كنم
كنار نوباوگان خويش

حديث حب الوطن ز شوق
بدان روش ساز مي كنم

كه جان شود هر كلام دل،
چو برگشايم دهان خويش

هنوز در سينه آتشي،
بجاست كز تاب شعله اش

گمان ندارم به كاهشي،
ز گرمي دمان خويش

دوباره مي بخشي ام توان،
اگر چه شعرم به خون نشست

دوباره مي سازمت به جان،
اگر چه بيش از توان خويش

هیچ نظری موجود نیست: