یکشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۴

به یاد شادروان نادر نادرپور






نادر نادرپور
سال و محل تولّد:1308 ش-تهران
سال و محّل وفات:1379 آمريکا

زندگينامه: نادر نادرپور، به روز شانزدهم خردادماه 1308 هجري خورشيدي برابر با 6 جون 1929 ميلادي در تهران زاده شد. دوره هاي دبستان و دبيرستان را در همان شهر گذراند و براي تحصيل در رشته ادبيات فرانسه به دانشگاه سوربن در پاريس رفت. پس از گرفتن ليسانس به تهران بازگشت و در طول ساليان متمادي، نخست در بخش خصوصي و سپس به عنوان کارشناس پيماني در وزارت فرهنگ و هنر، به انتشار ماهنامه هاي " هنر و مردم " و " نقش و نگار " ادامه داد و مدتي مسئوليت سردبيري آنها را بر عهده داشت. سپس در سال 1343، براي تکميل مطالعات خود در زبان و ادبيات ايتاليايي به آن سرزمين رفت و در شهرهاي پروجا و رم به تحصيل پرداخت. پس از بازگشت به ايران، از سال 1351 تا 1357، سمت سرپرستي گروه ادب امروز را در راديو تلويزيون ملي ايران عهده دار بود و برنامه هايي درباره زندگي و آثار نوآوران ادب معاصر ساخت. در مرداد ماه ماه 1359 از تهران به پاريس رفت و تا ارديبهشت ماه 1365 در آن شهر اقامت داشت. در همانجا، به عضويت افتخاري اتحاديه نويسندگان فرانسه برگزيده شد و در مجامع و گردهمايي هاي گوناگون شرکت جست و سخن راند. در بهار سال 1365 به دعوت بنياد فرهنگ ايران در بوستون، عازم آمريکا شد و از آن پس، به سخنراني هاي متعدد در دانشگاه هاي هاروارد، جرج تاون، يو.سي.ال.اي، برکلي و اروين پرداخت و پاره اي از برنامه هاي ادبي و فرهنگي خود را،چه از طريق تدريس در کلاسها و چه از راه سخن گفتن در راديو و تلويزيون، آغاز کرد. نادر پور در بهار سال 1379 در آمريکا از دنيا رفت.

آثار: نادر پور، 9 مجموعه از اشعار خويش را به ترتيب زير انتشار داد: چشم ها و دست ها - 1333 دختر جام - 1334 شعر انگور - 1337 سرمه خورشيد - 1339 گياه و سنگ نه، آتش - 1357 از آسمان تا ريسمان - 1357 شام بازپسين - 1357 صبح دروغين - 1360 خون و خاکستر - 1367 هفت جلد از اين مجموعه ها با چاپ هاي متعدد در تهران و هشتمين آن، نخست در پاريس و سپس همراه جلد نهم توسط شرکت کتاب در لوس آنجلس منتشر شده است. علاوه بر اين مجموعه ها، دو جلد برگزيده اشعار نادر نادرپور نيز در تهران، بارها به طبع رسيده است. از اين اشعار، ترجمه هاي گوناگون به زبانهاي فرانسه، انگليسي، روسي، آلماني، و ايتاليايي انتشار يافته است. نادر پور، اشعار بسياري از شاعران بزرگ فرانسوي و ايتاليايي را به فارسي ترجمه کرد و مجموعه اي از آثار گروه اخير را زير عنوان " هفت چهره از شاعران معاصر ايتاليايي " به همراهي " بيژن اوشيدري " انتشار داد.

اشعار نادر پور به صداي خود شاعر
http://www.farhangsara.com/Music/naderpoor.rm
http://www.farhangsara.com/Music/naderpoor1.rm


سيمين بهبهانی از نادر نادرپور ياد می کند
http://www.voanews.com/persian/figleaf/ramfilegenerate.cfm?filepath=http%3A%2F%2Fwww%







دفترهاي شعر
1. چشمها و دستها صفي عليشاه 1333
2. دختر جام نيل 1334
3. شعر انگور نيل 1336
4. سرمه خورشيد سخن 1339
5. اشعار برگزيده جيبي 1342
6. برگزيده شعرها بامداد 1349
7. گياه و سنگ نه آتش مرواريد 1350
8. از آسمان تا ريسمان مروياريد 1356



رقص اموات
سوت ترن به گوش رسد نيمه هاي شب
آهسته از كرانه ي درياي بيكران
باد خنك ز مزرعه ها آورد به گوش
در هاي و هوي بيشه ، سرود دروگران
خواند نسيم نيمه شبان در خرابه ها
در نقش كاهنان شب اوراد ساحران
بر جاده ها فكنده چو غولان رهنشين
مهتاب ، سايه هاي چناران و عرعران
باد آورد ز ساحل دريا ، خفيف و محو
آواز موج ها و شبانان و عابران
جنگل در آشيانه ي شب ، خفته بي صدا
با وهم شب ، ترانه ي غوكان دوردست
گيرد درين سكوت غم آلوده ، توأمي
چون رشته ي طناب سپيدي است راه ده
در نور مه ، كنار چمن هاي شبنمي
چشمك زنان ز پشت درختان ، ستاره ها
چون چشم ديوهاي هراسان ز آدمي
آيد صداي دور نيي ، گرم و سوزناك
همراه باد نيمه شبي ، با ملايمي
خيزد فروغ قرمزي از آتش شبان
در سايه هاي كوه ، به محوي و مبهمي
در هم دود چو دود شب تيره ، سايه ها
از دورها ، صداي سگان خرابه گرد
بر هم زند سكوت بيابان سهمناك
پيچد در‌ آن خموشي شب ، اضطراب و وهم
بر هم خورد ز باد خنك ، شاخه هاي تاك
سو سو كند چراغي از آن دور ، روي كوه
آيد صداي دمبدم جغدي از مغاك
در آب بركه ، تند شود قطعه قطعه ماه
وان قطعه هاي شسته به هم يابد اصطكاك
بر روي بركه ، سايه ي نرم درخت ها
گسترده پرده هاي سيه رنگ و چاك چاك
گاهي در آب گل شده ، برگي كند شنا
آهسته ايستادم و كردم نظر ز دور
بر جاده ي كبود كه در بيشه مي خيزد
وانگه به دور خويش نگه كردم از هراس
شب بود و ماه و باد خفيفي كه مي وزيد
گويي فروغ ماه چو از بيشه مي گذشت
مي كرد بر شمار پريزادگان مزيد
در پيش ديده ، منظره ي دخمه هاي مرگ
دل را ز قصه هاي پر از غصه ام گزيد
غم بود و نور آبي مهتاب نيمه شب
وان بقعه ها كه در دل ظلمت مكان گزيد
وان مرغ شب كه سر زد ازو ناله ي فنا
اينجا سكوت و خاطره ها خفته بود و باد
در دود شب توهم و رؤيا دميده بود
كم كم ذهن ز خنده تهي كرده بود ماه
غمگين ، در آسمان كبود آرميده بود
اندام بيشه در شمد نرم ماهتاب
چون زخميان پير ، به بستر لميده بود
در پاي چشمه اي كه مه آيد در آن به رقص
از خستگي ، چنار نحيفي خميده بود
من بودم و سكوت شب و سيل خاطرات
گويي ز دل نشاط حياتم رميده بود
چون مردگان بيخبر از عالم بقا
ناگه صداي همهمه ي باد نيمه شب
پيچيد در خموشي خلوتگه خداي
گفتي به يك نهيب سواران خشمگين
كندند مركبان خود از ضربه ها ز جاي
يا در فروغ ماه پريزادگان مست
در خلوت و سكوت ، همه دف زدند و ناي
يا رهزنان بيشه نشين ، هاي و هو كنان
مهميز ها زدند بر اسبان بادپاي
يا راهبان پير چو گرم دعا شدند
آوازشان به گريه در آميخت هايهاي
ناگه درين خيال ، شدم خيره بر قفا
از آخرين مزار ، صدايي خفيف و خشك
آمد به گوش و معجزه اي قبر را گشاد
اندام خالي شبحي ، لاغر و مخوف
تا نيمه شد عيان و در آن دخمه ايستاد
پيراهنش سپيد چو مهتاب نيمه شب
در تيرگي به موج زدن در مسير باد
در نور ماه ، سايه ي او ، پيش پاي او
طرح ز هم گسيخته اي بر زمين نهاد
در استخوان دست چپش ، دسته ي تبر
در استخوان دست دگر ، از ني اش مداد
گفتي سرود مرگ در آن ني گرفته جاي
يك لحظه ايستاد و سپس بازوان گشود
زد با تبر به روي لحد چند ضربتي
وانگه تبر نهاد و دگر باره ايستاد
ني را به لب گذاشت همان دم به سرعتي
لختي در آن دميد و سپس از دهان گرفت
در دشت بيكرانه برانگيخت وحشتي
از هر لحد كه چون در نقبي گشوده شد
برخاست مرده اي و به پا شد قيامتي
آن ني نواز ، نغمه ي شوق آوري نواخت
وندر پي اش به رقص درآمد جماعتي
رقصي كه خيره كرد مرا چشم اعتنا
گفتي درآمدند سپيدارهاي پير
وز جنب و جوش باد خفيفي به ناله اند
يا جست و خيز پر هيجان فرشته هاست
كز يك نژاد واحد و از يك سلاله اند
يا رقص بوميان برهمن بود كه شب
در رهگذار باد ، پريشان كلاله اند
يا بزم مخفيانه ي پيران كاهن است
كانجا به پيچ و تاب ز دور پياله اند
يا رقص صوفيانه ي اشباح و سايه هاست
آن دم كه در طلسم تماشاي هاله اند
يا شور محشري است درين تيرگي به پا
من بي خبر ز خويشتن و بي خبر ز صبح
بر رقص مرده بود همانگونه ام نگاه
غافل كه كوكب سحري چون نگين اشك
زد حلقه در سپيدي چشم شب سياه
كمكم ترانه رفت به پايان و آن شبح
ني را ز لب گرفت و دمي خيره شد به راه
وانگه تبر به دست ، همان ضربه ها نواخت
شد رقص شب تمام و هياهوي آن تباه
انبوه مردگان همه خفتند در مزار
بر رويشان فتاد لحد ها و نور ماه
شب ماند و آن سياهي كمرنگ و آن فضا
يك لحظه ماند آن شبح ني نواز و باز
او نيز در مزار خود آهسته جا گرفت
سنگ لحد به سينه اش افتاد بي درنگ
زان پس سكوت محض ، فضا را فراگرفت
گويي نه مرده بود ، نه غوغاي مرده ها
شب بود و وهم باطل شب در تو پا گرفت
مهتاب محو و بي رمق صبح ، ناگزير
رخت از زمين كشيد و گريز از فضا گرفت
وان اختري كه چشم به راه سپيده بود
كم كم نظر ز منظره ي خاك وا گرفت
ديگر مرا نماند گواهي به مدعا
در اين ميان ، سياهي تاريك رهروي
با سوسوي چراغي از آن دور ديده شد
چون گردباد كوچكي از راه دررسيد
كم كم صداي پاي خفيفش شنيده شد
پيري خميده بود و چراغي به دست داشت
نور چراغ ، چيره به نور سپيده شد
آمد كنار قبري زانو زد و نشست
آهي كشيد و پرده ي صبرش دريده شد
آغاز گريه كرد و چنان شد كه از نخست
گويي براي آه و فغان آفريده شد
من خيره ماندم از اثر اين دو ماجرا
ده ، همچو خفته اي كه ز خواب سحر پرد
چشمي گشود و خورد به ‌آهستگي تكان
شب مرده بود و نور سپيد ستاره ها
هي رفته رفته كم شد و روشن شد آسمان
از قلب ده ، صداي بلند اذان صبح
پيچيد در سكوت افق با طنين آن
گنجشك ها ترانه سرودند با نسيم
در شاخ و برگ كهنه چناران سخت جان
آميخت بانگ زنجره ها و كلاغ ها
از دور ، با صداي خروسان صبح خوان
آورد باد مست سحر ، بوي آشنا
نور لطيف صبحگهان سايه زد به كوه
دنبال آن غبار كمي در فضا دميد
پير از كنار گور به پا خاست با چراغ
باد سحر چراغ ورا كشت و ‌آرميد
داد آسمان ز پنجره ي قرمز افق
شادي كنان ز جنبش خورشيد خود اميد
گلرنگ شد فروغ مه آلود بامداد
نور پريده رنگ سحر از فضا رميد
پير شكسته پشت روان شد به سوي ده
بر روي چوبدستي باريك خود خميد
در گرد جاده ، سايه اش افتاد با عصا



شب در كشتزاران
چراغ خرمني از دور پيداست
شب مهتاب ، در آن سوي جاده
صداي پر طنين سم اسبي
شود هر لحظه در صحرا زياده
درختانند با بادي به نجوا
سر از مستي به گوش هم نهاده
كنار جاده ها مسكن گزيده
سياهيشان چو دزدان پياده
غريو دوردست آبشاري
چو بانگ مست خيزد بي اراده
سگان نر برآرند از جگر بانگ
به پاسخگويي سگ هاي ماده
نماي قريه در تاريكي شب
چو كندوييست بر پهلو فتاده
به طاق كلبه هايش پرتو ماه
تو گويي طاقه ي ديبا گشاده
به چشم آيد رخ دهقان پيري
كه زير نور فانوس ايستاده
نمايان كرده نور صورتي رنگ
خطوطي را در آن سيماي ساده
خطوطي را كه جاي پاي غم هاست
غم شبها و اشك صبحدم هاست
چو برخيزند مرغان بيابان
ز روي سيم ها در رهگذرها
درخشد سيم ها در نور مهتاب
چنان برق مجسم در نظر ها
صداي محو آوازي از آن دور
نهد تا لحظه اي از خود اثرها
طنين افكن شود در شام خاموش
ز سياحي غريب آرد خبرها
دمد پاتي كنان دهقان فرتوت
غباري تيره در كوه وكمرها
غباري چون بخار گرم آهك
و يا دودي كه خيزد از شررها
جدا سازد نسيمي گندم از كاه
براند كاه و بردارد ثمرها
نهد در يك طرف تلي ز گندم
دهد رجحانش از زردي به زرها
برآيد چون غبار از ريزش كاه
صدايي نرمتر از بانگ پرها
برد بادي در آن خاموشي شب
ز خرمن ها ، سرود برزگرها
بهم ريزد سكوت شب سرانجام
ز آهنگي نشاط انگيز و آرام
صفير داس دهقانان شبخيز
هياهو مي كند در كشتزاران
ز رقص خوشه موج افتد به خرمن
چنان كز بادها در چشمه ساران
به گندم زار ها تابيده مهتاب
چو باراني كه بارد در بهاران
سرود چند دهقان دروگر
درآميزد به بانگ جويباران
طنين مبهم زنگ شترها
به گوش آيد هماهنگ قطاران
سواد قلعه اي ويران غمگين
به دل جا داده راز روزگاران
ز هم پاشيده چون دودي غم آلود
سياهي هاي موهوم چناران
رسد عطر خيال انگيز صحرا
به كنه خاطرات رهگذاران
مكان گيرد در آن گنجينه ي راز
چو در گنج نهان ، انبوه ماران
به گوش آيد هنوز از خرمني دور
صداي گفتگوي آبياران
زند چشمك دو اختر بر سر كوه
در اعماق سياهي هاي انبوه


درود بر شب
توده هاي سياه درختان
ساكن اندر خموشي چو كوهند
شب به خوابست و در آسمان ها
اختران ، روشن و با شكوهند
باد گرمي چو لرزان نفس ها
مي خورد بر لب و گونه هايم
مي كشد نور رؤيايي ماه
سايه اي نيمرنگ از قفايم
اي شبي كافريدي خدايان
بر لبان كبودم چه نرمي
اي شبي كز تو مهتاب ها زاد
در خم گيسوانم چه گرمي
در من امشب نفوذ تو چون بود
كز بهار تو آبستنم من
زايد از من گلان شكفته
زانكه گر گل نيم ، گلشنم من
باد گرمي كه مي آيد از دور
از من خسته ، سوزان نفس هاست
بوي عطري كه پر كرده صحرا
آرزوها و زيبا هوس هاست
اختران در دو چشم منستند
چون درخشد فروغ نگاهم
بانگ تو ناله ي گنگ درياست
يا كه خاموشي شامگاهم
در نمي يابم اين نغمه ي تو
گرچه تأثير آن كرده مستم
سر چو در پايم اندازد آرام
آب چشمان بشويد دو دستم


ديوانه
شبح ، كم كم ، قدم ‌آهسته تر كرد
نگاهش لاي تاريكي درخشيد
صداي غرش بادي كه برخاست
شبح را اضطرابي تازه بخشيد
درختان ، سينه ها بر هم فشردند
نفس ها منجمد شد در گلوها
گهي مي تافت چشم يك ستاره
گهي مي بست چشم از جستجو ها
نسيم سرد و حزن آلود پاييز
فرو مي رفت در برگ درختان
درخت از درد مي ناليد و مي خواند
به گوشم داستان تيره بختان
شب مهتابرو ، خاموش و محزون
مكان در كوچه ي مهتابرو داشت
نم مهتاب ، با تاريكي خشك
نمي جوشيد و با او گفتگو داشت
فروغ ماه ، از لاي درختان
زمين و سايه ها را خال مي كوفت
چو بر ديوارهاي كوچه مي تافت
سياهي مي زدود و سايه مي روفت
هوا از بسكه روشن بود و شفاف
نمي آسود ماه از رهنوردي
نمايان بود پرواز فرشته
در اعماق سپهر لاجوردي
صدايي از بهم ساييدن بال
به گوشم مي رسيد از آسمان ها
نسيم دلكشي از جنبش پر
به بازي بود و با تن ها و جان ها
هزاران تن از اشباح خيالي
در آن تاريكي شب مي دويدند
خروس نيمه شب كز دور مي خواند
صدايش را هراسان مي شنيدند
به بام خانه اي در پيچ كوچه
شباهنگ پريشان مي سراييد
چراغي در اتاق خانه مي سوخت
ولي كم كم به خاموشي گراييد
شبح ، نزديكتر آمد ، به در زد
صداي در ، طنين در خانه انداخت
به آهنگ صدا بيدار شد ماه
نگاهي خيره بر ديوانه انداخت
هياهو در سكوت خانه گم شد
ولي از آن ، صدايي بر نيامد
كسي از پشت در ، چيزي نپرسيد
سري هم از ميانش درنيامد
شبح ، لختي توقف كرد و آنگاه
به در ، يكبار ديگر سخت تر زد
صداي پايي از دهليز برخاست
كسي از پشت در ، دستي به در زد
شبح ، با چابكي از كوچه بگريخت
سپس در پيچ تاريكش نهان شد
سري از لاي در ، در كوچه خم گشت
نگاهش در سياهي ها روان شد
صداي كيست ؟ رعب انگيز و سنگين
كسي را در سياهي جستجو كرد
چو باد شوخ و بازيگوش خنديد
صداي بدگمان ، دنبال او كرد
درون كوچه ي خاموش ، تنها
نسيم مهر ، برگ از شاخه مي چيد
چو مرد درگشا ، در را فروبست
صداي خنده اي در كوچه پيچيد


محبوس
ساعتي از نيمه شب گذشت و سياهي
چهره بر آن ميله هاي پنجره ماليد
باد شب از زير طاق سبز درختان
سينه كشان در رسيد و غمزده ناليد
سايه ي كمرنگي از سپيدي مهتاب
روشني افكند بر قيافه ي محبوس
چين و شكن هاي چهره اش همه جان يافت
چون رگه ي سنگ زير پرتو فانوس
در پي هم ضربه هاي ساعت زندان
زنجرگان را ز خواب ناز برانگيخت
چشمه ي آوازشان ز حنجره جوشيد
نغمه ي آنها به بانگ باد درآميخت
در دل زندان سرد ، وحشت و سرما
چرخ زنان در سكوت و واهمه مي گشت
ظلمت شب با درنگ دوزخي خويش
همهمه مي كشت و بين همهمه مي گشت
در دل ديوار نم كشيده ي زندان
جانوران را هزار گونه صدا بود
وز بن سوراخ هاي گمشده ي سقف
غلغله اي پخش در سكوت فضا بود
رشته طنابي ز نور غمزده ي ماه
روزنه را مي گشود و سر زده مي تافت
در بن سرداب مي گرفت به ميخي
ماه ، بديناسان كلاف واشده مي بافت
چهره ي محبوس زير پرتو مهتاب
آبله گون و پريده رنگ و كسل بود
عرصه ي پيشاني اش فشرده و كوتاه
چين جبينش نشان عقده ي دل بود
در گره ي ابروان پهن و سياهش
راز نهانش نهفته بود و هويدا
اشك فرو مي چكيدش از بن مژگان
آه برون مي دويدش از دل شيدا
قطره ي اشكي چو خشك و يخ زده مي شد
بر رخش آهسته مي گشود نواري
بر مس سيماي او كه رنگ شفق داشت
زنگ غم اكنون فشانده بود غباري
شانه ي يخ كرده و كرخ شده ي او
خم شده بود از فشار پنجه ي سرما
از تن او رفته بود طاقت فرياد
در دل او مانده بود حسرت گرما
همچو درختي كه از نسيم بلرزد
خسته و خاموش بود و در هيجان بود
پيكر بيمار او ، نحيف و خميده
از پس پيراهني دريده عيان بود
موي پريشان او ز شيطنت باد
يك نفس آرامش و قرار نمي ديد
از وزش باد شب كه قهقهه مي زد
پيكر زارش به جز فشار نمي ديد
با همه انديشه ها و با همه غم ها
خواب به چشمان او چكيد و فرورفت
ز هر جگر سوز يأس در دل او ماند
مرغ سبك بال هوش از سر او رفت
باد ، دگرباره ناله كرد و سرانجام
از تب و تاب اوفتاد و همهمه كم شد
ديده ي محبوس ناگهان به هم آمد
بي حركت در كنار پنجره خم شد


مرگ پرنده
شب ، باد پر شكسته
مي رفت و ناله مي كرد
مستانه در سياهي
هر سو كشاله مي كرد
در گوشه هاي تاريك
در سايه هاي نمناك
مي سود پنجه بر سنگ
مي كوفت سينه بر خاك
مي برد شاخه ها را
بازيكنان به هر سو
مي راند سايه ها را
چون گله هاي آهو
خاموش بود صحرا
مهتاب روشني بخش
مي كرد نور خود را
بر سينه ي زمين پخش
از لاي شاخساران
سر مي كشيد و مي ديد
تاريكي زمين را
در زير سايه ي بيد
اسرار نيمه شب را
مي جست و خنده مي كرد
برگي ز شاخه مي جست
بادش پرنده مي كرد
تنها با شاخ فندق
مي خواند سهره ي پير
مي بافت نغمه اش را
چون دانه هاي زنجير
در زير آسمان كوه
سرد و سياه و سنگين
پر كرده بود دامن
از سايه هاي رنگين
اندام آهنينش
در روشنايي ماه
چون قلعه هاي جادو
مي بست بر نظر راه
دامان موجدارش
از دور ديده مي شد
تا گوشه هاي صحرا
با شب كشيده مي شد
بالايش آسمان ها
با اختران در هم
چون كشت نو دميده
با قطره هاي شبنم
مرغان نيمه وحشي
بر شاخه ي درختان
آهسته مي نشستند
غمگين چو تيره بختان
گاهي پياده مي گشت
لي لي كنان نسيمي
صحراي بيكرانه
پر مي شد از شميمي
خم مي شد از نهيبش
هر لظحه شاخ و برگي
مي زد نسيم خاموش
شيون ز بيم مرگي
دنبال باد ولگرد
بازيكنان نگاهم
مي رفت و شمع مهتاب
تنها چراغ راهم
ناگه به لرزه آمد
انگشت شاخساري
مرغي تپيد و افتاد
در موجي از غباري
بر خاك نرم و نمناك
غلتيد و پرپري زد
بادي كه ناله مي كرد
آهنگ ديگري زد
يك لحظه ايستادم
خاموش و سرفكنده
تا ديده بر نگيرم
از جنبش پرنده
چشمم چو آشنا شد
با سايه و سياهي
ديدم پرنده بر خاك
جان مي كند چو ماهي
برگي سپس عقب رفت
تابيد نور مهتاب
گويي كه مرغ خفته
زد غوطه در دل آب
آنگاه چشم من ديد
گنجشكي آرميده
در تيرگي خزيده
از روشني رميده
از حلقه هاي ياران
رخت سفر گرفته
در زير بارش ماه
سر زير پر گرفته
آن روز شامگاهان
او بود و همسفرها
كانگونه مي گشودند
مستانه بال و پرها
از روي كوهساران
چون برق مي پريدند
ابر سياه شب را
با سينه مي دريدند
گويي به يادشان بود
آن همرهان هشيار
از دره هاي خاموش
افسانه هاي بسيار
ناگه پريد و برخاست
سنگي ز يك فلاخن
از ضربتش زيان ديد
بال پرنده ي من
افتاد چون ستاره
در پنجه ي درختي
بر شاخه اي برهنه
مسكن گرفت لختي
چون طاقتش ز كف رفت
زان شاخه سرنگون شد
در پيش پايم افتاد
غلتيد و غرق خون شد
اينك پرنده ي من
ديگر نفس نمي زد
قلب تپنده ي او
با صد هوس نمي زد
اشك ستاره و ماه
با اشك من درآميخت
چون قطره هاي شبنم
بر بال او فروريخت


يادبودها
نيمه شبانست و باد سردي از آن دور
سر كند افسانه هاي ديو و پري را
در دل خاموش شب به ياد من آرد
بهت و سكوت جهان بي خبري را
نيمه شب آنگه كه دختران پريزاد
آب ، ز سرچشمه هاي گمشده آرند
زير نگاه ستارگان فروزان
بر لب هم ، بوسه هاي عاطفه بارند
نيمه شب آنگه كه اشك ماه و ستاره
روي گياهان نو دميده نشيند
در دل آن قطره ها ز روشني ماه
برق لطيفي چو برق ديده نشيند
نيمه شب آنگه كه روي بركه ي خاموش
باد برقصاند اختران افق را
رهرو گمراه شب دوباره بجويد
دورنماي مسافران طرق را
نيمه شب آنگه كه باد ساحل دريا
زمزمه ي آب را به گوش رساند
قايق درمانده اي ز واهمه ي موج
دامن بادي به سوي خويش كشاند
نيمه شب آنگه كه روي تپه ي‌ آرام
پرتو فانوس شبروي بدرخشد
بانگ دلاويز رهروان خوش آواز
ظلمت شب را نشاط گمشده بخشد
نيمه شب ‌آنگه كه ساكنان بيابان
جانورانند و بوته ها و گونها
زمزمه ها بشنود چو در وزش آيد
باد خبرچين شب ميان جگن ها
نيمه شب آنگه كه دست كودك شبگرد
آتشي از برگ و بوته ها بفروزد
منتظر رقص شعله ها بنشيند
ديده به بازيگران معركه دوزد
نيمه شب آنگه كه سايه افكن صحرا
لكه ي خارست و بوته هاي تمشك است
بر رخ عاشق ز گريه هاي شبانه
قطره ي خونست و دانه هاي سرشك است
نيمه شب ‌آنگه كه چاه تشنه ي كاريز
نوش كند جرعه اي ز آب گوارا
سنگ عطش كرده اي درون وي افتد
تا بچشد قطره اي ز رخنه ي خارا
نيمه شب آنگه كه چكه مي كند از سقف
در دل غاري كهن ز روزنه اي آب
باد رساند صداي دمبدمش را
با نفس شب به گوش دختر مهتاب
نيمه شب آنگه كه ماهيان درخشان
در دل آرام بركه غوطه ورستند
آن همه اختر چو فلس ريخته از ماه
در كف جوشان چشمه جلوه گرستند
نيمه شب آنگه كه بر كرانه ي استخر
دسته ي مرغابيان به گرد هم ‌آيند
زمزمه اي دلنشين كنند و به نجوا
عقده ي دل با اشاره ها بگشايند
نيمه شب آنگه كه در خموشي دره
زمزمه ي زنگ هاي قافله پيچد
باد ، زند تازيانه ها به درختان
در دل جنگل ، صداي غلغله پيچد
نيمه شب آنگه كه در سپيدي مهتاب
جلوه فروشد چراغ بادي خرمن
گسترد امواج كاه و گندم افشان
بر سر پاتيگران مزرعه ، دامن
نيمه شب ‌آنگه كه در كشاكش امواج
بانگ غريقان دست و پازده خيزد
پيرزن راهبي ز غرفه درآيد
رهزن شب از صداي پا بگريزد
نيمه شب آنگه كه ورد هر شبه را ، جغد
سر كند از تكدرخت دامنه ي كوه
زنده شود در سكوت قلعه ي خاموش
خاطره هايي ز مرگ و وحشت و اندوه
نيمه شب آنگه كه از شكاف دريچه
رشته ي نوري فتد به كلبه ي دهقان
رخنه ي در راه به كنج كلبه كند وصل
ميله ي باريكي از بلور درخشان
نيمه شب آنگه كه قرص منحني ماه
از پس دندانه هاي كوه برآيد
بانگ خروسان شب ز دهكده ي دور
همره بادي به گوش رهگذر آيد
نيمه شب آنگه كه بر كناره ي چشمه
سايه دواند تمشك و ناله كند آب
نور بتابد ز لاي برگ درختان
در دل امواج آب و چشمه ي مهتاب
نيمه شب آنگه كه دختران دهاتي
كوزه به دوش از درون دهكده آيند
بر لب سرچشمه آتشي بفروزند
رقص كنان ، گيسوان خود بگشايند
نيمه شب آنگه كه سايه هاي درختان
چتر زند بر فراز واحه ي اموات
از سر گلدسته هاي مسجد موهوم
بشنود آواره اي صداي مناجات
نيمه شب آنگه كه گردباد شبانه
چرخ زند در سكوت دره ي خاموش
سر دهد آهنگ ني ، جوانك چوپان
تا كند انديشه هاي تلخ ، فراموش
نيمه شب ‌آن لحظه هاي خوش كه نهفتست
در دل آرام خود ، وديعه ي رازي
زنده كند از گذشته هاي فرحناك
در سرم انديشه هاي دور و درازي
آه چه شب ها ، كه زنگ برج كليسا
كوفته مي شد به دست صومعه بانان
دستخوش ازدحام خاطره ها ، من
گوش فرا داده بر سرود شبانان
آه چه شب ها كه پير مرد مؤذن
بانگ اذان مي زد از فراز مناره
خيره بر او ، ديدگان مضطرب من
خيره به من ، ديدگان ماه و ستاره
آه چه شب ها كه باد همهمه انگيز
قهقهه مي زد به بيكراني صحرا
آتش غم ها به حال شعله زدن بود
شعله اش از ماوراي سينه هويدا
آه چه شب ها كه پشت پنجره ي ذهن
نور ضعيف چراغ خاطره مي تافت
حافظه ي من چو عنكبوت كهنسال
پرده اي از خاطرات گمشده مي يافت
آه چه شب ها كه در شكنجه ي حرمان
پنجه به دل مي زد اشتياق نهاني
در دلم از حسرت گذشته به پا بود
آتش جاويد روزگار جواني
آه چه شب ها كه امتداد نگاهم
دايره مي زد در آسمان شبانگاه
عاقبت اين چشم انتظار كشيده
غرقه به خون مي شد از درازي آن راه
آه چه شب ها كه كارگاه وجودم
سربه سر آكنده مي شد از غم انبوه
جغد حزين مي سرود نوحه ي ماتم
ناي شبان مي نواخت نغمه ي اندوه
آه چه شب ها كه با ترانه ي ساعت
رقص زمان بود و لحظه ها و دقايق
تك تك آن مي گسيخت در شب تاريك
رشته ي باريك خاطرات و علايق
آه چه شب ها كه چشم شوق و اميدم
دوخته مي شد به روشنايي آفاق
فال نكو مي زد از سپيدي گردون
ديده ي شب زنده دار وخاطر مشتاق
آه چه شب ها كه مي گذشت خيالم
بر در بيغوله هاي واهمه انگيز
روح مجانين و سايه هاي خيالي
با من بيچاره ، كينه جوي و گلاويز
آه چه شب ها كه رفت در غم و حسرت
تا من از آن نكته اي به حوصله جستم
سايه ي برگم كه چون ز جا كندم باد
در پي بازآمدن به جاي نخستم

هیچ نظری موجود نیست: